حرف درون سماورِ قلبم به قل قل افتاده. نمیگذارم همینطور سر برود. شیر را باز میکنم و میریزمش روی چای خشک و گلمحمدی و هل. منتظر مینشینم تا دم بکشد. بعد هم درون دو استکان کمر باریک میآورم پیش شما.
خدایا
یک چای مهمان من میشوی؟
#چرکنویسهایم
پ.ن: بودنمان اینجا نفسهای آخرش را میکشد و میدانم این عکسها بعدا چقدر دلتنگی را مهمان قلبم میکند...
۱۰ فروردین ۰۲
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
دنیا برایتان چه مزهای است؟
سوال کلیشهایست اما من مدتهاست دارم به آن فکر میکنم. من نه نگاهم آنقدر رفیع است که دنیا برایم مثل علی(ع) بیارزشتر از آب بینی گوسفندی باشد یا پستتر از استخوانی در دست جزامی یا حتی خوارتر از برگ جویدهای در دهان ملخی!
و نه آنطورم که آن را شیرینتر از هرچیز شیرینی و لذیذترین لذیذها بدانم.
تا اینجا
تا اینجا که بیست و اندی سالم هست دنیا برایم مثل سوپیست به وقت مریضی! سوپی که هر دفعه یک مزهای دارد. گاهی تند است گاهی شور گاهی بینمک و گاهی هم تلخ مثل زهر!
ولی به زور قورتش میدهم تا بتوانم زنده بمانم و به مقصد برسم. حرکت آرام و سوزانش، گلوی بادکردهام را میسوزاند و ردش تا مدتها میماند. آنقدر عمیق میماند که قورت دادن آبدهان برایم مثل قورت دادن یک مشت میخ میشود.
آنوقتها هم که مزهاش به دلم مینشیند هنوز به قاشق دوم نرسیده، تمام میشود!
و من میمانم با اشتهایی که دهانش باز مانده است...
شاید سوپهای خوشمزهای که تمام نشود را باید جای دیگری پیدا کنم!
دنیا برایتان چه مزهای است؟
#دنیا
#مزهی_دنیا
#استخوانیدردستجذامی
۱۳ فروردین ۱۴۰۲
حُفره
دنیا برایتان چه مزهای است؟ سوال کلیشهایست اما من مدتهاست دارم به آن فکر میکنم. من نه نگاهم آنقد
همانا انسان در دنیا، تختهی نشانهگیری تیرهای مرگ، و ثروتی است دستخوش تاراج مصیبتها، با هر جرعه نوشیدنی، اندوهی گلوگیر و در هر لقمهای، استخوان شکستهای قرار دارد، و بنده نعمتی به دست نیاورد، جز آنکه نعمتی از دست بدهد، و روزی به عمرش افزوده نمیگردد، جز با کم شدن روزی دیگر! پس ما یاران مرگیم و جانهای ما هدف نابودیها، پس چگونه به ماندن جاودانه امیدوار باشیم؟ درحالیکه گذشتِ شب و روز بنایی را بالا نبرده، جز آنکه آن را ویران کرده، و به اطراف پراکنده کند!
نهجالبلاغه
حکمت ۱۹۱
#ماه_رمضان
#دنیا
۱۴ فروردین ۱۴۰۲
مامان اگر بفهمد بچهها را اینطور بدون اینکه چیزی زیرشان بیندازم خواباندم، حتما یک صفت جدید به صفتهای نامادرانهام اضافه میکند!
اما
پسرجماعت باید روی زمین سفت و سرد بخوابد، مگر نه؟
یا شاید هم نباید به تور مادری میخوردند که همیشه دوست داشت پسر باشد و چیزهای سخت و عجیب را امتحان کند!
شاید هم به هیچکدامش ربطی ندارد و به همان نامادریام برمیگردد :)
پ.ن : البته این عکس مربوط به چرت بعدازظهر هست! دیگه اینقدرام بد نیستم😁
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
۱۰ روز است که زیر آسمان راه نرفتهام و فقط آن را از پنجرههای دوجدارهی بیمارستان نگاه کردهام. مثل گلی که نور را از پشت پرده ببیند و آنقدر به سمت آن خم شود تا ساقهاش بشکند. من اما هنوز نشکستهام. خم شدهام. ترک برداشتهام اما یک لایهی نازک مرا به ریشه نگه داشته است. نمیدانم رگم یا آنژیوکتم چه مرگش شده که قطرههای سِرُم به جای رگ به زیر پوستم دویده است و دستم مثل متکا باد کرده است. هر چه رویش را فشار میدهم چیزی حس نمیکنم. انگار که یک تکه گوشت بیجان وصل شده است به من. پاهایم هم حال بهتری ندارد. وقتی راه میروم آبهای زیر پوستم را حس میکنم و حالم بد میشود. دیشب از باریکهی نوری که از سالن به درون اتاق خزید، خودم را درون شیشهی پنجره دیدم. صورتم دراز شده بود. استخوانِ گونههایم میخواست پوست صورتم را چاک بدهد و بیرون بپرد و زیر چشمهایم مثل غار تاریک و سیاهی شده بود. چیزی نشسته بود در نگاهم که مال من نبود. مثل لباسی که بپوشم و به من نیاید!
دیشب به خدا میگفتم من حتی از ناله کردن هم خستهام. از اینکه بگویم " چرا؟ " مثل ماهی کنار ساحل که دیگر مرگ را بغل کرده است و سر تا پایش را میبوسد.
امشب اتاق خلوت است. الناز رفته است شوهرش را ببیند و فاطمه هم خوابِ خواب است. خودم را میکشم و به تخت میرسانم. راستی خدایا ردِ رنگِ من روی بومِ دنیایت میماند؟ وقتی میخواستی مرا بکشی قلممو را محکم فشار دادهای یا آرام؟ من میخواهم پُررنگ باشم. پُررنگِ پُررنگ! هدفون را درون گوشهایم میگذارم و با گوشیام ور میروم. سدِ دلم شکسته است. از سیل بعدش میترسم.
دیوارهای بیمارستان از همه جهت نزدیک و نزدیکتر میشوند و میخواهند لهم کنند. نفسم جایی درون ریههایم گیر میکند و بالا نمیآید. عرق از سرم میجوشد و درون کاسهی چشمهایم حل میشود. میخواهم زنگ را فشار بدهم و پرستار را صدا کنم ولی مگر چه میکند؟
" همه چیت اوکیه! بگیر بخواب! "
هوس روضه میکنم. روضهی امام رضا. حتما بهتر میشوم. چشمان تارم را روی صفحهی گوشی میچرخانم و پِلِی را میزنم. منتظرم تا مداحی که صدایش را دوست دارم روضهی امامی که دوستتر دارم را بخواند. چشمهایم را میبندم. میخواند.
" یه مدینه یه بقیعه یه امامی که حرم نداره! "
این را نمیخواستم اما حال عجیبی نفوذ می کند به دستها و پاهای باد کردهام. به قلبم و به نفسهایم. اشکها مثل واگنهای قطار پشت هم روی گونهام خط میاندازند. صدفِ گلویم باز شده و بغض را به بیرون پرت میکند. پتو را روی سرم میکشم. پس کریم که میگویند این است؟! صدا نزده میآید به سمتت. درخانهاش گدایی نکرده، طعام را پشت در خانهات میگذارد، ها؟
#میلاد_امام_حسن_مجتبی
#کریم
#ماه_رمضان
#دلنوشته
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
بعضی وقتها خیره میمانم به دهانِ آدمی که نشسته جلویم. نه چشمهایش، فقط دهانش. یک بادکنک کوچک هم میافتد درون گلویم که انگار با کلماتی که از دهانش بیرون میآید، یک فوت درون آن میکند. صفِ کلمات خودم پشت بادکنک گیر میافتند. مثل آدمهایی که در صف نانوایی گیر افتادهاند و میدانند نانی به آنها نخواهد رسید. صورتم چین میخورد. آن دهان همینطور باز و بسته میشود و من مثل کاغذی که گوشهاش آتش بگیرد، محو و محوتر میشوم. تکتک سلولهای مغزم را میگردم که چه بگویم؟ چه کار کنم؟ باید یک آدم رنجکشیده را چطور تسلی بدهم؟ چیزی نگویم بدتر شود؟
آب دهانم را جمع میکنم و قورت میدهم بلکه بادکنک را پایینتر بفرستم. میدانم الان او است که به دهان من خیره شده است. چند کلمه را به زور از پشت بادکنک بیرون میکشم.
" حق دارین! خدا کمکتون کنه! "
لرزش صدایم که پردهی گوش را خط میاندازد به کنار، جملهی بهتری نبود که بگویی؟ حق دارد با خود فکر کند چقدر سرد، خودخواه و نفهم هستی. حتما میگوید " تا خودش نَکشه نمیفهمه! ". درست است که دردش هنوز به من نخورده است اما کمی که میفهمم. مثل کوه یخ نشستهام رو به رویت اما باور کن درون من جنگلی است که آتش گرفته و چند دقیقه بیشتر اگر بمانم جز آب داغی چیزی از این کوه نمیماند.
خب چه کار کنم؟ گاهی کلمهها هم نمیتوانند. نمیکشند این بار را به دوش بکشند. میروم هرکدام را بگیرم مثل ماهی لیز میخورند و در میروند.
بعد یاد حرف استادم میافتم. "خودکنترلی در اتاق درمان". بعد بادکنک دیگری درون مغزم بزرگ و بزرگتر میشود.
من چقدر بنشینم رو به روی آدمها و رنجهایشان را مثل آهنربا جذب کنم و مثل فلز سردی لبخند بزنم یا نزنم و فقط سر تکان دهم؟ باز میدانم که استادم میگوید خودکنترلی این نیستها. اصلا هر چه که هست! من از هرچیزی که کنترل دارد بدم میآید!
من از وقتی که نمیتوانم درونم را با کلمهها جاری کنم بدم میآید. من از بیچارگیِ حرفها بدم میآید! من از غوطهور شدن در ترحم بدم میآید....
#همین
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
پیامبر، بگو : " پلید و پاک هرگز یکی نیستند. هرچند مبهوتِ تعداد فراوان و شوکت پلیدها شوید. پس ای مردم عاقل، مبادا تحت تاثیر اکثریت قرار بگیرید!
بلکه دنبالهرو آیین پاک خدا باشید تا خوشبخت شوید.
آیهی ۱۰۰، سورهی مائده
ترجمهی علی ملکی
______________________
از رزقهای خوب امروز....
۲۰ فروردین ۱۴۰۲
از این استاد میترسم. از اینهاست که کافیست چند لحظه نگاهت کند و هرچه درد و مرض روانی داری بریزد روی دایره. سرم را انداختهام پایین و ماسک را تا روی برآمدگی بینیام بالا کشیدهام. دارد از الگوهای ارتباطی میگوید. با خودکارم ور میروم. میرود سراغ زبان بدنِ هر گروه. به یکی از گروهها که میرسد، انگار با میخ کوبیده میشوم به صندلی. من هستم. خود خود من! و عجیبتر که گروه ارتباطی خوبی هم نیست. میخواهم همین حالا صفحه را برگردانم. سرم را بالا میگیرم و زل میزنم درون چشمان استاد. میگوید افسردگی و سطح بالای اضطراب آدمها از حالت بدنشان پیداست. فلان مجری معروف که خودش را کشته و چند روز قبلش فیلمی از خودش در اینستاگرام گذاشته هم از حالت بدنش مشخص بود!
گوشیام را از زیر دفترم آرام باز میکنم و میروم سراغ فیلمی که صدهابار دیدهام. لحظه به لحظهاش را حفظم. دنبال افسردگیام. روی گونههای برآمدهاش. روی لبخند عمیقش. روی دستهایش که دست دخترش را گرفته است. استاد ادامه میدهد " بچهها! طرف افسردگی شدید داره میاد پیشتون و میگه خوب شده، این زنگ خطره! باید چک کنید! من دیدم چه آدمایی سر سهلانگاری درمانگرشون پرپر شدنها"
زبان و گلویم مثل تنهی درختی خشک است. زبانم چسبیده به سقف دهانم. هر چه را از آب دهانم که غدههای بزاغی ترشح میکنند میبلعم تا راه گلویم باز شود.
استاد دیگرم هم امروز از طوفان مغزی میگفت و تهش رسید به دانشجویی که سه چهار سال پیش از طبقهی چهارم دانشکدهی انسانی خودش را پرت کرد پایین. چند بار میخواهم میان نیشخند استاد بپرم و بپرسم " زنده موند دیگه؟" ولی نمیپرسم! نمیکشم!
دوباره سرم را میاندازم پایین. انگار به همین راحتیها نمیتوانم زبان بدنم را عوض کنم! سوالی تک تک درهای مغزم را باز میکند و محکم میبندد. چند وقت است مثل موریانه دارد مغزم را میخورد." یعنی واقعا میخواهم روزی روانشناس بشوم؟ یعنی میتوانم از رنج آدمها بکاهم؟ یعنی... " و هزار یعنی دیگر که این روزها جوابی برایشان پیدا نمیکنم...
#روانشناسی
#افسردگی
#زبان_بدن
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
3447304508869821153 (1).mp3
1.38M
تو حقته که تنهام بذاری...
هیزم به زیر پاهام بذاری...
#شب_قدر
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
در زمانهای که بر سر اختیار داشتن یا نداشتن انسانها جنگ و دعواست، من جبر میخواهم. من میخواهم تو برایم تصمیم بگیری. مگر خودم عقل ندارم؟ چرا دارم و با همین عقل ناچیزم به تو اعتماد دارم! مثل بچهای که دست مادرش را گرفته و هرجا که او بکشد میرود. میدانم که در مسیر خسته میشوم. غُر میزنم به جانت. لج میکنم. گریه و زاری راه میاندازم. جنجال میکنم اما تو ولم نکن!
اگر تو ولم کنی این بچه گُم میشود! باور کن کوچهها و خیابانها را نمیشناسد. نابلد است. مسیر دور و دراز است. نگذار گم بشود. هر چه که گفت تو دستهایش را از دستت بیرون نکش!
به جایش به او صبر در مصیبت، تسلیم، رضا و یقین بده...
تو را به این شب قسم....
تو را به خداییات!
برنامهی زندگیام را خودت بچین!
نگذار برنامههای احمقانهی من پیش برود...
#شب_قدر
۲۴ فروردین ۱۴۰۲
به نام تو
برای تو
لیان
انگار در این یک سال اولینبار است که خودم را در آینه میبینم. تارِ موهای سفید مثل اسبهای سرکشی در دشت موهای مشکیام میدوند. روسری را روی سرم میکشم و اسبها را پنهان میکنم. انگار که نیستند. مثل زهرا که نیست.
" کاش با این حالت نری!"
نگاه میکنم به چشمانش که مثل آینهای ترک خورده است.
"حالم خوبه و میخوام که برم! "
پارسال هم رفتم. دستهای بیجان زهرا را گرفته بودم و زل زده بودم به تلویزیون ایستگاه پرستاری.
" آخرین کودک فلسطینی که به شهادت رسیده، لیان الشاعر دختربچه 9 ساله فلسطینی است که صبح امروز بر اثر جراحات وارده در نتیجه حملات جنگندههای اسرائیلی به خان یونس شهید شد."
گلولههای نگاهم را به سمت زیرنویس و مسیرهای راهپیمایی شلیک کردم. هنوز یک ساعتی وقت داشتم. بوسهای چسباندم به پیشانی عرقکردهی زهرا و چسبی هم به گوشها و چشمهایم. نمیخواستم صدای سینهاش را که مثل قطاری هو هو میکرد بشنوم. نمیخواستم صورتش را که بیشتر و بیشتر در چاه عمیقی فرو میرفت ببینم. راه افتادم.
وقتی که برگشتم زهرا هم نبود! دستِ لیان الشاعر را گرفته بود و با قطارش بُرده بود. شاید حالا رسیده بودند و داشتند در دشتهای خانیونس میدویدند و آواز میخواندند. همانجا که دیگر نه گلولهایست برای لیان و نه داروی تحریم شدهای برای زهرا.
#داستانک
#روز_قدس
#القدس_لنا
https://eitaa.com/behhbook
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
تو را به خدا به آدمها نگویید دردهایت را بغل کن و بپذیر!
این مرحلهی آخر است! اینجا هنوز قصهاش را شروع نکرده است. اولین کاری که میکند میرود به جنگ با شرایط جدید. با هرچه که به دستش برسد. میخواهد همه چیز مثل قبل بشود. میخواهد آنچه دوست دارد را بدست بیاورد. حتی اگر بمیرد! واقعا حتی اگر بمیرد! بعد از مدتها جنگیدن، سرش را که بالا میآورد، دشمنهایش دورش حلقه زدهاند و دارند به حالش ریشخند میزنند. جای جای تنش زخم است. مثل سیدی پر از خراشی که دیگر فیلمی نشان نمیدهد. نه راه پس دارد و نه راه پیش! سپر میاندازد. فکر میکنید تمام میشود؟ خیر! همانطور که در غل و زنجیرِ شرایط جدید است و آنها دارند روی زمین میکشندش، جنگ جدیدی را شروع میکند. با خودش و با خدایش! دلش میخواهد کاش جایی خدا را گیر میآورد و فقط میپرسید "چرا؟ مگر چه هیزم تری به تو فروختم؟ چرا من؟" حالا درونش هم پر از زخم است. مثل آینهای که تکه تکه شود و دیگر نتوانی خودت را درون آن ببینی. مدتها در این وضع هم دست و پا میزند. اگر در این مرحله هم سپر بیندازد، توافقنامهای نوشته میشود و مجبور است زیرش را امضا کند. اما قدم به قدمِ زمینِ قلبش پُر از جنازه است. جنازهی خودی. جنازهی دشمن. دست و پاهای بُریده. بوی خون و ادرار مانده. مغز متلاشی شده. بوی عفونت. بوی زخم کهنهی مرهم گذاشته شده. بوی دود. بوی خاک و بوی مرگ! دیگر چطور در این شهر که نه خانهای مانده و نه آدمی قدم بزند؟ سیاهی از در و دیوار قلبش چکه چکه میکند.
غم چنان با او عجین شده که نوزاد با سینهی مادرش! نه از این غمها که یک ساعت در روز دستی به سر و روی آدم بکشد! نه! فکر کن روزی هزاربار انگشت کوچک پایت گیر کند به پایهی مبل و به خودت بپیچی و انگشتت را گاز بگیری. رد دندانهایت روی انگشتت آنقدر عمیق بماند که تا مدتها محو نشود. ردِ غم همینقدر عمیق میماند روی زندگیاش.
کمکم نور ضعیف و بیجانی میتابد به چشمهایش. بستگی دارد که آن را ببیند و ردش را بگیرد یا نه! اگر طناب را بگیرد و دنبالش برود به شهری میرسد که از جنگ در امان است. آدمهایش کمی مهربانترند و میشود آنجا زندگی کرد. میتواند لباسهای پاره پاره و چرکیاش را دربیاورد. بگذارد آب خنک ردِ خونهای خشکشدهی بدنش را ببرد. لباس تمیزی بپوشد. حالا اینجا وقتی گرسنگی و تشنگیاش برطرف شد، میتواند دردهایش را ببیند. بعد از مدتی بیاعتنایی، دوستشان شود. بغلشان کند. نوازششان کند. بگوید ما قرار است سالها کنار هم زندگی کنیم. بیایید با هم مدارا کنیم. بیایید دیگر باهم نجنگیم. من دیگر مردِ جنگ نیستم! حالا خورشید درست بالای سرش ایستاده است. میتواند گرمایش را روی پوستش حس کند. کافیست سرش را بالا بگیرد تا نگاهشان به هم بخورد. حالا اینجاست که او و دردهایش با هم لا به لای سبزهها میدوند....
____________________
سوگ چند مرحله دارد اما من سوگ را فقط در از دست دادن فرد عزیزی بر اثر مرگ نمیبینم. میتوانی عزیزی را از دست بدهی در حالی که زنده است. میتوانی لحظهها و خاطرات و مکانهای عزیزی را از دست بدهی! بهنظرم هر از دست دادنِ عمیقی چنین چیزی را در انسان به وجود میآورد.
https://eitaa.com/behhbook
۲۵ فروردین ۱۴۰۲