🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 153
متعجب نگاهم میکند؛ منتظر بوده بازرسی بدنیاش کنم.
صدایم را کمی بالا میبرم:
- hurry up! (زود باش!)
سرش را تکان میدهد و کمی آرامتر میشود. کمی فاصله میگیرم تا نتواند به سمتم حمله کند.
دست میکشد روی پیراهن بلندش تا مطمئن شوم چیزی زیر آن پنهان نکرده.
میدانم الان میتواند از قیافهام این را بفهمد که اگر هر حرکت اضافهای بکند، به رگبار میبندمش.
بعد هم جیبهای شلوار نظامیاش را نشانم میدهد که خالیاند.
با دست به یکی از پنجرهها اشاره میکند:
- My tools are there! (وسایلم اونجان.)
نگاه کوتاهی به سمتی که اشاره کرده میاندازم.
راست میگوید. پایه اسلحه، یک ظرف غذا و بطری آب و یک زیرانداز.
به دستور من، بند یکی از پوتینهایش را درمیآورد و درحالی که یک دستم به اسلحه است، دستانش را میبندم.
پشت سرش میایستم و میگویم:
- go on! (برو جلو!)
از ساختمان بیرون میرویم. هنوز میلرزد.
با حسرت به دو شهیدی نگاه میکنم که روی محوطه آسفالت افتادهاند. شرمندهشان میشوم.
دوست ندارم پیکرشان اینجا بماند. به خودم دلداری میدهم که وقتی زن را رساندم به بچههای خودی، برمیگردم و پیکر شهدا را میبرم.
مسیر آمده را مثل قبل برمیگردیم؛ در پناه خاکریز کنار جاده.
من پشت سر زن حرکت میکنم. به حاج احمد بیسیم میزنم:
ما داریم میایم. هوامونو داشته باشین.
پارچههای استتار اتاقکها را میبینم که در باد تکان میخورند.
به نزدیک اتاقکها که میرسیم، حاج احمد را صدا میزنم.
سیدعلی بیرون میآید و با دیدن من و زن تکتیرانداز، چشمانش گرد میشوند:
این دیگه کیه آقا حیدر؟
- همون تکتیراندازه دیگه.
سیدعلی ناباورانه به زن اشاره میکند:
این؟ مطمئنی؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 154
از خستگی و تشنگی نای حرف زدن ندارم. سر تکان میدهم و میپرسم:
حامد کجاست؟
سیدعلی لبش را میگزد و نگاهش را میدزدد. تازه متوجه میشوم چشمانش کمی قرمز شدهاند.
میپرسم:
چیزی شده؟
سرش را پایین میاندازد:
نه نه...بیاین تو.
به زن میگویم وارد اتاق شود و خودم پشت سرش داخل میشوم.
هرکس یک گوشه اتاق کز کرده است. احساس میکنم یک چیزی کم است، همه بهم ریختهاند.
با دیدن من برمیگردند و با بهت به زن تکتیرانداز نگاه میکنند.
قبل از این که چیزی بپرسند میگویم:
تکتیرانداز این خانم بود.
سیاوش مثل تیری که از کمان پرتاب شود، میجهد به سمت زن و دستش را بالا میبرد.
زن با دیدن رفتار سیاوش قدمی به عقب میآید تا پشت سر من پناه بگیرد؛ اما سیاوش قبل از این که مجید جلویش را بگیرد، خودش متوقف میشود و دستش را پایین میآورد.
چشمانش هنوز پر از خشم است:
حیف که دست بلند کردن رو زن افت داره برام. وگرنه حالیت میکردم... خیلی بیمروتین! خیلی...
سیدعلی بازوی سیاوش را میگیرد و کناری میکشد.
زن حالا پشت سر من ایستاده و با نگرانی به من نگاه میکند.
معلوم نیست وقتی عضو داعش بوده چه چیزهایی دیده که از این جمع مردانه میترسد. میگویم:
- I told you, we are different from ISIS. We don't bother you.
(بهت گفته بودم، ما با داعش فرق داریم. اذیتت نمیکنیم.)
پیداست خیال زن هنوز کامل راحت نشده و بیشتر به من اعتماد دارد.
میگوید:
- I'm thirsty.
(تشنمه.)
قمقمه آبم را درمیآورم. خودم هم تشنهام. قمقمه را دراز میکنم به سمت زن و با دستان بستهاش آن را در هوا میقاپد.
متوجه نبود حامد در جمع میشوم و از حاج احمد میپرسم:
پس حامد کو؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
سلام
سیری در سیره نبوی(شهید مطهری)
انسان ۲۵۰ ساله(رهبر انقلاب)
آنک آن یتیم نظر کرده(محمدرضا سرشار)
#معرفی_کتاب
سلام
به نظر بنده همه کتابهای ایشون برای نوجوانان قابل فهم هست بجز اصول فلسفه و روش رئالیسم که یکم سنگینه.
درباره اسلام، کتابهای: خدمات متقابل اسلام و ایران، اسلام و مقتضیات زمان، جامعه و تاریخ در قرآن و... خوب هستند.
