eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
496 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام ممنونم از اینکه وقت گذاشتید. لطف دارید هرچند رمان دلارام من، چون اولین رمانم هست، خیلی کیفیت پایینی داره. هشتگ رو دنبال کنید.
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 115 وقتی پیرمرد از آغوش حامد جدا می‌شود، حامد تازه یادش می‌افتد باید ما را به هم معرفی کند: - ایشون مش باقر هستن، بزرگ ما و بچه‌های فاطمیون. مش باقر، این برادرا هم با منند. ان‌شاءالله امشب بخوابند، فردا تکلیفشون روشن می‌شه. مش باقر لبخند می‌زند: - خوش آمدید باباجان. مهمون آقا حامد جاش رو چشمای مایه. و راهنمایی‌مان می‌کند به سمت یک اتاق خالی. قرار می‌شود سیاوش و پوریا در یک اتاق بخوابند و من و حامد در یک اتاق. من همان اول، سرم به بالش رسیده و نرسیده چشمانم بسته می‌شوند. *** با دست باندپیچی شده در بیمارستان قدم می‌زدم که چشمم به پزشکِ جلال افتاد. جلو رفتم. احتمال می‌دادم کسی را گذاشته باشند که سر و گوشی آب بدهد و بفهمد حال جلال چطور است؛ برای همین دکتر را که از بچه‌های خودمان بود، کناری کشیدم و پرسیدم: - حالش چطوره؟ - خوبه. خوشبختانه آسیب جدی ندیده. یکم سرش دچار ضربه شده که نگران کننده نیست؛ اما باید تحت نظر باشه. ته دلم خدا را شکر کردم. سرم را کمی جلو بردم و نزدیک گوش دکتر گفتم: - بهتره فعلاً توی کما باشه. متوجهید که؟ چند ثانیه با حالتی گنگ نگاهم کرد و بعد ابروهایش بالا رفت: - آهان...باشه. خوشم می‌آمد خوب می‌گرفت منظورم را. می‌خواستم فعلا به همه از جمله خانواده جلال بگویند توی کماست که خطر حذفش منتفی شود. از بیمارستان زدم بیرون و به یکی از بچه‌ها سپردم نامحسوس مواظبش باشند. خودم را رساندم به اداره. امید و میلاد طبق معمول پشت سیستم بودند؛ اما با چهره‌های نگران. از میلاد پرسیدم: - هنوز نتونستی بفهمی این ناعمه کیه؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 116 سرش را تکان داد: - توی هیچ‌کدوم از بانک‌های داده، چنین اسم و عکسی وجود نداره. بچه‌های برون‌مرزی هم گفتند نمی‌شناسن. اصلا انگار یه شبه پای بته سبز شده! این که نمی‌دانستم ناعمه دقیقاً جاسوس کدام سرویس است و اهل کجاست، اذیتم می‌کرد. اگر می‌دانستم، بهتر می‌توانستم حرکت بعدی‌اش را پیش‌بینی کنم. به امید گفتم: - چیه؟ چرا نگرانید شماها؟ - سمیر و ناعمه می‌خوان از ایران برن. برق از کله‌ام پرید: - چی؟ کجا؟ - برای فرداشب بلیت هواپیما دارند به مقصد ترکیه. شقیقه‌هایم را با دو انگشتم گرفتم. سرم نبض می‌زد. رفتن سمیر و ناعمه به این معنا بود که داشت زمان عملیات‌های تروریستی می‌رسید. از اتاق بیرون زدم تا خودم را برسانم به دفتر حاج رسول. باید زودتر هماهنگی‌هایش را انجام می‌دادم برای عملیات دستگیری. طوری هروله می‌کردم که هرکس من را می‌دید، تعجب می‌کرد و می‌گفت: - کجا با این عجله؟ وقت نداشتم جوابشان را بدهم. حاج رسول را بیرون از دفترش دیدم. داشت می‌رفت خانه. به سختی سرعتم را کم کردم که روی سرامیک‌های راهرو لیز نخورم و پخش زمین نشوم. دست به دیوار گرفتم. حاج رسول با همان حالت عاقل اندر سفیهش نگاهم می‌کرد و منتظر بود نفسم جا بیاید تا حرف بزنم. صاف ایستادم و دستی به سر و روی بهم ریخته‌ام کشیدم. می‌دانستم حسابی خاک و خلی و درب و داغانم و احتمالاً بوی دود و خون می‌دهم. حاج رسول با چشمانش اشاره کرد به دست باندپیچی شده‌ام: - دستت چی شده؟ انگار خودم هم تازه فهمیده باشم، دستم را بالا گرفتم و نگاه کردم: - هیچی قربان، یه سوختگی کوچیکه. سرش را تکان داد و راه افتاد به سمت آسانسور: - خب، کارِت رو بگو. زود باید برم. - ناعمه و سمیر دارن از ایران می‌رن. احتمالاً عملیاتشون نزدیکه. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
سلام اول خودتون رو بشناسید. روحیات، استعدادها، علایق... و بعد گزینه‌هایی که دارید رو. این که هر کدوم دقیقا چه ویژگی‌هایی دارند و چه پیامدهایی براتون دارند و آینده شغلی و... با کسانی که توی هر کدام از رشته‌ها هستند صحبت کنید که دقیقا این رشته‌ها چی هستند. به حرف مردم هم اهمیت ندید.
سلام و نور فقط کافیه یه بار پاکش کنید، اولش اذیت می‌شید ولی کم‌کم از سرتون می‌افته یا می‌تونید زمانش رو محدود کنید تا روز به روز از سرتون بیفته
سلام برای نوشتن قسمت‌های مربوط به سوریه، ساعت‌ها وقت برای مطالعه کتب، مقالات، مستندات، نقشه‌های ماهواره‌ای و... صرف شده تا به واقعیت نزدیک باشه. کتاب جاده یوتیوب آقای محمدعلی جعفری هم، یکی از منابع هست.
🏴 لوح | بعد رضا (ع) ضربتی از غم رسید... ▫️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «وضع علاقه‌ی مردم نسبت به اهل‌بیت در دوران امام رضا علیه السلام خیلی بالا بوده. منتها متأسّفانه با حادثه‌ی شهادت قطع شد، و دوران غم اهل‌بیت از دوران امام جواد علیه السلام به بعد شروع میشود. ۱۳۶۵/۰۴/۲۸ حضرت امام جواد علیه السلام نیز در نوجوانی به رهبری امت اسلام منصوب شد و در سالهایی کوتاه، جهادی فشرده، با دشمن خدا کرد.» ۱۳۵۹/۷/۱۸
مداحی آنلاین - کبوترم هوایی شدم - حامد زمانی و هلالی.mp3
6.04M
🕊🕊 کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم... عبدالرضاهلالی/حامدزمانی
امشب به حرمت امام رضا علیه السلام رمان نداریم... می‌دونم عزیزان که دوست دارید زودتر رمان رو مطالعه کنید، اما درست این هست که حرمت شب شهادت امامان عزیزمون حفظ بشه و شب شهادت یه فرقی با شب‌های دیگه داشته باشه امیدوارم ما رو حلال کنید... ان‌شاءالله با دعای شما، زیارت مشهد قسمت همه اعضای کانال و بنده بشه... التماس دعا. بجای رمان، یکی دیگه از داستان‌های صوتی جشنواره فاز رو می‌ذارم که درباره امام حسن علیه السلام هست. امیدوارم لذت ببرید.
پرواز یاکریم‌ها.mp3
35.01M
🎧 / داستان صوتی 📻 🖤داستانی متفاوت در رابطه با زندگانی علیه‌السلام🖤 📚داستان برگزیده جشنواره / گروه خوشه‌های طلایی✨ 🎤کاری از گروه‌های: درختان سخنگو و درختانة سخنگو🎙 📖 بیشتر از همه حاج کمال عصبانی شد. او همیشه صف اول جماعت می‌ایستاد. از جا برخاست: -خریدنت سید؟ ترسیدی؟ شاید هم یه سروسرّی باهاشون داری؟ امامزده رو چند فروختی؟ آبرومون رو بردی... تو لیاقت انتساب به این خاندان رو نداری! با دست به صورت سید کوبید و شال سبزش را روی زمین انداخت. 🎙گویندگان: جعفر(راوی): سپهر آمنه سادات: کاربر ابتسام حاج کمال: ایزدی سید: آقای کرمانی مادر جعفر: کاربر "حضرت مادر" هانیه: زهرا حسینی عبدالله: حسین کدخدا: مرتضی جعفری مسعود تهرانی: ساغری آقای صدر: علی جعفری هاشم: امیرحسین فرخ دخترِ خاله طوبیٰ: بانو رایآ خادم امامزاده: میرمهدی پسرک راهنما: میرمهدی
خیلی با این داستان گریه کردم، مخصوصاً آخرش...
📌 مدینه و طوس فرقی ندارد ◽️ «غریب‌الغربا» یعنی دور و برت شلوغ باشد و باز تنها باشی. مدینه و طوس فرقی ندارد، وقتی حرفت را نفهمند و یاری‌ات نکنند، چه فرقی می‌کند ولیعهدِ قصر مأمون باشی یا مانند پدر در بند زندان هارون‌؟ ◾️ این جهل امت است که این‌بار از  دلِ دانه‌های انگور، زهرِ خود را می‌ریزد و جگرت را می‌سوزاند و دردی که تازگی ندارد: «مردمانی که امام زمان خود را نمی‌شناسند و با دست خویش گرفتارِ غربتش می‌کنند و بعد برای تنهایی‌اش می‌گریند. اول خودم را می‌گویم.» 🔘 شهادت تسلیت باد.
4_5974290721232914944.mp3
6.81M
🔊 | تنظیم 📝 یا امام رضا سلام... 👤 کربلایی‌محمدحسین
سلام عزیز آفرین به مقاومت شما، سعی کنید مدرسه رو مجاب کنید که از شاد یا یک پیام‌رسان ایرانی استفاده کنه، اگر نشد هم اشکال نداره دیگه چاره‌ای نیست. البته پارسال یکی از آشناهای ما شکایت کردند و رسیدگی شد. کلا عزیزان دانش‌آموز، اگر دیگه دیدند راهی نیست و کاریش نمی‌شه کرد، نباید به درسشون لطمه بخوره.
سلام ممنونم از لطف شما البته قلم این داستان‌ها قلم بنده نیست و عزیزان دیگه‌ای که عضو گروه‌ بودند و قلمشون بهتر بود این داستان‌ها رو نوشتند. داستان ویفر فندقی رو دیگه نمی‌شه بهش رای داد چون مسابقه تمام شده اما داستان بی‌امان رو، باید صبر کنید تا توی کانال جشنواره نظرسنجی بذارند. توی کانالش بخونید تا زمان رأی‌گیری اعلام بشه
سلام خواهش می‌کنم، الحمدلله. چشم، یک داستان صوتی دیگه هم درباره امام حسن علیه‌السلام هست که ان‌شاءالله امروز می‌فرستم. می‌تونید برای خوندن داستان‌های بیشتر وارد کانال جشنواره بشید: @jashnvare_yas
سلام اگر کانال شما در پیام‌رسان‌های ایرانی بوده اشکال نداره. اما از انتشار مطالب در پیام‌رسان‌های خارجی راضی نیستم. این بار اشکال نداره عزیز.
سلام بله قبول دارم. ان‌شاءالله قراره بازتولید بشه با کیفیت بهتر.
سلام خیلی مفصله. اما طبق آیه قرآن، حجاب باعث می‌شه بانوان رو به عفت بشناسند و کم‌تر مورد اذیت قرار بگیرند.
💠 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‏ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ‏.
سایه‌های پنهان1.mp3
9.02M
🎧 / داستان صوتی 📻 🖤داستانی متفاوت در رابطه با زندگانی علیه‌السلام🖤 📚داستان برگزیده جشنواره / گروه اناره✨ 🎤کاری از گروه‌های: درختان سخنگو و درختانۀ سخنگو🎙 📖 یکی بلند داد زد:«کشتن...کشتن... اسماعیل پنجه طلا رو کشتن.» عربده شب گوش محله را کر کرد! آسمان با تمام قدرت می‌غرید. صدای شرشر باران از ناودان خانه‌ها ضرب گرفت. سایه‌ها روی دیوارهای سیمانی کوتاه و بلند می‌شدند. در و پنجره‌ها همگی خفه خون گرفته بودند. 🎙گویندگان: راوی: حسین اولی: امیرحسین فرخ اسماعیل: مرتضی جعفری حاج علی: ساغری مرد کوتاه‌قد: سپهر پیرزن قد خمیده: عظیمی مرد صاحب‌خانه: میرمهدی زن‌ مستاجر: کاربر (:
🌸 رهبرانقلاب: ماه ربیع الاول، بهار زندگی است
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 117 دکمه احضار آسانسور را فشار داد: - خب، قرار بر این بود که بعد از تجهیز ششم همه‌شون برن زیر ضربه. هماهنگ می‌کنم برای عملیات. برنامه‌ت برای سمیر و ناعمه چیه؟ سوالش مثل پتک خورد توی سرم. باید چکار می‌کردم؟ گیج و منگِ حادثه بودم و این بدترین حالت برای یک مامور امنیتی ست. لبم را بردم زیر فشار دندانم تا فکرم جمع شود. گفتم: - خودم دنبالشون می‌رم. راستش آن لحظه نمی‌دانستم دقیقاً قرار است تا کجا همراهشان بروم. حاج رسول فهمیده بود الان کمی در هم ریخته‌ام که سعی کرد کمکم کند: - دستگیرشون می‌کنی؟ موتور مغزم داشت گرم می‌شد: - آره، چون اگر دستگیری رو شروع کنیم و اونام متوجهش بشن، دیگه خارج از ایران دستمون بهشون نمی‌رسه. حاج رسول سرش را تکان داد. آسانسور رسید. همراهش سوار آسانسور شدم. سوالی نگاهم کرد: - کجا میای؟ - خونه. - اینطوری نرو خونه. یکم استراحت کن، اگه خواستی فردا صبح برو. خونواده‌ت زابه‌راه می‌شن. راست می‌گفت. بیچاره مادر چه گناهی کرده بود؟ کلا حالم خوش نبود. پیشانی‌ام را ماساژ دادم: - چشم حاجی. باز هم با همان نگاه سنگینش سر تا پایم را آنالیز کرد: - حتماً یکی دو ساعت بخواب، یکم ریکاوری بشی. حالت خوش نیست، اینطوری نمی‌تونی ادامه بدی. در آسانسور باز شد. حاج رسول جلوتر رفت: - منم برم یه خاکی به سرم بریزم... و برگشت سمت من: - مغازه‌ای نمی‌شناسی الان باز باشه؟ به ساعت راهرو نگاه کردم. یک و نیم شب بود. سر تکان دادم: - نه چطور؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 118 - هیچی...بدبخت شدم. خانمم گفته بود خرید کنم برای فردا، مهمون داریم. یادم رفت. الان برم خونه معلوم نیست زنده برگردم اداره. دوست داشتم کمی سربه‌سرش بگذارم و بگویم: - حاجی شما هم بعله؟ اما نگفتم. نه من حوصله شوخی داشتم نه او. حاج رسول رفت به سمت در خروجی و من با امید ارتباط گرفتم: - پروازشون چه ساعتیه؟ - فردا ساعت نُه شب، فرودگاه شهید بهشتی. - ت.م‌شون کیه؟ - مرصاد. قدم تند کردم به سمت نمازخانه. نیاز داشتم به خواب. به امید گفتم: - حتماً برای نماز بیدارم کن. وارد نمازخانه شدم. یکی دو نفر از بچه‌ها کنار نمازخانه خوابیده بودند. یک نفر هم یک گوشه نشسته بود و نماز می‌خواند و چیزی زمزمه می‌کرد. در فضای نیمه‌تاریک نمازخانه نشناختمش؛ عمداً در سایه نشسته بود. گریه می‌کرد و توی حال خودش بود. به حالش غبطه خوردم؛ اما این غبطه زیاد طول نکشید. یک گوشه برای خودم پیدا کردم و آرنجم را به حالت تا شده گذاشتم زیر سرم و دیگر نفهمیدم چه شد. *** صدای اذان می‌آید. صدای حامد را می‌شنوم: - عباس! عباس جان! نمازه ها! سریع می‌نشینم سر جایم. حامد چراغ اتاق را روشن می‌کند و نور چشمانم را می‌زند. چشمانم را ماساژ می‌دهم و خمیازه می‌کشم. بدنم از خوابیدن روی تخت فنری درد گرفته است. به حامد نگاه می‌کنم؛ قیافه‌اش شبیه آدم‌هایی که تازه موقع اذان بیدار شده‌اند نیست. معلوم است که از قبلش بیدار بوده. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 119 از اتاق بیرون می‌زنم تا وضو بگیرم و بروم نمازخانه. در راهرو، سیاوش و پوریا را می‌بینم که خواب‌آلود راه می‌روند. پوریا سعی دارد موهایش را با کشیدن دست مرتب کند. چشمان سیاوش هنوز درست باز نشده و نزدیک است که زمین بخورد. برای این که بیدار شود، می‌زنم سر شانه‌اش: چطوری داداش؟ سیاوش از جا می‌پرد و برمی‌گردد سمت من؛ حالا چشمانش هم باز شده. کمی نگاهم می‌کند تا موتور مغزش گرم شود و بعد راه می‌افتد: مخلص داش حیدر! خوب است که هنوز کسی اسم واقعی‌ام را نمی‌داند. باید به حامد هم بسپارم دیگر اسم جهادی‌ام را صدا بزند. با سیاوش دست می‌دهم. نماز صبح را که می‌خوانیم، حامد درحالی که دستم را گرفته تا به اتاق ببردم می‌گوید: بیا که خیلی باهات کار دارم. وارد اتاقمان می‌شویم. حامد در را می‌بندد: نمی‌خواستی بخوابی که؟ سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم که نه. می‌نشیند مقابلم و می‌گوید: ببین، فکر کنم خودت خبر داری قراره یه عملیات بزرگ داشته باشیم که ان‌شاءالله شر داعشی‌ها به کل کنده بشه. اینم می‌دونی که قبل از شروع عملیات، نیاز به عملیات شناسایی داریم. برای شناسایی، بهترین افراد نیروهای بومی هستن؛ چون هرچی باشه سال‌ها توی این منطقه زندگی کردن و با مردم منطقه و بافت شهری آشناترند. ما هرچقدر هم نیروی اطلاعات عملیات خوب و زبده داشته باشیم، تهش به خوبی نیروهای بومی نمی‌شن، آخرشم که تاابد نمی‌تونیم این‌جا باشیم. باید نیروهای بومی آموزش ببینند که اگه ما هم نبودیم بتونن از پس خودشون بربیان. راست می‌گوید. تقریباً منظورش را گرفتم. برای همین می‌پرم وسط حرفش: خب؛ الان قراره اون نیروها رو آموزش بدم؟ صورت حامد از هم باز می‌شود: آ باریکلا. می‌خوام یه گروه شناسایی از نیروهای بومی و بچه‌های فاطمیون تربیت کنی. فرصت زیادی هم نداری. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi