#بسم_الله_قاصم_الجبارین
🌷شهربانو! جانِ خواهر! کجاستی؟ / بخش دوم
با شهربانو و خواهرش، دست هم را گرفتیم و دور حیاط مدرسه راه افتادیم. هر کدام از بچههای افغانستانی را که میدیدیم، دستش را میگرفتیم و با خودمان همراهش میکردیم. یک حلقه بزرگ از بچههای افغانستانی دور خودمان جمع کردیم که دست هم را گرفته بودند. صورت بچههای افغان از هم باز شده بود. با ذوق داد میزدند: عمو زنجیر باف...! بــــــله؟ زنجیر منو بافتی؟ بـــــله...!
یک بار هم به شهربانو گفتم بچهها را جمع کن تا برایتان قصه بگویم. سریع بچههای افغانستانی را جمع کرد. با ذوق نشسته بودند دور من و نگاهم میکردند. من هم برخلاف روحیه منزویام، چندان خجالتی نبودم. شروع کردم مانند مجریهای برنامه کودک با بچهها سلام و احوالپرسی کردن. جوابم را بلند و پرانرژی میدادند. بعد شروع کردم برایشان قصه گفتن؛ از قصههای شاهنامه و ضربالمثلهای ایرانی بگیر تا قصه شازده کوچولو؛ قصههایی که مادرم برایم خوانده بود و دوستشان داشتم.
بچههای افغان به من کمک کردند از حاشیه امنم بیرون بیایم، تعامل را یاد بگیرم و جرات و جسارت در وجودم زنده شود. برایم مرام میگذاشتند و هوایم را داشتند؛ تا آخر دوران دبستانم که در آن مدرسه درس میخواندم.
از آن به بعد، همه میدانستند یک دختر کلاس اولی در این مدرسه هست که حرف زدنش کمی پیچیده و بدون لهجه است و بچهها کلماتی که به کار میبرد را نمیفهمند. یک دختر ایرانی که یک عالمه دوست افغانستانی دارد و زنگ تفریحها با بچههای افغانستانی بازی میکند، یا آنها را کنار هم مینشاند و برایشان قصه میگوید. دخترکی که اهل دعوا نیست اما وقتی کسی بچههای افغان را مسخره کند، عصبانی میشود و برای بچههای ایرانی توضیح میدهد که نژادپرستی کار آدمهای نادان است.
نمیدانم شهربانو الان کجاست و چکار میکند. از کلاس سوم دبستان به بعد ندیدمش؛ اما فراموشش نکردهام و نخواهم کرد. دوستی من با شهربانو باعث شد هیچوقت به افغانستان و مردمش بیتفاوت نباشم. باعث شد همیشه با شنیدن قصه پُر غصه مردم افغانستان، قلبم به درد بیاید و احساس کنم عضوی از اعضای خانواده و هموطنان خودم را از دست دادهام. باعث شد دعا برای شهربانو و مردم کشورش، جزو دعاهای همیشگیام باشد...
دلم برای شهربانو، اولین رفیق دوران دبستانم تنگ شده است. مدتهاست این سوال در گلویم سنگینی میکند که:
شهربانو! جانِ خواهر! کجاستی؟💔
این یادداشت تقدیم به شهربانو و تمام شهربانوهای افغانستان...🌷🌿
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#افغانستان
#هفته_وحدت
سلام
همه ما گاهی دچار این حس میشیم...
قبلا توضیح دادم گاهی این حس مربوط به حالت جسمانی بدنه و باید بدن رو تقویت کنید.
اگر با وجود تقویت بدن، باز هم این حس پایدار بود، من راهی که برای خودم جواب داده رو پیشنهاد میکنم:
هر وقت خیلی ناامید و خسته هستم، شروع میکنم فکر کردن به این که خیلی از شرایط میتونست بدتر از این باشه و نیست. و یکی یکی نعمتهایی که خدا بهم داده رو به یاد میارم و خدا رو شکر میکنم.
شکرگزاری باعث میشه حالم خیلی خوب بشه و ناامیدیم از بین بره.
استغفار هم خیلی بهم کمک میکنه، گاهی این حس ناامیدی ما بخاطر اینه که قلبمون در اثر گناه غبار گرفته. استغفار تمیزش میکنه...
چرا هر روز زندگی براتون خسته کننده ست، وقتی شما هدفی به بزرگی ظهور دارید؟
به ظهور امام زمان ارواحنا فداه فکر کنید، برای کار کردن انرژی میگیرید.
یه راهی پیدا کنید برای این که ظهور رو نزدیکتر کنید... هدف زندگی ما همینه: زمینهسازی ظهور.
🦋۱آبان سالگرد شهادت شهید
《 مصطفی صدرزاده》
#استوری
#شهید_مصطفی_صدرزاده
✍🏻#محدثه_صدرزاده
..@istadegi..
مهشکن🇵🇸
🦋۱آبان سالگرد شهادت شهید 《 مصطفی صدرزاده》 #استوری #شهید_مصطفی_صدرزاده ✍🏻#محدثه_صد
سلام
بله سیره تربیتی و تشکیلاتی شهید صدرزاده الگوی خیلی خوبی برای کسانی هست که میخوان کار فرهنگی و تربیتی کنند.
ممنونم از شما دوست خوبم خانم فاتح
(نمیدونم چرا اخیرا دوستانم توی ناشناس بهم پیام میدن؟🙄)
#معرفی_کتاب
#معرفی_شهید
✨﷽✨
🦋لَقَد جاءَكُم رَسولٌ مِن أَنفُسِكُم عَزيزٌ عَلَيهِ ما عَنِتُّم حَريصٌ عَلَيكُم بِالمُؤمِنينَ رَءوفٌ رَحيمٌ🦋
✨ به یقین، رسولی از خود شما بسویتان آمد که رنجهای شما بر او سخت است؛ و اصرار بر هدایت شما دارد؛ و نسبت به مؤمنان، رئوف و مهربان است! ✨
📖 آیه ۱۲۸ سوره مبارکه توبه
🌸 ✨ 🌸 ✨ 🌸 ✨ 🌸 ✨
🦋رَسولٌ مِن أَنفُسِكُم 👈 پیامبری است از جنس خودتان . از جان خودتان .
🦋عَزيزٌ عَلَيهِ ما عَنِتُّم 👈 نفس و جان او از جانهای شماست لذا آنچه شما را مى آزارد بر او هم خیلی سخت و دشوار است؛
هر گرفتارى که شما پیدا مى کنید او آن را بر خود مى گیرد و غم شما را غم خود مى داند
و از رنج هاى شما آزرده خاطر مى شود؛
زیرا که شما را از خود و خود را از شما مى داند.
🦋حَريصٌ عَلَيكُم 👈 نسبت به هدایت و به سعادت رساندن شما حریص است
و در راه هدایت شما سر از پا نمیشناسد.
او به هر گونه پیشرفت و ترقی و خوشبختی تان عشق می ورزد.
🦋بِالمُؤمِنينَ رَءوفٌ رَحيمٌ 👈 پیامبر رحمت تجلی رئوف و رحیم بودن خداست.
او نسبت به شما دلسوز و خیر خواه و مهربان است.
و اگر فرمانی هم میدهد همه از سر لطف و محبت و خیرخواهی اوست.
#هفته_وحدت
#میلاد_پیامبر_اکرم
💖عید است و هوا شمیم جنت دارد
🌸 نام خوش مصطفی حلاوت دارد
💖 با عطر گل محمدی و صلوات
🌸این محفل ما عجب طراوت دارد
#میلاد_پیامبر_اکرم(ص)💖
#میلاد_امام_جعفر_صادق(ع)💫
#بر_همگان_مبارکباد🌸
🌷 #میلاد_امام_جعفر_صادق 🌷
به منبر میرود دریا، به سویش گام بردارید
هلا! اسلام را از چشمه اسلام بردارید
مبادا از قلمها جابیفتد واژهای اینک
که بر منبر قدح کج کرده ساقی جام بردارید
«سَلونی» را هدر کردند روزی مردمان، امروز
بپرسیدش! از اسرار جهان ابهام بردارید
الا ای شاعران! چشمان او آرایه وحی است
برای ما از آن باران کمی الهام بردارید
نسیم صبح صادق میوزد از گیسوی صادق
از آن مضمون پیچیده جناس تام بردارید
به فرزندان، به اهل خانه جز ایشان که میگوید
غلام خستهام خفته، قدم آرام بردارید
اگر فرمان او باشد، نباید پلک برهم زد
به سوی شعله چون هارون مکّی گام بردارید
«رُویَّ عَن امامِ جعفر الصّادق لَه الرّحمَه...»
به جز احکام او چشم از همه احکام بردارید
به جای حج به سوی کربلا رفتن خداجویی است
کفن باید به جای جامه احرام بردارید
اگر در گوش نوزادی اذان میخواند، میفرمود
که با آب فرات و تربت از او کام بردارید
میان شعلهها آیات ابراهیم میسوزد
میان گریه ختم سوره انعام بردارید
سید حمیدرضا برقعی
سلام، بله قصدش رو داشتم امشب به مناسبت #میلاد_پیامبر_اکرم صلوات الله علیه و #میلاد_امام_جعفر_صادق علیهالسلام ۴ قسمت رمان بذارم🙂
انشاءالله امشب چهار قسمت داریم، عیدی بنده به شما عزیزان
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 149
سر شهید دوم را میبینم؛ اما جای تیر را نه.
خون اما از زیر سرش روی زمین پخش شده و این یعنی گلوله به سرش خورده.
سمت چپ صورتش روی زمین است و برای همین نیمه چپ صورتش را نمیبینم.
موهای پرپشتی ندارد و اثر گلوله را پشت سرش نمیبینم؛ پس گلوله باید به سمت چپ صورت یا پیشانیاش خورده باشد.
تقریباً میتوانم مطمئن بشوم تکتیرانداز در ساختمان سمت چپ است؛ اما دوباره محض احتیاط با حاج احمد ارتباط میگیرم:
این مدت توی محوطه تحرکی ندیدید؟
- نه، خبری نبوده.
پس تکتیرانداز باید در همین ساختمان سمت چپی باشد. باید خودم را برسانم به ساختمان.
اطرافم را به دنبال راهی برای استتار میگردم.
کمیل میگوید:
ببین، دیوار سمت راستی ساختمان نزدیکه به اینجا. میتونی از پشت اون ماشین بری. اگه در پناه خود ساختمون بری، نمیتونه ببیندت.
به امتداد انگشت اشارهاش نگاه میکنم.
بعد از شهادت هم مخش خوب کار میکند. میگویم:
دمت گرم.
و روی زمین سینهخیز میروم تا پشت ماشین دیگری پناه بگیرم؛ ماشین سواریای که معلوم نیست صاحبش کی آن را رها کرده و رفته و الان کجاست.
در پناه دیوار میایستم و دوباره اطراف را نگاه میکنم.
جز صدای باد در بیابان و صدای انفجاری که از دور به گوش میرسد، صدای دیگری نمیشنوم.
قلبم تندتر از همیشه میزند. چشم میبندم.
به مادرم فکر میکنم، به مطهره، به خواهر و برادرهایم و...شاید خانم رحیمی.
چشم باز میکنم. کمیل نهیب میزند:
بدو وقت نداری!
آرام طوری که صدای پایم هم شنیده نشود، قدم میگذارم به ساختمان متروکه.
با احتیاط و حواسی که بیشتر از همیشه جمع است، میان خاکها و خردهشیشهها و آجرهای شکسته قدم برمیدارم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 150
باید بروم طبقه بالا؛ چون تکتیرانداز باید در یکی از طبقات بالا مستقر شده باشد.
اسلحهام را از حالت ضامن خارج کردهام و هربار به پشت سرم میچرخم تا مطمئن شوم کسی پشت سرم نیست.
پلهها را بالا میروم و در طبقه اول متوقف میشوم. به راهرو نگاه میکنم؛ کسی نیست.
میخواهم برگردم و پشت سرم را ببینم که پشت گردنم احساس سرما و سنگینی میکنم؛ احساس فشار یک لوله فلزی: اسلحه!
در جا متوقف میشوم. صدای خشنی از پشت سرم میشنوم:
لا تتحرك!(تکون نخور!)
لازم نیست این را بگوید؛ من همینطوری هم تکان نمیخورم؛ اما لرزش لوله اسلحه را پشت گردنم احساس میکنم و این یعنی خودش هم غافلگیر شده.
میگوید:
ضع يدك على رأسك!(دستات رو بذار روی سرت!)
به حرف زدنش دقت میکنم؛ صدایش لرزان، خشن و زنانه است. عربی را خوب حرف نمیزند.
برایم چندان جای تعجب ندارد که تکتیرانداز یک زن باشد؛ آن هم غیرعرب.
کمیل مقابلم میایستد و با تاسف سر تکان میدهد:
اوه اوه...گاوت زایید عباس. این مادر فولادزرهی که من میبینم، همینجا سرت رو میبُره و از پنجره آویزون میکنه تا مایه عبرت همگان بشی!
حیف که لوله اسلحه روی گردنم است، وگرنه یکی میزدم پس کلهاش.
توی دلم جوابش را میدهم:
عیبی نداره، عوضش میام پیش تو، من که از خدامه!
کمیل طوری نگاهم میکند که یعنی:«به همین خیال باش!»
و بعد میگوید:
عصبانیش کن. اعصابش همینجوری حسابی کیشمیشیه، اگه عصبانی بشه نمیتونه درست تصمیم بگیره.
این کمیل همیشه استاد جنگ روانی بوده و هست.
یاد آخرین بازجوییاش در سال هشتاد و هشت میافتم. متهم را طوری عصبانی کرد که داخل اتاق بازجویی یک کتک حسابی از متهم خورد، ولی آخرش اعتراف گرفت.
زن با لوله اسلحه، ضربهای به پس گردنم میزند که دردش در سرم میپیچد:
تابع!(برو!)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 151
قدمی به جلو برمیدارم. با اسلحه هلم میدهد تا وارد راهرو بشوم.
زیر لب شهادتین میخوانم؛ هیچ چیز معلوم نیست.
شاید این زن در ساختمان تنها نباشد و الان همدستهایش بیایند سراغم.
ناگاه ضربه غیرمنتظرهای به پشت زانوانم میزند که باعث میشود با زانو بیفتم روی زمین.
زانوانم از برخورد با زمین تیر میکشد؛ اما شروع میکنم به خندیدن، با صدای بلند.
این بار لوله اسلحه را میکوبد به سرم:
اخرس! (خفه شو!)
بیتوجه به خشمش ادامه میدهم. صدای قدمهایش را میشنوم و بعد خودش را میبینم که قناصهاش را به طرفم گرفته و مقابلم ایستاده.
پیراهن مشکی بلند تا پایین زانو پوشیده و شلوار نظامیاش را با پوتینش گتر کرده.
سر و صورتش را هم با یک چفیه عربی پوشانده و فقط چشمان روشنش پیداست که با نهایت خشم و کمی هم اضطراب به من نگاه میکند.
دستانش زیر وزن چهار و نیم کیلوییِ دراگانوف میلرزند. احتمالاً سلاح دیگری نداشته که با همین اسلحه تکتیرانداز دست به تهدید من زده.
احتمال میدهم داعشی باشد؛ چون اولاً اینجا به خط داعش نزدیکتر است تا النصره و دوماً داعش بیشتر زنان را به خدمت میگیرد و زنان اروپایی را جذب خودش میکند.
این زن هم باید اروپایی باشد که عربی را خوب حرف نمیزند.
داد میزند:
من انت؟(تو کی هستی؟)
نیشخدی میزنم که عصبیتر شود و برای این که حسابی لجش بگیرد میگویم:
سیدحیدر. انا ایرانی!
زدم توی خال! برایم چشم میدراند و میغرد:
مجوسی!
با خونسردی میگویم:
انتی وحیدۀ؟ لا احد يجي لإنقاذک!(تنهایی؟ هیچکس برای نجاتت نمیاد!)
از چشمانش پیداست دارد حرص میخورد و بعد داد میکشد و هجوم میآورد به سمتم.
همین را میخواستم. حواسش نیست یک اسلحهی یک متر و بیست سانتی دستش است.
به محض نزدیک شدنش، لوله اسلحه را میگیرم و با قدرت به سمت بالا میکشم.
تعادلش بهم میخورد و میافتد روی زمین. اسلحه را که حالا از دستش بیرون کشیدهام، پرت میکنم به سمت دیوار و اسلحه خودم را به سمتش میگیرم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 152
میلرزد و خشم چشمانش، جای خود را به نگرانی میدهد.
دستانش را بالا میگیرد و به التماس میافتد:
- Please don't kill me! I beg! Let me go!
(خواهش میکنم منو نکش! التماس میکنم! بذار برم!)
و چفیه را از صورتش باز میکند. مطمئن میشوم از مردم بومی سوریه نیست.
نفس عمیقی میکشم و میپرسم:
- where are you from?
(اهل کجایی؟)
- I am Norwegian.
(من نروژیام.)
- Are you alone?
(تنهایی؟)
سرش را به نشانه تایید تکان میدهد. نگاهی به اطراف میاندازم. خبری نیست.
میخواستم بعد از این که شر تکتیرانداز را کندم، پیکر آن دو شهید را عقب بیاورم؛ اما حالا ماجرا فرق میکند.
نمیشود همینجا رهایش کنم؛ کشتن یک زن هم نامردی ست.
باید تحویلش بدهیم به دولت سوریه تا برگردد کشور خودش. میگویم:
- We are different from ISIS; I'm not hurting you. You must come with me.
(ما با داعشیها فرق داریم؛ من بهت آسیب نمیزنم. ولی باید با من بیای.)
با اسلحهام اشاره میکنم که بلند شود. هنوز اعتمادش جلب نشده؛ اما چارهای ندارد.
انگار خودش میداند باید چکار کند که رو به دیوار میایستد و دستانش را روی آن میگذارد.
شاید میترسد عصبانیام کند و بلایی سرش بیاورم.
میگویم:
- Take out everything you have in your pocket.
(هرچی توی جیبات داری رو بریز بیرون!)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
مقام معظم رهبری _مدظله العالی_:
امروز که بر حسب روایت مشهور محدثین شیعه روز ولادت خاتمالانبیاء است، و همین روز، روز ولادت امام جعفر صادق (علیه الصّلاة و السّلام) در سال ۸۳ هجری است، برای دنیای اسلام روز بسیار بزرگی است.
ولادت پیغمبر اعظم یک حادثهی صرفاً تاریخی نیست؛ یک حادثهی تعیین کنندهی مسیر بشریت است. خود پدیدههائی که در هنگام این ولادت بزرگ، طبق نقل تاریخ دیده شد، یک اشارات گویائی به معنا و حقیقت این ولادت است. _۸۷،۱۲،۲۵
#میلاد_پیامبر_اکرم
#میلاد_امام_جعفر_صادق
سلام
من خودم اولین کتابی که درباره ادیان مختلف خوندم، کتاب خدمات متقابل اسلام و ایران بود.
البته خیلی گسترده بحث نکرده، ولی برای شروع خوبه.
توصیه بنده اینه که تا وقتی درباره اسلام دقیق مطالعه نکردید، سراغ ادیان دیگه نرید. چون ممکنه به مباحث پیچیدهای بر بخورید و بیشتر براتون شبهه پیش بیاد.
برای مطالعه دین اسلام، من از ۱۵ سالگی کتابهای شهید مطهری رو شروع کردم و خیلی بهم کمک کرد؛ تمام کتابهای ایشون رو در عرض یک سال و نیم خوندم(واقعا خوشحالم که توی نوجوانی این کار رو کردم چون برای تمام عمرم سرمایه شد).
شما هم کتابهای شهید مطهری رو مطالعه کنید، غیر از اون اگر نوجوان هستید در طرح بینهایت که از طرف آستان قدس رضوی برگزار میشه شرکت کنید و اگر دانشجو هستید در طرح ولایت شرکت کنید.