درمورد زن در اسلام هم کتاب فلسفه حجاب و کتاب نظام حقوق زن در اسلام عالیه.
#معرفی_کتاب
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 155
از حاج احمد میپرسم:
حامد کجاست؟
حاج احمد انگار دست و پایش را گم میکند. حس بدی در رگهایم میدود؛ هشدار قبل از حادثه.
دوباره سوالم را تکرار میکنم و حاج احمد نمیداند چه بگوید.
به زن اشاره میکنم که بنشیند و برای حفظ محرمانگی برخی مسائل، چشمانش را هم میبندم.
سوالم را بلندتر میپرسم و سیاوش که هنوز عصبی ست، دوباره صدایش بالا میرود:
رفت! رفت!
نفسم بند میآید. یعنی چی که رفت؟ کجا رفت؟
صورت سیاوش سرخ میشود و به زور جلوی چکیدن اشکهایش را میگیرد.
به سختی لب میجنبانم:
یعنی چی که رفت؟
علی ایستاده جلوی در اتاقک و بیرون را نگاه میکند. سیبک گلویش تکان میخورد.
انگار فرار کرده یا میخواهد فرار کند؛ شاید هم منتظر کسی باشد. دوربین دوچشمی میان دستانش مانده؛ بدون استفاده.
مجید دوباره سیاوش را در آغوش میگیرد؛ اما سیاوش آرام نمیشود.
حاج احمد را نگاه میکنم. حاج احمد میپرسد:
رفیقید با حامد؟
میخواهم بگویم برادریم؛ اما فقط سرم را تکان میدهم و مینالم:
کجاست؟
مجید با صدای خشدارش میگوید:
یادته که، یه گروه از بچههای فاطمیون نزدیک سهراه اثریا محاصره شدن، بیشترشون هم مجروحن...
لازم نیست ادامه بدهد. خودم قبل از رفتن شنیدم که حاج احمد داشت اینها را میگفت.
شناختی که از حامد دارم را کنار حرفهای حاج احمد میگذارم و تا تهش را میخوانم.
راستی حاج احمد یک چیز دیگر هم گفت؛ گفت از سیصدمتری اینجا به بعد جاده در تیررس موشک هدایتشونده تاو است...
زمان را در ذهنم عقب میزنم. تویوتای هایلوکس که با سرعت از جاده رد شد و موشکهایی که تعقیبش میکردند...
پس...
خودش بوده... حامد!
دنیا دور سرم میچرخد. قدم تند میکنم به سمت در اتاقک که مجید دستم را میگیرد:
کجا میخوای بری؟ کاری نمیتونی بکنی!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 156
کلافه موهایم را چنگ میزنم. مجید ضجه میزند:
بهش گفتم نرو مشتی! گفتم نرسیده میزننت! هرچی گفتم گوش نکرد! برگشت گفت مادرای اینا بچههاشونو به من سپردن! تهشم رفت.
و با دست صورتش را میپوشاند. غرورش اجازه نمیدهد کسی اشکش را ببیند.
تکیه میدهم به دیوار و ناامیدانه بیسیم را درمیآورم و فریاد میزنم:
عابس عابس حیدر! عابس عابس حیدر!
هیچ.
مینالم:
چرا جواب نمیده؟
جواب نمیگیرم. دوباره عزم خروج میکنم. کسی دستم را میگیرد؛ نمیدانم مجید است یا سیدعلی.
مچم را از دستش بیرون میکشم و بیرون میروم.
چند قدم میروم و پاهایم شل میشود. مینشینم روی خاک؛ انگار زندانی شدهام.
هیچ کاری از دستم برنمیآید؛ هیچ خبری هم از حامد ندارم. زندانی شدهام در زندانی به بزرگی بیابان...
فکرهای وحشتناک مثل موشک تاو به ذهنم هجوم میآورند. موشک بیجیام هفتاد و یک تاو؛ موشک هدایتشونده ضدتانک...
همان موشکهای صد و پنجاههزار دلاری که آمریکا به داعش داده و داعش بیحساب و کتاب خرجش میکند...
همه اطلاعات فنی موشک در ذهنم ردیف میشوند: برد مفیدش ۶۵ تا ۳٬۷۵۰ متر، کالیبرش ۱۵۲ میلیمتر، وزن کلاهکش حدوداً از چهار تا شش کیلوگرم...
قدرت نفوذش در زره از شصت تا هشتاد سانتیمتر، حداکثر سرعتش ۲۷۸ متر بر ثانیه و فاصله برخوردش با هدف تقریباً ۲۰ ثانیه...
حالا حساب کنید این موشکِ ضدتانک، با تویوتای هایلوکسی که حامد سوارش شده چکار میکند...
صدای قدمهای کسی را میشنوم و بعد نشستنش روی زمین؛ کنار خودم.
برمیگردم. سیاوش است. صورت و چشمانش سرخاند. صدایش گرفته:
یعنی برمیگرده؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi