✨ #بسم_الله_الذي_يكشف_الحق ✨
📖داستان #نیمۀ_راه
✍️به قلم #محدثه_صدرزاده ✒️
قسمت ششم
-بچمو چیکار کنم بچم الان از دست میره.
نمی توانم بی تفاوت بگذرم بر میگردم.
-اتفاقی افتاده؟
مردکه کنار جدول ها نشسته است سر بلند میکند.
-راه بستست بچم حالش خوب نیس چیکار میگی بکنم؟
سر به زیر می اندازم بیچاره مرد که قربانی این مردم میشود اما به قول پیر مرد این مردم هم حق دارند. البته این مرد هم حق دارد.
مرد بی تفاوت به من بلند میشود و به سمت ماشینش میرود.
بوی لاستیک سوخته تمام خیابان را پر کرده است. میخواهم بروم به سمت بسیج که لابه لای جمعیت همان مرد که دنبالم بود را میبینم که با چند زن و مرد مشغول حرف زدن است.
با ترس که به وجودم افتاده است از لابه لای درخت ها و مردم به سمت بسیج میروم وقتی باز دور و اطرافم خلوت میشود یواش یواش به سمت بسیج میروم و گاهی بر میگردم پشت سرم را نگاه میکنم. نمیدانم چند قدم رفته ام که یک دفعه دستم گرفته میشوم و مرا با سرعت میکشد. قطعا اگر خود را کنترل نمیکردم با صورت پخش زمین میشدم. به کسی که دستم را گرفته نگاه میکنم یک دختر چادریست اما چهره اش پیدا نیست.
آنقدر یک دفعه این کار را کرد حرف زدن را از یاد برده اما. همچنان درحال دویدن و کشیدن من دنبال خود است. یک لحظه از ذهنم میگذرد که نکند این هم با همان اصلاح طلبان که دنبالم هستند باشد.
نمی توانم یکدفعه ای به ایستم چون قطعا روی زمین می افتم اما همان طور که درحال دویدن هستیم با دست دیگرم به جان دستش می افتم که مرا رها کند.
-ولم کن.
حرفی نمیزند و همچنان می دود.از شانس من هیج کس هم در کوچه نیست. کمی که نگاه میکنم بسیج را از دور میبینم نور امیدی برایم روشن میشود. قطعا اگر کمی داد بزنم سرباز دم در می آید کمکم. ول کن دستش نشده ام و با مشت وچنگ به جانش افتاده ام اما انگار نه انگار.
نزدیک تر که میشویم، شروع میکنم دادبزنم.
-احمدی بیا کمک؛احمدی.
به نفس نفس افتاده ام. امید وارم احمدی سرباز دم در صدایم را شنیده باشد. دیگر گریه ام گرفته است.
-احمــــــــــــــــــــدی.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159
ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇
http://unknownchat.b6b.ir/5393
#روایت_عشق 💞
سلام
نمیگم این مدل عشق بده یا بچهبازیه. بالاخره این نوع عشق هم بخش مهمی از زندگی بشره و اتفاقا گاهی مقدمه عشقهای بزرگتر هم هست.
حرف من اینه که خودم علاقه ندارم در این رابطه بنویسم. یعنی یه سلیقه کاملا شخصیه.
این رو قبول دارم که باید عاشقانههای قوی و متعهدانه نوشت؛ چون به قول شما این مسئله از مسائل مهم جوانان هست و باید الگوی عشق پاک رو به جوانان نشون داد.
باز هم میگم، حرف من اینه که خودم علاقه ندارم به این ژانر.
ضمن این که، بنده ترجیح میدم بجای این که مخاطب رو در هیجانات عاطفی غرق کنم، احساس سلحشوری و آرمانخواهی رو در وجودش زنده کنم.
چون روحیه آرمانخواهی هم یکی از روحیات مهم در وجود جوانان و نوجوانان هست.
پ.ن: بنده پاسخ شما رو زودتر دادم؛ اما اینترنت قطع شد و این پیام الان ارسال شد.
پوزش بابت تاخیر.
#پاسخگویی_فرات
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان #نیمه_تنها
✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️
قسمت ششم
مجید میگوید: باشه همه طرفدارا مال تو. ولی سلطان غم و قلب مادر. ایشون مال من.
سیدعلی میگوید: حالا سلطان قلب یا غم؟
میخندم و وسط حرف هایشان میگویم: عه بسه دیگه. به جای این کل کلها بگید چه خبره. یکی درست توضیح بده به من.
بعدشم یه کاری نکنید موقع نوشتن داستانم یه بلایی سرتون بیارم که....
میدونید که میتونم.
مجید سریع به حالت نظامی احترام میگذارد و میگوید: بله قربان. یعنی مامان.
راستش اون آقایونی که دنبال شما بودن یکیشون سر کنجکاوی شما می خواست گوشیتون رو محو کنه ولی اون یکی داستان داره.
اون شخصیت منفی داستانتونه. داره دنبال دفترچه اون میگرده تا خودشو نجات بده.
میگویم:کدوم دفترچه؟
مجید میگوید:کدوم دفترچه؟ همون که نشستی منو و این دادا رو داخلش نوشتی.
البته می دونم نوشتن من خیلی سخت بوده ها چون وجود یه نفر مثل من واجبه ولی کار سختیه چون همه ......
سیدعلی پسکلهای به مجید میزند و میگوید:عه بس کن .
_خلاصه اینکه چون شما اول کار اسم همه رو با سرنوشتشون نوشتی شخصیت های منفی میخوان خودشون رو نجات بدن.
میخواهم سوالی بپرسم که صدای موبایلم بلند میشود. عارفه است. سریع جواب میدهم:سلام. چی شده؟
عارفه میگوید:سلام. زهرا کجایی؟
میگویم: توی خیابون بزرگمهر داخل کوچه کنار پلعابر. چطور؟
عارفه میگوید:عه خب پس بزار منم بیام پیشت.
میگویم:مگه نرفتی خونه؟
میگوید:نه راستش میترسم. خیلی شلوغه.
گفتم تا یه جا باهم باشیم ببینم باید چکار کنم.
پس منتظر باش تا بیام و قطع میکند.
سیدعلی میگوید:کی بود مامان؟
شنیدن لفظ مامان باعث میشود بدنم یخ بزند.
میگویم:دوستم انگار بیچاره گیر کرده چجوری بره خونه. می خواد بیاد پیش من.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞
سلام خداقوت به شما🙏🏻
راسش اول اینکه باید تعبیر دشمن را روشن کنیم ببینیم دشمن چه مفهومی داره ما دشمن داخلی کم نداریم. اصلاح طلب مفهوم و تاریخچه طولانی داره که خسته میشید اما در کل تاریخ اصلاحات و بحران هاش از سال های ۷۶به بعد شروع شد و تاثیرات اون را داریم الان توی جامعه میبینیم. هزاران اتفاق جعل شده و تحریف شده وجود داره که ذهن ما تنها گرایش سیاسی اصلاح طلب را به چشم گرایش و دعوای سیاسی میبینه در صورتی که خودش یه جریان مهمه . البته من نمیگم که همشون بد هستن، ما نه بد مطلق داریم ونه خوب مطلق اما خیانت به مردم و انقلاب خودش دشمنیه. توی داستان هم من تنهابه یه عده اشاره کردم که مال جبهه اصلاحاتن اما بقیه مردم را برای جناح های خاص معرفی نکردم.
ان شاء الله رمانم که نشر پیداکرد با خوندنش به بحران های اون موقع پی میبرید.
#پاسخگویی_صدرزاده
سلام
چه پیشنهاد قشنگی!
ممنونم
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین....
#پاسخگویی_فرات
نظرات شما عزیزان
سلام، خوشحالم که لذت میبرید.
درباره ارمیا، نمیخوام خیلی شلوغ بشه دیگه!!
#پاسخگویی_فرات
سلام
بله همینطوره، عشق فقط عشق بین دو جنس مخالف نیست.
من واقعاً هدفم از نوشتن این رمانها، به تصویر کشیدن اون عشق الهی بود. هدف روایت اون عشق بود.
یه دلسوختگی خاصی پشت این عشق هست، یه چیزی که هرچی مینویسم آخرش نوشته نمیشه!
برای همینه که بازم مینویسم و مینویسم و مینویسم، ولی بازم اونی که میخوام نمیشه.
انگار گفتنی نیست.
اصل قضیه، همون شعری هست که در انتهای رفیق نوشته بودم:
ما آمده بودیم که تا مرز رسیدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم...
#پاسخگویی_فرات
سلام
البته بنده گفتم؛ وقتی تعداد عاشقانههای زرد و بیارزش زیاد شده، واقعا نیاز هست به نوشتن عاشقانههای خوب.
یعنی این که تصور کنیم هر رمانی که عاشقانه هست(عشق زمینی) بَده، تصور غلطیه.
خب بالاخره همه آدما یه بار توی زندگی عشق به جنس مخالف رو تجربه میکنن، برای همین دوست دارند کسی راه درست عاشق شدن و درست عاشقی کردن رو بهشون نشون بده.
متاسفانه بنده توان و علاقه عاشقانه نوشتن رو در خودم نمیبینم. هرچند دیدید که توی عقیق فیروزهای یا خط قرمز، قسمتهایی کاملا عاشقانه بود.
ضمن این که ژانر امنیتی ژانر نوپایی در ایرانه و متاسفانه هنوز تعداد رمانهای امنیتی خوب کمه.
#پاسخگویی_فرات
سلام
نمیدونم دختر هستید یا پسر.
اگر دخترید، بهش شماره ندید و اگه خیلی اصرار میکنه ارتباط رو در حد مجازی و البته خیلی کم نگه دارید.(البته اون بنده خدا هم معلوم نیست دختره یا پسر، یه درصد احتمال بدید پسر باشه)
اگر پسر هستید، و اگر واقعاً دلتون به حالش میسوزه، پاسخش رو ندید. چون آسیبی که از ارتباط با نامحرم میبینه، خیلی بیشتر از لذتیه که میبره.
#پاسخگویی_فرات
علیکم السلام
بله خوندم البته خیلی وقت پیش.
کتاب قشنگی بود واقعاً؛ و البته غیرقابل پیشبینی.
اما نمیدونم واقعی هست یا نه.
#پاسخگویی_فرات
سلام
نه منظور ایشون این نبود.
البته، عشق در نوجوانی لزوماً بد نیست.
درسته که به قول شما حاصل تغییرات هورمونیه، اما همین هم اگر درست مدیریت بشه، مرحلهای از رشد نوجوان هست.
مثلا همین که نوجوان بتونه کنترل هوای نفسش رو به دست بگیره و علیرغم این که دلش میخواد، وارد رابطه با نامحرم نشه.
این واقعاً اراده نوجوان رو تقویت میکنه و خدا حتماً به چنین چیزی جایزه میده؛ مثلا جایزهش میتونه یک عشق واقعی و پایدار در آینده باشه.
نمیشه به نوجوان و کلا هرکسی، بگیم تو حق نداری عاشق بشی. آخه مگه دست خودشه؟
اما میتونیم به نوجوان کمک کنیم با عشق و احساساتش درست مواجه شه و مدیریتشون کنه.
#پاسخگویی_فرات
سلام
یه چیزی توی این مایهها، البته فنری و یکم کوچکتر و تیرهتر!!
#پاسخگویی_فرات
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 13
-چه هدفی؟
این را من درحالی میپرسم که صدایم کمی از نگرانی میلرزد. حاج حسین به عباس چشمغره میرود و میگوید: نگران نباش ما...
حرفش را میخورد. انگار فهمیده خوشم نمیآید من را مادر خطاب کند. جملهاش را تغییر میدهد: نگران نباش دخترم.
آخیش! بالاخره یک نفر پیدا شد که به من بگوید دخترم! عباس پِی حرف حاج حسین را میگیرد: آره خیالتون راحت؛ ما نمیذاریم کاری بکنه مامان!
دوباره وا میروم؛ دوباره گفت مامان! بیخیال. بشری کمکم ظرفها را جمع میکند و میبرد که بشوید. کلافه به اپن تکیه میدهم: الان باید چکار کنیم؟ من که نمیتونم تا ابد همینجا بمونم! باید برم خونه.
بشری شانه بالا میاندازد: اگه میدونستیم دقیقاً چه قصدی داره شاید میشد یه کاری بکنیم؛ ولی الان نه. باید ببینیم چی میشه. ما فقط فهمیدیم جون تو و زهرا و محدثه در خطره و اومدیم کمکتون کنیم. یه خبرایی شده که خودمونم دقیق نمیدونیم؛ اما همه چیز از وقتی شروع شد که شما سه تا جدی تصمیم گرفتین رمان بنویسین.
-یعنی همه شخصیتهای رمانای من الان توی دنیای واقعیاند؟ بقیه کجان؟
-همهی همه که نه. بیشتر شخصیتهای اصلی هستن اگه دقت کنی. اونایی که بیشتر روی پردازششون کار کردی یا بعداً قراره بکنی. بقیه هم توی شهر هستن، دنبال یه راه میگردن تا به تو و دوستات کمک کنن.
تازه یادم میافتد به خانه زنگ نزدهام. گوشی را از بشری میگیرم تا زنگ بزنم به خانه. پدر که خیالش از موقعیتم راحت میشود، میگوید همانجا بمانم تا آبها از آسیاب بیفتد. اول میخواست خودش بیاید دنبالم که منصرفش کردم.
دلم برای پدر و مادر تنگ شده. یعنی دوباره میبینمشان؟ معلوم نیست. تازه فهمیدهام هیچچیز قطعی و معلوم نیست. چقدر برنامه ریخته بودم برای فردا و فرداهایم؛ اما الان همهاش رفته روی هوا؛ با یک جرقه کوچکِ افزایش قیمت بنزین. امروز صبح که از خانه بیرون میآمدم فکرش را هم نمیکردم عصرش در چنین خانهای و با چنین آدمهایی باشم؛ خانهای خیالی و شخصیتهایی خیالی که حالا در واقعیت جا خوش کردهاند.
صدای اذان مغرب از پنجرههای خانه خودش را میکشد داخل. صدای اذان گوشیها بلند میشود. وضو دارم. مهر و جانمازم را از کیفم بیرون میآورم و با شخصیتهای داستانم و به امامت حاج حسین، صف میبندیم برای نماز.
نماز که تمام میشود، عباس و ابوالفضل دوباره تلاش میکنند برای گرفتن خبر از بیرون. این طور که معلوم است اینترنت کند شده و فقط پیامرسانهای ایرانی کار میکنند. عباس کلافه است. میپرسم: منتظر چی هستی؟
-نگران حامدم. رفته کمک شخصیتهای رمان خانم صدرزاده.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 14
هرچه از ظهر تا الان فهمیدهام را کنار هم میچینم و یک معادله تشکیل میدهم؛ بعد میگویم: خب اونها که اتفاقی براشون نمیافته، چون تا من زنده هستم زنده میمونن، خودت گفتی.
حاج حسین دست از شماره گرفتن میکشد: نه لزوماً اینطور نیست. ما ممکنه قبل از تو بمیریم؛ اگه خودت با دست خودت ما رو بکشی.
از تصور این که دستم به خون یک انسان آلوده شود، دلم در هم میپیچد. من آدمِ آدمکُشی نیستم. ادامه میدهد: نه، منظورم از کُشتن اینی نیست که تو فکر میکنی. هرکدوم از ما نماینده بخشی از شخصیت توایم. اگه اون ویژگی اخلاقیت از بین بره، ما از بین میریم. مثلا حامد و خانم صابری، شجاعت تو هستن. عباس و حورا خانم صبرت هستن. اریحا و ارمیا ایمان و یقینت هستن. اگه ایمانت از دست بره، اریحا و ارمیا میمیرن. برعکسش هم هست. مثلا اگه ریشه خشمت رو برای همیشه بخشکونی، بهزاد نابود میشه.
با خودم میگویم این امکان ندارد. میشود خشم را مهار کرد؛ اما نمیتوانم کاری کنم که هیچوقت عصبانی نشوم. بالاخره آدمم دیگر!
دفترم را ورق میزنم. به صفحهای میرسم که ویژگیهای شخصیتها را در آنها نوشتهام. به بهزاد میرسم. جلویش نوشتهام: بیرحم. تکتیرانداز حرفهای. سرتیم ترور منافقین. سالها در پادگان اشرف و سرزمینهای اشغالی آموزش دیده؛ از نوجوانی. مسئول بازجویی از اسرای ایرانی در دوران جنگ. ایران را مثل کف دستش میشناسد؛ مخصوصاً اصفهان را.
یک لحظه از مواجه شدن با هیولایی که ساختهام به خودم میلرزم. چهره بیروح و سردش میآید جلوی چشمم. هیولایی که من را میشناسد و حرکاتم را پیشبینی میکند. یعنی این هیولا در وجود من است؟ بخشی از من است؟ هیچکس نمیتواند باور کند؛ خودم هم. این کجای شخصیت من بوده؟ بشری کنارم مینشیند و میگوید: یادته توی کتاب تکبر پنهان، نوشته بود همه ما یه معاویه و یزید و صدام توی درون خودمون داریم که هنوز فرصت پیدا نکرده خودشو نشون بده؟
-تو هم اون کتاب رو خوندی؟
-وقتی داشتی میخوندیش منم همراهت میخوندم. همه ما میخوندیم.
سرم را تکان میدهم. اینها واقعاً دارند ترسناک میشوند؛ حتی شخصیتهای مثبتشان. اینها از عمق روح و روان من بیرون آمدهاند؛ آن هم درحالی که من اصلاً دوست ندارم کسی را به عمق لایههای شخصیتم راه بدهم. زهراسادات همیشه میگوید تو دور خودت یک دیوار شیشهای کشیدهای. همه با ذوق میآیند طرفت و ناگهان میخورند به آن دیوار شیشهای. تازه میفهمند نمیتوانند تو را بفهمند چون خودت اجازه نمیدهی.
به جرات میتوانم بگویم تمام آدمهای زندگیام بیرون این دیوار شیشهای هستند. دوست ندارم این دیوار را بشکنم. حالا با آدمهایی مواجه شدهام که داخل این دیوارند و این ترسناک است؛ حتی اگر بدانم آدمهای خوبی هستند.
دوباره ورق میزنم. اسم ستاره را میبینم. کاراکتر رمانی که قرار است با موضوع زن و صهیونیسم بنویسم. نوشتهام: متکبر، احساساتش را سرکوب میکند، برای هدفش از هرچیزی میگذرد، هیچوقت عاشق نشده، یهودیالاصل، با الهام از شخصیت استر، افسر میتساوا...
صدای عباس مرا به خودم میآورد: پس ما اینجا به دنیا اومدیم!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞
📚 #معرفی_کتاب
📘 #فصل_فیروزه
نویسنده:
#محبوبه_زارع ✍
#نشر_کتابستان_معرفت
کتاب پیش رو از زاویهای زیبا به زندگانی حضرت معصومه(س) نگاه کرده است و مظلومیت نهفته ایشان را بیان کرده است.
#بریده_کتاب 📖
دین، دل میخواهد. دل که نباشد، دین جز کافری نمیآورد.
#بریده_کتاب 📖
_تنها بندگان برگزیده خداوند طعم عشق را میچشند.
همین را بدانی و باور کنی، در قاعده عشق کافی است.
https://eitaa.com/istadegi