سلام خدمت همراهان گرامی
با عرض معذرت به علت کسالتی که پیش اومده بود نتونستم قسمت های رمان رو تقدیم نگاهتون کنم
جبرانی چند شبي که نتونستم فعالیت کنم☺️😉👆🏻👆🏻
ابله ترین دوستان ما
خطرناکترین دشمنان ما هستند.
👤 سقراط
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_پنجم
مي اومد و از هر دری باهاش حرف مي زد تا زمان برگشتم برسه .
و گاهي هم رضا همراهیش مي کرد.
کارام که تموم شد نفس عمیقي کشیدم و با اینكه خیلي خسته بودم ولي ناخنگیر رو از داخل کشو برداشتم و به سمت امیرمهدی رفتم .
داشت تلویزیون تماشا مي کرد ،
مستند حیات وحش.
کنارش روی تخت نشستم و دستش رو به طرف خودم کشیدم .
برگشت و نگاهم کرد .
لبخندی بهش زدم و شروع کردم به گرفتن ناخن هاش .
سنگیني نگاهش رو حس مي کردم ولي سر بلند نكردم برای دیدنش .
مي ترسیدم خستگي رو تو صورتم ببینه.
اما حرفي که با آرامش زد باعث شد سربلند کنم و نگاه بدوزم به صورتش:
امیرمهدی –ننننمممممییي .. ددددوننننممم به .. هِ .. هِ
..ششش .. ت .. ت .. تِ یییاااا برر .. زز .. زَ .. خخخ ، ررو..
ز.. ز.. ز .. ه ..ه .. اااییییي كِ .. مممییي بیینننییي کس .. س
.. ییي كِ دددو .. سس .. سِ .. ششش ددداااررییي ،
بررااااییي ... آآآآرااا ..مممششش .. ت .. ، ددداااارره .. خ .. خ .. ودددششش ررو فففددداااا مممیي کننه ! )
(نمي دونم بهشته یا برزخ ، روزهایي که
مي بیني کسي که دوسش داری برای آرامشت داره خودش رو فدا مي کنه)
معنای عمیق حرفش ضرباهنگي به قلبم داد که باعث شد هم اشك به چشم بیارم و هم لبخند بزنم.
آروم گفتم:
من –بهشت لحظه ایه که لب های کسي که دوسش داری ، با نقشِ لبخند بهت جون
مي دن .
آروم آروم لبخند رو لب هاش شكل گرفت . اما بعد از لحظه ای رنگ دلسردی گرفت.
امیرمهدی –ررروززز .. بِ .. رررو .. ززز دددداااارییي ل .. ل... الاا .. غ .. غ .. غ .. ر .. ت .. ت .. رر مممییيشششییي . )
( روز به روز داری لاغرتر مي شي )
سرم رو به زیر انداختم .
فشار کارم زیاد بود ولي دلم
بدجور امید داشت و همین سرپا نگهم داشته بود .
مهم نبود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_ششم
سرم رو به زیر انداختم .
فشار کارم زیاد بود ولي دلم
بدجور امید داشت و همین سرپا نگهم داشته بود .
مهم نبود که داشتم زیر فشار کارها وزن کم مي کردم ، مهم خوب شدن امیرمهدی بود و سرپا شدنش.
من –این خیلي خوبه. چون نشون مي ده زنده م ، سالمم و دارم نفس مي کشم ، کار مي کنم و از پس زندگیم بر میام . کجاش بده ؟
نفس عمیقي کشید:
امیرمهدی –ززززننننمممممي ، دو .. دو ... دو .. سسس ..
ت .. ت دددااارممم ، ز .. ززز ننننددد .. گ ... گ ..گ
یییمممییي ، نننممممیي خ ... خ .. اااممم ز .. ز ..ج .. ج .. رر
کشششیییددد ..ننن .. ت ررو ببب ییینننمم . )
( زنمي ، دوست دارم ، زندگیمي ، نمي خوام زجر کشیدنت رو ببینم)
سر بلند کردم و خیره تو چشماش گفتم:
من –زنتم ، زندگیتم ، دوسم داری ، دارم از کنارت بودن لذت مي برم.
امیرمهدی –ای .. ای .. ای .. نننن .. ج .. ج ... ورییي ؟
ددددااااررمممم ... آآآآب شششدددننن .. ت ررو .. مممییيبیییننننمممم . )
( اینجوری ؟ دارم آب شدنت رو میبینم )
یه لحظه موندم چي بگم .
ولي زود خودمو جمع و جور کردم.
من –یه مقدار فعالیتم زیاد شده .. که ... شاید با برادر مائده حرف بزنم و بگم که از یه ماه دیگه دنبال یه دبیردیگه باشه برای کلاساش.
اخمي کرد:
امیرمهدی –نه .. اااززززززز کاااااریییي كِ ... دددو
..سسست دددااااریییي .. دددسس .. ت نننك ..ششش . )
(نه..
از کاری که دوست داری دست نكش)
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_هفتم
(نه..
از کاری که دوست داری دست نكش)
من –اینجوری بیشتر کنارتم خسته هم
نمي شم.
امیرمهدی –بیییي .. نننن مممنننن و کااااارررت ت .. ت
...تَ عااااددددلللل ای .. ای .. ای .. ج .. ج ... ج ..ااااددکننن .
( بین من و کارت تعادل ایجاد کن )
و بدون اینكه اجازه بده حرفي بزنم سریع گفت:
امیرمهدی –چ ... چ .. رااااا ننننممممي ریي ی خ ... خ .. وننننه ی پددددرتتت ؟ بررررو .. اَااا .. گ ..
گ ..ر...خ .خ..وبششششددددمممم بررر .. گ .. گ ... رددد .
( چرا نمي ری خونه ی پدرت ؟ برو .. اگر خوب شدم برگرد )
سری به علامت "نه "تكون دادم.
من –چایي تلخ رو اگر با عشق دم کني شیرین ترین نوشیدني دنیا مي شه حتي بدون قند.
چشم بست و صورتش رو جمع کرد:
امیرمهدی –اَااا .. گ ... گِ .. ددددییي .. گ ... گ ...گِ ...
ننننت ... ت ... ت ..وووننننممم براااا .. ت ...ت ... یِ ... یِ
...شششو ... هَ .. هَ .. ر کاااامممم للللل بااا ششششممم چ ..
چ .. ی ؟
(اگر دیگه نتونم برات یه شوهر کامل باشم
چي ؟)
فكر کردم در مورد دست و پاش حرف
مي زنه . اینكه دیگه نتونه راه بره و یا دستش رو به راحتي تكون بده.
برای اینكه امید به خوب شدن تو دلش زنده بمونه گفتم:
من –صبور باش . به امید خدا یواش یواش دست و پات هم به حرکت مي افته.
چشم باز کرد و با لحني که غم توش به راحتي آدم رو تحت تأثیر قرار مي داد زمزمه کرد:
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_هشتم
چشم باز کرد و با لحني که غم توش به راحتي آدم رو تحت تأثیر قرار مي داد زمزمه کرد:
امیرمهدی –ووو .. قتتتتتییییي نزززدددیكككم مییییي ...
ششششششي م ..ممم ..منن هي.. هي .. چچچ ح .. ح
...حِ ..سسسییي ننند...دددارمممم ممم ..ممارراااالللل ..
هي .. هي .. هي ..چچچچ ح ... ح ... حِ ..سسسي ... ممم...
ننن بااااا ... یییییدددد ی ... ی ..یه ععع ..مممممر تت ... ت
... تَ ...ح ... ح ...حَ .. مُممممللللل کننننن ممم ووو
لللییي تُ ...و چچچچ ...یییي ؟ .... چچچچِ ...قدددر مممم
..ی خخخخ .. ای ح .. ح ... حَ .. سسسسرتتتت
بكشششي كِ .. ممممَرددددتتت نننمممییي تتت .. ت
..ونننه ت .. ت .. تَ .. ب و ت .. ت ..ااااب ج .. ج .. جِ سس..
مممتتت رو آآآآ ...رومممم کننننه ؟
(وقتي نزدیكم مي شي من هیچ حسي ندارم مارال .. هیچ حسي ... من باید تحمل کنم ولي تو چي ؟ چقدر مي خوای حسرت بكشي که مَردت نمي تونه تب و تاب جسمت رو آروم کنه ؟)
دستش رو رها کردم و بلند شدم.
نیاز بود بشكنم ، اما نه جلوی امیرمهدی . فقط و فقط جلوی خدا .
باید باهاش حرف مي زدم . بي اندازه به
آرامشش نیاز داشتم .
باید درد درونم رو پیش خودش
فریاد مي زدم .
باید از درموندگي خودم و امیرمهدی
ميگفتم.
***
سرمای آذرماه به خونه هم سرایت کرده بود.
با اینكه سعي کرده بودم هوای خونه رو گرم نگه دارم اما اولین بارش برف که فقط برای نیم ساعتي هوای شهر رو
متغیر کرده بود ، گرمای دلچسب خونه رو به باد داد.
بعد از ورزش دادن دست و پاش و ماساژ هر روزه ، لباسش رو عوض کردم.
باید مي رفتم کلاس و قرار بود محمدمهدی بیاد پیشش .
محمد مهدی با تأخیر چند روزه ، تازه برگشته بود و هنوز بیست و چهار ساعت از اومدنش نگذشته مي خواست بیاد دیدنش .
حال و حوصله ای نداشتم .
تموم شب قبل نه من چشم رو
هم گذاشتم نه امیرمهدی .
و مطمئناً هر دو در اندیشه ی همون سكوت من بودیم.
بي خوابي و نرسیدن به جوابي قانع کننده کلافه م کرده
بود . و این کلافگي ، در تموم حرکات پشت سر هم و شتاب زده م مشهود بود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
.#انگیزشی☘
«تلاش های بی سر صدا نتیجه های پر صدایی دارن. 🌱
.
٫٫ سعی کن کسی که تو را می بیند، آرزو کند مثل تو باشد.🌱
مهربون باش ولی ضعیف نباش 🌱
نگران مُردن نه ، نگران زندگى نكردن باشيد . 🌱
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
از یک سنی به بعد!
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
ترجمه : هیچ ایرادی نداره که اشتباه کنی،
همه اشتباه میکنن؛
ولی اگه از اشتباهاتت
درس نگیری ایراد داره!
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم:
نیم کیلو شیر
دو قاشق نشاسته ذرت
۲۰۰گرم خامه
۴۰۰ گرم شیر عسلی
توت فرنگی
یک بسته ژله مطابق دستور بسته درست شود
#تایم_خوشمزگی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_نهم
بي خوابي و نرسیدن به جوابي قانع کننده کلافه م کرده بود .
و این کلافگي ، در تموم حرکات پشت سر هم و شتاب زده م مشهود بود.
تشتي آوردم با پارچي از آب ولرم رو به گرم . دست هاش رو تك تك درون تشت گرفتم و شستم .
دست خیسم رو به صورتش کشیدم تا تمیز شه.
چشماش رو بست و من دستم رو از روی پیشوني تا چونه اش پایین کشیدم .
برخورد نوك انگشتام با لب هاش
نتیجه ای نداشت جز بو.سه ای نرم که نوازش کرد پوست انگشتام رو.
آروم چشم باز کرد و نگاه بهم دوخت.
دستم کنار لب هاش خشك شده مونده بود و من نمي دونستم اون بو.سه رو به پای چي بذارم!
دهن باز کرد برای گفتن حرفي که بي اراده و تحت تأثیر خستگي از بي خوابي ، سریع گفتم:
من –اگه مي خوای باز حرفي بزني که من رو با خودم درگیر کني بهتره هیچي نگي.
دهنش بسته و نگاهش پر از حرف شد.
دستم رو عقب کشیدم و نگاه ازش دزدیدم.
آروم گفتم:
من –کاش به جای اون همه برو گفتن یه بار فقط یه بار مي گفتي بمون . مي گفتي باید بموني . داد مي زدی که همینه که هست ، بمون و تحمل کن . بمون و از شوهرت
تمكین کن.
نگاش کردم و با التماس گفتم:
من –وادارم کن امیرمهدی . هرجور که ميتوني . مثل همون روزا که با حرفات وادارم کردی برای بودن تو زندگیت هر کاری بكنم.
چشم بست :
امیرمهدی –ببررووو...
پر حرص نگاهش کردم.
پر درد نگاهش کردم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود
چشم بست :
امیرمهدی –ببررووو...
پر حرص نگاهش کردم.
پر درد نگاهش کردم.
این چه حكمتي بود که ما گرفتارش شدیم ؟
چشم باز کرد:
امیرمهدی –ببررووو...
فقط نگاهش کردم.
چرا نمي گفت "بمون "؟
صدای زنگ آیفون خبر از اومدن محمدمهدی داد.
بلند شدم و مثل آدمایي که روح از بدنشون در حال جدا شدنه رفتم به طرف آیفون .
در رو باز کردم و با همون
حالت به اتاق امیرمهدی برگشتم:
من –بعداً حرف مي زنیم.
با باز و بسته کردن چشمش حرفم رو تأیید کرد.
***
در آهني حیاط رو باز کردم و وارد شدم.
به قدری بي حس و حال بودم که سر کلاس دوبار مسئله ی بچه ها رو اشتباه حل کردم . همه ی فشارهای وارد شده به اعصابم یك طرف و این سوتي سر کلاس یه طرف .
اشتباهم رو بچه ها بهم تذکر دادن و این یعني فاجعه.
وقتي شاگرد اطمینانش رو به معلم از دست بده باید فاتحه ی اون معلم رو خوند .
با اینكه سربسته بهشون توضیح
دادم که مشغولیات ذهنیم باعث اشتباهم شده اما نگاه بعضیاشون چندان امیدوارکننده نبود.
سلانه سلانه به طرف پله ها رفتم و وارد راهرو شدم تا بي صدا برم بالا .
احتمال مي دادم محمدمهدی تو خونه باشه برای همین اول زنگ طبقه ی بالا رو زده بودم و بعد خودم در حیاط رو با کلید باز کردم.
هنوز از پیچ طبقه ی پایین رد نشده در باز شد و باباجون در چهاچوب در ایستاد .
سریع سلام کردم.
لبخندی زد:
باباجون –سلام باباجان . خسته نباشي . ميدونم خسته ای ولي مي شه چند دقیقه بیای اینجا ؟ کارت دارم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_یکم
باباجون –سلام باباجان . خسته نباشي . ميدونم خسته ای ولي مي شه چند دقیقه بیای اینجا ؟ کارت دارم.
با تموم بي حوصلگیم لبخندی زدم و با سر حرفش رو تأیید کردم.
وارد خونه که شدم مامان طاهره با سیني حاوی لیوان بزرگ چای اومد به طرفم . جواب سلامم رو داد و گفت:
مامان طاهره –بیا مادر. بیا بخور گرم بشي . خیلي سرد شده.
لیوان رو برداشتم و روی اولین مبل نشستم.
من –دستتون درد نكنه.
"نوش جان "ی گفت و دوباره برگشت تو آشپزخونه . بوی خوش آش تو خونه پیچیده بود .
نفس عمیقي کشیدم ، بوی پیاز داغ و نعنا داغ دلم رو قلقلك داد ، بدجور ضعف
کردم.
باباجون با خنده گفت:
باباجون –معلومه گرسنه ای بابا . من سریع حرفم رو مي زنم که تو هم زودتر بری غذا بخوری.
لیوان چایم رو روی میز گذاشتم و نشون دادم منتظر شنیدنم.
آهي کشید و با تسبیح تو دستش بازی کرد:
باباجون –ماشین تو حیاط رو دیدی بابا ؟
مات نگاهش کردم . کدوم ماشین رو ميگفت ؟
نگاهم رو که دید لبخندی دوباره به سمتم پرواز داد:
باباجون –انقدر تو خودت بودی که ندیدی ، درسته ؟
سری تكون داد:
باباجون –حق داری ... خب ..
اخمي کرد:
باباجون –راستش مي دوني که ماشین امیرمهدی رو فرخته بودم که بتونم از پس خرج و مخارجش بر بیام . مي ترسیدم کم بیارم .
تازه خونه خریده بودیم و دستم حسابي
خالي بود بابا.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_دوم
باباجون –راستش مي دوني که ماشین امیرمهدی رو فرخته بودم که بتونم از پس خرج و مخارجش بر بیام .
مي ترسیدم کم بیارم . تازه خونه خریده بودیم و دستم حسابي
خالي بود بابا.
مي دونستم . وقتي یه شب اومدم دیدنشون و ماشین رو ندیدم فهمیدم باید فروخته شده باشه برای خرج بیمارستان امیرمهدی.
باباجون چنان با حس شرمندگي این حرفا رو زد که بي اختیار گفتم:
من –کار خوبي کردین.
باباجون –خداروشكر اونقدرا از پولش خرج نشد . یه مقدارش رو نگه داشتم ... با بقیه ش هم...
لبخند زد:
باباجون –یه پراید خریدم . البته نو نیست ولي از هیچي بهتره .
همون ماشیني که تو حیاطه و شما ندیدیش
باباجان .
فقط فردا یه سر مي ریم محضر که به نامت بشه.
بهت زده از حرفي که شنیدم به پشتي مبل تكیه دادم و گفتم:
من –به نام من ؟ چرا به نام من ؟
باباجون –چون مال شماست . هم دیگه برای کلاس رفتن مشكل رفت و آمد نداری هم برای بردن و اوردن
امیرمهدی دچار مشكل نمي شي.
بي اختیار از دهنم پرید:
من –اونكه دائم مي گه برو..
سری تكون داد:
باباجون –مي دونم بابا . یه مقدار تحمل کن.
من –چجوری ؟
باباجون –محمدمهدی داره باهاش حرف ميزنه . منم باهاش حرف زدم . گرچه که مرغش یه پا داره ولي خب...
قبول کرده که یه مدت چیزی نگه . شما هم بهش حق بده .
نگرانته.
من –حرفاش منو به هم مي ریزه.
باباجون –یه مدت دراین باره حرف نزنین . به هم فرصت بدین ، به فكرتون ، به زندگیتون ، به اینكه این همه فشار
از روتون کم بشه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری چهارشنبههای زیارتی
💔💔💔💔
سلام امام رضا علیهالسلام
اسمت دوا امام رضا علیهالسلام
دق میکنم اگه یه سال…
مشهد نیام امام رضا علیهالسلام
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #تماشایی
🚫 این ظلم باید قطع بشه
#کلام_یار
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_سوم
باباجون –یه مدت دراین باره حرف نزنین . به هم فرصت بدین ، به فكرتون ، به زندگیتون ، به اینكه این همه فشاراز روتون کم بشه.
همون موقع مامان طاهره با قابلمه ی حاوی آش اومد و گذاشتش جلوم.
مامان طاهره –بیا مادر . اینم شامتون .
با شرمندگي گفتم:
من –دستتون درد نكنه . بازم شرمنده م کردین.
روی سرم رو بوسید:
مامان طاهره –تو این همه زحمت مي کشي هم تو خونه هم بیرون از خونه . اونوقت شرمنده ی همین یه ذره غذایی مادر ؟
باباجون هم ادامه ی حرف رو گرفت:
باباجون –همه ی کارا ریخته روی سر شما بابا جان . بیا اینم سوییچ ماشین.
سوییچ رو گرفتم و تشكر کردم.
بودن با این خونواده روزهایي داشت که
بي شك تكرار نشدني بود چرا که هر روزش به طور جداگانه ناب بود و خاص .
تازه دو هفته بود که امیرمهدی لب گشوده بود به
حرف زدن .
***
خان عمو امیرمهدی رو روی کولش انداخت و به سمت در رفت.
امیرمهدی لب باز کرد به تشكر:
امیرمهدی –مممممرر .. سسسییي ... ح .. ح .. ااا .. ج ....ج ....ععععممموووو.
عموش لبخند محوی زد و در حال به پا کردن کفشش
گفت:عمو –مگه دارم چیكار مي کنم عمو جان ؟ . به یاد بچگیات که روی دوشم
مي ذاشتمت و راه مي بردمت . یادته ؟
امیرمهدی لبخندی زد و گفت:
امیرمهدی –بببلللللله...
خان عمو از پله ها پایین رفت و من هم به دنبالشون .
عمو –فقط یه قول بده امیرمهدی . وقتي
نوه م به دنیا اومد تو هم براش عمو باشي .. بذاریش روی دوشت.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_چهارم
عمو –فقط یه قول بده امیرمهدی . وقتي
نوه م به دنیا اومد تو هم براش عمو باشي .. بذاریش روی دوشت.
لبم به لبخند باز شد.
امیرمهدی –چ .. چ ... شششمممم.
خان عمو امیرمهدی رو گذاشت روی صندلي جلوی ماشین و کمربندش رو بست.
یه نفس عمیق کشید و رو به امیرمهدی گفت:
عمو - خب عمو کاری نداری ؟
و با جواب "نه "امیرمهدی رو به من کرد:
عمو –شما کاری ندارین ؟ مي خواین تا بیمارستان باهاتون بیام ؟
من –نه . ممنون . خیلي زحمت کشیدین.
با "خواهش مي کنم "جوابم رو داد و خداحافظي کرد .
فقط اومده بود بهم کمك کنه تا امیرمهدی رو بیارم پایین تا بتونم ببرمش برای فیزیوتراپي.
وقتي رفت سوار ماشین شدم و رو به امیرمهدی گفتم:
من –تا حالا دست فرمون زنت رو دیده بودی ؟
لبخندی زد و ابرویي بالا انداخت.
منم شونه ای بالا انداختم:
من –ایراد نداره .. از امروز مي بیني ! ..
مي توني تا بیمارستان چشماتو ببندی . چون من عادت ندارم پشت
سر ماشینا حرکت کنم . فقط لا به لای ماشینا!
معترض اسمم رو صدا کرد .
از دو روز پیش که به پدرش ومحمد مهدی قول داده بود دیگه از رفتن من حرفي نزنه
پر و بال گرفته بودم.
ضربه ی آرومي به شونه ش زدم و گفتم:
من –بزن بریم .. مي خوام سر حال بیارمت تا تو باشي هي نگي برو خونه ی بابات!
و محكم دنده رو جا زدم و راه افتادم.
وقتي رسیدیم جلوی بیمارستان و ترمز کردم به وضوح صدای نفس از سر آسودگیش رو شنیدم ، که باعث شد
بخندم .
مارال شیطون کمي خودنمایي کرده بود!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_پنجم
وقتي رسیدیم جلوی بیمارستان و ترمز کردم به وضوح صدای نفس از سر آسودگیش رو شنیدم ، که باعث شد بخندم .
مارال شیطون کمي خودنمایي کرده بود!
با کمك نگهبان بیمارستان روی ویلچر نشوندمش و راه افتادم .
جلوی در ورودی با پورمند رخ به رخ شدیم.
نگاهش اول روی من نشست و بعد از مكث کوتاهي روی امیرمهدی.
"سلام "کرد و وقتي دید دارم به سمت راهروی منتهي به قسمت فیزیوتراپي مي رم جلو اومد و دسته های ویلچر رو با هول دادن ویلچر از دستم بیرون کشید.
پورمند –شما بفرمایین . من مي برمشون .
با ابروهای بالا رفته از نوع حرف زدن و جمع بستنش نگاهش کردم.
نگاه و لحن قاطعش بهم فهموند که خودش مي خواد امیرمهدی رو ببره .
کمي نگران شدم.
به دنبالشون راه افتادم.
برگشت و نگاهم کرد:
پورمند –نگران نباشین . من کنارشون هستم.
باز هم قاطع گفت و همین باعث شد بایستم . مي تونستم بهش اعتماد کنم ؟
اون هیچوقت با جون امیرمهدی بازی نكرد . فقط دوبار
تهدید کرد که به مرحله ی عمل نرسید . با این حال نگران
بودم.
بلند گفتم:
من –صبر کنین.
برگشت و نیم نگاهي بهم انداخت . و وقتي دید به سمتشون مي رم ایستاد.
بدون توجه به پورمند جلو رفتم و رو به روی امیرمهدی روی زانو نشستم.
من –من باید برم کلاس . کارم که تموم شد میام دنبالت . باشه ؟
چشم رو هم گذاشت و سرش رو به علامت مثبت تكون داد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_ششم
چشم رو هم گذاشت و سرش رو به علامت مثبت تكون داد
. بلند شدم و ازش فاصله گرفتم . جایي که مي دونستم امیرمهدی به هیچ عنوان
نمي بینه ایستادم و انگشت اشاره
م رو تهدید وار جلوی پورمند بالا اوردم ، که خودش پیش دستي کرد:
پورمند –حواسم بهشون هست . شما برین.
چاره ای نداشتم جز اینكه به لحن قاطعش اطمینان کنم .
هر چند که باز هم نگران بودم.
و البته خیلي زود فهمیدم که نگرانیم بي علت نبوده.
وقتي کارم تموم شد و برگشتم بیمارستان ، نیم ساعتي طول کشید تا امیرمهدی و پورمند از پیچ راهرو پیداشون
بشه.
با اینكه کار امیرمهدی زودتر تموم مي شد و من موقع رسیدن به بیمارستان از نگهبان خواستم تا امیرمهدی رو
بیاره یا اجازه بدن خودم به اتاق فیزیوتراپي برم و امیرمهدی رو بیارم ، باز هم اومدنشون طول کشید.
پورمند ویلچر رو تا جلوی ماشین آورد و به کمك نگهبان ،
امیرمهدی رو روی صندلي جلو جا داد . موقع
خداحافظي با لبخند دست امیرمهدی رو تو دست گرفت و یه جورایي انگار با امیرمهدی دست داد.
لبخند امیرمهدی باعث تعجبم شد .
نمي دونستم تو اون مدت کم چي پیش اومده که اون دو نفر لبخند دوستانه به
هم تحویل دادن .
وقتی خواستم ماشین رو دور بزنم و سوار بشم از حرف پورمند که نزدیك به پشت سرم و آروم گفته شد مسخ شده ایستادم:
پورمند –تموم اتفاقات این چندماه و حرفایي که بهت زده بودم رو بهش گفتم!
برگشتم و نگاهش کردم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem