🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 111
صدای آژیر آمبولانس آمد.
نفسی برایم نمانده بود؛ اما نگران مردمی بودم که در شانه جاده ایستاده بودند و به ماشین نگاه میکردند.
نمیدانستم شدت انفجار چقدر خواهد بود. صدایم درنمیآمد و گلویم میسوخت؛ با این حال با تهمانده رمقم داد زدم:
- برین عقب! برین عقب!
قبل از این که نتیجه فریادم را ببینم، یک حرارت وحشتناک از پشت سرم حس کردم. انگار کسی هلم داد.
صدای آژیر آمبولانس و جیغ و داد مردم در صدای وحشتناک انفجار گم شد.
زانوهایم داشتند شل میشدند؛ اما خودم را نگه داشتم. نباید میافتادم.
گوشهایم از صدای انفجار کیپ شده بود و سوت میکشید.
به شانه خاکی جاده که رسیدم، زانو زدم روی زمین و با احتیاط جلال را از کولم پایین آوردم و روی زمین خواباندم.
کتف و بازویم تیر کشیدند و بخاطر فشاری که به ریههایم آمده بود، سرفه میکردم.
دلم میخواست همانجا بخوابم؛ اما باید علائم حیاتی جلال را چک میکردم. نبضش میزد.
دستم را گذاشتم روی کلاهکاسکت. سرم سوت میکشید و داغ کرده بود. دلم میخواست برش دارم؛ اما نباید چهرهام شناسایی میشد.
صدای گفت و گوی مردم و آژیر را مبهم و گنگ میشنیدم.
دور جلال داشت شلوغ میشد. ممکن بود همانجا کارش را تمام کنند؛ برای همین از او جدا نشدم و کنارش ماندم.
امدادگرها مردم را کنار زدند و خودشان را رساندند به جلال. باز هم چهارچشمی مراقبش بودم.
پلیس راهور داشت مردم را متفرق میکرد.
دستانم را تکیه دادم روی زمین. کف دستانم روی تیزی سنگها خراشیده شد و یادم افتاد دستم سوخته.
تازه چشمم افتاد به خودروی منفجر شده که حالا کامل در آتش میسوخت. نور آتش شب را روشن کرده بود.
فقط اسکلت فلزی ماشین را میدیدم؛ بقیهاش آتش بود.
تصور این که حاج حسین و کمیل چندسال پیش در چنین آتشی سوختهاند، بر مغزم ناخن میکشید.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 112
کمیل و حاج حسین ایستاده بودند کنار ماشین و لبخند میزدند.
مچم تیر کشید و آن را با دست دیگرم گرفتم. سوزشش بیشتر شد.
دستم ملتهب و قرمز شده بود و میدانستم به زودی تاول خواهد زد.
ناخودآگاه «آخ» کوتاه و شکستهای از گلویم درآمد. لبم گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم از درد.
جلال را که بردند داخل آمبولانس، من هم به امدادگر اورژانس گفتم آسیب دیدهام تا بتوانم سوار آمبولانس بشوم.
داخل آمبولانس نشستم و کلاهکاسکتم را درآوردم. سرم کمی خنک شد.
عرق تمام موهایم را خیس کرده بود. هنوز نفسم جا نیامده بود. امدادگر اورژانس گفت:
- دستتو بده ببینم چی شده؟
دستم را که گرفت، دوباره آخم درآمد. هماهنگ کرده بودم آمبولانس برود بیمارستان خودمان.
با چشم به جلال اشاره کردم:
- این چطوره؟ زنده میمونه دیگه؟
امدادگر روی سوختگی دستم پماد میمالید و صورتم از درد جمع میشد.
گفت:
- فکر نکنم خیلی چیزیش شده باشه. حال عمومیش نگرانکننده نیست. منم شکستگیای ندیدم؛ ولی بازم باید توی بیمارستان ازش عکس بگیرن ببینن یه وقت به جمجمه و مهرههای کمرش آسیب نرسیده باشه. وقتی میگیم کمربند ایمنیتونو ببندید واسه همین میگیم.
روی زخم مچم بتادین زد. بیشتر سوخت. صدای کیان را از بیسیم شنیدم:
- تجهیز انجام شد. تیم تروریستی الان توی تور ما هستن.
دستم را گذاشتم روی گوشم:
- خوبه. مواظب باشید حساسشون نکنید.
امدادگر با یک حالت خاصی نگاهم کرد؛ اما جرات نداشت سوال بپرسد.
دستم را پانسمان کرد. مانده بودم با این دستهای درب و داغان چطور بروم خانه؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
سلام
ممنونم
خب البته لازم نیست حتما یک رمان امنیتی خالی از محتوای عاشقانه باشه...
ضمن این که همه به من گفتند عاشقانه بنویس که انقدر قلمت خشک نباشه(از استاد نویسندگی گرفته تا دوستان، مخاطبان و...)
پ.ن
به من گفتین عاشقانه بنویس،
دیگه اوج تلاشم برای عاشقانه نوشتن این بود که مطهره رو شهید کردم و عباس بیچاره بدبخت شد.😐
آقا اصلا عاشقانه نوشتن به من نیومده🙄
خوبتون شد حالا؟😐
سلام عزیز
سپاسگزارم از دلگرمی شما، انشاءالله ناامیدتون نکنم.
هشتگ #معرفی_کتاب رو دنبال کنید، رمانهای مجازیای که خوب بودند رو هم معرفی کردم.
چشم. البته مدتیه که بخاطر کرونا نشده برم زیارت کنم، روز اربعین هم انقدر شلوغ بود که زود اومدیم بیرون.
دعا کنید دوباره توفیق بشه برم، انشاءالله حتما سلام همه شما عزیزان رو میرسونم.
التماس دعا
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 113
***
فقط دونفر ایستادهاند گوشه سالن نیمهتاریک فرودگاه؛ سیاوش و یک جوان که نمیشناسمش.
انگار طبق یک توافق نانوشته، کنار هم ایستادهاند تا شاید از خطرات احتمالی در امان باشند.
در این سالن خالی، آن هم در یک منطقه جنگزده، وهم آدم را میگیرد.
همقدم با حامد داریم میرویم به سمت خروجی که حامد توجهش به جوانها جلب میشود.
حرفش نیمه روی هوا میماند و میگوید:
- عباس، این دوتا انگار بلاتکلیفند. بریم ببینیم مشکلشون چیه؟
سرم را تکان میدهم که برویم.
قیافه جوانِ کنار سیاوش داد میزند همیشه شاگرد اول مدرسه و دانشگاه بوده. لباس اتوکشیده و مرتب، عینک و موهایی که به یک طرف شانه کرده و ریش پرفسوریاش این را میگوید.
خیلی بلند نیست و نسبتا بدن توپری دارد. میخورد سی سالی داشته باشد.
جلو میرویم و حامد با لبخند همیشگیاش میپرسد:
- شما چرا اینجا ایستادید برادرا؟
چشمم میافتد به پلاک سیاوش که زنجیرش پیچیده به زنجیر نقرهای رنگی که قبلا گردنش بود. کنار خالکوبی کلمه مادر.
سریع نگاهم را میگیرم. همان جوان قدم جلو میگذارد و با یک لبخند موقر، دست دراز میکند به سمت حامد:
- سلام. کاظمی هستم، پوریا کاظمی. به ما نگفتند کجا بریم.
و برگهای را نشان حامد میدهد.
انقدر کلمات را مودب، استوار و تمیز ادا میکند که مطمئن میشوم از آن بچه مثبتهایی ست که همیشه سرشان در درس و کتاب بوده.
کنار سیاوش چه قاب ناهمگون و بامزهای بستهاند! خندهام را میخورم.
حامد میگوید:
- خب شما باید خودت رو به بهداری معرفی کنی برادر.
پس حدسم درست بوده و پوریا باید دکتری، پرستاری، چیزی باشد.
در سالن خالی چشم میچرخاند و عینکش را روی چشم صاف میکند:
- خب الان باید کجا برم دوست عزیز؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 114
حامد دستی میزند سر شانه پوریا:
- بیا، من خودم میبرمت تا هتل شیشهای. اونجا تکلیفت معلوم میشه.
و بعد نگاهی به سیاوش میکند:
- شما هم با ایشونید؟
چه سوال خندهداری!
سیاوش سینه جلو میدهد و همان ابتدا که دهان باز میکند، حامد مطمئن میشود سیاوش و پوریا صنمی با هم ندارند:
- نه داداش، ما همینطوری مرامی ثبتنام کردیم اومدیم. الانم معلوم نیس اینجا کی رئیسه؟
لبخند حامد عمیقتر میشود:
- شمام با ما بیا. بریم ببینیم کی رئیسه.
و راه میافتد. سیاوش و پوریا کمی این پا و آن پا میکنند و خودشان را به ما میرسانند.
ابوحسام دم در منتظرمان است؛ رفیق سوری حامد.
حامد خاصیتش این است که برعکس من، زود میتواند خودش را در دل آدمها جا کند.
دقیقاً هم وقتی سر و کلهاش در زندگی من پیدا شد که نیاز به یک رفیق داشتم؛ کسی از جنس کمیل. دقیقاً وقتی جای کمیل خیلی کنارم خالی بود.
رفاقت من و حامد از اربعین شروع شد.
دو سال است که هر سال اربعین و دهه محرم، خودش را میرساند به عراق تا حفاظت از زوار را به عهده بگیرد.
هر دو سال هم با هم بودیم. میدیدمش که یک جا نمینشیند.
یکی دو روز رفته بودم توی نخش که ببینم کِی میخوابد؟ دیدم نه...اصلاً خواب ندارد. وقت استراحت هم میرفت بین موکبها کار میکرد.
سوار ماشین میشویم و در تاریکی بیپایان شبهای دمشق، خودمان را به هتل شیشهای میرسانیم.
این هتل شیشهای هم یک جورهایی کارکردش مثل دوکوهه است.
همه خوابند بجز یک پیرمردِ ریزهمیزه که وقتی حامد را میبیند، گل از گلش میشکفد.
حامد را محکم در آغوش میگیرد و میبوسد.
از چشمان کشیده و لهجه مشهدیاش میشود فهمید از اعضای تیپ فاطمیون و اهل مشهد است.
حامد و پیرمرد، مثل پدر و پسرند با هم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
شماره قسمتهای امشب رو یادتون باشه:
113، ستاد خبری وزارت اطلاعات
114، ستاد خبری اطلاعات سپاه
😎
▪️ازهمان لحظه که خورشیدآخرین پیامبر غروب کرد،تاریک ترین شبِ تاریخ آغاز شد.
خورشیدِ پشت ابر،✨
ابرهایِ غیبت را با دستانِ مهربانت کنار بزن که بیش از همیشه، زمین به گرمای وجودت و زمان به درخشش نورت محتاج است.
🏴 شهادت #پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله و جگرگوشه اش ،امام مجتبی علیه السلام تسلیت باد.
#امام_حسن
🏴 اگر عزت واقعی میخواهیم باید در راه پیامبر قدم بگذاریم
▫️ تبرک جستن مردم از آب وضوی پیامبر و اعتراف ابوسفیان به عزت واقعی ایشان
📝 رهبرانقلاب: پیامبر اعظم صلیاللهعلیهوآله ده سال حکومت کرد، اما اگر بخواهیم عملی را که در این ده سال انجام گرفته، به یک مجموعه پُرکار بدهیم تا آن را انجام دهند، در طی صد سال هم نمیتوانند آن همه کار و تلاش و خدمت را انجام دهند! اگر ما کارهای امروزمان را با آنچه که #پیغمبر انجام داد، مقایسه کنیم، آنگاه میفهمیم که پیغمبر چه کرده است. اداره آن حکومت و ایجاد آن جامعه و ایجاد آن الگو، یکی از معجزات پیغمبر است.
💟 آن مردمی که ده سال با او زندگی کردند، روزبهروز محبت پیغمبر و اعتقاد به او در دلهایشان عمیقتر شد. وقتی در فتح مکه، ابوسفیان مخفیانه و با حمایت عبّاس - عموی پیغمبر - به اردوگاه آن حضرت آمد تا امان بگیرد، صبح دید که پیغمبر وضو میگیرد و مردم اطراف آن حضرت جمع شدهاند تا قطرات آبی را که از صورت و دست ایشان میچکد، از یکدیگر بربایند! گفت: من کسری و قیصر - این پادشاهان بزرگ و مقتدر دنیا - را دیدهام؛ اما چنین عزّتی را در آنها ندیدهام.
🚩آری؛ عزّت معنوی، عزّت واقعی است؛ «وللَّه العزّة و لرسوله و للمؤمنین»؛ مؤمنین هم اگر آن راه را بروند، عزّت دارند. ۸۰/۲/۲۸
دوستان عزیز، امشب بخاطر شهادت جانگداز پیامبر اکرم و امام حسن مجتبی صلواتالله علیهما، رمان نداریم.
عوضش یکی دوتا داستان کوتاه و یادداشت هست که انشاءالله امشب و فردا تقدیمتون میشه.
یک تکه ویفر فندقی.mp3
10.32M
🎧 #بشنوید / داستان صوتی #یک_تکه_ویفر_فندقی 📻
🖤داستانی متفاوت در رابطه با شهادت #امام_حسن علیهالسلام🖤
📚داستان برگزیده جشنواره #فاز / گروه پرنسسهای باغ انار✨
🎤کاری از گروههای: درختان سخنگو و درختانۀ سخنگو🎙
این داستان تولید #باغ_انار است.🌱
#بریده_داستان 📖
مردی پشت میز نشسته بود. روی میز یک ستاره پنجپر طلایی حکاکی شده بود. مرد بی آن که نگاهی بیاندازد گفت:
- پرونده رو بررسی کردیم. مرگ طبیعیه.
چیزی توی ذهنش وول خورد، سرعت گرفت و روی زبانش نشست:
- چی؟ طبیعی؟ مدرک تون چیه؟!
🎙گویندگان:
راوی: علی جعفری
الکساندرا: کاربرt.h
پسر جوان: حسین
مرد عینکی: مرتضی جعفری
کشیش: میرمهدی
منشی: محمد نیکیمهر
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
ماه رمضان، در #باغ_انار جشنوارهای برگزار شد به نام #فاز .
فاز یعنی: فرزند ارشد زهرا !
موضوع این مسابقه، زندگی #امام_حسن علیهالسلام بود.
بچهها به گروههای چهارنفره تقسیم شدند.
بنده هم با سه نفر از دوستان کلاس نویسندگی، در یکی از گروههای چهارنفره مشغول شدیم به نوشتن داستان.
داستان ویفر فندقی، حاصل تلاش گروه ما بود که یکی از داستانهای برگزیده جشنواره ست.
امیدوارم از شنیدنش لذت ببرید...
اگه چشمانتون بارانی شد، التماس دعا...
السلام علیک یا حسن مجتبی...🏴
38.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
4_5782913755981547591.mp3
9.01M
🏴
یا علی من برم،
در خونت آتیش میگیره...
🎙بانوایحاجمحمـودڪریمی
#شهادت_حضرت_پیامبر (ص)
#امام_حسن (ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 از کنار رنجهای رسول خدا ساده نگذریم!
◾️چطور مظلومیتهای امام حسین(ع) باید ذکر شود، اما مظلومیتهای پیامبر(ص) نباید ذکر بشود؟!
#شهادت_حضرت_پیامبر (ص)
#امام_حسن (ع)