برخی در برابر این پیام ها و مشابهش
که از محبت به والدین و ... میگیم،
میگن: دلت خوشه، مامان تو خوب بوده، پدر و مادر ما فلان، ازشون بی محبتی و دل شکستن دیدیم، بی عدالتی دیدیم و...
نمیدونستم در جواب چی بگم
اما دیدم دعای ۲۴ صحيفه سجادیه چقد قشنگ در این باره گفته
يعنی حتی این مسئله رو هم پوشش داده این مکتب کامل و زیبای ما 🦋
اینجاست 👇
اللَّهُمَّ
وَ مَا تَعَدَّيَا عَلَيَّ فِيهِ مِنْ قَوْلٍ أَوْ أَسْرَفَا عَلَيَّ فِيهِ مِنْ فِعْلٍ ، أَوْ ضَيَّعَاهُ لِي مِنْ حَقٍّ ، أَوْ قَصَّرَا بِي عَنْهُ مِنْ وَاجِبٍ
فَقَدْ وَهَبْتُهُ لَهُمَا وَ جُدْتُ بِهِ عَلَيْهِمَا
وَ رَغِبْتُ إِلَيْكَ فِي وَضْعِ تَبِعَتِهِ عَنْهُمَا
فَإِنِّي لَا أَتَّهِمُهُمَا عَلَى نَفْسِي ، وَ لَا أَسْتَبْطِئُهُمَا فِي بِرّي ، وَ لَا أَكْرَهُ مَا تَوَلَّيَاهُ مِنْ أَمْرِي يَا رِبِّ
فَهُمَا أَوْجَبُ حَقّاً عَلَيَّ ، وَ أَقْدَمُ إِحْسَاناً إِلَيَّ ، وَ أَعْظَمُ مِنَّةً لَدَيَّ مِنْ أَنْ أُقَاصَّهُمَا بِعَدْلٍ ، أَوْ أُجَازِيَهُمَا عَلَى مِثْلٍ
أَيْنَ إِذاً يَا إِلَهِي طُولُ شُغْلِهِمَا بِتَرْبِيَتِي وَ أَيْنَ شِدَّةُ تَعَبِهِمَا فِي حِرَاسَتِي وَ أَيْنَ إِقْتَارُهُمَا عَلَى أَنْفُسِهِمَا لِلتَّوْسِعَةِ عَلَيَّ ؟
هَيْهَاتَ مَا يَسْتَوْفِيَانِ مِنِّي حَقَّهُمَا ، وَ لَا أُدْرِكُ مَا يَجِبُ عَلَيَّ لَهُمَا ، وَ لَا أَنَا بِقَاضٍ وَظِيفَةَ خِدْمَتِهِمَا
خدایا! آنچه را پدر و مادرم، در سخن گفتن با من، اگر از اندازه بیرون رفتند، یا در کاری نسبت به من زیادهروی کردند، یا حقّی را از من به تباهی کشیدند، یا واجبی را نسبت به من کوتاهی کردند،
همه را به آنان بخشیدم و همۀ آنها را به هر دو نثار کردم
و از تو میخواهم که وزر و وبال آن را از دوش آنان برداری؛
زیرا من آنان را نسبت به خود، در کوتاه آمدنشان از حقّم متهم نمیکنم و آنان را در نیکوکاریشان دربارۀ خود سهلانگار نمیدانم و از آنچه دربارهام انجام دادهاند، ناراضی نیستم.
ای پروردگار من! حقّ آنان بر من، از حقّ من بر آنان واجبتر و احسانشان به من پیشتر و دیرینتر و نعمتشان نسبت به من عظیمتر از این است که بر اساس عدالت، کارشان را تلافی کنم، یا با آنان مانند آنچه را با من رفتار کردند، رفتار کنم.
ای خدای من! اگر چنین کنم، روزگار مدیدی که به تربیتم مشغول بودند و زحمت سختی که در نگاهداری من تحمّل کردند و آن همه بر خود تنگ گرفتند تا در زندگی من گشایش باشد، چه میشود؟!
بعید است که بتوانند حقّ خود را به طور کامل از من دریافت کنند و من قدرت ندارم حقوقی که از ایشان برعهدۀ من واجب شده، تدارک کنم
و وظیفۀ خدمت را نسبت به آن دو به جا آورم...
@hejrat_kon
همت کنیم زبان عربی رو در حدی یاد بگیریم؛
خوندن ادعیه به عربی و فهمش با همون الفاظ و کلماتی که از معصوم صادر شده یه حلاوت و زیبایی و اثر دیگه ای داره… همچنین درباره قرآن کریم
مشغول تدارک مراسمیم.
هفتم مامانم مصادفه با سالروز شهادت سردار
و روز میلاد مادر هستی فاطمه زهرا سلام الله علیها؛
روز #مادر 💔
ولی دوست داشتم هرجور شده حتما زیارت حاج قاسم رو برم؛
به نیابت از مامانم و همه شما عزیزانی که به من و مامانم محبت کردین
چون جبران این محبت و لطف ها که از دست حقیر دنیایی ای چون من برنمیاد که...
وقتی نزدیک شدیم دیدیم راه ها رو بستن. اسنپ خیلی دور از مزار واستاد. چه جمعیتی... ظاهرهای رنگارنگ ... کلی موکب... حال و هوای اربعین...
وای خدا منی که واقعا از راه رفتن زیاد اذیت میشم، چجوری برم برسم به مزار، اونم سر بالایی؟!
از دووور گفتم حاجی حاجی آخه چطوری بیام اینهمه راه رو؟
یهو دیدم چندتا ون تاکسی صلواتی گذاشتن. گفتم تا کجا میرید؟ گفت بالا تا نزدیک خود مزار.
سوار شدم و رفتم و رسیدم.
خواستم با خوشحالی برم سر مزار، دیدم خدایا چه صفی! حداقل یک ساعت باید وامیستادم!
رفتم نزدیک ترین جای ممکن کنار خروجی، گفتم حاجی نمیتونم... ببخشید...
نشستم و باهاشون حرف زدم. گفتم مامانمو دست شما سپردم. یادتونه که چقد میومدم اینجا و بعد از دعا برای حفظ و اعتلای این نظام و مکتب و ملحق شدن ما به شما و این اواخر مسئله غزه، شفای مامانمو از شما میخواستم؟ حالا دیگه تموم شد... شفای کامل گرفت... اما شما تحویلش بگیرین... آرمانش آرمان شما بود، دلش تو راه شما بود، دعاهاش دعاهای شما بود... با شما بود... عرف الله بیننا و بینکم فی الجنة 😭 خدا بین ما و شما در بهشت آشنایی برقرار کنه…
بلند شدم برگردم گفتم بذار تلاشی کنم. اومدم به خانمی که مسئول خروجی بود بگم میشه من برم جلو، نمیتونم با این وضع تو صف واستم. خودش گفت میتونید برید جلو، باردارها مجازن و میتونن بدون صف برن.
دلم غنج رفت. تشکر کردم.
از خانمه و از حاجی.
رفتم و حسابی دل سبک کردم...
خلاصه که زیارت همگیتون قبول؛
اگر قابل بوده باشم و پذیرفته باشن نیابت من رو💚
@hejrat_kon
مامانم همیشه این چندسال میگفت به دوستات بگو هرکس هروقت خواست بیاد زیارت حاج قاسم، طبقه بالای خونه در اختیار… بیاد با خیال راحت بره زیارت…
برا خواهرم دعا میکنید ؟
رفته برا زایمان ❣
اگر تونستید انشقاق بخونید
مامانم اگر بود، خیلی بیمار و بی رمق بود؛ نمیتونست بره پیش خواهرم…
ولی الان حتما پیششه
کنارشه
نوازشش میکنه
عرق زایمانش رو پاک میکنه
براش دعا میکنه
از طرفش متوسل میشه به بانوهای بهشتی…
عیدتونم مبارک🌷 مامان های عزیز کانال🌷
مخصوصاً مامان های جدید
و مامان های چندفرزندی
خیلی ویژه روزتون مبارک
انشاءالله زیر پر چادر حضرت زهرا سلام الله علیها بتونیم همگی خوب مادرانگی کنیم؛
بچههامون مایه عزت و آبرو و افتخار ما در دنیا و آخرت باشن
باقیات الصالحات ما باشن
به قول استاد تفسیر و اخلاق مامانم - تو مراسمی که پریشب براشون گرفته بودن-
در حقیقت این والدین هستن که از فرزندان ارث میبرن
ظاهر اینه که فرزندان از والدین ارث میبرن…
و یه دعا و توسل ویژه هم برای همه کسانی که در آرزوی مادر شدن هستن🦋
هجرت | مامان دکتر |موحد
﷽ --------- درد شکفتن امروز دچار انتظار شدیم! از همان انتظارهای مضطرب شیرین😊👶 برای یکی از نزدیکان
به مناسبت تولد نینی جدید خانوادهمون (دختر خواهرم) ☺️🥰
الحمدلله... به دعای شما
چه شب قشنگی... خدایا شکرت...
دختر کوچکم میگه: مامان.... یکی از دنیا رفته، یکی به دنیا اومده...
میگم: آره دیگه... دنیاست... محل گذر....
فرشتههای آسمان مبهوت تو اند
تویی که در زمین خدا با همه وجود عشق میپراکنی؛
به سرانگشتان ظریفت، خلیفه خدا بر زمین را پرورش میدهی؛
با لطافت روحت، دست نوازش بر سر هدیههای خدا داری؛
و با وسعت وجودی ات، پناه و همه کس امانتهای خدا هستی.
بگو!
بهشت زیر پای تو نباشد کجا باشد؟
شاید این زمانه کمتر کسی آنچنان که باید قدر تو را بشناسد و به احترام شغل شریف تو و خدمت انسانی ات به بشریت، تمام قد بایستد،
اما
قدر تو را
تاریخ خواهد دانست!
مادرها انسان میسازند،
انسانها جامعه را،
جوامع، تاریخ را.
شگفتا مادری!...
✍ هـجرتــــــــــــ
بله و ایتا @hejrat_kon
اینستاگرام @dr.mother8
#نشربامنبع
#روز_مادر #مادری_شریف_ترین_شغل #مادری_عزت_من_است
#مادرم_باافتخار
عرض تسلیت بابت حادثه امروز...
این پست رو گذاشتم که دوستانی که جویای احوال هستن از نگرانی دربیان.
ما اونجا نبودیم.
روز مادر ما اینجا گذشت🖤
انشاءالله همه زنان و مادران مؤمنه، مهمان بر سر سفره فاطمه زهرا سلام الله علیها باشند.
اگر امکان داره برای همه خصوصاً بی وارث و بدوارث ها هدیه ای از نور بفرستید.
یا تلاوت سوره یس
یا سوره ملک
یا حمد و سه توحید
یا سه ذکر صلوات
داعش مسئولیت حمله تروریستی دیروز رو برعهده گرفت.
و رهبر انقلاب چه خوب دیشب فرمودند «چه دستهای آلوده به خون بیگناهان و چه مغزهای مفسد و شرارتزا که آنان را به این گمراهی کشاندهاند،
از هم اکنون آماج قطعی سرکوب و مجازات عادلانه خواهند بود. بدانند که این فاجعه آفرینی پاسخ سختی در پی خواهد داشت باذن الله»
و میدونیم که داعش تحت حمایت چه کشور و حکومت هایی ایجاد شد و رشد کرد...
البته آقا سال ۹۸ بعد از شهادت حاج قاسم فرمودند:
«آنچه وظیفهی ما به عنوان مردم، به عنوان آحاد جمهوری اسلامی است: اوّلاً دشمنشناسی است؛ دشمن را بشناسیم [...] نگویید که خب همه میدانیم!
بله، شما میدانید که دشمن کیست؛ دشمن استکبار است، دشمن صهیونیسم است، دشمن آمریکا است؛
اینها را شما میدانید امّا تلاش وسیعی دارد انجام میگیرد برای اینکه این قضیّه را بعکس کنند، نظر مردم را عوض کنند.
با شیوههای پیچیدهی تبلیغاتی[...]
نقشهی دشمن این است که جوانان ما را، مردم ما را در بخشهای گوناگون دچار خلل در عزم و اراده کند؛ نقشهی اساسی دشمن این است؛ تردیدافکنی در ایمان مردم و در عزم راسخ مردم»
پس اولاً که متأسفانه عجیب نیست دیدن برخی اظهارنظرهای شاذ با این حجم از جنگ رسانهای.
ثانیاً که روشنگری کنیم در دشمن شناسی.
عدهای حالا یا از روی احساسات یا از روی غرض، به جای نشانه گرفتن دشمن اصلی و جنایت اون و فتنه انگیزیش، انگشت اتهام رو به سمت داخل گرفتن…
@hejrat_kon
همصدا شدن در #مطالبه_انتقام (نه لزوماً به شکلی که ما میل داریم و امر میفرماییم!!) ارزشمند و لازمه. اما تعیین تکلیف کردن برای نهادهای امنیتی و نظامی کشور، خیر!
با نيت کار کن
🦋 مثلاً در حمام خودت را به این نیت بشوي که داري نفست را از صفات رذیله و از هوي و هوس و آرزوهاي دور و دراز می شویی.
✅ سرت را به این نیت اصلاح کن که داري گناهان و خیالات باطل را از وجودت قیچی می کنی.
❣سرت را به نیت شانه کردن سر یک یتیم شانه کن.
🪴خانه را که جارو میزنی و لباس ها را که می شویی، به نیت بیرون ریختن #دشمنان اهل بیت علیهم السلام از زندگی و وجودت انجام بده.
✨ چند وقت که با نیت کار کردي،
آن وقت ببین که نور همه فضاي زندگی ات را پر می کند و راه سیرت باز می شود.
📓 مصباح الهدی ص 213
مادرستان؛ سرزمین مادرانه نوشتها
به ما بپیوندید 👇
https://eitaa.com/maadarestaan
متنهای خود را برای ما بفرستید 👇
@maadarestann
عجب از دنیا...
دیروز رفته بودم باغ گل
یه گل بخرم برا مراسم ترحیم مامانم
یه گل بخرم برا دیدن نینیِ خواهرم....
ای کاش همه یادمون باشه که مرگ، بخشی از حیات و زندگی آدمه...
بخشی از سفر انسان از عوالم بالاست به پایین و دوباره از پایین به بالا…
دنیا، عالم ماده، عالم ناسوت، کف حیات یک انسانه.
و دوباره قراره بالا بره…
ما ز بالاییم و بالا میرویم
انا لله و انا الیه راجعون
@hejrat_kon
هرچند فراق عزیز از دست رفته خیلییی تلخه و تحملش واقعا سنگین...
❁ـ﷽ـ❁
#روایت_حاشیه_یک_دیدار
یک
روسری ها رو گرفتم روی دستم. اومدم پای مبلی که مادرم دراز کشیده بود؛ جاش در همه این یک هفتهای که خونه ما بود (جز ساعتهایی که میرفتیم بیمارستان برای امور درمانی)
گفتم «مامان من احتمالا از کسایی باشم که فردا محضر آقا صحبت دارن. کدومو بپوشم؟»
نگاه کرد و با سر روسری سبز رو نشون داد.
گفتم مامان میخوام از آقا یه خرما یا آب حمد شفا خونده براتون بگیرم. لبخند زد.
سفره رو پهن کردیم. خوشحال بودم که به بچهها گفته بود ماکارونی ای که دارم درست میکنم رو میل داره. هرچیزی نمیتونست بخوره. همونم که دوست داشت، در حد چند لقمه...
از اوایل مهر این روند شروع شده بود و روز به روز بدتر.
سه ماه بود که ذره ذره جلوی ما آب شده بود.
سه ماه بود که ما از غصه آب شده بودیم. من و خواهر و برادرم. که میدونستیم حداقل از نظر طبی، دیگه امیدی نیست.
اما نذرها و ختم ها با تمام قوت و امید پابرجا بود؛ تربت دادن ها و آب زمزم های دعاخوانده دادن ها... دعاها و اشک های روز و شب و نیمه شب... هرچند که در آخر هر دعای شفا میگفتم «خدایا اما بدون هرطور که بشه لحظه ای از ما ناشکری نخواهی دید، راضی هستیم به رضای تو هرچند بیش از اون امید داریم به لطف تو و شفای تو»
اصل داستان هم که از ۸-۹ سال پیش شروع شده بود. با اینکه خیلی زود تشخیص داده و اقدامات اولیه انجام شد و سرطان به هیچ جا متاستاز نداده بود (منتشر نشده بود) اما از همون اول دکتر گفته بود «این نوع سرطان» خیلی بدجنسه، انقدر میره و میاد تا بالاخره مریض رو از پا... (سرطان ها انواع دارن و لطفا با هم مقایسه شون نکنید اگر از عزیزانتون کسی مبتلاست)
منطقاً امکان نداشت بدون درمان، همین ۸-۹ سال هم مامانم پیش ما بمونه (هرچند با سختی های شیمی درمانی های مکرر) اما از مهر، بیماری دیگه اون روی خیلی وحشی خودش رو نشون داد.
از همون روزی که جواب آزمایش و بررسی ها رو دیدیم، دیگه دنیا برامون تموم شد.
هر بار که مامانم زنگ میزد خونه ما و با صدای ضعیف، احوال زندگی و بچهها رو میگرفت، بعد از اتمام تماس، اشک و آه داغ سهم من بود.
به همسرم گفته بودم هتل مشهد بگیره با مامانم بریم. مثل تقریبا هر سال که تو آبان-آذر یا زمستون با هم میرفتیم. مامانم اون هتل خاص رو دوست داشت و با اینکه مشهد دوست و آشنا زیاد داشتیم، اما غیر اونجا به جایی تمایل نداشت.
از همسر خواسته بودم هرچه زودتر جا بگیره؛ هر یک هفته تأخیر رو میترسیدم که دیر بشه و نشه.
هرکس میرفت مشهد، میسپردم که بگو «آقاجان، دعوت کنین فلانی بیاد، با مامانش. تنها نه. با مامانش هم که میاد، رو ویلچر و بیمار نه 😭 خودش راه بیاد. مثل همیشه دست دخترامو گرفته باشه و جلو تر از منِ سنگین راه بره… تو راه برگشتم براشون کلی هدیه و خوراکی بخره…»
بالاخره برای ۲۰ تا ۲۲ دی ماه هتل رزور شد.
سر شام از مامانم پرسیدم با قطار راحت ترین یا ماشین؟
با سر اشاره کرد هیچ کدوم، هواپیما.
دلم مشغول شد که خدایا… مگه گیر میاد…
بعد شام بابام خرده وسایلی جمع کرد که بره به عَموم سر بزنه و شب اونجا بمونه.
رفت.
شب وفات حضرت ام البنین بود. رفتم سراغ کمد و یه لباس مشکی برداشتم. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که فردا غروب، بعد اتمام روز وفات، فوراً درش بیارم. اهل مشکی پوشیدن تو خونه نبودم. مامانم هم نبود. اصلاً. همیشه رنگی و شاد. جز ایام شهادت. روحیهش کلا اینجوری بود. پرانرژی و فعال و شاد. و امیدوار و روشن بین. حتی با این حالش، وقتی بهش گفته بودم برا بچهها تخت چهارطبقه گرفتم اما تشک هاش روتختی نداره، با همون صدای ضعیف گفته بود پارچه بگیر، خودم میدوزم.
و من بی صدا شکسته بودم. و رفته بودم اتاق کناری. و اشک ریخته بودم...
ادامه دارد
@hejrat_kon
#روایت_حاشیه_یک_دیدار
دو
نماز صبح بیدار شدم. بعد نماز باز مرور کردم که میخوام بعد صحبتم، بگم آقا جان مادرم در بستر بیماریه، لطفا به خرما یا آبی حمد شفا بخونید برای مادرم.
شب دیروقت خوابیدهبودم، گفتم تا وقتی بچهها رو باید راهی مدرسه کنم میخوابم.
سرم رو روی بالشت گذاشتم. شاید یک ربع شد که با صدای مامانم از خواب پریدم.
گفتم وای چرا یادم نبود این موقع باید برا مامانم یه صبحانه مختصر میذاشتم؟ در حد چند لقمه… گفتم حتما ازم شیر سرد - که میلش میکشید - میخواد.
رفتم دیدم متفاوت از همیشه ست
حال بد…نفس نفس…
دستش رو گرفتم خیس بود. گفتم مامان وضو گرفتین اینجوری خیس و سرده لباس و بدنتون؟! گفت نه.
دست زدم به پاها و بدن دیدم همه جا غرق #عرق_سرد …
دنیا دور سرم چرخید…
عرق سرد، تنفس تند، تنگی نفس…
شوهرمو صدا کردم.
گفتم زنگ بزنه اورژانس.
کنار مامانم بودم، نبضش رو چک کردم.
حال مامانم به سرعت بدتر میشد. دیگه نمیتونست صحبت کنه. چشماشو بست.
با اضطرار اما آروم و بدون فریاد یا «مامان، مامان» میگفتم یا «یا حسین، یا الله»
بچهها بیدار شدن. بابا فرستادشون تو اتاق و گفت بیرون نیاید.
گوشی تلفن رو خودم گرفتم ببینم چی میگه. گفت تعداد تنفس رو بگو. خیلی کم بود. گفت احیا میخواد. گفتم باشه خودم پزشکم. گفت باشه مهم نیست ممکنه هول شده باشی ندونی چی کار کنی. گفتم آره بگو. شروع کرد به گفتن.
نگاهم به مامانم بود. یک جا حس کردم یک نفس عمیق کشید و افتاد…
قطع کردم و دویدم سمتش. نبض نداشت. یا حسین و یا الله گویان، شروع کردم به احیا. ماساژ قلبی و تنفس.
با صدایی آروم اما با نفسی گرفته و صدایی لرزان، ذکر میگفتم.
و حواسم بود که مامانم رو به قبله باشه……
و حتی از این فکر خودم هم میسوختم.
به شوهرم گفتم دوباره زنگ بزن. زد. آدرس داد. شاید هم تو همون تماس اول داده بودیم. اصلا جزئیات رو یادم نمیاد، توالی حوادث رو. شاید همینها رو هم کمی پس و پیش گفته باشم.
بدن مادرم سرد بود.
و من مشغول احیا.
باید اشهد میگفتم. اما نمیتونستم.
مامان، منو ببخش. خودت میدونی که نمیتونستم😭
آخه شاید نرفته بودی. شاید برمیگشتی.
و میدونم که اینجور وقت ها گوش فرد به خوبی میشنوه. اگر برمیگشتی من با چه رویی جوابت رو میدادم که چرا اونجا اشهدم رو خوندی بچه؟…
باور کن روم نمیشد. شما هییییچ وقت تو زندگی اهل حرف زدن از مرگ و رفتن و کلا حرف های تلخ نبودی. هرگز حتی اصطلاحِ مثلا عاطفی «الهی بمیرم» هم به زبونت نیومده بود. با اینکه درست شب قبل شوهرم رو صدا زدی و با اینکه سال خمسی ت نبود اما خمس مالی که اضافه شده بود این مدت رو پرداخت کردی و اموالت رو پاک کردی و درباره بخشی از سهام ها و حساب ها به شوهرم حرفهایی زدی، اما هرگز حرف از رفتن نزدی.
من با چه رویی برات اشهد میخوندم مامان؟
اگر برمیگشتی من با چه رویی تو چشمات نگاه میکردم مامان؟
فقط یا الله میگفتم و CPR (احیا) میکردم. هرچند یک CPR غیرمؤثر...
زنگ در زده شد. تیم اورژانس بود.
رها کردم. سپردم به اونها…
روسری و چادر و جوراب پوشیدم و برگشتم تو هال.
حواسم بود که باز هم مامانم رو به قبله باشه.
بود.
آروم رفتم یه قرآن برداشتم.
نشستم رو مبل کنارش و شروع کردم قرآن خوندن. ذهنم خالی بود که کدوم سوره؟ مُلک اومد به ذهنم. خوندم.
احیا رو بلافاصله شروع کرده بودن. رگ گرفتن. دارو زدن. دستگاه شوک وصل بود. اما پیام میداد که شوک امکان پذیر نیست. يعنی آسیستول. يعنی دیگه قلب نداره... یعنی صدای قلب مامانم خاموش شده...
میدونستم تمام شده.
گفتن یه پتو بیارید ببریم بیمارستان. یه مرد دیگه هم باید باشه. رفتم در خونه همسایه. پسرشون اومد.
مامانم رو بردن…
آخرین نگاه رو کردم.
یا حسین و یا زینب میگفتم و یه بیت روضه از شام غریبان فرزندان فاطمه زهرا سلام الله علیها اومد تو ذهنم «خدا مادرم را کجا میبرند/گمانم برای شفا میبرند»
در رو بستم. نشستم رو مبل. قرآن رو هم بستم.
بچهها اومدن بیرون. گفتن مامان جون کو؟
آروم بودم. فضای خونه در همه این دقایق آروم و دور از فغان و فریاد و تشویش بود.
گفتم هیچی بردن بیمارستان. برید آماده شید دیر شده سرویس الان میاد.
بچهها اما انگار فهمیده بودن…
به پرستار بچهها پیام دادم که مطمئن شم داره میاد. یادم نمیاد که سفره صبحانه رو پهن کردم برا بچهها و غذا و خوراکی مدرسه رو براشون آماده کردم یا نه، گذاشتم اون بنده خدا بیاد و انجام بده.
ادامه دارد
@hejrat_kon
#روایت_حاشیه_یک_دیدار
سه
یادمه رفتم تو اتاق. گوشی رو برداشتم. به بابام نمیتونستم زنگ بزنم. نمیتونستم بگم چی شده. فقط پیام دادم که مامان حالش بد شده و بردیم بیمارستان، بیاید.
بیدار بود. آدرس گرفت...
به دوستام که از صبح زود بیدار بودن و برا دیدار راهی شده بودن پیام دادم.
نمیدونستم چه کار کنم.
فقط لباس میپوشیدم برای بیرون رفتن.
مقصد؟
نمیدونستم.
گفتم «الهی خُذ بناصیتی»
یه بارونی کرِم رنگ داشتم که مامانم بهم داده بود. مال زمان جوانی خودش بود! ... سالها پیش داده بود به من ولی چون خیلی گشاد بود نمیپوشیدم. فقط همین اواخر بارداری ها گاهی تنم میکردم. این یکی دو هفته هم، لباس بیرونیم همین بود.
تنم کردم.
روسری؟
معلومه…روسری سبز…
تماس گرفتم با همسر و پدر. هردو گفتن کاری اینجا از تو برنمیاد. برو به کارت برس.
قرآن و تسبیحم رو برداشتم.
از نگهبانی مجتمع، چفیه ای رو که سفارش داده بودیم طراحی بشه با متنی خطاب به پزشکان غزه، و دوستم صبح خیلی زود داده بود دست نگهبان، تحویل گرفتم.
اسنپ گرفتم به مقصد دیدار.
اما تمام مدت فکرم این بود که الان #وظیفه م چیه؟ اگر باید الان کنار مامانم باشم و نیستم چی؟ اون دیدار و همه خوبیهاش چه سودی برام داره اگر جایی باشه غیر از جایی که #باید باشم؟
میخواستم به اسنپ بگم تغییر مسیر بده سمت بیمارستان.
اما باز هم در تماس با خانواده، گفتن اینجا نمیتونی کنارش باشی، برو. تا ظهر کارها انجام میشه و عصر میریم کرمان…
آروم تر شدم. احتمالا همین کار، بهترین بود.
حالا به خواهرم باید میگفتم.
خواهر کوچکتر باردارم…
که قرار بود امروز از صبح بیاد خونه مون پیش مامان... حتما اونم دیشب با خودش فکر کرده اونجا که میرم چی برای مامان ببرم که میلش بکشه و بخوره؟
حالا باید بهش چی میگفتم ؟
پیام دادم
به برادرم هم.
قرآن خوندم. ذکر گفتم.
یادم اومد به اون درخواستی که میخواستم داشته باشم؛ همون حمد شفا.
با چه حالی تغییرش دادم به طلب مغفرت؟... نمیدونم... چی به من گذشت واقعا؟... نمیدونم…
میدونم که دوست داشتم جمله بلندتری بگم. بگم که آقا مادرم شاید همون الگوی سوم زن بود که شما فرمودید. زمان انقلاب یک #انقلابی_مبارز بود. زمان #جنگ تو #جبهه کردستان فعال و در خدمت. تو خونه یک #مادر بی نظیر بود و مادرانگی رو در حق ما تمام کرد. کدبانو بود و خانه ما خانه مصرف گرایی نبود، خانه تولید و قناعت و ساده زیستی بود. مادرم هرگز انسان منفعل و بی تفاوتی نبود. اهل امر به معروف و نهی از منکر بود. حتی تو همین آخرین سفر قبلِ از پا افتادن، شمال، لب ساحل…
(اما بغض امانم نداده بود و فقط تونستم بگم آقا لطفا به دعایی مادرم رو بدرقه کنید)
بعد ذهنم رفت سمت بند پایانی متن. همون عبارات درباره #غزه.
خدای من... این چند روز در حالت عادی هم که من این متن رو برای خودم برای تمرین میخوندم، به اینجا که میرسیدم بغض میکردم و صدام میلرزید! حالا با این حالم... نکنه کلا نتونم بخونم؟
کمک کن خدا...
(و فکر کردم که شاید بعد از اتمام صحبت، من دیگه تموم شم و از حال برم... ولی نرفتم. اون نگاه های پدرانه مهربانانه آقا بعد از صحبتم، اون «طیب الله انفسکم»، اون دعا، سر پا نگه دارنده ترین و تقویتی ترین داروی دنیا بود!)
یکی از دوستان به مسئول برنامه اطلاع داده بود. تماس گرفت گفت هیییچ اجبار و فشاری از سمت ما وجود نداره، شما هر کاری که راحتید انجام بدید. اصلا خودتون رو به سختی نندازید.
گفتم نه، تو راهم. میام.
رسیدم.
همه ۷-۸ خانمی که قرار بود صحبت کنن جمع شدیم. چندین بار خواهش و تذکر که صحبت ها بیش از ۵ دقیقه نشه که به همه برسه.
من و یکی دو نفر جزو ذخیره ها بودیم. شنیده بودم که چون جامعه علوم پزشکی تو بقیه دیدارها هم فرصت صحبت داره، تو اولویت نذاشتنش. اولویت با نماینده هایی از سایر اقشار بانوان. مثل مادران، ورزشکارها، هنرمندان و...
منطقی بود
اعتراضی نداشتم
آرام بودم
گفتم هرچی صلاحه؛ هرچی خیر باشه پیش میاد.
ادامه دارد
@hejrat_kon
#روایت_حاشیه_یک_دیدار
چهار
جمع متوجه اتفاقی که برام افتاده بود شد. متأثر شدند. خانم دکتر فداکار (روانشناس و مشاور) با مهربانی منو به آغوش گرفت.
از همه تشکر کردم و به لبخندی بی روح گفتم لطفا معمولی باشید بذارید من بتونم خودمو حفظ کنم.
به دوستانم هم گفته بودم اگر منو دیدید واکنش شدیدی ندید. وگرنه من فرومیریزم.
طفلک ها همه متأثر و غم زده و گریان بودن. هم از این اتفاق هم از نگرانی برای من.
و دعاهاشون رو به سمت من روانه میکردن
دعا حتماً اثر داره... اثر داشت...
جلسه شروع شد. ماه آمد. محو رویَش شدیم.
مجری شروع کرد. سخنران ها یکی یکی.
ذکر میگفتم.
صحبت برخی، از مدت زمان مقرر تجاوز کرد.
وقت تنگ شده بود.
به احتمال بالا ما ۳-۴ نفر آخر حذف بودیم.
مسئول برنامه اومد و گفت میتونی بکنیش در حد سه دقیقه؟ همین الانم تو وقت صحبت آقا هستیم.
میدونستم که آخرین تلاش اونهاست برای جا دادن ما.
گفتم بله. خودکار گرفتم و هی حذف کردم، حذف کردم.
ساعت نداشتم ببینم چقدر شده. اما کوتاه تر دیگه نمیشد!
وقت به پایان رسید. مسئول برنامه به مجری گفت اعلام کن که تمامه.
مجری اما زبانش به حرف دیگه ای چرخید. از آقا اجازه گرفت چند نفر بعدی هم ارائه بدن.
و همونجا گفت یک نفر از خانم ها مادرش رو همین چند ساعت پیش از دست داده، با این حال نخواسته این توفیق رو از دست بده.
آقا اجازه دادند.
و درحالی که منتظر بودم مجری اسم بقیه افراد که جلوتر از من بودن رو اعلام کنه، اسم خودم رو شنیدم.
اصلا انتظار نداشتم.
حس کردم آماده نیستم.
تیر خلاص نبود آمادگی و تسلط هم، اون جمله تسلیت مجری بود...
بغضم گرفت. اشک هم به چشمانم اومد.
از تسلیتت ممنونم اما چرا گفتی؟ 😭 وقتی حتی زمانی برای نفس عمیق کشیدن و یک جرعه آب خوردن و تسکین خودم رو هم نداشتم؟
با صدای لرزان شروع کردم، سعی کردم مسلط بشم. اما شرایط سخت بود.
هنوز کمی از حرفها رو نگفته بودم که کاغذ گذاشتن که وقت تمام!
و بعد از پشت سر، مدام «وقت تمومه، تمومش کنید، بقیه رو مکتوب میدید به آقا،.... »
چشمم روی کلمات و جمله های جلویی میدوید تا ببینه کدوم رو میشه حذف کرد! منی که متن رو حفظ بودم، به سختی میتونستم سرم رو از کاغذ بالا بگیرم و برای توشه گرفتن، به صاحب مجلس نازنین و برای احترام، به مخاطبین نگاهی بیندازم.
چه فشاری رو تحمل کردم؟.... نمیدونم....
متن تمام شد. وقت رفتن از جایگاه رسید. اما مگه میشد دل کند؟
منتها چاره ای نبود.
مجری پایان زمان صحبت ما خانم ها رو اعلام کرد. همه نشستیم تا بیانات شروع بشه. خجالت زده از دوستانی بودم که زمان بهشون نرسیده بود. ناراحتی شون رو درک میکردم. اما کلامی برای همدلی نداشتم.
اواخر صحبت آقا، به ما گفتن سخنران ها بیان بیرون. با خودم گفتم وا چرا؟!
لحظه ای به ذهنم نرسید که چرا!
کنار سالن یک راهرو بود. با دو ردیف از همون گلیم های ساده. مامانم هم داشت. این اواخر برای اتاق خودش، پای تخت، از همون ها خریده بود. دوست داشت.
به ردیف ایستادیم. انقدر تو حال خودم بودم که باز هم نفهمیدم چرا!
فکر کردم قراره عکس بگیریم. با خودم گفتم آخه عکس به این پهنا؟!
یکهو متوجه شدم قراره بعد اتمام بیانات، آقا از اینجا رد بشن و ما دیداری نزدیک تر داشته باشیم! 🥺
حتما همه ذهنشون مشغول شده بود که چی بگن. تو اون چند ثانیه فرصت. و واقعا که انتخاب چقدر سخت بود.
اما من، حداقل برای جمله اول، تکلیفم معلوم...
جمله دوم رو هم آماده کردم که اگر وقت شد بگم. بی نهایت، از گرفتن وقت آقا اون هم سرپا حس خجالت و شرم داشتم.
ادامه دارد
@hejrat_kon
#روایت_حاشیه_یک_دیدار
پنج
باید صبر میکردیم تا سخنرانی آقا تموم بشه.
رمق ایستادن نداشتم. نشستم روی همون گلیم ها.
صدای شعار جمعیت که بلند شد، بلند شدم. به هیبت یک پیرزن داغدیده. که قرار بود داغش تسکین پیدا کنه.
آقا اومدن بیرون. نور اومد.
با همسر شیخ زکراکی صحبت کردن. از شیخ احوالپرسی کردن.
و نفر بعدی.
و بعدی.
خانمها طلب یادگاری کردن.
فردی که کنار آقا بود، انگشتری به دست آقا داد تا ایشون بدن به اون خانم.
بزرگ بود یا مناسب نبود نمیدونم، اما آقا با حوصله ایستادن تا انگشتر مناسبی انتخاب بشه.
نفر بعدی صحبتی کرد درباره همون حرفهایی که بیان کرده بود. آقا گفتن باشه خب شما بفرمایید چه بکنیم؟ راهکار چیه؟
قرار شد مکتوب تحویل بده. نفر بعدی هم. انگشتر هم گرفتن همه.
دل توی دلم نبود.
هزار جور حس قاتی... ملغمه...
چجوری سرپا بودم؟
به من که رسیدند، محو چهره نورانی آقا، گفتم «آقا، فاطمه فرزند حسین»
همین...
آقا با مهربانی سری تکون دادن. و راستش اصلا یادم نمیاد چی گفتن. حالم حال به خاطر سپردن کلمات نبود 😞
بعد با خضوع گفتم «میشه چفیه تون رو به من بدید من همراه مادرم کنم؟» با روی گشاده گفتن بله بله.
دعایی خوندن و دادن دستم.
گرفتمش و گفتم آقا، فرزند پنجم ما سه چهار هفته دیگه به دنیا میاد، اسمش رو #محمد میذاریم. خوبه؟ با شعف و رضایت گفتن بله و...... (باز هم اصلا یادم نمیاد که دقيقا چی فرمودن😞 اما صحبت و حالتشون نشان از استقبال بود و یک دعای خیر)
تشکر کردم و خودم رو کنار کشیدم که دیگه وقت معظم له رو نگیرم.
یکهو یادم اومد چقدر نگران بخش علمی و حرفه ای زندگیم هستم.
بعد از اتمام صحبت نفر بعدی، خیلی کوتاه و با خواهش گفتم آقا برای #جامعه_پزشکی دعا کنید بتونیم وظایفمون رو به خوبی انجام بدیم.
با روی باز «انشاءالله» ی گفتند؛
و تمام شد.
من موندم و یک چفیه
و خاطره ابدی یک روزی که همه اتفاقاتش، با اینکه قبلا شاید تک به تک تصور کرده بودم، اما سخت در باورم میگنجید…
روزی به غایت تلخ
و به غایت شیرین
و این هم، از عجایب دنیاست...
@hejrat_kon
پایان
رحم الله من یقرء الفاتحه بعد الصلوات🦋
اللهم اغفر للمومنین و المومنات و تابع بیننا و بینهم بالخیرات🖤
هجرت | مامان دکتر |موحد
#روایت_حاشیه_یک_دیدار پنج باید صبر میکردیم تا سخنرانی آقا تموم بشه. رمق ایستادن نداشتم. نشستم روی
راستی
یادم رفته بود بگم که نینی مون پسره☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شرافت
اگر انسان بود!
شرافت و انسانیت و اخلاق، به ادعا و چهارتا پست و توئیت خوشکل گذاشتن و تِز و پُز روشنفکری نیست...
@hejrat_kon
کاش جات بودم مرد!
(از صحنههای حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان؛ بلافاصله بعد انفجار)
#پرستارم
به زودی
مجدداً
ساکهای مسافرتی ما 😅
یادش بخیر عکس مال حدوداً سه سال پیشه 😊 فاصله بچهها دو و نیم ساله، لذا ما بچه قبلی رو، سه چهار ماه بعد از تولد بعدی از پوشک میگیریم (البته چهارمی و انشاءالله پنجمی میشه سه سال)
خرجش بیشتره ولی دردسرش کمتر 😢 مخصوصاً برای مامانهای دست تنهای آپارتمان نشین.
دیر هم نه نمیشه از نظر من 😌 خیلی هم خوبه سه سالگی
@hejrat_kon
زیارت دلچسب دیشب...
فدای مهربونی پدرانهتون آقا، فدای دل رئوف تون مولا
تمام این چندماه گفته بودم منو دعوت کنین، ولی با مامانم
با مامانم هم نه با مامان بیمار، ناتوان، بی رمق
با مامان شفا گرفته
مامانی که منِ سنگین رو جا بذاره جلوجلو بره حرم
چندبار تو این چندماه برام همایش پیش اومد مشهد، که تنها برم. ولی هربار به شکلی لغو شد.
گویی میفرمودید مگه نگفتی تنها نه، با مامانم؟
صبر کن....
صبر کردم
تا دیشب...
دعوت شدم؛
حتما با مامانم، مگه نه؟
اونم با مامانی که شفای کامل گرفته
حالش خوبه
سبک و سالم، جلوتر از منِ سنگین قدم برداشته به سمت حرم.
با قطار و ماشین هم که سختش بود؛ هوایی اومد...
هوایی...
دیگه از این به بعد همیشه اینجوری میره زیارت...
انشاءالله
@hejrat_kon
زیارت به نیابت از مامانم و یک زیارت و بوسه ویژه به پنجره ضریح به نیابت از همه کسایی که به ما محبت کردند این مدت به دعایی و ذکری و سوره قرآنی 💔