eitaa logo
نویسندگان حوزوی
3.5هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
431 ویدیو
167 فایل
✍️یک نویسنده، بی‌تردید نخبه است 🌤نوشتن، اکسیژن است و نویسندگی، نان شب. 🍃#مجله_ی_نویسندگان_حوزوی معبری برای نشر دیدگاه نخبگان و اندیشوران #حوزویانِ_کنشگرِ_رسانه_ای 👇 ارسال یادداشت‌ @rahil1357
مشاهده در ایتا
دانلود
| هر علم و هر معلمی تمدن‌ساز نیست 📝تعلیمات معلم اگر مزین به دانش مفید و آداب اخلاقی پسندیده باشد طبیعتا تمدن ساز است و نسلی کارآمد، مفید و دارای کرامات خلاقی را تحویل جامعه می‌دهد. rasanews.ir/002XRf
💠 دلنوشته‌ همسر یک طلبه پیرامون ترور چند طلبه در حرم مطهر حضرت رضا(ع) ✍️ زهرا کاردانی ✅ این را می‌دانید و شنیده‌اید که توی هر صنفی آدم خوب و بد هست. اما اینجا توی صنف تنها جایی‌ست که همه اعضا را به کردار آدم بده می‌شناسند و با دست نشانش می‌دهند. 📚 در سال‌های دور روایت های زیادی از کتک‌زدن و شکنجه‌کردن بچه‌ها در دیده‌ایم و شنیده‌ایم اما هیچ کس این صنف را به گری نمی‌شناسند. 👨🏻‍🎓 وقتی کسی می گوید که پدرش بوده، هیچ‌کس به خنده نمی‌گوید: «عه! بابای شما هم ترکه به دست بوده؟» 🧑🏻‍⚕ توی این سال‌ها بارها و بارها از زیر میزی گرفتن برخی ها، بی‌اخلاقی برخی پرستارها، روابط پیچیده و غیر اخلاقی برخی ها، کم‌فروشی کارخانه‌دارها، رشوه‌گیری برخی قاضی‌ها و... شنیده‌ایم. اما هیچ کدام را مطلقا نمی بینیم. ✴️ هنوز هم پزشک‌ها، پرستارها، قاضی‌ها و معلم‌ها و هستند و ما تشخیص می‌دهد که باید برای عده‌ای واژه استثنا را استفاده کرد. ‼️ اما اینجا، توی صنف ما همه به پای هم می‌سوزند. اگر خبر فلان نماینده مجلس و خورد و بردهایش بپیچد، از فرداش نگاه مردم روی قبای زمستانه همسر من سنگینی می‌کند. اگر گران شود، روغن نایاب و جوجه‌های یک روزه را در دارقوزآباد زنده زنده دفن کنند...شوهرم در بقالی باید به ده نفر پاسخ بگوید. چرا؟ چون هم‌لباس اوست. 🔰 فرقی نمی‌کند که ما از آقای رئیس‌جمهور چقدر باشد، اینکه گرانی بنزین اول از همه کمر نحیف ما را می‌شکند، اینکه ما مدت‌هاست رنگ گوشت قرمز را ندیده‌ایم، مهم نیست. مردم به است و چشم فقط لباس را می‌بیند. 💔 خانواده فشار زیادی را تحمل می‌کنند. این را فقط از تجربه زیسته خودم نمی‌گویم. ده سال است که دارم کنار طلبه‌های زیادی زندگی می‌کنم. محرومیت‌ها، سختی‌های زندگی، که گاهی تا اندرونی خانواده خودشان هم حضور دارد، ناامنی اجتماعی که گاهی از کودکی تجربه‌اش می کنند. ❓شما از چهارتا فرزند طلبه بپرسید که کجای زندگی‌اش بخاطر لباس پدرش خورده. اول از همه ! اگر بچه کند، معاون مدرسه گوشش را می‌کشد و می‌گوید: «بچه آخونده دیگه.» ‼️ اگر خوب درس نخواند، اگر توی با هم کلاسی بخواهد حقش را بگیرد. محال است توی جمعی بنشیند و یک بامزه‌ای پیدا نشود که با نیشخند بپرسد: «تو ام می‌خوای عین بابات بشی؟!» یک طور پلشت‌واری به بچه‌ات از همان اول می‌فهمانند که پدرش چه جایگاه دوست نداشتنی‌ای دارد. ⚠️ نتیجه‌ی محرومیت‌ها، نان و پنیر سق زدن‌ها، دوری‌کشیدن‌ها از بستگان و زندگی در هر روستای دور افتاده‌ای برای ما جز برچسب، و نگاه‌های سنگین نیست. ‼️ حواس همه نکته‌سنج‌های عالم که شغلشان توجه به جزئیاتی‌ست که دیگران نمی‌بینند، به همه چیز هست. الا اینکه و و بچه‌هایش هستند. ما هیچ کجای دسته‌بندی اخلاقی انسانی تربیتی آنها جایی نداریم. همین حالا که دارید این مطلب را می‌خوانید همه دارند توی توییتر و اینستا به هم تذکر می‌دهند که حواستان به جمعیت باشد که این وسط هیچ کاره‌اند. ⛔️ مراقب باشید مبادا صرفا بخاطر ضارب اتفاق دیروز، رفتارتان با این عزیزان عوض شود. خیلی هم خوب. من هم همین نظر را دارم. اما دلم می‌خواست یک نفر از همین‌ها که دینشان است، درباره آن سه نفر که با زبان در خون خودشان غلطیدند و خانواده هاشان که با خون دل کردند، حرف بزند. از دختر هشت ساله شهید اصلانی که نمی‌دانم توی دل کوچک تبدارش چه کربلایی ست... @HOWZAVIAN
📌مدرسه نانوایی محله؛ سه تا با چهار تا چه فرقی می‌کنه؟! ✍️ مرتضی رجائی 🔰امروز صبح برای خرید نان به نانوایی سنگک محله رفتم. پسربچه‌ای دبستانی جلوتر از من در صف ایستاده بود. نوبتش که شد، کارت بانکی‌اش را به نان‌درآر داد و گفت: "چهار تا". 🔰نان‌درآر همان‌طور که کارت را کنار دستگاه کارت‌خوان می‌گذاشت تا بکشد گفت: "سه تا بیشتر نمی‌تونم بدم؛ آرد برامون نیاوردن و امروز خمیر کم داریم. سه تا بیشتر نمی‌دیم که به همه برسه". 🔰پسرک گفت: "آخه ما چهار تا نان لازم داریم. حالا سه تا با چهار تا چه فرقی می‌کنه؟! به من چهار تا بدی چطور می‌شه؟!" 🔰تا خواستم از شهامت پسر در بیان خواسته‌اش لذت ببرم، نان‌درآر بحثی را شروع کرد که آن لذت به‌کلی فراموشم شد. گفت: "عمو جان، فرض کن من به تو چهار تا نان دادم؛ وقتی بقیه این رو ببینند، یکی‌شون نمی‌گه خب برای منم همین‌طور حساب کن و بگو سه تا با چهار تا چه فرقی می‌کنه؟!" پسربچه فکری کرد و گفت: "شاید"! نان‌درآر گفت: " شاید نه، حتماً. اون وقت کم‌کم بقیه هم همین رو می‌گن و من ناچارم بی‌خیال سه تا بشم و بگم کسی بیشتر از چهار تا نبره". 🔰این را گفت و همان‌طور که داشت به سمت تنور می‌رفت ادامه داد: "تا اینجاش هم بده، ولی بدترش اینه که یهو یکی هم پیدا بشه و بگه حالا چهار تا با پنج تا چه فرقی می‌کنه؟! اون وقت تو به من بگو؛ دیگه از قانونی که ما به نفع خلق الله گذاشتیم تا به بقیه هم نان برسه، چی باقی می‌مونه؟!" 🔰جمله‌اش که تمام شد، سه تا نان سنگک از تنور درآورد و راه افتاد سمت میز جلوی در و گذاشت جلوی پسرک. بعد هم گفت: "نه عمو جان، همین سه تا رو ببر، نرخ منم نشکن. چون اگه من الآن از حرف خودم کوتاه بیام و بیشتر از سه تا به تو نان بدم، یه ساعت دیگه اینجا برای بردن پنج تا نان هم از من طلبکار می‌شن!" 🔰من که از این بحث قشنگ و ساده اما عمیق مفهوم "حدّ یقف" و فلسفه محدودیت و قانون حسابی کیفور شده بودم، با خودم گفتم: یعنی چند نفر از های این طفل‌های معصوم در هایشان این‌طور منطقی با آن‌ها بحث می‌کنند و این مفاهیم اجتماعی را برایشان تبیین می‌کنند؟! 🔰به نظرتان اگر این مفهوم برای نوجوان‌های ما جا بیفتد و به آن پایبند شوند، دیگر کسی مثلاً در این‌طور می‌گوید که "مگه بیرون بودن چند تا تار مو یا یه ساق دست چه اشکالی داره؟! اگر هم کسی همچه حرفی بزند، با یادآوری ضرورت "حدّ یقف" در هر چیزی از جمله حجاب و اینکه اگر از آن کوتاه بیاییم، کار به جاهای باریک می‌کشد، اگر داشته باشد و نخواهد کند، می‌پذیرد. @HOWZAVIAN
بلاگرِ‌معلم یا معلمِ‌بلاگر؟! ✍️محمدرضا بابایی این سؤال اساسا اشتباه است و اصلا نمی‌شود این دو را در یک کفه ترازو با هم سنجید! بلاگر بر اساس نرم‌افزار تمدن غرب، بدنبال نشان دادن خود است و معلم بر پایه نرم‌افزار تمدن اسلامی، در مسیر سوختن و ساختن دیگران قرار دارد، معلم چراغ راه دیگران می شود تا پرواز کنند، اما؛ بلاگر از دیگران برای بالارفتن خود استفاده می کند. پس معلمی و بلاگری قابل جمع نیست و طبیعتا نمی شود بلاگرها را معلم یا معلمین را بلاگر دانست . از طرفی ساحت معلمی از نوع عشق است و بلاگری از نوع کشک، یعنی بلاگر بدنبال سرگرمی است اما؛ معلم ایجاد اندیشه در جان و سر متربی خویش می‌کند. معلم مشوق انجام مسئولیت و سازندگی در دین و دنیا است اما بلاگری تشویق به بی مسئولیتی و وقت گذرانی می کند. چطور می‌شود معلمی را با بلاگری قیاس کرد وقتی اساسا و ماهیتا با هم متفاوت اند؟ بواسطه همین تغییر است که جایگاه معلم ارج نهاده می شود و آن را هم‌رده با پیامبران الهی قرار می‌دهند، حال اگر امروز نسبت به جایگاه معلمی گاهی خدشه وارد می کنند، دلیل بر تغییر ماهوی آن نیست و او همچنان همان اجر وعده داده شده را دارد، نتیجه اینکه؛ معلم بلاگر نمی‌شود و بلاگر معلم. معلمِ واقعی عاشق خدا است و به سمت اندیشه خدایی می رود و از خدا انتظار دارد اما بلاگر عاشق خلق است و به‌سوی اندیشه های آن‌ها قدم برمی دارد و از آنها انتظار تایید(لایک و فالو) دارد، امروز برای معلمین باید این آیه را خواند: مَا عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ ۖ وَمَا عِنْدَ اللَّهِ بَاقٍ ۗ وَلَنَجْزِيَنَّ الَّذِينَ صَبَرُوا أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ؛ آنچه نزد شماست همه نابود خواهد شد و آنچه نزد خداست (از ذخائر اعمال نیک و ثواب آخرت، تا ابد) باقی خواهد بود و البته اجری که به صابران بدهیم اجری است بسیار بهتر از عملی که به جا می‌آوردند. سایه معلمان واقعی بر سر علم و دانش این مرز و بوم مستدام . (آذربایجان غربی) ✒️@howzavian_westazarbaijan
☀️ از آنانی که آموختم... ✍️ سیدمحمدباقر میرصانع نزدیک به 15 سال پیش، من و سه نفر از رفقا، داخل اتاقک هشتم سالن 15 قطار تهران-مشهد نشسته بودیم که پیرمردی لاغر اندام، خوش‌پوش و خوش‌رو وارد شد. برق چشمانش در همان ابتدای ورود نشان از خوش‌حرفی و خوش‌مجلسی‌اش می‌داد. دربارۀ همه چیز حرفی داشت و برای هر متنی حاشیه‌ای. به ویژه با غذا خوردن من خیلی حال کرده بود و می‌گفت: «جوری می‌خوری که آدمِ سیر به هوس می‌افته» (اون موقع بود که فهمیدم با چه حرصی و ولعی لقمه‌ها را می‌خورم! از آن پس شیک‌تر خوردم. ) همسرش را به تازگی از دست داده بود و از عشق‌اش به او حکایت‌ها داشت. اما مهم‌تر از همۀ اینها دیدگاه‌اش دربارۀ دنیا بود: «دنیا است. دانشگاهی که هرکسی یا هر چیزی در آن می‌تواند و باشد، به شرط اینکه شاگرد و دانشجو اهل دیدن، دقّت کردن و درس گرفتن باشد.» با این پیش‌درآمد قصد دارم از برخی معلمان و اساتیدِ خودم در این دانشگاه آزاد تشکر کنم: 1. همان پیرمرد لاغراندمِ خوش‌پوشِ خوش‌روی خوش‌سخنِ خوش‌مجلس که به واژۀ دانشگاه آزاد آبرو داد. 2.معلم کلاس دومِ ابتدایی‌ام مرحوم پیشوا که با اینکه متوجه شد کلاس را نجس کرده‌ام عیب‌پوشی کرد و دروغ من را راست پنداشت و ضایع‌ام نکرد. (اما خداییش جوری با اعتماد به نفس گفتم: «قبل از اینکه ما بیایم بود» که همۀ بچه‌ها باور کردند) 3. دایی‌ام که با شُل بستنِ پالان الاغ و سوار کردنِ من، برادرم، پسردایی و پسرخاله بر روی الاغِ بی‌چاره به من آموخت، کار از غیرمحکم‌کاری خیلی عیب می‌کنه. (هنوزم احتمال می‌دم دایی بنده قصد ترور دسته‌جمعیِ ما رو داشت) 4. آن سنگ بزرگی که در مسیر خانۀ پدربزرگم بود و به منِ سر به هوا، سر به زیری را آموخت. (البته کمی بد اخلاق بود چون هم شلوارم پاره شد و هم صورتم زخمی.) و بسیار معلم دیگری که به من بسیار درس آموختند و الان فرصتِ بازگو کردنشان نیست. @HOWZAVIAN