eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
989 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
دامنه قله درفك🏔️ ارتفاعات رويايى رودبار زيبا روستاى طالكوه🌱 🇮🇷 😍 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 بعد از خوردن چاي که در تموم مدت حس می کردم زیر چشمی نگاهم می کنه ، بلند شدن و به رسم ادب اجازه ي رفتن گرفتن . تا جلوي در مشایعتشون کردیم . حرفاي بابا و آقاي درستکار تمومی نداشت . اصلا گوش ندادم ببینم چی میگن ولی هر چی بود مورد علافه ي دو طرف بود و هیچ کدوم مایل به تموم کردنش نبودن . مامان و خانوم درستکار هم داشتن حرف می زدن . مهرداد کنار بابا ایستاده بود و به حرفاشون گوش می داد و رضوان سر صحبت رو با نرگس باز کرده بود . فقط من و امیرمهدي تک افتاده بودیم . مثل زاویه هاي چهار ضلعی ، هر کس گوشه اي رو اشغال کرده بود . من یه زاویه بودم و امیرمهدي یه زاویه . رو به روم زاویه ي بابا و آقاي درستکار بود و اون یکی زاویه محل ایستادن خانوما . من و امیرمهدي نزدیک هم بودیم . نه من حاضر بودم برم کنار خانوما و نه امیرمهدي تمایل داشت از جاش تکون بخوره . خیره شدم به زمین . کاش لبم باز می شد به حرفی که بتونم شب آخر دیدنمون رو بیهوده از دست ندم . وقتی مامان التیماتوم می داد یعنی بی برو برگرد اجرا می شد . دیگه هر سه نفرشون تو یه جبهه بودن . می دونستم زورم بهشون نمی رسه . ناخوآگاه آهی از ته دل کشیدم . - نمی خواستم ناراحتتون کنم . برگشتم و نگاهش کردم . سرش مثل همیشه پایین بود ولی از لحنش معلوم بود ناراحته . ناراضیه . کاش می تونستم به دروغ بگم ناراحت نیستم . ولی من بلد نبودم دروغ بگم حتی براي دور کردن حس عذاب وجدان از کسی که دوسش داشتم ، حتی اگر در مورد ناراحت بودن یا نبودن بود . سري تکون دادم . من – مهم نیست . امیرمهدي – مهمه . براي بار دوم میگم . من آدمی نیستم که بخوام کسی رو ناراحت کنم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من – مهم نیست . امیرمهدي – مهمه . براي بار دوم می گم . من آدمی نیستم که بخوام کسی رو ناراحت کنم . بار دوم ؟ اولین بار کی بود ؟ اون شب تو کوه ؟ آره دیگه . بعد از اون که ما با هم درباره این چیزا حرف نزدیم . نفس عمیقی کشید . امیرمهدي – ملکه بودن یا نبودن دست خود آدماست . اینکه درباره ي خودشون چه جوري فکر می کنن و با رفتارشون چه جوري خودشون رو به دیگران معرفی می کنن . آروم گفتم . من – بعضی کارا غیر ارادیه . امیرمهدي – توجیه خوبی نیست براي گناه . اگه ادم خودش رو با ارزش بدونه دیگران هم با ارزش می بیننش . من – کار من نشون دهنده ي بی ارزشیم بود ؟ آروم تر از قبل گفت. امیر مهدی– من چنین چیزي گفتم ؟ ارزش شما خیلی بالاست . قدر خودتون رو بیشتر بدونین ! ارزشی که خدا تو وجود زن قرار داده چیزي نیست که بشه راحت ازش گذشت . من – مگه خدا بین بنده هاش فرق می ذاره ؟ زن و مرد نداره که . این چیزي نیست که من درباره ي خدا و عدالتش شنیدم . امیرمهدي – فرق نذاشته . اگر مرد رو قوي آفریده ، اگر بهش زور بازو داده ، اگر رئیس خانواده قرارش داده، اگر گفته زن باید ازش تمکین کنه در عوض همین مرد رو تو دامن پاك زن ها پرورش داده . براي همین ارزش زن ها با تموم چیزهایی که خدا به مرد داده برابري می کنه . این همه بزرگی لایق پاك نگه داشتن نیست ؟ چقدر قشنگ درباره ي زن حرف می زد ! حرفاش ناخودآگاه آدم رو وادار می کرد به خودش بباله . من – من تا حالا اینجوري به خودم نگاه نکردم . آروم تر از قبل و با لحن خاصی گفت . امیرمهدي – ولی من از اول همینجوري نگاتون کردم . بی اختیار ، بدون توجه به نگاه هاي چپ چپ مهرداد که معلوم بود خوب حواسش به ماست ، نگاهش کردم . وای که این آدم ، عالم رو عاشق و شیفته ي خودش می کرد . امیر مهدی_لطفا دیگه از دستم ناراحت نباشین . سفري در پیش دارم که ... مکثی کرد و بعد ادامه داد . امیرمهدي – ممکنه برگشتی در پی نداشته باشه . همینجا حلالم کنین تا با خیال راحت راهی بشم . قلبم ایستاد . می خواست کجا بره ؟ با ترس پرسیدم . من – کجا می ري ؟ نفس عمیقی کشید . امیرمهدي – کربلا . دلم هري ریخت پایین . من – اونجا که جنگه ! هر روز یه بمب کل اونجا رو می فرسته هوا ! لبخندي زد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 امیرمهدي – کربلا. دلم هري ریخت پایین . من – اونجا که جنگه ! هر روز یه بمب کل اونجا رو می فرسته هوا ! لبخندي زد . امیرمهدي – اعتماد به خدا ادم رو قوي می کنه . دیگه فکر نمیکنه اخرش چی می شه ! من – کی گفته آدم می تونه به اسم زیارت ، جون خودش رو به خطر بندازه ؟ این عاقلانه ست ؟ امیر مهدي دستی روي سینه ش گذاشت . امیرمهدي – کار دله . کسی نمی تونه براي دل تعیین تکلیف کنه . با عقل انتخاب می کنیم و با دل جلو میریم . عشق این حرفا حالیش نیست ! بعد انگار بخواد حرفی بزنه و نتونه ، مثل کسی که نمی دونه بگه یانه ، یا آدمی که واژه ها رو گم کرده باشه . کف دستش رو روي لبش گذاشت و با انگشتاش ریش هاش رو لمس کرد و دستش رو تا زیر چونه پایین کشید.و بعد آروم با لحنی که آدم حس می کرد یه عاشق داره حرف میزنه ادامه داد . امیرمهدي – البته همیشه دست خود آدم نیست . ممکنه ناخودآگاه با دل انتخاب کنه و ناچار شه با عقل جلو بره! و این خیلی سخته . آه پر حسرتی کشید . خیره ي چشماش شدم که داشت تو تاریکی ته کوچه افکارش رو به تصویر می کشید . منظورش چی بود ؟ برگشتم به ته کوچه ، جایی که خیره بود رو نگاه کنم که نگاه خاص خانوم درستکار غافلگیرم کرد . با شرم سرم رو پایین انداختم . در حال صحبت با مامان حواسش به ما بود . با همون حالت اروم گفتم . من – مراقب خودت باش . و از زیر چشم نگاهش کردم . لبخندش که تکرار لحظه به لحظه ي زندگی بود ، دلم رو آروم کرد . امیرمهدي – چشم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من – مراقب خودت باش . و از زیر چشم نگاهش کردم . لبخندش که تکرار لحظه به لحظه ي زندگی بود ، دلم رو آروم کرد . امیرمهدي – چشم . کمی به سمتم برگشت و این باعث شد سرم رو بالا بگیرم . و همون موقع نگاه هاي نرگس و رضوان رو در حال صحبت متوجه خودمون دیدم . شب پر ماجرایی بود . هم براي من و هم براي خونواده هامون . امیرمهدي – ممکنه دیگه دیداري نباشه . دلم می خواد این حرفم رو همیشه به یاد داشته باشین . دوستانه . نگاه از نرگس و رضوان گرفتم . امیرمهدي – هر هوایی رو که به شکل دم فرو می دیم ، هر بازدمی که بیرون می دیم ، ثانیه اي از اون فرصتی که خدا بهون داده کم می شه . معلوم نیست تا کی فرصت داریم . خیلی حیفه این وقت رو از دست بدیم و خدامون رو نشناخته باشیم . من – تو خدا رو شناختی ؟ امیرمهدي لبخندي زد . امیرمهدي – من هنوز هم دانشجوي این راهم . من – چه جوري باید خدا رو شناخت ؟ امیرمهدي – با هر چیزي که توش آیتی از خدا دیدین . بی راه نمی گفت . وقتی من لقب تکه اي ازبهشت رو به لبخندش دادم می تونستم از همون بهشت به خدا برسم . نمی شد ؟ حاضر بودم تا ابد به خداشناسی بپردازم به شرطی که نگاه و لبخندش مال من می شد . با صداي خنده ي بابا و اقاي درستکار نگاهم به سمتشون چرخید . نگاه مهرداد و لبخند اون دو ، نگاهم رو سرگردون کرد . آقاي درستکار رو به خانومش گفت . درستکار – خانوم ! اگر رضایت می دین رفع زحمت کنیم . طاهره خانوم لبه ي چادرش رو که با دست زیر چونه ش محکم گرفته بود رو کمی بالا کشید و به سمت مامان لبخندی زد . طاهره – راسش انقدر خانوم صداقت پیشه شیوا صحبت می کنن که آدم دلش نمیاد ازشون جدا بشه ! آقاي درستکار هم در جوابش رو به بابا گفت . درستکار – والا منم سیر نمی شم از مصاحبت جناب صداقت پیشه. بقیه ي حرفا باشه براي دفعه ي بعد و این دفعه هم خونه ي ما . بابا با خوشرویی جواب داد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
جبرانی دیشب☝️🏻🥰🥰
می خواهم بگویم دوستت دارم جمله ای که هیچوقت کهنه نمی شود مانند زیباییِ لبخندت مانند رنگ چشمانت که هیچوقت از مد نمی افتد می خواهم بگویم دوستت دارم لحظه به لحظه🌱 ~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~- https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem ~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-
❤️یادته کلاس اول که بودی از املا میترسیدی؟ نگذشت؟ رد نشد؟ ❤️یادته واسه ریاضی راهنمایی ترس داشتی؟ الان چی؟ اصلا یادت میاد امتحانش رو؟ نمیدونم الان تو چه مرحله ای هستی و داری چه فشاری رو تحمل میکنی ولی همش رد میشه... الکی خودتو اذیت نکن رفیق و به خودت استرس نده.. ❤️👌 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 درستکار – والا منم سیر نمی شم از مصاحبت جناب صداقت پیشه. بقیه ي حرفا باشه براي دفعه ي بعد و این دفعه هم خونه ي ما . بابا با خوشرویی جواب داد . بابا – من انقدر از مصاحبت با شما لذت بردم که دعوتتون رو رد نمی کنم . انقدر بابا صادقانه این حرف رو زد که لبخند تموم چهره ي آقاي درستکار رو پوشوند . صداي خداحافظ گفتن همه با هم قاطی شد . و هر شخص خونواده ي درستکار به شخص رو به روش وعده ي دیدار بعدي رو یادآوري می کرد . فقط من و امیرمهدي بودیم که در سکوت حضور همدیگه رو نظاره می کردیم . حس کردم می خواد بره . نگاهم به سمت پاهاش رفت . پاي راستش رو یک قدم جلو برد . و پاي چپش رو نیم قدم. در کسري از ثانیه پاي چپش رو عقب آورد و پاي راستش رو هم . دوباره یک قدم به جلو و تردید . و یک قدم به عقب و تردید . یک قدم به جلو و نفس هاي تند . و یک قدم به عقب و کلافگی . باز یک قدم به طرف خونواده هامون . و باز یک قدم به عقب و جایی که من ایستاده بودم . و من خیره به این رفت و برگشت یک قدمی بی نتیجه . انگار پاي رفتن نداشت . و من نفهمیدم این عقب اومدن هاش کار دل بود یا چیز دیگه . آخر سر کمی به سمتم چرخید . امیرمهدي – چیزي هست که بخواین براتون بیارم ؟ البته اگر خدا خواست و سالم برگشتم . چرا تو حرف از رفتنش بی بازگشت بودن رو یادآور می شد ؟ آروم گفتم . من – ان شاءالله سالم بر می گردین . و تو دلم گفتم حداقل به خاطر من سالم برگرد . به خاطر این دل بی قرارم . که دیگه در مقابل همه ي خوبی هات کم آورده و می خواد بدجور پایبندت بشه . اصلا اسمش عشق بود ؟ زود عاشق شده بودم ؟ آرومتر زمزمه کرد . امیر مهدي – حلالم کنین . و من بیشتر از قبل دلم فرو ریخت . آروم زمزمه کردم . من - دعام کن . و این باعث شد کامل به سمتم برگرده . امیرمهدي - هر دفعه که شما رو می بینم یکی از معادلاتم رو به هم می زنین . فکر نمی کردم آدمی مثل شما به دعا کردن اعتقاد داشته باشه . جوابش فقط سکوت بود . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من - دعام کن . و این باعث شد کامل به سمتم برگرده . امیرمهدي - هر دفعه که شما رو می بینم یکی از معادلاتم رو به هم می زنین . فکر نمی کردم آدمی مثل شما به دعا کردن اعتقاد داشته باشه . جوابش فقط سکوت بود . تو دلم گفتم " تو هم همه ي معادلات من رو به هم زدي . کی فکر می کرد مارال به خاطر یه پسر نماز بخونه وقتی رفتن ، وقتی همه با هم پا گذاشتیم تو حیاط ، وقتی همه یه جورایی سکوت کرده و تو فکر بودن ، وقتی در رو بستم ؛ تو دلم به خدا التماس کردم که سهم نگاهش رو ازم نگیره . که من از نگاه امیرمهدي به عرشش دل بستم . مثل ملکوتی که سوار بر بالش عرش رو به لرزه در اورده بود . راست می گفت . من از آیتی که در امیرمهدي دیده بودم به خدا رسیدم . براي من شناخت امیرمهدي و درك حرفاش همون خداشناسی بود . چقدر هنرمندانه من رو از این رو به اون رو کرد . چقدر زیبا دریچه ي غبار گرفته ي دلم رو پاك و به سمت خورشید باز کرد .............. وارد خونه که شدیم همه در سکوت شروع کردن به جمع کردن ظرفا و وسائل باقی مونده . هم وسائل سفره باقی مونده بود و هم ظرفاي شام روي میز . گهگاهی کسی چیزي می پرسید که " این رو کجا بذارم " یا " جاي این کجاست " ولی حرف دیگه اي در میون نبود . معنی سکوت هیچ کس رو نمی فهمیدم . ولی سکوت خودم ناشی از تفکر درباره ي حرفاي امیرمهدي بود . راجع به " خداشناسیش " ، " به هم خوردن معادلاتش " ، " با عقل " انتخاب کردن و با دل جلو رفتنش " و با دل انتخاب کردن و با عقل جلو رفتنش " که این آخري بدجور ذهنم رو مشغول کرده بود . از این آدم با دل انتخاب کردن بعید بود ! خیلی دلم می خواست بدونم چی رو با دل انتخاب کرده و حالا ناچاره با عقل جلو بره . و وقتی خوب فکر کردم دیدم راست می گه که سخته با عقل جلو رفتن . چرا که من هم به همین درد مبتلا شدم. . یکیش انتخاب پویا بود که وقتی حرفاي منطقی امیرمهدي رو شنیدم و با عقل بهش فکر کردم ، تردید رو به جونم انداخت . و یکی هم انتخاب امیرمهدي بود که به قول مهرداد هیچ وجه تشابهی با من نداشت . و این با عقل جلو رفتن آدم رو بیچاره می کرد . ..... سرم تو کاسه ي پر از گوجه سبزم بود . بی نفس دونه به دونه ش رو می خوردم . با نمک فراوون . بابا و مامان هم کنار هم در حال خوردن هندوانه ي قرمزي بودن که بابا تازه خریده بود . معلوم بود باید شیرین و رسیده باشه . چون چنان با ولع می خوردن که دهن آدم آب می افتاد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 بابا و مامان هم کنار هم در حال خوردن هندوانه ي قرمزي بودن که بابا تازه خریده بود . معلوم بود باید شیرین و رسیده باشه . چون چنان با ولع می خوردن که دهن آدم آب می افتاد . به ظاهر اخبار گوش می کردیم . ولی هر سه در حال خوردن به آخرین چیزي که توجه می کردیم اخبار بود . ولی یه دفعه با چیزي که گوینده ي اخبار گفت ، گوجه سبز تو دهنم همراه با هسته ش له شد . و من محو تصاویر تو تلویزیون شدم . گوینده : به گزارش رسانه هاي عراق ، امروز دو دستگاه اتوبوس و یک دستگاه خودروي سواري بمبگذاري شده در شمال کربلا منفجر شد که تاکنون هشتاد نفر شهید و زخمی شده اند که به گفته یک منبع عراقی ، یکی از این اتوبوس ها از کاروانهاي سازمان حج و زیارت ایران بوده و چند زائر ایرانی نیز در این جنایت تروریستی تکفیریها شهید و زخمی شده اند . هویت این شهدا هنوز مشخص نشده است. حس بدي تو تنم پیچید . مخصوصاً وقتی تصاویر آتیش گرفته ي ماشین و اتوبوس هاي جزغاله رو نشون می داد . و من فقط و فقط به این فکر می کردم که امیرمهدي هم رفته کربلا . بی اختیار با نگرانی نگاهم رو به مامان و بابام دوختم که داشتن با ابروهاي بالا رفته تصاویر رو نگاه می کردن . مامان برگشت و نگاه نگرانش رو بهم دوخت . اونا هم می دونستن امیرمهدي رفته کربلا . همون شب که شام خونه مون بودن ، جلوي در مادرش به مامان گفته بود . دستم رو جلوي دهنم گرفتم . قلبم بدجور بی تاب بود . بی تاب یه خبر . خبر سالمتی امیرمهدي . کاش نرفته بود . کاش به حرف دلش گوش نکرده بود . کاش عاقلانه ، رفتن به جایی که هنوز جنگ بود رو کنار میذاشت . و چقدر دیر بود براي این حرفا . بی اختیار اشک تو چشمم حلقه زد . اگر بلای سرش اومده باشه چی ؟ مامان آروم گفت . مامان – بد به دلت راه نده . هزارتا کاروان می ره اونجا . از کجا معلوم کاروان اونا باشه ؟ با این حرفش بابا برگشت و نگاهم کرد . نگاه بابا هم پر بود از نگرانی که نفهمیدم براي من بی تاب و در حال گریه بود یا براي امیرمهدي . با صداي زنگ تلفن ، مامان بلند شد و رفت به سمتش . و من چشم دوختم بهش تا بفهمم کی زنگ زده . شایدحامل خبري باشه . مامان – بله ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 با صداي زنگ تلفن ، مامان بلند شد و رفت به سمتش . و من چشم دوختم بهش تا بفهمم کی زنگ زده . شایدحامل خبري باشه . مامان – بله ؟ - ... مامان – سلام مادر . خوبی ؟ مهرداد خوبه ؟ رضوان بود ... مامان – آره ما هم شنیدیم . - ....... مامان – کار خوبی کردي . چی شد ؟ - ..... مامان – خدا خودش نگهدارش باشه . مرسی مادر که زنگ زدي . -........ مامان – باشه بهش می گم . خدا خودش به خیر بگذرونه . وقتی خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت ، سریع پرسیدم . من – چی گفت ؟ با این حرفم مامان که تو فکر بود ، برگشت سمتم و با درموندگی نگاهم کرد . مامان – رضوان زنگ زده به نرگس تا خبر بگیره . مثل اینکه اونا دو ساعت پیش فهمیدن چی شده . نرگس گفته هنوز ازش خبري ندارن . گوشیش رو هم جواب نمی ده . خودم فردا به طاهره خانوم زنگ می زنم . و دل من بی تاب تر شد و اشکام روون تر . بابا سري تکون داد و در حال بلند شدن گفت . بابا – خدا به جوونیش و پدر مادرش رحم کنه . ان شاءالله که سالمه . و من نفهمیدم کی بابا ان شاءالله گفتن رو شروع کرده که انقدر بااطمینان به زبون آورد . و کی مامان انقدرباهاشون احساس نزدیکی کرد که به جاي خانوم درستکار گفت طاهره و کی از دخترشون رسید به نرگس گفتن ومن چقدر دلم بی تاب بود . بی تاب خبر سالمتیش . و من چقدر بی طاقت بودم وچقدر شب طولانی بود وقتی من درگیر با افکارم و امیر مهدي نشسته تو ذهنم ، دعا می کردم زودتر صبح بشه و مامان بهشون زنگ بزنه . و چقدر بد بود شب تاریکی که می تونست در انتهاش خبر خوبی براي من نداشته باشه . و چقدر بده که حوا باشی و دلت بی تاب آدمت . و چقدر بده که حوا باشی و مجنون وار تمام شب راه بري از بی تابی . و من دلم می خواست چشم ببندم و باز کنم و ببینم امیرمهدي هنوز نرفته . تا بتونم از رفتن منصرفش کنم . تموم طول شب با امیرمهدي ذهنم حرف زدم و شماتتش کردم به خاطر رفتن . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem