🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 176
اگر بعد از وقت نماز بهوش آمده باشم، نمازم قضا ندارد. با این وجود باز هم حالم گرفته است.
سعد دارد در زیرزمین قدم میزند. کلافه است. انگار خودش هم میداند به پولش نمیرسد و چه بسا ممکن است عاقبتش مثل صامد بشود.
روی صورتش دست میکشد و میان موهایش چنگ میزند. کمی مینشیند و دوباره بلند میشود.
میآید بالای سرم و دستش را به سمتم دراز میکند، اما آن را پس میکشد.
انگار میترسد به هوش بیایم. شاید دوست ندارد با من چشم در چشم شود.
تا همین چند روز پیش ما سر یک سفره مینشستیم، با هم شوخی میکردیم، کنار هم میجنگیدیم.
دوباره چرخی در زیرزمین میزند و برمیگردد به سمت من. مینشیند مقابلم.
چشمانم را کامل میبندم که نفهمد بیهوش نیستم.
تندتند نفس میزند؛ ترسیده؛ نمیدانم از من، از آن مرد یا از عاقبت خودش؟
چندبار به صورتم میزند. صدایش میلرزد:
سیدحیدر...
عجز در صدایش میدود. انگار میخواهد از من خواهش کند از این موقعیت نجاتش بدهم. انگار میخواهد بگوید: بیدار شو، غلط کردم!
شاید هم من زیادی خوشبینم. شاید اصلا پشیمان نشده. محکمتر میزند به صورتم.
باز هم چشمانم را بسته نگه میدارم. چند لحظه بعد، یقهام را میگیرد و از زمین جدایم میکند.
سرگیجهام شدیدتر میشود. همه دنیا دور سرم میچرخد؛ تا سرحد جنون.
ای خدا لعنتت کند سعد!
من را به دیوار تکیه میدهد و دوباره به صورتم میزند. این بار صدایش بلند، لرزان و خشمگین است:
أيقظ سیدحیدر! (بلند شو سیدحیدر!)
دیگر بس است. چشمانم را باز میکنم، درد میگیرند. زیرزمین دارد میچرخد.
دوباره چشمانم را میبندم و روی هم فشار میدهم. حالت تهوع دوباره سراغم میآید.
سعد چانهام را میگیرد و تکان میدهد:
شوف! شوفنی! (ببین! منو نگاه کن!)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
سلام
اول از همه این که استفاده تون از گوشی رو به ساعتهای خاص محدود کنید.
اینطوری هم نمازتون رو اول وقت میخونید و هم بیشتر به کارهاتون میرسید.
مثلا یک ساعت صبح و یک ساعت شب از گوشی استفاده کنید و خارج از این ساعت ها گوشی رو جایی بذارید که بهش دسترسی سخت باشه.
برای جلوگیری از تنبلی هم، هر روز صبح که بیدار میشید یه لیست از کارهایی که باید بکنید به ترتیب اولویت بنویسید.(من خودم این کار رو میکنم خیلی لذتبخشه)
اگه کاری خارج از لیست بود، باید آخر از همه انجام بشه یا به لیست اضافه بشه.
هرکاری رو که انجام میدید روش خط بکشید.
خیلی لذت داره و احساس میکنید واقعا وقتتون صرف کار مفید شده.
مخصوصاً که ببینید آخر روز همه یا بیشتر کارها خط خورده.
ممکنه روزای اول خیلی موفق نباشید ولی ادامه بدید. کمکم موفق میشید.
کتابهایی که گفتید خوبن.
کتاب زندگینامه بزرگان رو هم حتما بخونید تا انگیزه بگیرید.
درباره هدف زندگی، باید هدف رو از خالق خودتون بپرسید نه من.
قطعا خدایی که شما رو خلق کرده، هدف خلقت شما رو هم تعیین کرده.
درباره ش تفکر کنید، قرآن رو مطالعه کنید.
اگر من بگم فایده نداره، باید خودتون بهش برسید.
📚#معرفی_کتاب
📘#التیام
✍🏻نویسنده:
#رضا_مصطفوی
نشر:#عهدمانا
کتاب پیشرو، تحقیقاتی است که در خصوص تاریخ ادیان ابراهیمی جمعآوری شده است. این کتاب یک فرجامشناسی جریانهای تاریخی است و برای شناخت بهتر شما از دین یهود و مسیح و همینطور اسلام به شما کمک میکند.
#بریده_کتاب 📖
به نظر میرسد اساسیترین علت مخالفت یهود با عیسی(ع) نیز همین شهادت او درباره پیامبری موعود و نسل ونسب او بود؛ تا جایی که شاید اگر عیسی(ع) میپذیرفت که بگوید خود او پیامبر آخر و اعظم است؛ یهود او را به عنوان موعود اعظم و اکرم میپذیرفتند!
..@istadegi..
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 176
به سختی چشمانم را باز میکنم. سعد سریع نگاهش را میدزدد.
نمیتوانم چشمانم را باز نگه دارم. سرم درد میکند و گیج میرود.
میپرسد:
اتسمعنی؟(صدامو میشنوی؟)
نفس عمیقی میکشم و آرام میگویم:
ای...(آره.)
چانهام را رها میکند و از جایش بلند میشود. دوباره کلافه قدم میزند.
سرم را به دیوار تکیه میدهم تا آرام بگیرد.
هرچند جواب سوالم را میدانم، باز هم آن را از سعد میپرسم:
لما أحضرتني إهنا؟ (چرا منو آوردی اینجا؟)
سعد جواب نمیدهد. عصبانی ست. دوباره سوالم را میپرسم. سعد برمیگردد و داد میزند:
اخرس!(خفه شو!)
صدایش در زیرزمین میپیچد. سعد پیشانیاش را با دست میپوشاند و دست به کمر میزند.
انگار پشیمان است. میگویم:
لما بعتني؟ بأی ثمن؟ (چرا من رو فروختی؟ به چه قیمتی؟)
جواب نمیدهد، تندتند نفس میکشد. بعد برمیگردد و بدون این که به چشمانم نگاه کند میگوید:
ما عندک خيار. قل ما يطلبونه منك. (چارهای نداری. هرچی میخوان بهشون بگو.)
چه پیشنهاد فوقالعادهای! به ذهن خودم نرسیده بود!
کمیل هم مثل من پوزخند میزند و میگوید:
این یارو با خودش چی فکر کرده؟ خیلی دلش خوشه انگار!
باید مطمئن شوم سعد از هویت من خبر ندارد و لو نرفتهام.
برای همین میپرسم:
لما تعتقد أن عندی معلومات مهمة؟ (چرا فکر میکنی من اطلاعات مهم دارم؟)
یک گوشه مینشیند و سرش را به دیوار تکیه میدهد. دستش را میگذارد روی پیشانیاش:
علي إحضار أحدكم. لافرق بينك و بين عابس.(من باید یکی از شما رو میآوردم. تو و عابس فرقی ندارین.)
نفس راحتی میکشم.
دستور داشته یک نیروی دانهدرشت ایرانی بیاورد و این سعادت قسمت من شده؛ اما از اول هدفش نبودهام و هنوز نمیداند من نیروی اطلاعاتم.
حامد را هم نماز نجاتش داد. اگر درحال نماز نبود حتماً جلوتر از من میرفت و گیر میافتاد.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 178
سرگیجهام کمی بهتر است. چشمانم را دوباره میبندم و در ذهنم آموزشهای ضدشکنجهای که دیدهام را مرور میکنم.
بچهها تا الان حتماً فهمیدهاند بلایی سرم آمده و دارند دنبالم میگردند.
ناگاه سوالی در ذهنم جرقه میزند:
وین انا؟ (من کجام؟)
سعد ساکت است. دوباره سوالم را تکرار میکنم و باز هم پاسخ نمیگیرم.
اگر هنوز در السعن باشم، ممکن است بتوانند پیدایم کنند. یعنی توانسته همان دیشب من را از شهر خارج کند؟
دوباره پلک بر هم میگذارم. کمیل میگوید:
بیخیال. خونهپُرش اینه که شهید میشی میای پیش خودم.
زیر لب میگویم:
کاش همینطور باشه.
سعد به ساعتش نگاه میکند. میدانم اگر ساعت را بپرسم هم جواب نمیدهد.
سرش را میچرخاند به سمت من؛ اما چشمانش جای دیگری را نگاه میکند:
سامحني سیدحیدر. اضطررت. (منو ببخش سیدحیدر. مجبور شدم.)
بعد دوباره میان موهایش چنگ میاندازد:
زوجتي مريضة. لم أستطع تحمل تكاليف العلاج. (زنم مریضه. هزینه درمانش رو نداشتم.)
اگر واقعاً بخاطر این باشد، من میبخشمش؛ اما او به من خیانت نکرده، به کشورش خیانت کرده.
میپرسم:
لمن تعمل؟ (برای کی کار میکنی؟)
- جبهۀالنصره.
عالی شد. جبهۀالنصره با صهیونیستها هم ارتباط تنگاتنگی دارد.
میگویم:
سامحتك. لكنني أعلم أنك لن تصل إلى الهدف کمان. سيقتلونك. (بخشیدمت؛ ولی میدونم تو هم به هدفت نمیرسی. تو رو میکشند.)
سعد سرش را تکان میدهد. میدانم ترس جان خانوادهاش را دارد.
تشنهام؛ اما دوست ندارم از سعد آب بخواهم.
نمیدانم چقدر میگذرد؛ یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت... ناگاه صدای باز شدن در میآید و بسته شدنش؛ صدای ناله لولاهای در.
کمیل میگوید:
اوه! صاحابش اومد!
زیر لب زمزمه میکنم:
بسم الله الرحمن الرحیم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
سلام
اینطور که بنده از یکی از افرادی که خودش در اون زمان بود شنیدم، آمریکا شاه رو تحویل ایران نمیداد تا محاکمه بشه.
امام هم در یک سخنرانی حرفی زده بودند به این مضمون که آیا نمیشه ما یک اهرم فشار علیه آمریکا اعمال کنیم تا شاه رو تحویل بده؟
این اشاره امام، دانشجوها رو به فکر انداخت و لانه جاسوسی رو تسخیر کردند.