#طنز_نبشت
🔴 دو پرسش تا گور!
خیلی وقت است که دو تا پرسش دارم که فکر میکنم هیچوقت جوابشان را پیدا نکنم و همینطور ناکام با خودم به گور ببرمشان (البته بعد از ۱۲۰ سال و مرگ همهی دشمنان بالفعل و بالقوهام):
یکیاش این است که در صحنههایی از سریالهای ایرانی که دو یا چند بازیگر در پسزمینه نشان داده میشوند در حال گفتگو، بدون اینکه دیالوگشان را ما بشنویم و بدون اینکه در روند ماجرای پیشزمینه دخالتی داشته باشند؛ دارند دقیقاً چی دارند به هم میگویند؟
دومی این است که وقتی اعلیحضرت روحانی در جمع وزرایش دارد علل نابسامانیهای اجرایی کشور را بیان میکند و همه را مقصر میداند غیر از خود و دولت محترم را؛ وزرای حاضر چه فکری دربارهی او و حرفهایش میکنند؛ مخصوصاً وقتی با شنیدن بعضی جملات لبخند محوی میزنند یا سر جایشان، جا به جا میشوند یا به همدیگر نگاه میکنند یا به آسمان نگاه میکنند یا خیره به ایشان نگاه میکنند و پلک هم نمیزنند؟
اگر کسی جوابشان را میداند لطفاً هر چه زودتر اطلاع دهد و خانوادهای را از نگرانی دربیاورد.
چون دم عید است؛ لطیفهای یادم آمد که البته ربطی به متن بالا ندارد....
متن کامل
✍ جیم جواتی
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN
#طنز_نبشت
😊 و علی الجهانپور السلام!
این رفیق ما یکی از بیگفنهای آقای جهانپور، رئیس مرکز روابط عمومی و اطلاعرسانی وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی و حومه است؛ همیشه ازش تعریف میکند؛ میگوید خیلی باسواد است؛ خیلی خوب حرف میزند و اِلِه و بِلِه. خلاصه از اول کرونا تا حالا ما را خفه کرده است از بس از این بشر تعریف کرده است. حالا اینها کم بود؛ دیروز آمده بود میگفت: حال کردین؟ گفتیم چی رو؟ گفت: حال کردین عربی دانی آقای جهانپور رو. آقا باز شروع کرد به تعریف کردن از این مرد جهانی و فضایل او.
گفتم: حالا چی گفته؟ گفت: توی توئیتش نوشته «انا لله و انا الیه راجعون و علی الاسلام السلام». گفتیم: خب حالا ای که وگفتی ایییییی یعنیییی چه؟ کمی پس کلهاش را خاراند و گفت: راستش خودمم نفهمیدم ولی فکر کنم کسی فوت کرده!
یکی از دوستان که همهی خبرهای ایران و جهان را مثل تسبیح از دستش میگذره رو کرد به این رفیقمان گفت: اقلکندش تو هم یه کم مثل اسطورهات سواتت رو ببر بالا. بعد ادامه داد: ماجرا از این قراره که طرحی را نمایندگان مجلس مطرح کردن برای تشکیل سازمان طب سنتی اسلامی که هم باعث بشه مردم از این طب ایرانی اسلامی به خوبی بهرهمند بشوند و همه جلوی بعضی سوءاستفادهها گرفته بشه. بعد آقای جهانپور هم بهش برخورده و کنش و واکنش کرده. معنای این جمله هم آینه که باید فاتحهی اسلام را خوند.
این رفیقمان تعجب کرد و گفت: نه بابا. از آقای جهانپور بعیده و خلاصه این رفیق خبرخوان ما کلی دیگه فک زد تا این جهانپوردوست ما رو شیرفهم کرد که بابا منظورش اینه. آقای این رفیق ما وقتی فهمید اسطورهاش همچنین موضعی گرفته چهارچرخ پنچر شد به فکر فرو رفت. بعد از چند دقیقهای پرسید: خب آخر چرا همچین مردی باید با طبی که میراث ابنسینا و رازی و احادیث معتبر اهلبیت علیهم السلام، است مخالفت کنه؟! خیلی از پزشکان الآن هستند که میآیند این دو طب را یاد میگیرن و در کار درمان استفاده میکنن.
این رفیق باسوات ما سرش رو در گوش او آورد که البته من هم سرم را نزدیکتر بردم و شنیدم که گفت: آخه اگر این طبها پا بگیرن دیگه علی الجهانپور و الملک الزاده و المردانی و المحرز... شرکتهای دارویی اسرائیلی و آمریکایی السلام!
✍ جیم جواتی
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN
#طنز_نبشت
😊 همبند امام زمان قلابی!
یکی از دوستانم چند سال پیش به خاطر پخش شبنامه علیه رئیس مجلس وقت، به زندان افتاد. بگذریم از این که یک ماه در حبس بود و وقتی برگشت دو سال خاطره تعریف میکرد. بقیه ماجرا را از زبان خودش بشنوید:
در زندان با یک امام زمان همبند بودیم! با او در حیاط والیبال بازی میکردیم و در بوفه ساندویچ میخوردیم. یک روز سر ادعای امامتش شرطبندی کردیم. تصمیم گرفتیم یک کار خارق العاده در نظر بگیریم که اگر توانست انجام دهد به او ایمان بیاورم و برایش یک سوسیسبندری از بوفه بگیرم و اگر نتوانست او برایم یک همبرگر دستی بگیرد و بیخیال ادعاهایش شود. گفت: «من میتونم پیشبینی کنم غذای امروز چیه؟» گفتم: «خوب چیه؟» گفت: «ماهی سرخکرده با خرما و نون محلی.» گفتم: «داداش اون غذای زندان زاویرا بود و یوسف پیغمبر هم زندانیش بود. اینجا لنگرود قمه و تو داری آب خنک میخوری!» گفت: «تو کاری نداشته باش به این کارها. امشب غذا ماهی و خرما و نون محلیه.» گفتم: «خدا کنه. من که خسته شدم از سیبزمینی آبپز و تخممرغ آشغال» نفس عمیقی کشید و گوشه زندان افتاد به خاک. سر به سجده گذاشت و شروع کرد به مناجات. اشک میریخت و ضجه میزد. میشنیدم چه میگوید: «خدایا تو رو به حرمت اجداد طاهرینم، تو رو به قداست نبی مکرم اجازه نده این نامردها که من رو مظلومانه زندانی کردن جلوی بیدار شدن این جوون رو بگیرن. خدایا نور هدایتت رو بر قلب پاک این جوون بتابون و این کمترین رو سربلند کن. برحمتک یا ارحم الراحمین» از سجده بلند شد تمام صورتش خیس اشک بود. تحت تاثیر قرار گرفتم. لحظهای در دلم گفتم: «نکنه حق با این باشه. نکنه تا الان دربارهاش خطا میکردم.» متوجه تردید من شد. شال سبزش رو بست به دور کمر و گفت: «نگران نباش. ما اهل بیت بخشندهایم. کسی خطا بکنه دستش رو میگیریم و به روش نمیاریم.» گفتم: «خدا حفظتون کنه و به من بصیرت بده.»
تا موقع شام، در استرس بودم و نگرانی. نکند در این ایام حرمت حجت خدا را زیر پا گذاشته باشم. بالاخره استرس تمام شد و چشم بصیرتم باز. شام را آوردند: املت گوجه با پیاز!
✍️ علی بهاری، عضو تحریریهی مدادالفضلاء
#طنزک #طنز
#مهدویت #آخرالزمان
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN
#طنز_نبشت
👌این دیگه اسمش انتظار نیست!
یک رفیقی داشتیم که یک تعریف متفاوتی از مقوله انتظار داشت. چند سال پیش که روز نیمه شعبان افتاده بود جمعه، مطمئن میگفت که نیمه شعبان حتما آقا ظهور میکنه. انقدر مطمئن بود که رفته بود کلی چک کشیده بود برای تاریخ شانزده شعبان. هر چی میگفتیم بابا نکن، میگفت: «آقا که بیاد دیگه هیچکی بدهکار نیست.»
بهش جواب میدادم: «اولا از انتظار که نمیشه سوءاستفاده مالی کرد؛ ثانیا اگه واقعا تاریخ ظهور آقا رو بدونی که دیگه اسمش انتظار نیست.» ولی گوش نمیکرد که نمیکرد. البته بعد از نیمه شعبان که چکهاش برگشت خورد و یک مدت بیخیال قضیه انتظار شد ولی سال بعد که عاشورا افتاد جمعه، دوباره گفت که قطعا آقا میاید. هرچی آیه و روایت میخوندیم که تاریخ برای ظهور تعیین نکنید ولکن قضیه نبود. حتی سر این قضیه شرط بست که اگه آقا نیامد، عَلَمِ صد کیلویی هیئت را برمیدارد... .
آقا نیامد و او ساکت شد. البته نه از شرمندگی، بلکه از کمردرد زیاد. بعد از یک ماه دوباره شروع کرد. بعدا فهمیدیم که چون آن یک ماه تقویم دمِ دستش نبود چیزی نگفت.
دیگر کارش شده بود گشتن دنبال جمعه های مناسبت دار تا رسید به سالی که جمعه هیچ مناسبتی نداشت. از آن سالها که تمام تعطیلات وسط هفته هستند و بعضیها هم کلا در بین التعطیلین به سر میبرند. بنده خدا رفت انواع و اقسام تقویمهای مناسبتی گرفت. مناسبتهای اسلامی را پیدا نکرد. رفت سراغ مناسبتها ایران و مصر و هند و چین باستان. آنجا هم چیزی گیرش نیامد رفت سراغ مناسبتهای غربی. چند وقت فقط برایش داشتیم توضیح میدادیم که هالوین ربطی به ظهور ندارد. میگفت: «نه. اینکه ظالمین جهان به وحشت بیافتن خودش ربطه دیگه.» یک چیزی گفت که خودش هم فهمید حرف مزخرف هم حدی دارد.
✍️ محمدحسین علیان
#مهدویت
#آخرالزمان #انتظار
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN
#طنز_نبشت
😊وقت ندارم کتابتو بخونم
سامان با لحن طلبکارانه گفت: اصلا چرا علما نمیان با احمد الحسن مناظره کنن که تکلیف ما هم روشن شه!
هومن هم که دیگه خواب از سرش پریده بود با طمانینه پتو رو جمع میکرد و گفت: بحث میکنن، بحث کردن، کوتاه نمیاد که!
-عه کی بحث کرده؟
+مثلا آیت الله روحانی...
-رئیسجمهورو میگی!
+نخیر، آیت الله سید محمدصادق روحانی گفتن بیا قم بحث کنیم! یارو گفته بود نه شما میخواید منو بکشید! فکر کن یارو نمیتونه طی الاض کنه زود برگرده! بعد آقای روحانی...
-رئیسجمهور؟
+عه! نه دیگه آیت الله سیدمحمدصادق روحانی گفتن خب آدرس بده من بیام صحبت کنیم! گفته بود نه میخواید بریزید اینجا منو بکشید! آقای روحانی...
- این بار رئیسجمهور دیگه؟
+یه بار دیگه وسط حرف من بپری میگیرم میخوابم دیگم نمیتونی بیدارم کنیا!
-خیله خب بابا شوخی کردم! بگو
+آره، خلاصه آیتالله سیدمحمدصادق روحانی گفته بودن خب یه کشور دیگه تعین کن بریم اونجا بحث کنیم! گفته بود نه شما کلا میخواید منو بکشید!
-ای بابا یکی هم نیست بگه اینا اگه میخواستن تو رو بکشن که الان تو سلول روحالله زم چهرت نورانی شده بود که!
+آره داشتم میگفتم، بعدش آقای روحانی...
-این بار دیگه رئیسجمهور؟... نه!... آره؟....
+من خوابیدم... خُر پُفففففف
-اه پا شو دیگه خودتو لوس نکن!
+ کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد اما...
سامان پارچ آب رو روی سر هومن ریخت.
هومن هول هولکی پاشد و گفت: چی کار میکنی دیوونه تختو خیس کردی!
-خواستم ثابت کنم میشه!
+چی میشه؟
-میشه کسی که خودشو به خواب زده هم بیدار کرد!
+مسخره صبر میکردی حرفم تموم شه شاید میگفتم کسی که خودشو به خواب زده هم میشه بیدار کرد!
-حالا جمله رو بعدا درست میکنی بگو ببینم ته بحث آقای روحانی چی شد؟
+رئیسجمهور؟ خخخخخ
هیچی دیگه آیتالله روحانی گفتن خب من 10 جلد کتاب فقه دارم، شما ایرادات منو همینجوری بدون این که بیای یا جات رو به ما بگی، بگو؟ یارو هم گفته بود من وقت ندارم کتابای شما رو بخونم!
-خب ایرادش چیه؟ لابد وقت نداشته دیگه!
+اون حوله رو از پشت سرت بده من!
-بفرما!
+ داریم راجع به امام زمان حرف میزنیما... امامی که ندونه تو کتاب چی نوشته، نتونه به همه ی زبون ها صحبت کنه، نتونه امامتش رو به یه مرجع اثبات کنه امامه؟
-خب نه، اگه پسر امام بود چی!
+خدا بگم چیکارت کنه لباس تمیز ندارم! چی گفتی تو؟
-میگم اگه هنوز امام نشده باشه چی! خودش میگه من امام بعد از امام زمانم دیگه!
+دیگه داری میری رو اعصاب منا! خب یه زنگ بزنه از از بابایی بپرسه دیگه! چطور تو میتونی از این طرف سالن به اون طرف سالن تقلب برسونی، امام نمیتونه به پسرش یه ندا بده؟
-راست میگیا بهش میگم اگه زبونی که خودم برا تقلب ساختم رو فهمید امامه!
+از دست تو... پا شو پا شو سر این رو تختی رو بگیر دست گلت رو بندازیم رو تراس خشک شه! بعدم بیا یه کتاب بهت میدم بشین تاریخ بخون ببن بابیت و بهائیت و وهابیت چطو به وجود اومده...
✍️ ابراهیم کاظمیمقدم
#مهدویت #آخرالزمان
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN
#طنز_نبشت
🔻 طلاقباز!
یه رفیق داشتم سابقه شیش تا ازدواج موفق داشت! یعنی ایشون به محض این که در عنفوان جوونی احساس نیاز به ازدواج پیدا کرد متاهل شد. اولین خانمش هم دختر همسایهشون بود. اومده بود در خونهشون آش بیاره رفیق ما باهاش پیوند زناشویی بست! کلا عادت داشت بعد عقد طرف مقابلش رو بشناسه. تفاهم واسش در این حد مهم بود که اگه تو خواستگاری از جنس خیارشون خوشش میومد میگفت «معلومه با اصل و کمالاتند. کسی که واسه خیارش خرج کنه معلومه دخترش رو هم خوب تربیت کرده.» این سبک استدلال که برگهای گوزن صحرایی و شقایق فراهانی رو با هم میریزوند (1) مبنای تشکیل زندگی مشترک بود.
اعتقاد داشت دل که پاک باشه خدا خودش مورد مناسب رو مثل در و تخته با هم جور میکنه که البته واسه این رفیق ما بیشتر ام دی اف و آلومینیوم بود.
سر زن آخرش یه خورده عاقلتر شده بود. میگفت: «من تا خانواده دختر رو نشناسم تن به عقد نمیدم.» واسه آشنایی بیشتر دختره رو برد رستوران. وقتی برگشت گفتم: «چه خبر؟ گرگی یا گراز؟» گفت: «اولا اون شیر و روباهه نکبت. خوب به بهانه ندونستن مَثَل، اسم وحوش رو من میذاری. ثانیا شیر شیرم. دختره عالیه.» گفتم: «از کجا فهمیدی؟»
جواب داد: «من جوجه با استخوان سفارش دادم اون جوجه بیاستخوان.» گفتم: «خوب چه ربطی داره؟» گفت: «همین دیگه. یعنی میخواد مکمل من باشه.» گفتم: «پس اگه چای نبات سفارش میدادی الان تو کمپ بودی!» یه بار بهش گفتم: «خداوکیلی وسواسی که تو در انتخاب همسر داری حسن روحانی اگه تو انتخاب وزیر داشت ما الان اقتصاد اول آسیا بودیم.» خلاصه اینقدر تیکهام عمیق بود که تا چند وقت اخبار رو دنبال نمیکرد. بگذریم. بنده خدا از با استخوان و بیاستخوان شروع کرد و الان داره سرِ با مهریه و بیمهریه بحث میکنه. غرض اون که مراقب انتخابهاتون باشید.
(1) میریزوند: فعل ماضی استمراری از مصدر ریزاندن. گذرا به مفعول.
✍ علی بهاری
#طلاق #ازدواج
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN
#طنز_نبشت
دندانپزشکی - 1
راهروی درمانگاه پر بود از آدمهای مختلف. همه دم دهنشون رو گرفته بودند و وارد و خارج میشدند. یک جا پیدا کردم واسه نشستن. بغل دستم یه صندلی بود که علامت ضربدر کرونا روش خورده بود. بغلش هم یه پیرمرد هفتاد و سه ساله. تا نشستم پیرمرده گفت: «بلند شو. بلند شو برو گمشو اون ور» عصبانی شدم. اومدم بهش بگم: «مرتیکه پیری! میزنم ورود و خروجت رو یکی میکنمها. نکبت پرروی عقدهای. با اون قیافهات. شبیه خیار سالادی میمونه.» اما با خودم گفتم: «ولش کن. بابا. به حرمت ماه مبارک بذار چیزی بهش نگم.» فقط خیلی آروم پرسیدم: «ببخشید حاج آقا! اشتباهی کردم؟» سرش رو به سمت پایین پرتاب کرد و گفت: «بله که کردی. الدنگ مگه خبر نداری کرونا اومده؟ خوب برو گمشو اون ور بشین.» گفتم: «حاجی جان صندلی بغلی من ضربدر خورده. یعنی کسی نباید بغل من بشینه. ولی جای من مشکلی نداره» گفت: «جواب منو نده پسره نفهم. کرونا از دوازده متری هم منتقل میشه.» این رو گفت و ماسکش رو درآورد و پرت کرد وسط راهروی درمونگاه. من هم سکوت کردم. گوشیمو از توی جیبم درآوردم و شروع کردم قرآن خوندن تا نوبتم بشه. چند دقیقه گذشت
تا این که یک دفعه با صدای کسی که میخواد گلوش رو تخلیه کنه به خودم اومدم. سرم رو آوردم بالا. پیرمرد با تمام قدرت داشت حرف «خ» رو تلفظ میکرد. همه محتوای دهن و دماغ و حلق و نای و مری و احتمالا قسمتی از پرزهای دستگاه گوارشیش رو تو یک سوم ابتدایی دهنش جمع کرد. با خودم گفتم: « چجوری میخواد تا دستشویی طاقت بیاره؟» همون جور که محتوای جمعشده رو به سختی تو دهنش نگه داشته بود اومد وسط راهرو و ماسکی که پرت کرده بود رو برداشت و گرفت دم دهنش و ... . نصف جمعیت از جا بلند شدند و با سرعت به طرف در خروجی حرکت کردند. صندلی رو به روییم گفت: «من اومده بودم عصبکُشی. ولی موندن تو اینجا خودکشیه. یا علی» و از درمانگاه خارج شد.
👈 شمارههای دیگر طنزک را پیگیری کنید.
✍ علی بهاری
#ماه_رمضان
#طلاب_طنزنویس
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN
#طنز_نبشت
⚜برجام وارد کتابهای درسی شد!
ربیعی (سخنگوی دولت): برجام باید سرفصل کتابهای درسی شود! (کیهان: یک اردیبهشت ۱۴۰۰)
در همین راستا، خوشبختانه پیشنهاد این دانشمند محترم به سرعت اجرایی شد و از این به بعد به جای درس تصمیم کبری، تصمیم حسن در کتابهای درسی دبستان تدریس میشود.
تصمیم حسن
روزی مادر ایران به فرزندش گفت: حسن جان، برو سند برجام را بردار و برایم بخوان. حسن خوشحال به سراغ سند رفت. هرچه گشت نتوانست آن را پیدا کند. بین کتابها، اسباببازیها و حتی لباسها را گشت ولی سند برجام را ندید. با اوقاتتلخی پیش مادرش برگشت و گفت: سندم نیست حتماً کسی آن را برداشته و پاره کرده است! مادرش با تعجب پرسید: چه کسی سند تو را پاره کرده است؟ حسن گفت: مامان، ترامپ. مادرش دو دستی زد بر سر خودش. روز بعد حسن با خود فکری کرد و تصمیمی گرفت. آیا میدانید تصمیم حسن چه بود؟ نوشتن سندی دیگر.
✍جیم جواتی
#برجام
#ظریف #مذاکره
#حسن_روحانی
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN