eitaa logo
حُفره
289 دنبال‌کننده
84 عکس
7 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
«زبان‌مان بند آمده است و نمی‌دانیم چه باید بگوییم؛ فقط اینکه قلب‌ ما اهالی مبنا، پس از شنیدن این خبر، سنگین است. و شریک داغ فرشته کوچک‌تان هستیم. 😞» برای قلب خانم طاهری استادیار محترم مدرسه مبنا، دعای صبر بخوانید. 🖤 همین. | @mabnaschoole |
دیروز هشت نقاشی کودک تحلیل کردم. بیست صفحه نوشتم. آنقدر که انگشتانم دیگر صاف نمی‌شد. تا آخر هفته باید دو میلون و دو نئو بگیرم و تحلیل کنم. آن هم کاملا دستی و بدون نرم‌افزار. بعدش باید بنشینم پای spss که مثل نان بیات‌شده‌ای دندان‌هایم را درد می‌آورد. باید داده‌ها را بریزم تویش و بعد بیست سی تا آزمون بگیرم‌. چشمانم را که می‌بندم پُر است از آدمک‌ها، چشم و ابروها، دست‌ها، داده‌ها، اعداد، اختلال‌ها، رگه‌ها، ترس‌ها،تنش‌ها، ناامیدی‌ها،داروها. حالم از تمام گزارش‌ها و تحلیل‌های دنیا بهم می‌خورد. گزارشی نوشتن حتی توی این متنم هم آمده است. دلم یک کنج آرام می‌خواهد. بنشینم فکر کنم که کجا ایستاده‌ام. کجا می‌خواهم بروم. این همه آزمون خلق کرده‌اند فقط برای کشف درون آدم‌ها؟برای چنگ زدن و رسیدن به ناهوشیارشان؟ راستش حس دانشجوی پزشکی‌ای را دارم که دیگر بوی اتاق تشریح برای گیرنده‌های بویایی‌اش آشناست. دیگر نه تنها نمی‌ترسد بلکه خودش می‌خواهد دست به کار شود و بشکافد آدم‌ها را. نمی‌دانید وقتی قصه به عمقش می‌رسد، چقدر همه‌چیز ساده و عجیب است!
امشب به جای فال حافظ از خونواده یک تست میلون گرفتم و دور هم تحلیل کردیم. بعد هم مثل سوسکی که دمپایی خورده باشه، گیج و خسته خودمو به میز پذیرایی رسوندم تا کارم رو برسونم و از استاد فحش نخورم. یلداتون مبارک و خجسته و پیروز و البته سوسکی🙄🪳
گاهی درد را رها نمی‌کنیم. چون درد آخرین حلقه‌ی اتصال ما به چیزی‌ست که از دست داده‌ایم! لازمه‌ی رها کردن، سوگواری‌ست و لازمه‌ی سوگواری، قطع امید کردن!
امروز کسی توی جمع، شما را " پدر مهربانم " خطاب کرد. می‌خواهم من هم در این نامه‌ای که می‌دانم هیچ‌وقت به دست‌تان نمی‌رسد، چنین خطاب‌تان کنم: پدر مهربانم!
امروز کسی توی جمع، شما را " پدر مهربانم " خطاب کرد. می‌خواهم من هم در این نامه‌ای که می‌دانم هیچ‌وقت به دست‌تان نمی‌رسد، چنین خطاب‌تان کنم: پدر مهربانم! راستش را بخواهید من هر سال که عنوان حضور اقشار بانوان را در محضرتان می‌شنوم، بغض می‌کنم. سوال‌های توی ذهنم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود که این زن‌ها چه کسانی هستند؟ بعد که عناوین و اسم‌هایشان را توی زیرنویس‌های تلویزیون می‌بینم، بغضم می‌شود مثل یک غده‌ی بدخیم! غده‌ی بدخیمی که می‌افتد به جانم که نکند معیارهای شما هم برای موفقیت این است؟ نکند اگر زنی فقط مادر باشد پیش چشم شما ارزشمند نیست؟ آخر دخترها به نظر پدرشان بی‌نهایت اهمیت می‌دهند. تمام ۳۶۵ روزِ سال با خودم می‌جنگم که مادری شغل من است مادری سرگرمی من است مادری تمام هنرهای من است مادری درس و دانشگاه من است مادری فعالیت اجتماعی و فرهنگی من است مادری همه چیز من است! من می‌جنگم و این جمله‌ها را توی ذهنم فرو می‌کنم. سعی می‌کنم نروم توی عناوین و اسم‌ها و رزومه‌هایی که طوماری طولانیست. جلوی سوالِ شغل با خط پررنگی می‌نویسم " مادری!". به استادم که جویای ادامه‌ی تحصیل ندادنم می‌شود، لبخند می‌زنم. آبیِ آسمان را روزها نمی‌بینم و با پسرهایم رنگ آبی را بیشتر می‌کشیم به جان کاغذهای دفتر نقاشی. من نه تنها فعال فرهنگی نیستم بلکه حتی نمی‌توانم تا مسجد سرکوچه‌مان بروم! هیچ‌کس تحمل شیطنت پسرهایم را ندارد. من نه تنها فعال اجتماعی نیستم بلکه به اکثر مهمانی‌ها هم نمی‌روم که باز شرمنده صاحب خانه‌ها نشویم. اینستاگرامم را دیر به دیر باز می‌کنم که چشمم به آن مادرانِ نخبه‌یِ فعالِ همه‌چیز تمام نخورد! من گاهی حتی اسمم را یادم می‌رود و تنها چیزی که همیشه و هرجا می‌ماند مادری است! من تک‌تک تابلوهای مادر فعال اجتماعی را توی ذهنم خُرد می‌کنم و می‌گویم مگر معیار موفقیت این است؟ اصلا چه کسی این متر و معیار را گذاشته است؟ هر روز و هر لحظه توی ذهنم لقب " فقط مادر موفق " را می‌چسبانم به پیشانی‌ام و تلویزیون را خاموش می‌کنم. توی خبرها غرق نمی‌شوم جز یک خبر! حضور اقشار بانوان در محضر شما. بعد باز جنگ من شروع می‌شود. این یکی مثل جنگ جهانی است. خرابی‌هایش به این زودی‌ها آباد نمی‌شود! باید قدِ آن ۳۶۵ روزِ سال برایش جان بگذارم. یک سوال اما جان بیشتری می‌گیرد! چرا هیچ‌وقت من فقط به‌خاطر اینکه " مادرم " به بیت دعوت نمی‌شوم؟ چرا زیرنویس‌ها هیچ‌وقت تک کلمه‌ی "مادر" را نمی‌نویسند؟ مگر نه اینکه خودتان گفتید مادری مهم‌ترین نقش من است! چرا هیچ‌کس برای این مهم‌ترین نقش نگاهم نمی‌کند؟ من تقدیر و تجلیل و جایزه نمی‌خواهم! من نگاه می‌خواهم. نگاه شما را. نگاه پدری را. چرا من و بچه‌هایم هر روز بیشتر و بیشتر از آن تصویر ایده‌آل جامعه دور می‌شویم؟ چرا قاب عکس‌مان دارد این همه کوچک‌تر می‌شود؟ چرا مادری من برای کسی ارزشی ندارد؟ چرا همه توی عناوین و القاب گم می‌شوند؟ و چطور با چنین تصویرهایی باید به سمت فرزندآوری بیشتر برویم؟ اگر این تصویرها بزرگ‌تر بشود یا دیگر نسل جوانی نخواهیم داشت یا بچه‌هایی خواهیم داشت که به‌خاطر فعالیت‌های بیرونی بیش‌از حد مادرشان حتما از انواع کمبودها رنج می‌برند! با احترام زنی که فقط یک مادر است! یک مادر خالی... ____________________ می‌دانم که این دعوت‌ها از جانب آقا صورت نمی‌گیرد و ایشان دخالتی ندارند. این نامه بیشتر خطاب به مسئولین است که هیچ‌وقت هم نخواهند خواند! ✍ مبارکه اکبرنیا
جلسه‌ی اول خلاق به هنرجوها گفتم خودتان را غرق کنید در جزئیات. امروز ولی می‌گویم جزئیات گاهی آنقدرها هم خوب نیست. مثلا فکر کردن به مادری پریشان که در روز مادر، بچه‌ی شهیدش را هدیه می‌گیرد. غرقِ خون.
enc_17002210506415582496570.mp3
2.91M
شاید تلخی این غروبِ جمعه را برایتان کمتر کند. شاید شما هم یادتان بیاید که . _____________________ ظلم به سر می‌رسد ای یار از او خبر می‌رسد ای یار او می‌آید تکیه به دیوار حرم می‌زند او می‌آید قدم به چشمان ترم می‌زند او می‌آید او می‌آید متی ترانا و نراک یا ابن الحسن روحی فداک او پناه عالمین است منتقم خون حسین است او می‌آید درد همه خلق دوا می‌شود او می‌آید قبله ما کرب و بلا می‌شود او می‌آید او می‌آید أین الحسن أین الحسین و أین ابناء الحسین مع امام منصور ان‌شاء‌الله بین‌الحرمین متی ترانا و نراک یا ابن‌الحسن روحی فداک
این تابلو را توی دانشکده‌ی هنر دیدم. بارها مثل این را در کتاب‌های درسی دیده‌ایم اما برای من این‌بار فرق داشت. من افتاده بودم توی عدم تعادلی که به هیچ تعادل ثانویه‌ای نمی‌رسید! زور می‌زدم که این روایت را تمام کنم اما نمی‌شد. داشت پخش می‌شد و من فقط می‌توانستم نگاهش کنم. بعد رسیدم به این تابلو. به اینکه اتفاق‌ها هم احتمالا چهار فصل دارند. چهارفصلی که از زمستان شروع می‌شود! و من آنجا بودم هنوز. تمام می‌شد برف و بوران و طوفانش. چیزی درونم می‌گفت که می‌رود! ایستادم روبه‌روی تابلو و زل زدم به بهاری که پُر از شکوفه‌های صورتی بود. من می‌خواستم برسم به شکوفه‌ها. حیف بود اگر بی‌بار می‌ماند این نقطه از زندگی‌ام. بی‌دلیل می‌خواستم که تمام شود، عدم تعادلم هنوز سه فصل داشت تا به نقطه‌ی آخر برسد. حالا که به خزانش رسیده‌ام، می‌گویم که سخت بود اما تمام شد. پاییز هم بارانی‌ست اما بهار در راه است!
آقای امام هادی علیه‌السلام 🏴
داستان‌ها "دنیای واقعی" را به مخاطب نشان نمی‌دهند. آن‌ها دنیای داستان را نشان می‌دهند. دنیای داستان المثنای زندگیِ واقعی نیست! زندگی است به‌گونه‌ای که انسان‌ها تصور می‌کنند می‌توانست باشد. زندگی بشر است که فشرده و تشدید شده تا مخاطب را به درک بهتری از طرز کار خود زندگی برساند.
من همیشه سخت به همه چیز رسیده‌ام. آنقدر سخت که صدای خرد شدن استخوان‌هایم را شنیده‌ام. خشک شدن خون توی رگ‌هایم را دیده‌ام. بعد، مدت‌ها منتظر مانده‌ام که بلکه در نقطه‌ای این رنج تمام شود. ایستادم زیر سایبانِ ایستگاه و سوار هیچ اتوبوسی نشده‌ام. فقط منتظر آن مانده‌ام که سوارم کند. " معجزه!" گاهی سوارم کرد و گاهی هم گازش را گرفت و رفت و گاهی هم اصلا از سمت من رد نشد. بعد خسته شده‌ام‌. سوار اتوبوس " عادت" شدم و سعی کردم شرایطم را بپذیرم و به زندگی روی جاده‌ی اصلی ادامه دهم. ادامه داده‌ام ولی باز تا به خودم بیایم مُشتی محکم نشست روی صورتم. دوباره جنجالی به پا شد و اتوبوس عادت چپ کرد و من تنها کنار جاده‌ی زندگی ماندم. بعد نگاه کردم به تک تک ماشین‌ها و یک چیز مهم فهمیده‌ام. که باید در هرصورتی سوار شوم و بروم. باید با همین درد خرد شدنِ استخوان‌ها زندگی کنم. با همین مُشت‌ها که یک‌هو همه چیز را خراب می‌کنند. منتظر ماندن هیچ چیز را درست نمی‌کند. گاهی معجزه هم نمی‌تواند مرا به مقصد برساند. و بله. من همیشه سخت به همه چیز رسیده‌ام و گاهی حتی نرسیده‌ام!
یک سفرنامه و یک جستار گذاشته‌ام کنار کوهی از برگه‌های پژوهشم. بعد از هرچند صفحه از پژوهش و تست وکسلر، یکی دو صفحه از آن‌ها را می‌خوانم. برایم مثل آب است که باعث می‌شود غذای خشک و سفتی فرو برود. مثل شکلات‌های نقلی کنار یک لیوان چای تلخ. شاید از این به بعد باید همین جمله‌ها را در جواب سوال‌ مشترک همه‌ی هنرجوها بدهم! " ادبیات کجای زندگی‌ام است؟ " ادبیات، آن لحظه‌هایی از زندگی‌ست که سرم را از آب بیرون می‌آورم و به قول خانم امیرزاده، آن دم‌هایی که مثل نهنگ نفس تازه می‌کنم! آن رنگ‌های سبزِ دفتر نقاشی‌ام است. پولکی‌های تردِ اصفهان است کنار چایم. آب است که روزمرگی‌های زندگی توی گلویم گیر نکند.
درست است که می‌گویند دلیل زنده ماندن آدم است. اما چیزی که نمی‌گذارد آدم راحت بمیرد هم است. و روزهایی هستند که این واقعیت حس خوبی به آدم نمی‌دهد. 📚 کوچک و سخت ✍️ ریوکا گالچن
قرمه‌سبزی ۲ سوشی ۱ 😁✌️💪🇮🇷
این هشتمین حلقه کتاب مبناست و شما دعوتید به این جمع‌خوانی‌. در این حلقه، سه کتابی را که در تصویر می‌بینید، به‌علاوه سه کتاب دیگر که در حلقه‌های جانبی(مثبت حلقه) می‌آوریم، باهم می‌خوانیم. ✅روش کار به این صورت است که بعد از اعلام برنامه مطالعه جمعی و معرفی کتاب و نویسنده، هر روز در کانال حلقه در پیام‌رسان ایتا و تلگرام(می‌توانید عضو یکی یا هر دو شوید)، قسمت‌هایی از کتاب را مشخص می‌کنیم و درباره نقاط قوت و ضعف آن بخش، گفت‌وگو می‌کنیم. بعد از مطالعه کتاب، تلاش می‌کنیم تا دیدار حضوری یا مجازی با نویسنده،مترجم یا ناشر را ترتیب دهیم. 📗در میان خوانش دسته‌جمعی کتاب، فعالیت‌هایی مثل ماراتن کتاب و گپ‌وگفت درباره کتاب‌خوانی،وبینار آموزشی و چالش‌های نوشتن هم خواهیم داشت. این دوره تاکنون، هفت تجربه موفق داشته و به امید خدا از ۱ اسفند، آغاز به کار می‌‌کند. ♻️ اگر شما هم تمایل دارید در حلقه کتاب‌خوانی مبنا هم‌خانهٔ ما باشید، تا ۲۰ بهمن فرصت ثبت‌نام دارید. إن‌شاءالله از ۱ اسفند تا اواسط اردیبهشت‌ چهارکتاب را جمع‌خوانی خواهیم کرد. پس حواستان باشد از برنامه عقب نمانید. ثبت‌نام و توضیحات تکمیلی👇 https://mabnaschool.ir/product/halghe8/ 🟢 اگر سؤالی داشتید، می‌توانید از آقای سیبویه (@mrsib66 ) و خانم جاسبی ( @Mehrabanii ) بپرسید📘📘
کد تخفیف ده درصدی برای شرکت در حلقه‌ی هشتم🌱
من سال‌های زیادی از خودم فرار کردم. سعی کردم چیزی باشم که نبودم. چیزی باشم که از من می‌خواستند. همه چیز درظاهر خوب بود ولی تناقض‌های درون و بیرونم را کسی نمی‌دید. مثل حباب شیشه‌ای هر لحظه ممکن بود منفجر شوم. و شدم! بعد از روزها سرگردانی، گشتم دنبال خود واقعی‌ام که سال‌ها سر دیگر این طناب را گرفته بود و می‌کشید. هرچقدر نزدیک‌تر می‌شدم، عجیب‌تر می‌شد. آن سر طناب دوست داشت از آدم‌ها دور باشد. خودش را لای کتاب‌هایش غرق کند. آنقدر بنویسد تا مچ دست‌هایش درد بگیرد. نیمه‌های شب زل بزند به گوشه‌ای و برای سوال‌های بی‌نهایتش جوابی پیدا کند. به‌جای مهمانی‌های جورواجور، آن موسیقی مورد علاقه‌اش را بارها گوش بدهد. دور غریبه‌ها خط قرمز بکشد و جز چند آدم مهم زندگی‌اش، به کسی سلام ندهد. همیشه درمقابل همه گارد داشته باشد و دوست نداشته باشد که به سوال‌هایشان جواب بدهد. توی جمع محو باشد و موردخطاب هیچ‌کس قرار نگیرد. توی مرکز هیچ دایره‌ای نباشد. آرام باشد و ساکت. اصلا شبحی از آدم. گذاشتم آن سر طناب مرا بکشد و با خود ببرد. این جهان جدید از قبلی قشنگ‌تر بود. خودم را بیشتر دوست داشتم اما بقیه این نظر را نداشتند. فکر می‌کردند با یک آدم عقده‌ایِ از دماغِ فیل افتاده‌یِ منزویِ منگول طرفند! کسی که بیکار عالم است. اصلا یک هیچ بزرگ است. این‌بار جنگیدم تا به جای نقاب زدن، خود واقعی‌ام را برای دیگران توضیح بدهم. اما آن‌ها با ابروهای هفتی‌ شده‌ و مردمک‌های گشادشان زل می‌زدند توی صورتم. گاهی هم به زور مهره‌های گردن‌شان را تکان می‌دادند تا بگویند که مرا می‌فهمند ولی نمی‌فهمیدند. وقتی عزیزشان را از دست می‌دادند و من دوباره محو می‌شدم، دیگر دوستم نداشتند. وقتی ازدواج می‌کردند و یک پیامک تبریک خشک و خالی از من روی گوشی‌شان می‌دیدند، شماره‌ام را پاک می‌کردند. آن مُهره‌ها را تکان می‌دادند اما درک نمی‌کردند. مغز من همیشه توی روزهای مهم زندگی‌شان پُر از آن‌ها بوده ولی زبانم خالی. دست‌هایم برای غم و شادی‌شان یخ می‌زده و چشم‌هایم گرم می‌شده ولی چفت دهانم باز نمی‌شده. شاید برای همین سنگ صبورشان بودم. یک آدم لالِ بی‌احساس برای گفتن رازها و تخلیه‌ی هیجانی‌شان خوب بود! فهمیدم توی این جنگ در هرصورت من آن بازنده خواهم بود. من آن رنگی بودم که بچه‌ها توی مدادرنگی‌‌هایشان نداشتند یا اصلا استفاده‌اش نمی‌کردند. پس دیگر بی‌خیال توضیح دادن شدم. خودم را پذیرفتم و طرد شدن را به جان خریدم. من همیشه توی قوطی جا ماندم و از آن‌جا به جهان نگاه کردم! جیغ و گریه و خنده‌ها را شنیدم و بیشتر توی لانه‌ام خزیدم! چرا باید برای نوعی که آفریده شده‌ بودم از کسی معذرت می‌خواستم یا توضیح می‌دادم؟ تا کجا نگران ناراحت شدن یا نشدن‌شان باید می‌بودم؟ مگر چقدر از وقتم مانده بود؟ اصلا من این هیچ بزرگ را دوست داشتم و دارم! من به حرف نیما گوش دادم و چایم را نوشیدم. چون هر آدمی هم که باشم در گندمزارم جز مُشتی کاه نمی‌ماند برای بادها...
شاید مادرم هیچ‌وقت فکرشم نمی‌کرد بچه‌ی بدغذاش یه روزی مادر بشه و نه تنها عدس‌پلو با نیمرو درست کنه بلکه خودشم بخوره و دو تا بشقابم بذاره جلوی پسراش! و این معجزه‌ی مادریه :) ولی همچنان مرگ بر ساچمه‌پلو!
اگر به غمگینی متهمم نمی‌کنید باید بگویم که این عید یکی از تلخ‌ترین شادی‌های ماست. یادآوری اینکه خورشیدی هست اما تو نور آن را نداری جز ذره‌ای! درون اتاقت توی تاریکی نشسته‌ای و زل زده‌ای به باریکه‌ی نوری که از در نیمه‌باز اتاق می‌زند تو. بیرون از اتاقت پُر از خبر است اما تو سنگینی، راکدی و بی‌عرضه‌ای! روزهاست نمی‌توانی از جایت تکان بخوری. هر سال این‌موقع‌ها درِ اتاقت کمی بازتر می‌شود و نور بیشتر اما فردایش که شد روز از نو و روزی از نو! یادآوری این‌ها کنار همه‌ی آن شربت‌ها و شیرینی‌ها و جشن‌ها، تلخ است! نیست؟ _____________________ شما پدری کن و ما را بیاور بیرون از این اتاق....
Mohsen Chavoshi - Dooset Dashtam (320) (1).mp3
6.78M
امشب برام این آهنگ چاوشیه :)
سرش را پایین می‌اندازد. گیره‌ی لباسم را می‌گیرد و دور انگشت اشاره‌اش می‌پیچاند. _ مامان؟ حالا که غذامو کامل خوردم دوسم داری؟ از خودم بدم می‌آید که چهار سال تمام لا به لای کتاب‌های روانشناسی وول خورده‌ام اما حتی نتوانستم محبت بی‌قید و شرط را یادش بدهم. یکی از اصل‌های مهم راجرز، روانشناس و نظریه‌پرداز معروف، همین است. توجه مثبت غیرمشروط. آدم‌ها را دوست نداشته باشیم برای چیزی یا کسی یا حتی خودمان. دوستشان داشته باشیم برای خودشان. پسرک را می‌کشم سمتم و دست‌هایم را دورش حلقه می‌زنم. _ من در هر حالی دوست دارم. حتی اگه غذاتو نخوری یا سفره رو به‌هم بریزی! می‌دانم گفتن این جمله‌ها عواقب خوبی ندارد اما به آدمی که بعدش قرار است ساخته شود می‌ارزد. راستش هم برایم مثل پسرک است. مرا توی سفره‌اش جا بدهد یا نه. سیاه باشد یا سفید. من دوستش دارم! بی‌قید و شرطی! شانه‌هایم را دورش می‌اندازم و می‌گویم: " دوستت دارم! درهرحالی! حتی اگر از بی‌کفایتی آدم‌هایی پُر از بغض و نفرت باشم! حتی اگر سفره را به هم بریزی! من دوستت دارم! " می‌دانم شاید این جمله‌ها بعدا عواقب خوبی نداشته باشد اما به وطنی که ساخته می‌شود می‌ارزد! من به تو امید دارم. مثل پسرهایم...