💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_چهارم
که این پدر هم زندگي خودشون رو اداره
مي کرد و هم زندگي ما رو.
و چقدر بابام سفارش مي کرد که مراقب پدر شوهرم باشم ، که قدرش رو بدونم ،
که یارش باشم ، دخترش باشم .
و من نمي دونستم چطور مي تونم قدم به قدم همراهیش کنم!
دیدن اون شونه های خم شده و زجر امیرمهدی یك پیامد "تكراری داشت اونم شنیدن کلمه ی قاطعانه ی "برو
از دهنش بود که من رو بیش از پیش کلافه مي کرد.
جوابم تو اینجور مواقع فقط و فقط سكوت بود ، چون با دیدن زجر اون دو مرد توان روحیم ته مي کشید .
ترجیح مي دادم تو زمان بهتری که هم خودم حال و حوصله داشته باشم و هم امیرمهدی تحت تأثیر اون حس درد و
شرمندگي نبود با هم حرف بزنیم.
اما باز هم دست بردار نبود!
گاهي آروم با پدرش صحبت مي کرد و گاه با مادرش ، و گاهي نرگس رو قسم مي داد که من رو از ادامه ی این راه
منصرف کنن!
هیچكدوم راضي نمي شدن حرفي به من بزنن.
نرگس قاطعانه جلوش ایستادگي مي کرد ، مامان طاهره هر بار به صبر دعوتش مي کرد ، و باباجون بهش تذکر ميداد که حرفاش ممكنه دلم رو بشكنه ، که عشقي که خدا
بینمون گذاشته امانته و باید امانت داری کنیم.
و من هربار به خدا پناه مي بردم .
ازش توان برای خودم و
صبر برای امیرمهدی طلب مي کردم
هربار که امیرمهدی مي گفت "برو "انگار نیروی تازه ای مي گرفتم برای موندن و ادامه دادن .
برای همین بي توجه به اصرارهاش بردمش دکتر تا وضعیت جدیدش رو
چك کنه .
فیزیوتراپي و گفتاردرماني رو براش تجویز کرد
.عقیده داشت همین که لمس بودن بدنش کمي بهتر بشه
تو کنترل دفع مي تونه بهتر عمل کنه و همین هم باعث شد تا امیرمهدی کمي ، فقط کمي از موضع روندن من عقب
نشیني کنه
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_پنجم
.عقیده داشت همین که لمس بودن بدنش کمي بهتر بشه تو کنترل دفع مي تونه بهتر عمل کنه و همین هم باعث
شد تا امیرمهدی کمي ، فقط کمي از موضع روندن من عقب نشیني کنه.
پا گذاشتن تو اون بیمارستان ، وقتي دو تا چشم ، کاملا ً خیره ، من و امیرمهدی رو زیر نظر داشت سخت بود و غیرقابل تحمل.
چقدر دلم مي خواست تو همون جلسه ی اول که امیرمهدی رو بردم گفتاردرماني ، برم و صاحب اون دو تا چشم
رو تا جایي که مي تونم بزنم.
گوشه ای ایستاده بود و در حالي که یك دست رو تكیه گاه چونه ش کرده بود و دست دیگه رو زیرش حائل ،موشكافانه نگاهمون
مي کرد . گویي هیچ آدم دیگه ای غیر
از من و امیرمهدی اونجا حضور نداشت.
بابا بعد از پارك ماشینش بهمون ملحق شد .
اون روز رو مرخصي گرفته بود تا با هم امیرمهدی رو ببریم.
باباجون و بابا و خان عمو با هم هماهنگ کرده بودن تا من دست تنها نمونم .
از یك هفته قبل از به حرف اومدن
امیرمهدی ، به خاطر عقد نرگس کلاس بچه های کار رو تعطیل کرده بودم و تا اون زمان وقت نشده بود دوباره براشون کلاس بذارم.
خوب شدن نسبي امیرمهدی باعث شده بود همه ی وقتم کاملا پر بشه و جایي برای کار دیگه ای باقي نمونه .
بامصیبت به کلاس های موسسه ی برادر مائده هم مي رسیدم و به محض تموم شدن کلاس ، سریع بر مي گشتم خونه .
باباجون و مامان طاهره هم با اون حجم کاری باز هم دست تنهام نمي ذاشتن .
مامان طاهره جدا از کارهای خونه و
خرید برای یخچال و فریزر ما و خودشون ، گاهي جور غذا درست کردن برای من و امیرمهدی رو هم مي کشید ،
باباجون هم به محض برگشتن از سر کار دائم پیش امیرمهدی بود.
تو اون مدت محمدمهدی هم چند بار تماس گرفته و با امیرمهدی حرف زده بود.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_ششم
تو اون مدت محمدمهدی هم چند بار تماس گرفته و با امیرمهدی حرف زده بود.
همه دست به دست هم داده بودن تا گذر زمان و روند بهبودی امیرمهدی ، به خوبي
طي شه.
و اون روز برای اولین جلسه ی گفتار درماني ، بابا همراهمون اومده بود .
دستش رو گذاشت رو دسته های
ویلچر و هدایتش رو از دستم خارج کرد:
بابا –من مي برمش . کمرت درد مي گیره.
لبخندی زدم:
من –سنگین نیست.
بابا –تو باید هر روز این کار رو انجام بدی بابا . پس تا زماني که یكي هست بهت کمك کنه بهتره استفاده کني.
سری تكون دادم.
اجازه ی ورود همراه به اتاق گفتار درماني رو ندادن . مي گفتن ممكنه به خاطر حضور همراه ممكنه تمرکز بیمار کم
بشه .
برای همین من و بابا ناچار بودیم تا تموم شدن کار ، تو راهروی بیمارستان منتظرش باشیم.
قبل از اینكه پرستار امیرمهدی رو به داخل اتاق ببره ، بابا کنار پای امیرمهدی زانو زد و شروع کرد به آروم حرف
زدن .
نمي دونم داشت چي مي گفت که امیرمهدی با چشم حرفش رو تأیید کرد و در ادامه با لبخند ، دو سه کلمه ای حرف زد.
صداشون به قدری آروم بود که من با چند قدم فاصله چیزی نشنیدم.
حرف امیرمهدی باعث شد بابا هم لبخندی بزنه و با زدن ضربه ی آرومي روی شونه ش ، بلند بگه:
بابا –خدا پشت و پناهت باشه.
امیرمهدی همراه پرستار رفت و بابا اومد کنارم . آروم گفتم:
من –چي بهش گفتین ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_هفتم
امیرمهدی همراه پرستار رفت و بابا اومد کنارم . آروم گفتم:
من –چي بهش گفتین ؟
بابا چشم از مسیر حرکت امیرمهدی گرفت و در حالي که با فشار دستش به کمرم ، من رو به سمت صندلي های
توی راهرو هدایت مي کرد جواب داد:
بابا –یه سری حرف مردونه.
من –مثلا ً ؟
نیم نگاهي بهم انداخت:
بابا –اینكه هر کاری داشت بدون خجالت بهم بگه .گفتم فكر کن منم پدرتم.
لبخندی زدم:
من –مرسي بابا.
رسیدیم به صندلي ها و نشستیم.
دست گذاشت رو دستم.
بابا –از الان به بعد بیشتر حواست بهش باشه . به خاطر فشاری که این جلسات و فیزیوتراپي بهش میاره ممكنه
زودرنج تر بشه و حساس تر . اگر تو کم بیاری اون نابود مي شه .
دلگرمیش همین توان و مصمم بودن شماهاست.
نفس عمیقي کشیدم و آروم "چشم "ی گفتم که باعث شد بابا به خنده بیفته.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
من –به چي مي خندین ؟
بابا –به اینكه یادم نمیاد دخترم انقدر حرف گوش کن باشه و راحت بگه چشم . مارال من فقط لجبازی بلد بود.
لبخندی زدم.
بابا –خوبه که انقدر بزرگ شدی . یعني جبر زمان بزرگت کرد . اما برای شوهرت تو تنهاییتون همون مارال باش ،
شاد و سرزنده و حاضرجواب . دلخوشیش باش.
یاد حرف امیرمهدی افتادم . همون روزی که تو خونه شون بهم گفته بود وقتي فكرم راحته و ناراحت نیستم ، پر از
هیجان مي شم . راست مي گفت . خیلي وقت بود که اون
مارال گذشته تو پستو به پستوی غم گم شده بود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_هشتم
یاد حرف امیرمهدی افتادم .
همون روزی که تو خونه شون
بهم گفته بود وقتي فكرم راحته و ناراحت نیستم ، پر از هیجان مي شم .
راست مي گفت . خیلي وقت بود که اون
مارال گذشته تو پستو به پستوی غم گم شده بود.
خیلي وقت بود که نمي تونستم فكرم رو از هجوم رنج و درد آزاد کنم .
یعني مي رسید اون روزی که امیرمهدی باز
هم همون مارال قبل رو ببینه ؟
مطمئن بودم تا زماني که درد امیرمهدی کم نشه منم همون مارال قبل نمي شم .
درد اون درد منم بود!
بابا آروم زد رو دستم و من رو از فكر بیرون آورد:
بابا–فكر کنم برای گفتار درماني خونه هم بیان . باهاشون صحبت مي کنم ببینم
مي شه بیان تو خونه که کمتر
نیاز باشه از خونه خارجش کني ؟
اینجوری برای خودش هم
بهتره تا وقتي که یه کم جون بگیره و رفت و آمد خسته ش نكنه.
من –مي ترسم زیاد تو خونه بمونه و افسرده بشه.
بابا –تا یكي دو ماه باید صبوری کنین تا یه مقدار شرایطش بهتر شه . اینجوری نه تواني برای تو مي مونه و نه
اون
سری تكون دادم . اون روزا فقط "صبر "چاره ی تموم مشكلاتمون بود.
خونه که رسیدیم امیرمهدی از شدت خستگي فقط چند لقمه غذا خورد و زود تسلیم خواب شد .
بابا هم که مطمئن شد مشكلي نیست و امیرمهدی کاری نداره بدون
اینكه چیزی بخوره رفت خونه.
چند روز بعد بود که مائده و نرگس همراهای من برای بردن امیرمهدی به فیزیوتراپي شدن .
خان عمو چون نميتونست بیاد مائده رو فرستاده بود تا با ماشینش ، رفت و
آمدمون رو به عهده بگیره . به سختي و با کمك مامان
طاهره ، امیرمهدی رو پایین بردیم و سوار ماشین کردیم.
جلوی بیمارستان هم نگهبان بیمارستان به کمكمون اومد .
خوب ما رو مي شناخت و وقتي دید مردی همراهمون نیست کمك کرد تا امیرمهدی رو از ماشین بیرون بیاریم و
روی ویلچر بذاریم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_نهم
خوب ما رو مي شناخت و وقتي دید مردی همراهمون نیست کمك کرد تا امیرمهدی رو از ماشین بیرون بیاریم و روی ویلچر بذاریم.
خدا از هرجایي که فكر نمي کردم برام کمك مي فرستاد و من با ناباوری این همه رحمتش رو نظاره مي کردم.
امیرمهدی با لكنت ممنونمي به همگیمون گفت و باعث شد هر سه لبخند بزنیم.
وارد بیمارستان که شدیم باز هم پورمند جلوی چشمام ظاهر شد .
دقیقاً شبیه به زبل خان همه جا حضور داشت.
پورمند با دیدنمون سریع رو به پرستاری بلند گفت:
پورمند –بگین دوتا پرستار مرد بیان .
و با دست اشاره ای به طرفمون کرد و ادامه داد:
پورمند –همراهای مریض نمي تونن وارد اتاق فیزیوتراپي بشن.
برنامه ی امیرمهدی رو خوب بلد بود . اخمي کردم و ازش رو گرفتم .
این بشر دست بردار نبود .
صبر کردیم تا پرستارها بیان .
وقتي امیرمهدی رو بردن ، در حالي که سه نفری به سمت صندلي ها مي رفتیم پشت چشمي نازك کردم و آروم
گفتم :
من –زبل خان اینجا ، زبل خان اونجا ، زبل خان همه جا ...
فقط یه دستمال کم داره که عرقش رو پاك کنه و دوباره بریزه رو سرش.
از حرفم نرگس و مائده به خنده افتادن .
نرگس –وای از دست تو.
من –والا به خدا .. این بشر همیشه همه جای بیمارستان هست.
مائده –مگه دکتر نیست ؟ خب حتماً کارش ایجاب مي کنه به همه جا سرك بكشه.
نیم نگاهي بهش انداختم . از اونایي که معنیش مي شه "تو چقدر ساده ای . "بنده ی خدا از چیزی خبر نداشت و
فكر مي کرد پورمند یكیه مثل شوهر خودش یا شوهر من
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتاد
نیم نگاهي بهش انداختم . از اونایي که معنیش مي شه "تو چقدر ساده ای . "بنده ی خدا از چیزی خبر نداشت وفكر مي کرد پورمند یكیه مثل شوهر خودش یا شوهر من.
آروم گفتم:
من –نه مائده جون . ایشون سابقه ش پیش ما خرابه.
و رو به پورمندی که دائم جلوی ما به بهونه ای مي رفت و مي اومد اخمي کردم ، و تو دلم خط و نشون کشیدم.
ولي خبر نداشتم خدا مي دونه داره با بنده ش چیكار مي کنه و چه خوابي براش دیده!
مائده روی صندلي صاف نشست و گفت:
مائده –اصلا ً بهش نمیاد.
نیم نگاهي به پورمند انداختم:
من –منم اولش مثل تو فكر مي کردم.
نرگس نفس عمیقي کشید و رو به من گفت:
نرگس –حالا چقدر باید منتظر بمونیم تا کار امیرمهدی تموم شه ؟
شونه ای بالا انداختم:
من –نمي دونم . امروز که اولین جلسه شه.
هر سه سكوت کردیم و با چشم چرخوندن تو بیمارستان سعي کردیم گذر زمان سریعتر کنیم.
همیشه نقطه های عطف زندگي آدم ، بین دقایق جا خوش مي کنن و در سكوت به دنیامون پا مي ذارن . بدون
اینكه از قبل منتظرشون باشیم و یا برای حضورش برنامه ای داشته باشیم.
هر چیزی مي تونه نقطه ی عطف باشه ، و ما زماني به مهم بودنش پي مي بریم که
نتیجه ش رو ببینیم ، نه زودتر و
نه دیرتر.
اون روز هم قرار بود نقطه ی عطفي در زندگي سه تا آدم اتفاق بیفته ، یك جور آغاز ، یك شروع دوباره!
نیم ساعتي از نشستنمون روی صندلي های بیمارستان مي گذشت که پورمند اومد به طرفمون و رو به من گفت:
پورمند –خانوم درستكار ! دکتر باهاتون کار دارن !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_یکم
نیم ساعتي از نشستنمون روی صندلي های بیمارستان مي گذشت که پورمند اومد به طرفمون و رو به من گفت:
پورمند –خانوم درستكار ! دکتر باهاتون کار دارن !
بي اختیار اخمام در هم رفت .
دلشوره افتاد به جونم که
دکتر چیكار داره ؟ مي خواد درباره ی امیرمهدی چیزی بگه ؟
نكنه مي خواد بگه امیرمهدی خوب نمي شه و باید با همین حالتش کنار بیاد!
با نگراني بلند شدم و دنبال پورمند راه افتادم.
از سالن اصلي داخل راهرویي پیچید و منم به دنبالش .
چند قدم که جلو رفت ایستاد و سریع چرخید به سمتم.
متعجب و دلنگرون ایستادم.
لبخندی زد و گفت:
پورمند –مي خواستم باهات حرف بزنم.
خیره نگاهش کردم . اومدم بگم اول بریم پیش دکتر که ...
تازه فهمیدم جریان از چه قراره!
راست گفتن "کافر همه را به کیش خود پندارد .. "شده بودم همون آدمي که با همه فرق داره .. مني که دروغ
گفتن رو به درستي یاد نگرفته بودم فكر
مي کردم همه مثل من همه ی حرفاشون راسته !
انگار من و امثال من بین اون آدمایي که به راحتي دروغ مي گفتن نقش همون
کافر رو داشتیم .
دستي به پیشونیم کشیدم و نفسي از سر اسودگي کشیدم که قرار نبود چیز بدی راجع به شوهرم بشنوم .
ولي حقش بود پورمند رو به خاطر استرسي که بهم داده بود حسابي بزنم
اخمی کردم و رو بهش توپیدم:
من –کارتون درست نبود.
دست به سینه شد:
پورمند –کدوم ؟
من –دروغتون!
شونه ای بالا انداخت:
پورمند –جلوی همراهاتون نمي تونستم حرف بزنم . یه دروغ مصلحتي به جایي بر
نمي خوره.
من –دروغ دروغه . فرقي نمي کنه...
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_دوم
پورمند –جلوی همراهاتون نمي تونستم حرف بزنم . یه دروغ مصلحتي به جایي بر
نمي خوره.
من –دروغ دروغه . فرقي نمي کنه...
نذاشت ادامه بدم ، محكم گفت:
پورمند –مي خوام یه سوال کنم ، همین!
سكوت کردم . برای ادمي که نمي خواد بشنوه ، حرف زدن اشتباهه.
منتظر نگاهش کردم تا زودتر سوالش رو بپرسه و منم با جواب دادن از دستش خلاص شم .
گرچه که اجباری به جواب دادن نداشتم . مطمئن بودم اگر سوالش ربطي به
موندنم با امیرمهدی داشته باشه بدون جواب دادن بر مي گردم پیش نرگس و مائده.
آروم گفت:
پورمند –چند وقته دارم فكر مي کنم و به جوابي نمي رسم . اینكه از نظر من تو با شوهرت و خونواده ش خیلي
فرق داری..
نگاهش رو ریز کرد:
پورمند –چطوری بهشون وصل شدی ؟
من –شما که نمي خواین بشنوین چرا ميپرسین ؟
پورمند –پرسیدم که جواب بگیرم . کي گفته نمي خوام بشنوم ؟
من –نذاشتین حرف قبلیم رو تموم کنم.
پورمند –من دنبال جواب سوالم هستم نه چیز دیگه.
من –همه ش به هم ربط داره
ابرویی بالا انداخت:
پورمند –دروغ چه ربطي به تو و شوهرت داره ؟
من –وقتي پای خدا وسط باشه همه چیز به هم ربط داره.
با تمسخر و پوزخند گفت:
پورمند –از خدا به این آدما رسیدی ؟
ابرویي بالا دادم و قاطع گفتم:
من –نه جناب . با شناخت این آدما به خدا رسیدم . با شناخت قلباشون . قلبایي که بي توقع مهربونن.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_سوم
ابرویي بالا دادم و قاطع گفتم:
من –نه جناب . با شناخت این آدما به خدا رسیدم . با شناخت قلباشون . قلبایي که بي توقع مهربونن.
پوزخندش جمع شد.
نگاهش بین چشمام به گردش در اومد.
پورمند –یعني چي ؟
سری تكون دادم:
من –امیدوارم فایده ای داشته باشه براتون این حرفا.
موشكافانه نگاهم کرد . آروم ادامه دادم:
من –این خونواده از اون دسته آدم هایي هستن که هر روز به آدم تلنگر مي زنن . مهربونیشون همیشگیه و تو
ذاتشون جریان داره ، سرمشق همه ی حرفاشون احترامه .
وقتي در مقابلشون جبهه گیری مي کني اخم نمي کنن ، توهین نمي کنن . تو صحبتاشون ، حرف از به اوج رفتن دسته جمعیه نه اینكه یكي ، دیگری رو پلي کنه برای
رسیدن به خواسته ها و آرزوهاش .
هدفشون رضای خداست .
نه کسي رو به کسي مي فروشن و نه به خاطر کسي پا روی عدالت مي ذارن . هیچوقت دست و پای کسي رو
نبستن و خدا رو به زور به حلقش سرازیر نكردن ، فقط خدا رو اونجور که شناختن معرفي مي کنن و بقیه ش رو
مي ذارن به عهده ی خود شخص .
نه خودشون رو برتر از کسي مي دونن و نه کسي رو پایین تر از خودشون .
هر حرکت و عملي رو با حرف خدا مي سنجن و اونجایي که مغایرتي نباشه هیچ اصراری روی نظرات خودشون ندارن .
چند لحظه ای سكوت کردم و خیره شدم به چشمای تنگ شده ش.
یعني من با یه مارال دیگه رو به رو بودم ؟
نفس عمیقي کشیدم و آروم تر از قبل گفتم:
من –وقتي این آدما و خدا رو خوب بشناسین ، راضي نمي شین لحظه ای بدون اونا بگذرونین . خدا گاهي زیبایي
هاش رو تو بنده هاش به معرض دید
مي ذاره . کافیه درست و با دقت نگاه کنیم.
هنوز خیره بود به من.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_چهارم
من –وقتي این آدما و خدا رو خوب بشناسین ، راضي نميشین لحظه ای بدون اونا بگذرونین . خدا گاهي زیبایي
هاش رو تو بنده هاش به معرض دید
مي ذاره . کافیه درست و با دقت نگاه کنیم.
هنوز خیره بود به من.
نه حرفي زد و نه عكس العملي نشون داد.
برای دقایقي ایستادم تا اگر سوال دیگه ای داشت جواب بدم که با سكوتش فهمیدم انقدر با حرفام درگیر شده که
تمرکزی برای طرح سوال دیگه ای نمونده.
آروم برگشتم پیش نرگس و مائده . و در مقابل سوالشون که دکتر چیكارم داشت حقیقت رو گفتم.
حالا پورمند معلق شده بود بین تفكراتش . و اینكه به چه نتیجه ای مي رسه بستگي به خودش داشت .
به اینكه بخواد بیشتر بدونه و یا بخواد به راه قبلش ادامه بده.
در خود و با خود درگیر شدن خیلي سخته و من بیشتر از هر کسي درك مي کردم پورمند در حال طي کردن چه بستر پر پیچ و خمیه.
***
روز خسته کننده ای داشتم . بعد از برگشت از بیمارستان ، امیرمهدی رو به مامان طاهره و نرگس سپردم ؛ وخودم رفتم کلاس.
به هیچ عنوان کلاس ها آرومم نمي کرد . دائم دنبال گذر زمان بودم تا بتونم خودم رو به امیرمهدی برسونم .
و این اصلا ً دلخواهم نبود ، چون
نمي خواستم برای شاگردام کم
بذارم .
ولي دل بي تابم طاقت بي خبری از امیرمهدی رو نداشت.
دو ساعت جون دادم تا کلاس رو تموم کنم و به سمت خونه پر بكشم .
از لحظه ای هم که وارد خونه شدم یه بند
کار کردم . نذاشتم مامان طاهره ظرفای غذامون رو بشوره .
ظرفا رو شستم و خونه رو جمع و جور کردم.
قبل از برگشتم مهرداد و رضا اومده بودن دیدن امیرمهدی و این خیلي خوب بود که تنهاش نمي ذاشتن .
چقدر برادرانه های مهرداد رو دوست داشتم ، وقتي خونه نبودم
نمي ذاشت امیرمهدی تو تنهایي بمونه . مياومد و از هر دری باهاش حرف مي زد تا زمان برگشتم برسه .
و گاهي هم رضا همراهیش مي کرد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
سلام خدمت همراهان گرامی
با عرض معذرت به علت کسالتی که پیش اومده بود نتونستم قسمت های رمان رو تقدیم نگاهتون کنم
جبرانی چند شبي که نتونستم فعالیت کنم☺️😉👆🏻👆🏻
ابله ترین دوستان ما
خطرناکترین دشمنان ما هستند.
👤 سقراط
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_پنجم
مي اومد و از هر دری باهاش حرف مي زد تا زمان برگشتم برسه .
و گاهي هم رضا همراهیش مي کرد.
کارام که تموم شد نفس عمیقي کشیدم و با اینكه خیلي خسته بودم ولي ناخنگیر رو از داخل کشو برداشتم و به سمت امیرمهدی رفتم .
داشت تلویزیون تماشا مي کرد ،
مستند حیات وحش.
کنارش روی تخت نشستم و دستش رو به طرف خودم کشیدم .
برگشت و نگاهم کرد .
لبخندی بهش زدم و شروع کردم به گرفتن ناخن هاش .
سنگیني نگاهش رو حس مي کردم ولي سر بلند نكردم برای دیدنش .
مي ترسیدم خستگي رو تو صورتم ببینه.
اما حرفي که با آرامش زد باعث شد سربلند کنم و نگاه بدوزم به صورتش:
امیرمهدی –ننننمممممییي .. ددددوننننممم به .. هِ .. هِ
..ششش .. ت .. ت .. تِ یییاااا برر .. زز .. زَ .. خخخ ، ررو..
ز.. ز.. ز .. ه ..ه .. اااییییي كِ .. مممییي بیینننییي کس .. س
.. ییي كِ دددو .. سس .. سِ .. ششش ددداااررییي ،
بررااااییي ... آآآآرااا ..مممششش .. ت .. ، ددداااارره .. خ .. خ .. ودددششش ررو فففددداااا مممیي کننه ! )
(نمي دونم بهشته یا برزخ ، روزهایي که
مي بیني کسي که دوسش داری برای آرامشت داره خودش رو فدا مي کنه)
معنای عمیق حرفش ضرباهنگي به قلبم داد که باعث شد هم اشك به چشم بیارم و هم لبخند بزنم.
آروم گفتم:
من –بهشت لحظه ایه که لب های کسي که دوسش داری ، با نقشِ لبخند بهت جون
مي دن .
آروم آروم لبخند رو لب هاش شكل گرفت . اما بعد از لحظه ای رنگ دلسردی گرفت.
امیرمهدی –ررروززز .. بِ .. رررو .. ززز دددداااارییي ل .. ل... الاا .. غ .. غ .. غ .. ر .. ت .. ت .. رر مممییيشششییي . )
( روز به روز داری لاغرتر مي شي )
سرم رو به زیر انداختم .
فشار کارم زیاد بود ولي دلم
بدجور امید داشت و همین سرپا نگهم داشته بود .
مهم نبود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_ششم
سرم رو به زیر انداختم .
فشار کارم زیاد بود ولي دلم
بدجور امید داشت و همین سرپا نگهم داشته بود .
مهم نبود که داشتم زیر فشار کارها وزن کم مي کردم ، مهم خوب شدن امیرمهدی بود و سرپا شدنش.
من –این خیلي خوبه. چون نشون مي ده زنده م ، سالمم و دارم نفس مي کشم ، کار مي کنم و از پس زندگیم بر میام . کجاش بده ؟
نفس عمیقي کشید:
امیرمهدی –ززززننننمممممي ، دو .. دو ... دو .. سسس ..
ت .. ت دددااارممم ، ز .. ززز ننننددد .. گ ... گ ..گ
یییمممییي ، نننممممیي خ ... خ .. اااممم ز .. ز ..ج .. ج .. رر
کشششیییددد ..ننن .. ت ررو ببب ییینننمم . )
( زنمي ، دوست دارم ، زندگیمي ، نمي خوام زجر کشیدنت رو ببینم)
سر بلند کردم و خیره تو چشماش گفتم:
من –زنتم ، زندگیتم ، دوسم داری ، دارم از کنارت بودن لذت مي برم.
امیرمهدی –ای .. ای .. ای .. نننن .. ج .. ج ... ورییي ؟
ددددااااررمممم ... آآآآب شششدددننن .. ت ررو .. مممییيبیییننننمممم . )
( اینجوری ؟ دارم آب شدنت رو میبینم )
یه لحظه موندم چي بگم .
ولي زود خودمو جمع و جور کردم.
من –یه مقدار فعالیتم زیاد شده .. که ... شاید با برادر مائده حرف بزنم و بگم که از یه ماه دیگه دنبال یه دبیردیگه باشه برای کلاساش.
اخمي کرد:
امیرمهدی –نه .. اااززززززز کاااااریییي كِ ... دددو
..سسست دددااااریییي .. دددسس .. ت نننك ..ششش . )
(نه..
از کاری که دوست داری دست نكش)
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_هفتم
(نه..
از کاری که دوست داری دست نكش)
من –اینجوری بیشتر کنارتم خسته هم
نمي شم.
امیرمهدی –بیییي .. نننن مممنننن و کااااارررت ت .. ت
...تَ عااااددددلللل ای .. ای .. ای .. ج .. ج ... ج ..ااااددکننن .
( بین من و کارت تعادل ایجاد کن )
و بدون اینكه اجازه بده حرفي بزنم سریع گفت:
امیرمهدی –چ ... چ .. رااااا ننننممممي ریي ی خ ... خ .. وننننه ی پددددرتتت ؟ بررررو .. اَااا .. گ ..
گ ..ر...خ .خ..وبششششددددمممم بررر .. گ .. گ ... رددد .
( چرا نمي ری خونه ی پدرت ؟ برو .. اگر خوب شدم برگرد )
سری به علامت "نه "تكون دادم.
من –چایي تلخ رو اگر با عشق دم کني شیرین ترین نوشیدني دنیا مي شه حتي بدون قند.
چشم بست و صورتش رو جمع کرد:
امیرمهدی –اَااا .. گ ... گِ .. ددددییي .. گ ... گ ...گِ ...
ننننت ... ت ... ت ..وووننننممم براااا .. ت ...ت ... یِ ... یِ
...شششو ... هَ .. هَ .. ر کاااامممم للللل بااا ششششممم چ ..
چ .. ی ؟
(اگر دیگه نتونم برات یه شوهر کامل باشم
چي ؟)
فكر کردم در مورد دست و پاش حرف
مي زنه . اینكه دیگه نتونه راه بره و یا دستش رو به راحتي تكون بده.
برای اینكه امید به خوب شدن تو دلش زنده بمونه گفتم:
من –صبور باش . به امید خدا یواش یواش دست و پات هم به حرکت مي افته.
چشم باز کرد و با لحني که غم توش به راحتي آدم رو تحت تأثیر قرار مي داد زمزمه کرد:
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_هشتم
چشم باز کرد و با لحني که غم توش به راحتي آدم رو تحت تأثیر قرار مي داد زمزمه کرد:
امیرمهدی –ووو .. قتتتتتییییي نزززدددیكككم مییییي ...
ششششششي م ..ممم ..منن هي.. هي .. چچچ ح .. ح
...حِ ..سسسییي ننند...دددارمممم ممم ..ممارراااالللل ..
هي .. هي .. هي ..چچچچ ح ... ح ... حِ ..سسسي ... ممم...
ننن بااااا ... یییییدددد ی ... ی ..یه ععع ..مممممر تت ... ت
... تَ ...ح ... ح ...حَ .. مُممممللللل کننننن ممم ووو
لللییي تُ ...و چچچچ ...یییي ؟ .... چچچچِ ...قدددر مممم
..ی خخخخ .. ای ح .. ح ... حَ .. سسسسرتتتت
بكشششي كِ .. ممممَرددددتتت نننمممییي تتت .. ت
..ونننه ت .. ت .. تَ .. ب و ت .. ت ..ااااب ج .. ج .. جِ سس..
مممتتت رو آآآآ ...رومممم کننننه ؟
(وقتي نزدیكم مي شي من هیچ حسي ندارم مارال .. هیچ حسي ... من باید تحمل کنم ولي تو چي ؟ چقدر مي خوای حسرت بكشي که مَردت نمي تونه تب و تاب جسمت رو آروم کنه ؟)
دستش رو رها کردم و بلند شدم.
نیاز بود بشكنم ، اما نه جلوی امیرمهدی . فقط و فقط جلوی خدا .
باید باهاش حرف مي زدم . بي اندازه به
آرامشش نیاز داشتم .
باید درد درونم رو پیش خودش
فریاد مي زدم .
باید از درموندگي خودم و امیرمهدی
ميگفتم.
***
سرمای آذرماه به خونه هم سرایت کرده بود.
با اینكه سعي کرده بودم هوای خونه رو گرم نگه دارم اما اولین بارش برف که فقط برای نیم ساعتي هوای شهر رو
متغیر کرده بود ، گرمای دلچسب خونه رو به باد داد.
بعد از ورزش دادن دست و پاش و ماساژ هر روزه ، لباسش رو عوض کردم.
باید مي رفتم کلاس و قرار بود محمدمهدی بیاد پیشش .
محمد مهدی با تأخیر چند روزه ، تازه برگشته بود و هنوز بیست و چهار ساعت از اومدنش نگذشته مي خواست بیاد دیدنش .
حال و حوصله ای نداشتم .
تموم شب قبل نه من چشم رو
هم گذاشتم نه امیرمهدی .
و مطمئناً هر دو در اندیشه ی همون سكوت من بودیم.
بي خوابي و نرسیدن به جوابي قانع کننده کلافه م کرده
بود . و این کلافگي ، در تموم حرکات پشت سر هم و شتاب زده م مشهود بود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
.#انگیزشی☘
«تلاش های بی سر صدا نتیجه های پر صدایی دارن. 🌱
.
٫٫ سعی کن کسی که تو را می بیند، آرزو کند مثل تو باشد.🌱
مهربون باش ولی ضعیف نباش 🌱
نگران مُردن نه ، نگران زندگى نكردن باشيد . 🌱
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
از یک سنی به بعد!
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
ترجمه : هیچ ایرادی نداره که اشتباه کنی،
همه اشتباه میکنن؛
ولی اگه از اشتباهاتت
درس نگیری ایراد داره!
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم:
نیم کیلو شیر
دو قاشق نشاسته ذرت
۲۰۰گرم خامه
۴۰۰ گرم شیر عسلی
توت فرنگی
یک بسته ژله مطابق دستور بسته درست شود
#تایم_خوشمزگی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_نهم
بي خوابي و نرسیدن به جوابي قانع کننده کلافه م کرده بود .
و این کلافگي ، در تموم حرکات پشت سر هم و شتاب زده م مشهود بود.
تشتي آوردم با پارچي از آب ولرم رو به گرم . دست هاش رو تك تك درون تشت گرفتم و شستم .
دست خیسم رو به صورتش کشیدم تا تمیز شه.
چشماش رو بست و من دستم رو از روی پیشوني تا چونه اش پایین کشیدم .
برخورد نوك انگشتام با لب هاش
نتیجه ای نداشت جز بو.سه ای نرم که نوازش کرد پوست انگشتام رو.
آروم چشم باز کرد و نگاه بهم دوخت.
دستم کنار لب هاش خشك شده مونده بود و من نمي دونستم اون بو.سه رو به پای چي بذارم!
دهن باز کرد برای گفتن حرفي که بي اراده و تحت تأثیر خستگي از بي خوابي ، سریع گفتم:
من –اگه مي خوای باز حرفي بزني که من رو با خودم درگیر کني بهتره هیچي نگي.
دهنش بسته و نگاهش پر از حرف شد.
دستم رو عقب کشیدم و نگاه ازش دزدیدم.
آروم گفتم:
من –کاش به جای اون همه برو گفتن یه بار فقط یه بار مي گفتي بمون . مي گفتي باید بموني . داد مي زدی که همینه که هست ، بمون و تحمل کن . بمون و از شوهرت
تمكین کن.
نگاش کردم و با التماس گفتم:
من –وادارم کن امیرمهدی . هرجور که ميتوني . مثل همون روزا که با حرفات وادارم کردی برای بودن تو زندگیت هر کاری بكنم.
چشم بست :
امیرمهدی –ببررووو...
پر حرص نگاهش کردم.
پر درد نگاهش کردم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem