eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
975 ویدیو
21 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 باباجون –یه مدت دراین باره حرف نزنین . به هم فرصت بدین ، به فكرتون ، به زندگیتون ، به اینكه این همه فشاراز روتون کم بشه. همون موقع مامان طاهره با قابلمه ی حاوی آش اومد و گذاشتش جلوم. مامان طاهره –بیا مادر . اینم شامتون . با شرمندگي گفتم: من –دستتون درد نكنه . بازم شرمنده م کردین. روی سرم رو بوسید: مامان طاهره –تو این همه زحمت مي کشي هم تو خونه هم بیرون از خونه . اونوقت شرمنده ی همین یه ذره غذایی مادر ؟ باباجون هم ادامه ی حرف رو گرفت: باباجون –همه ی کارا ریخته روی سر شما بابا جان . بیا اینم سوییچ ماشین. سوییچ رو گرفتم و تشكر کردم. بودن با این خونواده روزهایي داشت که بي شك تكرار نشدني بود چرا که هر روزش به طور جداگانه ناب بود و خاص . تازه دو هفته بود که امیرمهدی لب گشوده بود به حرف زدن . *** خان عمو امیرمهدی رو روی کولش انداخت و به سمت در رفت. امیرمهدی لب باز کرد به تشكر: امیرمهدی –مممممرر .. سسسییي ... ح .. ح .. ااا .. ج ....ج ....ععععممموووو. عموش لبخند محوی زد و در حال به پا کردن کفشش گفت:عمو –مگه دارم چیكار مي کنم عمو جان ؟ . به یاد بچگیات که روی دوشم مي ذاشتمت و راه مي بردمت . یادته ؟ امیرمهدی لبخندی زد و گفت: امیرمهدی –بببلللللله... خان عمو از پله ها پایین رفت و من هم به دنبالشون . عمو –فقط یه قول بده امیرمهدی . وقتي نوه م به دنیا اومد تو هم براش عمو باشي .. بذاریش روی دوشت. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 عمو –فقط یه قول بده امیرمهدی . وقتي نوه م به دنیا اومد تو هم براش عمو باشي .. بذاریش روی دوشت. لبم به لبخند باز شد. امیرمهدی –چ .. چ ... شششمممم. خان عمو امیرمهدی رو گذاشت روی صندلي جلوی ماشین و کمربندش رو بست. یه نفس عمیق کشید و رو به امیرمهدی گفت: عمو - خب عمو کاری نداری ؟ و با جواب "نه "امیرمهدی رو به من کرد: عمو –شما کاری ندارین ؟ مي خواین تا بیمارستان باهاتون بیام ؟ من –نه . ممنون . خیلي زحمت کشیدین. با "خواهش مي کنم "جوابم رو داد و خداحافظي کرد . فقط اومده بود بهم کمك کنه تا امیرمهدی رو بیارم پایین تا بتونم ببرمش برای فیزیوتراپي. وقتي رفت سوار ماشین شدم و رو به امیرمهدی گفتم: من –تا حالا دست فرمون زنت رو دیده بودی ؟ لبخندی زد و ابرویي بالا انداخت. منم شونه ای بالا انداختم: من –ایراد نداره .. از امروز مي بیني ! .. مي توني تا بیمارستان چشماتو ببندی . چون من عادت ندارم پشت سر ماشینا حرکت کنم . فقط لا به لای ماشینا! معترض اسمم رو صدا کرد . از دو روز پیش که به پدرش ومحمد مهدی قول داده بود دیگه از رفتن من حرفي نزنه پر و بال گرفته بودم. ضربه ی آرومي به شونه ش زدم و گفتم: من –بزن بریم .. مي خوام سر حال بیارمت تا تو باشي هي نگي برو خونه ی بابات! و محكم دنده رو جا زدم و راه افتادم. وقتي رسیدیم جلوی بیمارستان و ترمز کردم به وضوح صدای نفس از سر آسودگیش رو شنیدم ، که باعث شد بخندم . مارال شیطون کمي خودنمایي کرده بود! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 وقتي رسیدیم جلوی بیمارستان و ترمز کردم به وضوح صدای نفس از سر آسودگیش رو شنیدم ، که باعث شد بخندم . مارال شیطون کمي خودنمایي کرده بود! با کمك نگهبان بیمارستان روی ویلچر نشوندمش و راه افتادم . جلوی در ورودی با پورمند رخ به رخ شدیم. نگاهش اول روی من نشست و بعد از مكث کوتاهي روی امیرمهدی. "سلام "کرد و وقتي دید دارم به سمت راهروی منتهي به قسمت فیزیوتراپي مي رم جلو اومد و دسته های ویلچر رو با هول دادن ویلچر از دستم بیرون کشید. پورمند –شما بفرمایین . من مي برمشون . با ابروهای بالا رفته از نوع حرف زدن و جمع بستنش نگاهش کردم. نگاه و لحن قاطعش بهم فهموند که خودش مي خواد امیرمهدی رو ببره . کمي نگران شدم. به دنبالشون راه افتادم. برگشت و نگاهم کرد: پورمند –نگران نباشین . من کنارشون هستم. باز هم قاطع گفت و همین باعث شد بایستم . مي تونستم بهش اعتماد کنم ؟ اون هیچوقت با جون امیرمهدی بازی نكرد . فقط دوبار تهدید کرد که به مرحله ی عمل نرسید . با این حال نگران بودم. بلند گفتم: من –صبر کنین. برگشت و نیم نگاهي بهم انداخت . و وقتي دید به سمتشون مي رم ایستاد. بدون توجه به پورمند جلو رفتم و رو به روی امیرمهدی روی زانو نشستم. من –من باید برم کلاس . کارم که تموم شد میام دنبالت . باشه ؟ چشم رو هم گذاشت و سرش رو به علامت مثبت تكون داد 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 چشم رو هم گذاشت و سرش رو به علامت مثبت تكون داد . بلند شدم و ازش فاصله گرفتم . جایي که مي دونستم امیرمهدی به هیچ عنوان نمي بینه ایستادم و انگشت اشاره م رو تهدید وار جلوی پورمند بالا اوردم ، که خودش پیش دستي کرد: پورمند –حواسم بهشون هست . شما برین. چاره ای نداشتم جز اینكه به لحن قاطعش اطمینان کنم . هر چند که باز هم نگران بودم. و البته خیلي زود فهمیدم که نگرانیم بي علت نبوده. وقتي کارم تموم شد و برگشتم بیمارستان ، نیم ساعتي طول کشید تا امیرمهدی و پورمند از پیچ راهرو پیداشون بشه. با اینكه کار امیرمهدی زودتر تموم مي شد و من موقع رسیدن به بیمارستان از نگهبان خواستم تا امیرمهدی رو بیاره یا اجازه بدن خودم به اتاق فیزیوتراپي برم و امیرمهدی رو بیارم ، باز هم اومدنشون طول کشید. پورمند ویلچر رو تا جلوی ماشین آورد و به کمك نگهبان ، امیرمهدی رو روی صندلي جلو جا داد . موقع خداحافظي با لبخند دست امیرمهدی رو تو دست گرفت و یه جورایي انگار با امیرمهدی دست داد. لبخند امیرمهدی باعث تعجبم شد . نمي دونستم تو اون مدت کم چي پیش اومده که اون دو نفر لبخند دوستانه به هم تحویل دادن . وقتی خواستم ماشین رو دور بزنم و سوار بشم از حرف پورمند که نزدیك به پشت سرم و آروم گفته شد مسخ شده ایستادم: پورمند –تموم اتفاقات این چندماه و حرفایي که بهت زده بودم رو بهش گفتم! برگشتم و نگاهش کردم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
✋عضو شوید : ↩️کانال مرجع دبیرخانه مرکزی پنجمین جشنواره ملی فرهنگی هنری و پژوهش فردخت در ایتا👇 https://eitaa.com/fardokht_roydad ▪️باشگاه مخاطبین ملی ▪️آخرین اخبار استانها ▪️شبکه ملی طراحان برتر ایران ▪️صنعت پوشاک ملی و بین المللی ▪️ رخدادهای حوزه مد و لباس کشور ▪️ اعلام دوره های آموزشی تخصصی.. 💥و به زودی ! 📡اخبار پنجمین دوره از کانال دبیرخانه مرکزی جشنواره 👇 https://eitaa.com/fardokht_roydad ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿بابت همه نعمت هایی که داریم و بهشون عادت کردیم ... خدایا شکرت ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💯اگر نقش هایی که در زندگی بر عهده داری را به خاطر خدا بازی کنی ،رشد می کنی. و شبیه خدا می شوی. 💪پس هر نقشی که خدا به تو داده است را خوب بازی کن. 🔰پولدار ویا فقیر 🔰مجرد ویا متاهل 🔰مادر ویا زن..... 💚نقش هایت را به شیرینی قبول کن وبراساس شرایطی که خداوند برای ایفای نقشت به تو عطا کرده است ، عمل کن. سعی کن در هر نقشی بهترین باشی بهترین مادر، بهترین پدر، بهترین فرزند بهترین شاگرد، بهترین استاد، بهترین همسر، بهترین خواهر ویا برادر، بهترین عروس ویا داماد..... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 پورمند –تموم اتفاقات این چندماه و حرفایي که بهت زده بودم رو بهش گفتم! برگشتم و نگاهش کردم. به چه حقي چنین کاری کرده بود ؟ اونم حالا که امیرمهدی در گیر و داره مریضیش به هر در بسته ای خورده و فكرش به اندازه ی کافي زیر فشار سرنوشت در تلاطم بود ؟ عصباني شدم. همین رو کم داشتم! حالا که من و امیرمهدی تصمیم گرفته بودیم به جای سخت تر کردن دقایق زندگي ، با سكوت آرامش رو مهمون لحظه هامون کنیم ؛ باز کسي از راه رسیده و رویای آرامش رو به فنا داده بود. اخم هام در هم رفت و اومدم بهش حرف بزنم که باز هم پیش دستي کرد و سریع گفت: پورمند –لازم بود بگم . و خیلي بیشتر از چیزی که فكر مي کردم منطقي برخورد کرد. من –حق نداشتین اعصابش رو به هم بریزین. پورمند –بیشتر از اینكه عصباني باشه تو فكر رفت. من –باید قبلش به من مي گفتین نه اینكه سر خود هر چي ریسیده بودم تا به آرامش برسه رو پنبه کنین. دوتا دستش رو به طرفم بالا آورد: پورمند –چرا عصباني مي شي ؟ باشه .. قبول .. راست ميگي باید اول بهت مي گفتم ولي خب... با حرص لب هام رو روی هم فشار دادم: من –از زندگیم دور باش. پورمند –دفعه ی دیگه باهات هماهنگ مي کنم. من –دفعه ی دیگه ای وجود نداره. لبخندی زد: پورمند –هست .. دفعه ی دیگه ای هست . ما با هم قرار گذاشتیم تا وقتي میاد اینجا یه زماني رو با هم بگذرونیم. به سمتش براق شدم: من –حق نداری.. پرید وسط حرفم: پورمند –در این مورد با خودش حرف بزن . و سری تكون داد. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 پرید وسط حرفم: پورمند –در این مورد با خودش حرف بزن . و سری تكون داد. عصبي رفتم و سوار شدم . و سریع رو کردم به امیرمهدی: من –چرا باهاش حرف زدی ؟ امیرمهدی –آآآآررووووممممم. لحنش پر از آرامش بود. نگاهش دعوت به آرامش رو فریاد مي زد. صورتش لبخند محو اطمینان بخشي رو انعكاس مي داد. لبم رو به دندون گرفتم .عصبانیتم از دست پورمند روی لحن صحبتم با امیرمهدی هم تأثیر گذاشته بود. نفس عمیقي کشیدم و با لحن آرومي گفتم: من –باید در موردش توضیح بدم. لبخندی زد: امیرمهدی –بببععددد... اصرار کردم: من –الان . سرش رو به علامت نه تكون خفیفي داد: امیرمهدی –ببببعععددد. نگاهش کردم ، چه جوری انقدر آروم بود در حالي که دل من مثل سیر و سرکه مي جوشید ؟ دلم نمي خواست به ذهنش مجالي بدم که اون حرف ها رو یادآوری کنه و به غم بشینه اما نتونستم رو حرفش حرف بزنم . شاید این "بعد "گفتنش حكم همون قدم زدن های قبل رو داشت که برای به دست آوردن آرامش بود و پشت سر گذاشتن خشم. شاید حكم تفكر رو داشت و شاید دست آویزی بود برای اینكه دیگه حرفي در موردش زده نشه. اما منم مصمم بودم که بدونم چي شنیده و هر چیز رو همونجور که میدونستم براش توضیح بدم . اما سكوتش ونگاهش به مناظر بیرون ماشین نشون مي داد که تمایلي برای حرف زدن نداره. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 . اما سكوتش و نگاهش به مناظر بیرون ماشین نشون مي داد که تمایلي برای حرف زدن نداره. خونه که رسیدیم باز هم خواستم سر حرف رو باز کنم و باز امیرمهدی موضوع رو به بعد موکول کرد . در عوض وقتي که روی تخت جاگیر شد و باباجون بعد از تعویض لباس هاش تنهامون گذاشت ، لبخند رو چاشني حرفش کرد و گفت: امیرمهدی –بببیییااااا .. ااایییننن .. ج .. ج ... اااا. و با سر به طرف خودش اشاره کرد. موهام رو پشت گوش زدم و به سمتش رفتم . با خوشحالي گفتم: من –حرف بزنیم ؟ ابرویي بالا انداخت و در عوض گفت: امیرمهدی –کكممممككك ... کكككنننن. دست به طرفش بردم و کمك کردم که به پهلو بخوابه . دست زیر بدنش رو صاف قرار دادم و دست دیگه ش رو روی بدنش. به دستش اشاره کرد: امیرمهدی –ببب .... خ .. خ ...واااااببببب. چقدر خوبه اینكه حس کني پازل وجود کسي که دوسش داری با وجود تو تكمیل مي شه. جای خالي کنارش رو سریع پر کردم نمي دونست که همین حصار بي حس برای من تموم دنیاست. چقدر زیبا برام عاشقانه خرج کرد و مهرش رو نشونم داد . آروم زمزمه کرد: امیرمهدی –مممییي .. خ ... خ ...وااااامممم ... ببب ..خ ... خ ... واااابببممم .. هَ ... هَ ... ممممیییننن ..ج ... ج ...اااا... ببب ...خ ... خ ... واااببب . (مي خوام بخوابم . همینجا بخواب ) لبخند زدم به حال و هوایي که عجیب دو نفره شده بود. عاشقانه های پر رمز و رازش ملس بود و خوش طعم . کفم برید از شیدایي! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 امیر مهدی از همون روز قشنگ ترین تیتر رو به زندگیم سنجاق کرد "بعد "گفتن های امیرمهدی در عین اصرار من به حرف زدن ، دوماه طول کشید. دوماهي که خلاصه شد تو کلاس رفتن من ، و تلاش امیرمهدی برای ترمیم قسمت های مشكل دار مغزش. تقریباً اکثر روزهای هفته تو بیمارستان بود و هر دفعه بعد از پایان جلسات درمانیش ، نیم ساعت تا یك ساعت رو با پورمند مي گذروند . نمي دونم چه سری بود که به هیچ عنوان از هم جدا نمي شدن . اینكه امیرمهدی با اون همه صفات اخلاقي و اون لحن حرف زدن بتونه پورمند رو جذب کنه چیز غریبي نبود ولي اینكه خودش هم انقدر مشتاق به بودن با پورمند باشه برای من جای تعجب داشت. اشتیاقشون برای با هم زمان صرف کردن به حدی بود که امیرمهدی اجازه نداد هیچ جلسه ی گفتار درمانیش داخل خونه انجام بشه و رنج رفتن به بیمارستان رو به جون مي خرید تا پورمند رو ببینه و از طرفي وقتي به بیمارستان مي رسیدیم مي دیدم که پورمند هم منتظر ایستاده تا خودش امیرمهدی رو برای جلسات همراهي کنه . گاهي زمان با هم بودنشون بیشتر هم طول مي کشید و ازم مي خواست که بعضي روزها دیرتر به دنبالش برم. حس مي کردم چیزی فراتر از یه دوستي ساده بینشون جریان پیدا کرده ! و در اصل همینم بود . پورمند انقدر در درمان امیرمهدی جدیت به خرج مي داد که اگر چند دقیقه دیرتر به بیمارستان مي رسیدیم بازخواستمون ميکرد. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اندیشه‌ات جایی رَوَد، وآنگه تو را آن جا کِشَد
کتاب خواندن، استرس را کاهش می‌دهد طبق تحقیقات پژوهشگران ثابت شده است که کتاب خواندن به میزان 68 درصد استرس را کاهش می دهد که این مقدار کاهش استرس، از گوش دادن به موزیک، بازیهای کامپیوتری یا پیاده روی هم بیشتر است می توان از تاثیر فن کتاب خواندن در بسیاری از بیماری های روحی و جسمی بهره جست. ‌‌https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
شکرگزاری قوی ترین داروی ضد افسردگی بررسی ها ثابت کرده ، حس " شکرگذاری " باعث تولید چشم گیر هورمونهای دوپامین و سروتونین دربدن میشود که هر دوکلید مبارزه با افسردگی هستند.افراد شکرگزار در بحران ها صبورترند ای روزی دهندۀ بی منت یقین داریم دری بسته نخواهد شد مگر، قبل از آن دری گشودہ گردد پس مارا به سمت درهای گشودہ از رحمتت هدایت کن.آمین❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️سمبوسه یکی از خوشمزه ترین غذاهای جنوبی 🌷🤍 ══════◄••❀••►══════ 🤍🌷 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem ══════◄••❀••►══════
دو گیاه رو در یک مدرسه قرار دادن 30روز با یکی از اونا با عبارات تشویقی و پرانرژی حرف زدن و با دیگری با نفرت نتایج رو بعد از سی روز ببینید. حالا ما با استرس و فکر منفی چه بلایی سر روانمون میاریم! https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
‌‌ دنیا همش نقش و بازیگریه! نه گرفتنا واقعیه نه از دست دادنا! همه‌شون تمرین و امتحانه که باید توی موقعیت‌های مختلف دونه دونه از ما گرفته بشه ✍🏻📃 ‌
‌ وقتی یه بازیگر توی یه فیلمی یه اتـفـاقی براش افـتاده باشـه اگه توی خیابون ببینیمش درمورد اون اتفاق ازش سوال نمیکنیم چون میدونیم نقش و فیلمه همش😊 درمورد هم همینه واقعیت اینه که همه‌ش نقش و فیلمه تا واکنش ما ثبت بشه و امتحان بشیم و متوجه عیبامون بشیم و حلش کنیم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 اگر چند دقیقه دیرتر به بیمارستان مي رسیدیم بازخواستمون ميکرد. چنان دست تو دست هم جلسات رو پي در پي و بي وقفه پشت سر گذاشتن که بعد از دوماه امیرمهدی قدرت تكلمش رو به دست آورد گرچه که هنوز روی بعضي حروف گیر مي کرد ، اما به قدری مصرانه تمرین مي کرد که من شگفت زده از سیر بهبودیش فقط و فقط لبخند مي زدم. طبق معمول آخر شب ها ، شیر گرم کردم و داخل دو تا لیوان دسته دار ریختم ، و با یه پیش دستي کوچیك پر از خرما داخل سیني گذاشتم. صداش تو خونه پیچید: امیرمهدی –مارال! می دونستم برای دیدن سریال داره صدام مي کنه . هر شب کنار هم در حال خودن شیر و خرما که دکترش گفته بود براش خوبه سریال مي دیدم. جواب دادم: من –دارم میام . و سیني رو برداشتم و به سمت اتاق رفتم. روی تخت نشسته و به پشتي تخت تكیه داده بود. با دیدنم لبخندی زد و گوشي تو دستش رو کناری گذاشت . دست دراز کرد به طرفم برای گرفتن سیني. لبخندش رو بي جواب نذاشتم و حین دادن سیني بهش گفتم: من –با کسي حرف مي زدی ؟ سیني رو روی پاهاش گذاشت تا منم کنارش روی تخت بشینم. امیرمهدی –آره . یاشار بود . ففردا برای ففیزیوتراپي خودش میاد دنبالم . بعدش از اون طرفف با محمدمهدی و یاشار مي ریم سسراغ یگانه و بچه ها. منظورش بچه های کار بودن . حالا دیگه یاشار پورمند هم به جمع خیرین اضافه شده بود! خودم رو لوس کردم: من –یعني من نبرمت ؟ و بعد لب هام رو غنچه کردم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem