eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
473 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📔پستچی ✍️چیستا یثربی 🖋نقد به قلم: ش. شیردشت‌زاده دیشب قبل از خواب، بی‌حوصلگی و چرخیدن در فیدیبو، رمان پستچیِ چیستا یثربی را گذاشت پیش پایم. قبلا خیلی تعریفش را شنیده بودم، بیشتر هم در دوران نوجوانی. یکی از آن کتاب‌هایی بود که دختران نوجوان برایش غش و ضعف می‌کردند. من هم در همان نوجوانی فصل اولش را خواندم؛ ولی جذبش نشدم. بیشتر احساسم این بود که: خب که چی؟ دختره عاشق پستچی محله‌شان شده و هی برای خودش نامه می‌نویسد که پستچی را هر روز صبح برای چند لحظه ببیند... بی‌مزه بود به نظرم. نظرات مخاطبان را که درباره رمان خواندم و ابراز علاقه شدیدشان را، با خودم گفتم شاید انقدرها بی‌مزه نباشد. بعد هم که دیدم کتاب در دسته‌بندی دفاع مقدس است، گفتم نه، شاید بیش از عشق دختر چهارده ساله به یک پستچیِ موطلایی حرف بیشتری برای گفتن داشته باشد. پس شروع کردم به خواندنش. کوتاه بود، حدود صد صفحه. خدا را شکر که یک ساعت بیشتر وقتم را هدر نداد. به طور متوسط هر دو صفحه یک بار، دست از خواندن می‌کشیدم و به سقف خیره می‌شدم و می‌گفتم: اسکلن اینا؟😐 با کمال احترام به خانم یثربی به عنوان یک هنرمند، این رمان واقعا... بی‌خیال. فقط امیدوارم برخلاف ادعای عده‌ای، داستانش واقعی نباشد که خیلی جای تاسف دارد. چندتا ایراد منطقی داشت(مثلا دختر سال اول روانشناسی بود و هجده ساله، لیسانس روانشناسی گرفت و همچنان هجده سالش بود، در عین حال قرار بود برای پزشکی بخواند!) و مخصوصا قسمت‌های مربوط به جنگ بوسنی و مسائل نظامی و امنیتی‌اش خیلی دور از واقعیت بود. در کل، صد و یک صفحه فقط بی‌عقلی و رویاپردازی یک دختر بود، فقط همین. صد و یک صفحه فانتزی. عشق در یک نگاه هم از آن دروغ‌های خنده‌دار در تاریخ بشر است. شاید با من مخالف باشید ولی به نظر من معنی نمی‌دهد یک نفر فقط بخاطر این که پستچیِ جوان محله‌شان موهایش طلایی ست اینطوری عاشقش بشود و پای همه دشواری‌های عشقش بماند. اصلا در یک نگاه هیچ عشقی نمی‌تواند شکل بگیرد. آدم در یک نگاه ظاهر را می‌بیند و اگر در سن نوجوانی و اوج افت و خیز هورمون‌ها باشد، دلش کمی می‌لرزد، و از آنجا به بعد شروع می‌کند به فانتزی بافتن که این پسر موطلایی حتما فلان‌جور است و فلان اخلاق حسنه را دارد... و بعد در واقع عاشقِ فانتزی‌های ذهنی خودش می‌شود، نه یک آدم واقعی. من نمی‌فهمم چرا باید ما انقدر به نوجوان‌هایی که تازه دارند وارد دنیای بزرگسالی و رابطه با جنس مخالف می‌شوند دروغ بگوییم و فیلم سیاه و سفید را رنگی برایشان تعریف کنیم؟ می‌خواهیم فیلم و رمانمان پرفروش و جذاب شود، برای همین حاضر نیستیم اعتراف کنیم که عشق در یک نگاه چیزی جز یک مسخره‌بازیِ کودکانه نیست، درواقع کمی تغییرات هورمونی ست که اگر محلش نگذاری دوباره به اعتدال می‌رسد و می‌رود پی کارش. حالا هی برای نوجوان‌ها از عشق‌های سوزانِ در یک نگاه قصه ببافید و در عالم رویا غرقشان کنید... دیر یا زود واقعیت را می‌فهمند. من اما دلم برای آن بیچاره‌هایی می‌سوزد که باورشان نمی‌شود این‌ها قصه است و زندگی‌شان را برای واقعی کردن این فانتزی‌ها هدر می‌دهند. چیستای داستان پستچی، یک دختر فوق‌العاده احساساتی ست. بدون هیچ دلیلی، بدون هیچ شناختی عاشق علیِ موطلاییِ داستان شده و علناً برایش غش و ضعف می‌رود(واقعا غش می‌کند ها!) و جلوی همه قربان‌صدقه‌اش می‌رود و برای رسیدن به علی مرزهای حماقت را تا کیلومترها جابه‌جا می‌کند. باز اگر یک شناختی بود که این‌همه شیدایی را توجیه می‌کرد یک چیزی... بعد از آن بدتر این است که علی هم معلوم نیست برای چی عاشق چیستا شده؛ از آن مدل عاشق‌های توی قصه‌های هزار و یک شب، داغ و توقف‌ناپذیر. با آن دیالوگ‌های کلیشه‌ای و تکراری که: آه شاهدخت من با اسب سپید می‌آیم و از چنگال اژدها نجاتت می‌دهم! (ناگفته نماند که شخصیت‌پردازی علی همان تصویر فانتزیِ ایده‌آل دخترها از مرد آینده است، بی‌کم‌وکاست. از آن مردهایی که اصلا وجود خارجی ندارند!) عشقی نامتعادل، دیوانه‌وار، غیرقابل تفسیر در بستر فرهنگی دهه شصت و بدون دلیلی مشخص و منطقی. چیستا و علی کلا از دو دنیای متفاوتند. اگر دو دقیقه بی‌خیال تب و تاب عاشقانه‌شان بشوند این را می‌فهمند که هیچ حرف مشترکی با هم ندارند، حتی شاید در بعضی اصول با هم اختلاف نظر جدی داشته باشند و موی طلایی علی توی زندگی آب و نان نمی‌شود! چیستا دختر بالاشهریِ یک خانواده اهل فرهنگ است، نویسنده است، روحیه‌اش هنری، لطیف و پرشور است و علی بچه پایین‌شهر، یک عملگرای اهل جنگ و مبارزه. ولی هیچ‌کدام این‌ها را نمی‌بینند، از بس که غلیان هورمون‌ها زیاد است!
نصف کتاب همین حماقت‌ها و غش و ضعف‌های چیستاست و نصف دیگرش ترسیم دوگانه عشق یا وطن. این که علی باید برود ماموریت و چیستا باید منتظر بماند و هربار قبل رفتن پاپیچ علی بدبخت می‌شود که نرو. چیستا مثل یک دختربچه لوس است نه یک عاشق بالغ که بتواند ازخودگذشتگی نشان بدهد و از آن بدتر علی ست که به این سازهای چیستا می‌رقصد و ماموریت برون‌مرزی در سطح ملی را بخاطر این شاهزاده‌خانم رها می‌کند! بماند که اصلا آنچه از نیروهای نظامی ایران و عملکردشان در بوسنی نشان داده، کلی حفره‌ی غیرمنطقی دارد و انگار جهان عرصه خاله‌بازیِ چیستا خانم است! داستان در کل چند ظرفیتِ خوب برای داستان‌پردازی و پردازش بیشتر داشت که نویسنده نادیده‌شان گرفت و ترجیح داد فقط به احساسات چیستا بپردازد. ظرفیت‌هایی مثل همین تفاوت علی و چیستا، جنگ بوسنی، ماجرای ریحانه و بیماری‌اش... اگر نویسنده بجای این که دائم در ذهن چیستا بنشیند و خیال‌بافی‌های کودکانه او را بازگو کند، به این گره‌ها می‌پرداخت و وزن بیشتری در داستان به آن‌ها می‌داد، می‌شد گفت یک داستان واقعی و درست و درمان نوشته که در دسته‌بندیِ ادبیات مقاومت می‌گنجد. باز هم امیدوارم داستان واقعی نباشد، امیدوارم نویسنده این نقد را نخواند و اگر خواند ناراحت نشود. دست خودم نیست که عشق در یک نگاه برایم بی‌معنا و غیرمنطقی ست و ترجیح می‌دهم مخاطبم را با کلیشه‌های عاشقانه تخدیر نکنم. https://eitaa.com/istadegi
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 209 امیدواری‌ای که در چهره ایلیا دویده بود همانجا می‌خشکد. انتظار داشت این را بهانه کنم برای عذرخواهی؟ - سلیقه‌ت توی انتخاب عطر افتضاحه. سرم را تکان می‌دهم و از جا بلند می‌شوم. ایلیا که همچنان روی نیمکت ولو شده، صدایم می‌زند. -صبر کن... هنوز نفسش درست و حسابی درنیامده. بی‌حوصله می‌گویم: می‌خوام برم خونه. -می‌شه قبلش منو برسونی خونه؟ دستانش می‌لرزند و عرقش هنوز خشک نشده. -من؟ -اوهوم. حالم خوب نیست. نمی‌تونم رانندگی کنم. منو برسون و با ماشین خودم برگرد. از هر جنبه‌ای که به قضیه نگاه کنیم، پیشنهادش غیرمنطقی و کمی خطرناک به نظر می‌رسد. حتی ساده‌ترین پسرها هم ممکن است پشت چهره مهربان و معصومشان یک جنایت‌کارِ دیوانه را پنهان کرده باشند. می‌گویم: خب تاکسی بگیر. -الان دیگه تاکسی گیر نمیاد. خودش را کمی روی نیمکت جابه‌جا می‌کند و ملتمسانه به چشمانم خیره می‌شود. -خواهش می‌کنم... فقط دم در خونه پیاده‌م کن. قرار نیست بیای تو! با یک دست چاقوی ضامن‌دارِ داخل جیب شلوارم را لمس می‌کنم و دست دیگر را به سمت ایلیا دراز می‌کنم. -باشه، سوییچ ماشینو بده. لبخند بی‌رمقی روی چهره رنگ‌پریده‌اش می‌نشیند. سوییچ را می‌دهد و پاکشان دنبال من که به سمت ماشین قدم تند کرده‌ام راه می‌افتد. *** ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاهی احساس می‌کنم بعضی بزرگواران توی کانال عضو هستند که هربار یک ایرادی بگیرند و یه چیزی رو بهانه کنند برای تخریب!! و برای همین نه رمان‌ها رو درست می‌خونن(درحدی که نمی‌دونن اسم رمان خورشید نیمه‌شب هست نه رویای نیمه‌شب!)، نه متن‌ها رو کامل و با دقت می‌خونن و سریع قضاوت می‌کنند... من نگفتم به عشق اعتقاد ندارم، گفتم با عشق در یک نگاه و فانتزی‌هایی که نوجوان رو از زندگی واقعی دور می‌کنه مشکل دارم. بارها هم شده که دوستان نقد کردند و ترتیب اثر دادم و تشکر هم کردم. ولی اگه کلا به نظرتون من نویسنده خوبی نیستم برام سواله که چرا هنوز عضو کانال هستید؟😅 خب کانال رو ترک کنید که اعصابتون خورد نشه!
سلام ممنونم از نظراتتون؛ بله درسته، اینطور نیست که بگم عشق کلا چیز بدیه و وجود نداره، فقط دارم می‌گم با فانتزی عشق در یک نگاه فریب نخورید... این که آدم توی نگاه اول یهو هورموناش بالا و پایین بشه به این معنی نیست که عشق زندگی و نیمه گمشده‌ش رو پیدا کرده! من خیلی عاشقانه نمی‌خونم، ولی تا الان قشنگ‌ترین و پخته‌ترین عاشقانه‌ای که خوندم «منِ او» اثر رضا امیرخانی بوده. تنها عاشقانه‌ای هست که خیلی تخت تاثیر قرارم داد. بعدش هم عاشقانه «پنجشنبه فیروزه‌ای» اثر خانم سارا عرفانی.
هنوز که صلاحیت‌ها تایید نشده! بعد هم مه‌شکن قرار نیست ستاد انتخابات یه شخص خاص باشه. سعی می‌کنم تا جایی که ممکنه ویژگی‌های فرد اصلح رو بگم، و خودتون با بررسی این فرد رو پیدا کنید. ولی به کسی رای میدم که به لحاظ فکر و خط مشی بیشترین شباهت رو به آقای رییسی داشته باشه.
این حس شما طبیعیه، فکر کنم بیشتر آدم‌ها گاهی چنین حسی پیدا می‌کنن. اگه کوتاه مدت باشه که هیچی، ولی اگه ادامه‌دار شد باید دنبال راه حل برید و راه حلش هم مراجعه به یک روانشناس خبره ست.
سلام ممنونم که برای خوندنش وقت گذاشتید؛ نظر لطف شماست. بیشتر از نوشتن فصل دوم، به فکر بازنویسی‌ام. ان‌شاءالله صبر کنید از خورشید نیمه‌شب فارغ بشم...
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 این بزرگوار نمودار و نشانه‌ی مقاومت است. انسان بزرگی است که تمام دوران کوتاه زندگیش که در سن ۲۵ سالگی به شهادت رسیده است، با قدرت مُزَور و ریاکار خلیفه‌ی عباسی، مأمون مقابله و معارضه کرد و هرگز قدمی عقب‌نشینی نکرد و تمام شرایط دشوار را تحمل کرد و با همه‌ی شیوه‌های مبارزه‌ی ممکن، مبارزه کرد... 🖤 شهادت امام جواد(علیه‌السلام) تسلیت باد. http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سال ۹۶بود ایامی که رقابت بین روحانی و رئیسی بالا گرفته بود. آقای رئیسی به اصفهان آمد و خانمش در مسجد بنی فاطمه جلسه‌ای گذاشت و به سخنرانی پرداخت. از اول تا آخر جلسه روی دو زانو نشسته بودم و نکات مهمش را می‌نوشتم. دفتر نوشته، هایم ۷سالی بایگانی شده بود. تا حادثه تلخ ورزقان رخ داد. به دنبال دفتر گشتم و پیدایش کردم اصلا فراموش کرده بودم آن موقع چه نوشته‌ام. به صفحه مورد نظرم که رسیدم چشمانم گرد شد کلماتی که ۷سال پیش از زبان خانوم یک کاندیدا نوشتم انگار برای الان کشور تعبیر شده بود. الانی که آن کاندید، رییس جمهور ملت است و چند روزی هم هست شهید شده است. متن به این شرح بود: «امید همیشه با خرافات همراهه اما انتظار همیشه برنامه دارد. انسان سرور جهان نیست، انسان نباید به دنبال تصرف مال و ثروت و پول باشد. برای گفت و گو با ولی عصر باید به فطرت مراجعه کرد و در زمانی که نیستند به نمایندگان آنها سری بزنیم. مسئولیت انسانی، انسان این است که مردم را راهنمایی کند. این ها شهید میشوند برای نسل های بعد....» انگاری خانم علم الهدی آن لحظه حرف زد تا بفهمم ان مرد کیست و حالا ۷سال گذشته و امروز ما داغدار آن راهنما و نماینده و مسئول شهید هستیم. ✍🏻 محدثه صدرزاده http://eitaa.com/istadegi
درسته اصلا شباهتی به زهره بنیانیان ندارم ولی خوشحالم که مزار زهره بنیانیان یادآور منه...🌱 شاید یه فایده‌ای برای آخرتم داشته باشه...
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 210 *** در تمام طول مسیر هیچ حرفی نزد. فقط من با جملات کوتاه، راه نشانش می‌دادم و او با جدیت به روبه‌رو خیره بود. منتظر بودم درباره قهر ناگهانی‌ام حرفی بزند، عذرخواهی‌ای، پرسشی، سرزنشی... هرچیز. او اما با من مثل نرم‌افزار مسیریاب برخورد می‌کرد، انگار گوینده مسیریاب بودم نه یک موجود زنده، آن هم یک موجود زنده‌ی آزرده‌خاطر. و من هم داشتم مقابل میل شدیدم برای عذرخواهی مقاومت می‌کردم؛ چون این کار بیش از قبل خرابم می‌کرد. با دست به خانه‌ی بزرگی اشاره کردم؛ خانه‌ای با حیاط بزرگ و پردرخت و حصاری از شمشاد و بوته‌های گل. یک عمارت مجلل که واقعا برای یک پدر و پسر زیادی بزرگ بود. بالاخره یک واکنش احساسی از تلما دیدم؛ با دیدن خانه‌مان چشمانش گرد شد. گفتم: بابام دوست داره اینطوری قدرتشو به رخ بکشه. کمی دورتر از خانه ایستاد و باز هم نگاهم نکرد. -خب، شبت بخیر. انگار او هم قهر کرده بود. خواستم کمی دست و پا بزنم، شاید دلش نرم شود و قهر را فیصله دهد. -ببخشید این وقت شب مجبورت کردم بیای اینجا. -اشکال نداره، پیاده شو. حتی نپرسید حالم خوب است یا نه. لجم گرفته بود و هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد. ناامید از به رحم آمدن دلش، در ماشین را باز کردم. یک پایم روی زمین بود که تلما کمی به سمتم چرخید. -من از این که درباره گذشته‌م بپرسی خوشم نمیاد. قبلا هم گفته بودم... نگاهش را به این طرف و آن طرف می‌چرخاند، به هر سویی جز صورت من. مِن مِن کنان گفت: خب... ام... اگه امشب تند رفتم... معذرت... می‌خوام... با این که مشخص بود برای گفتن این جملات دارد جان می‌کَنَد، باز هم شنیدنشان امیدوارکننده بود، خیلی امیدوارکننده. انقدر که انگار یک لیتر آدرنالین به بدن بی‌حسم تزریق شده باشد. می‌توانستم پرواز کنم. ذوق‌زده گفتم: نه... تو منو ببخش که زود از جا در رفتم! ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌷 آسمان می‌خوانَد امشب قدسیان دف می‌زنند حوریان کِل می‌کشند و خاکیان کف می‌زنند شیر عاشق‌کُش! کدام آهو دلت را برده است؟ تیغِ مرحب‌جو! کدام ابرو دلت را برده است؟ آسمانی بی‌کرانی، عاشق دریا شدی آمدی آیینه‌ی انسیه‌ی حورا شدی امشب ای زیباترین! ای دلبر کوثر بیا! شب، شبِ عشق است، ای داماد پیغمبر بیا! بیش از این ها با دل محبوب ما بازی نکن پیش این نیلوفر یکدانه غمازی نکن مثل اقیانوس آرام است این بانو ولی در دلش طوفان به پا کردی، مدارا کن علی! از ازل در پرده بود، آیینه‌دارش می‌شوی در عبور از کوچه باغ عشق، یارش می‌شوی قدّ و بالای علی از چشم زهرا دیدنی ست وای! وقتی می‌رسد دریا به دریا دیدنی ست...! ✍🏻قاسم صرافان ✨سالروز پیوند آسمانی امام علی و حضرت زهرا علیهماالسلام مبارک!🌱 http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز صبح، هوای خوب، چشم‌انداز خوب، و کتاب خوب✨📚 پ.ن: نمی‌دونستم نشستن توی تراس و کتاب خوندن انقدر لذت‌بخشه!
📚 📙مستوری ✍🏻صادق کرمیار آقای کرمیار از نویسنده‌های متعهد و متخصصه؛ متعهد به تاریخ ایران و اسلام و متخصص در نویسندگی. این کتاب هم مثل آثار قبلی‌ای که ازشون خونده بودم هم پرکشش بود هم پرمحتوا. و البته در نوع و ژانر خودش جدید بود تا حدودی. یه داستان پخته و خوب امنیتی؛ اونم در حوزه پیچیده و خاص امنیت اقتصادی و گوشه چشمی به زندگی شهید مهدی زین‌الدین، که با یه عاشقانه‌ی ملایم، بالغانه و شیرین همراه شده... ولی بازهم بهترین قسمت کتاب برای من، همین پرداختن به مجرمان اقتصادی و مسائل کلان اقتصاد کشوره... و این که پردازش شخصیت‌ها انقدر پخته‌ست که تو باور نمی‌کنی شخصیت منفی واقعا منفیه و مثبت واقعا مثبت! و تا آخر تو رو توی تعلیق و شک نگه می‌داره! خلاصه خیلی داستان شیرینی بود و اوج شیرینیش وقتی بود که اواخر داستان، به یک بانوی شهیده هم رسید!✨🥀 پ.ن: توی داستان هم یه عباس داشتیم هم یه شکیبا، فقط شکیبا مرد بود و یه مامور امنیتی بسیار خفن🙄😎 عباسم بازم شهید شد اینجا😕 پ.ن۲: زاویه دید داستان کمی گیج‌کننده بود، یعنی راوی اصلی داستان سپیده بود ولی گاهی شبیه دانای کل می‌شد. هرچند، تا جایی که می‌دونم اینم یه سبکه! http://eitaa.com/istadegi
از اون بریده‌های کتاب که خیلی حرف داره توش... نزدیک انتخاباتم هست، آره دیگه خلاصه...
بلایی که واردات به سر اقتصاد می‌آورد... پ.ن: داستان در کل خیلی قشنگ جا انداخت که واردات و سودجویی‌های شخصی یه عده از واردات چه بلای خانمان‌سوزی سر اقتصاد کشور آورده...
عباسشونم اینطوری شهید شد😔 شخصیت بامزه‌ای بود، واقعا از اون شخصیت‌های زنده بود... حضورش زیاد نبود ولی خیلی وزن داشت توی رمان.
تویی تمام ماجرا، که رفته‌ای ولی مرا، به حال خود نمی‌گذاری... صدای قلب من! چرا غمت نمی‌کشد مرا؟ چرا هنوز ادامه داری؟💔😭 پ.ن: امشب وسط کارهام یهو چشمم به عکسش افتاد و بغضم ترکید... خوبیش اینه که دیگه الان حرف زدن با رییس‌جمهور خیلی راحت شده... سامانه و درگاه و نامه و... نمی‌خواد... و خیلی ساده، دلم می‌خواد بشینم با شهیدجمهورم حرف بزنم، غصه‌هام رو بگم و مثل همیشه اونم سریع پیگیر کارم بشه که حلشون کنه...