نظرات شما درباره رمان #نقاب_ابلیس
سلام، ممنونم از لطف شما
آخر داستان به شهادت شهید محمدحسین حدادیان و سه مامور ناجا اشاره داره.
_____
سلام. ممنونم از لطف شما
فصل بعدیای نداره؛ اما خط قرمز و نقاب ابلیس به هم ربط دارند.
_________
سلام
حس من هم همینطور بود...
#پاسخگویی_فرات
سلام.
خدا قوت به شما دانشآموز عزیز که انقدر به چادرتون اهمیت میدید.
امیدوارم امتحاناتتون رو با موفقیت پشت سر بذارید و بابت اتفاقی که افتاده متاسفم.
چادر نپوشیدن گناه نیست. مهم رعایت حدود شرعی حجاب هست و با چادر این حدود رو راحتتر میشه رعایت کرد.
ناراحت نباشید، به حرف مردم هم اهمیت ندید.
مردم همیشه یه چیزی رو برای مسخره کردن پیدا میکنن.
#پاسخگویی_فرات
سلام
بله... هدف من از نوشتن هم همینه که مخاطب به همین نتیجه برسه...
قدر امنیتی که داره رو بدونه و یادش نره برای تامین امنیتش، کسانی هستند که دارند با سختی مجاهدت میکنند...
و یادمون نره اگر مدافعان حرم نبودند، وضعی که در قسمت قبل توصیف کردم میتونست وضعیت هر کدوم از ما باشه...
#پاسخگویی_فرات
بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_زهرا_حسنی_سعدی 🌷
🔸تولد: ۱۳۷۴، قم، استان قم
🔸شهادت: ۱۸ دی ماه ۱۳۹۸، شهریار، استان تهران
#هواپیمای_اوکراینی
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 شهید زهرا حسنی سعدی 🌷
🔸تولد: ۱۳۷۴، قم، استان قم
🔸شهادت: ۱۸ دی ماه ۱۳۹۸، شهریار، استان تهران(هواپیمای اوکراینی)
زهرا فرزند فرمانده اسبق منطقه بسیج استان کرمان و از دانش آموختگان و تیزهوشان قم بود که با رتبه ممتاز از طریق کنکور سراسری در رشته فیزیک وارد دانشگاه صنعتی شریف شد.
همسرش، شهید محمد صالحه یکی از نخبههای علمی کشور و از قویترین برنامهنویسان ایرانی بود، این نخبه شهید در تولید محصولات دانشبنیان نقش کلیدی داشت. او در المپیاد دانشجویی کامپیوتر نیز صاحب مدال طلا بود.
بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه شریف، به اتفاق همسرش به دانشگاه تورنتو کانادا رفتند.
زهرا و محمد در کانادا جلسات قرآن تشکیل داده و قصد داشتند بعد از اتمام تحصیلات خود برای خدمت به ایران بازگردند.
مادر زهرا میگوید:
از خصوصیات اخلاقی و رفتاری این دو شهید توجه به نماز اول وقت بود، در هر جا و در هر شرایطی نماز اول وقت را ترک نمیکردند، زهرا موقع نماز از استاد برای اقامه نماز اجازه میگرفت و بعد از اقامه نماز اول وقت به کلاس باز میگشت. این دو شهید اهل نماز شب و همیشه با وضو بودند و زهرا توجه ویژه به حجاب اسلامی داشت. از دغدغههای این دو شهید علاوه بر انجام واجبات و مستحبات، بحث ولایتپذیری آنها بود. چیزی که به آنها کمک کرد و به اینجا رسیدند اخلاصشان بود.
این دو عزیز بخاطر اخلاصی که داشتند خداوند کمکشان کرد و به آرزوی خودشان یعنی شهادت رسیدند.
بعد از مراسم عقد، زهرا و محمد به گلزار شهدای کرمان میروند و در آنجا حاج قاسم را میبینند.
محمد آنقدر محجوب بود که اهل عکس و سلفی نبود. به گفته پدرش که همراهشان بوده است، حاج قاسم وقتی میفهمد عروس، دختر شهیدی از دوستان سابق اوست، از آنها دعوت می کند که با هم عکس یادگاری بگیرند و میگوید مطمئن هستم این عکس عکس خوبی خواهد شد...
سحرگاه روز حادثه، یکی از همکاران سابق محمد خواب میبیند که: "مراسم خواستگاری محمد هست و حاج قاسم به عنوان پدرش داره براش خواستگاری میکنه و بهش هدیه میده!"
زهرا و محمد در سانحه دلخراش #هواپیمای_اوکراینی به شهادت رسیدند.
هدیه به روح این دو شهید و همه شهدای مظلوم این سانحه دلخراش، صلواتی هدیه کنید...
رهبر معظم انقلاب:
مصیبت درگذشت جانباختگان این حادثهی اندوهبار برای اینجانب بسیار سنگینتر شد.
به خانوادههای معظم این عزیزان بار دیگر همدردی عمیق و تسلیت صمیمانهی خود را ابراز کنم و از خداوند متعال برای آنان بردباری و آرامش روحی و قلبی تمنا نمایم.
#هواپیمای_اوکراینی
#حاج_قاسم
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 257
دفعه قبل که همین طرفها آمده بودم و در خانه ابوعزیز پناه گرفته بودم، تنها بودم و نشد جلوی داعشیهایی را بگیرم که داشتند دختر مردم را به عنوان زکات میبردند.
اینبار اما تنها نیستم؛ موقعیتم خیلی فرق دارد. الان شاید بتوانم کاری غیر از نشستن و نگاه کردن انجام بدهم.
ما برای حفظ جان و ناموس مسلمانان اینجا هستیم؛ مگر نه؟
با چشم میدان را دور میزنم و دنبال راهی میگردم برای نجات دادن آن دو خانم از مخمصه.
روبهروی ما و آن سوی میدان، تابلوی شکسته و زخمیِ مسجد خدیجه الکبری را میبینم.
با این که تابلو کج شده و در آستانه سقوط است و چند رد گلوله روی کلماتش خورده، باز هم با دیدنش قوت قلب میگیرم.
چشم بر هم میگذارم و زیر لب میگویم: یا خدیجه الکبری...
و به بشیر و رستم علامت میدهم که هر یک، یکی از داعشیهایی که در میدان هست را بزند و اگر موفق به زدنشان نشدیم، فرار کنند و بدون من برگردند.
صدایی از درونم فریاد میزند که:
- مطمئنی اگه اسیر شدی عملیات بشیر و رستم رو لو نمیدی؟
و سریع به این صدا جواب میدهم:
- من اسیر نمیشم. میمیرم ولی اسیر نمیشم!
همزمان که به بشیر و رستم نگاه میکنم، سوپرسور را روی اسلحهام میبندم.
بشیر و رستم هم همین کار را میکنند و در پناه دیوارهای خرابه موقعیت میگیرند.
من هم، پشت ماشین سوختهای موقعیت میگیرم.
یکی از داعشیها بالای سر آن دو زن قدم میزند و سرشان داد میکشد؛ دیگری هم مقابل زنها ایستاده و لوله اسلحه را زیر چانهشان گذاشته تا صورتشان را ببیند. دیگری هم دور میدان قدم میزند.
تیراندازیام همیشه خوب بوده؛ اما میدانم در این موقعیت، غیر از هدفگیری دقیق، هماهنگی و سرعت عمل هم لازم است.
نفس عمیقی میکشم و به بشیر و رستم میگویم هر یک کدام را بزنند.
خودم هم آن ماموری را هدف میگیرم که مقابل خانمها ایستاده است.
تنفسم را منظم میکنم و جلوی لرزش دستم را میگیرم.
انگشتم را روی ماشه میگذارم و دست دیگرم را بالا میبرم تا به بشیر و رستم علامت دهم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 258
زیر لب بسم الله میگویم. جمله حاج حسین در ذهنم جان میگیرد:
- با چشمات نشونهگیری نکن، با دستات هم شلیک نکن! دستتو بذار توی دست صاحبش. بذار اون نشونه بگیره!
آرام زمزمه میکنم همان ذکر راهگشای همیشگی را:
- یا مولاتی فاطمه اغیثینی...
دستم را بالا میبرم و به رستم و بشیر علامت میدهم که بزنند و خودم هم کمی انگشت را روی ماشه میلغزانم.
مردی که هدف گرفته بودم، بیحرکت میافتد روی زمین و تکان نخوردنش کمی امیدوارم میکند که احتمالا مُرده.
دو داعشی دیگر هم روی زمین افتادهاند؛ اما یک نفرشان کمی تکان میخورد.
با دست به رستم و بشیر علامت ایست میدهم تا دیگر شلیک نکنند.
دوباره به میدان و خیابانهای اطرافش نگاه میکنم؛ خبری نیست.
نه صدایی، نه حرکتی و نه نوری. حتی دو خانمی که پایین چوبه دار نشستهاند هم از شوک این اتفاق در سکوت مطلق فرو رفتهاند و با ترس به اطرافشان خیرهاند.
هم را در آغوش گرفتهاند و میلرزند؛ بیصدا.
چفیه را روی صورتم میبندم و با احتیاط از کمینم بیرون میآیم.
اول از همه، بالای سر مردی میروم که از تکان خوردنش پیداست هنوز زنده است.
تیر به سینهاش خورده. با لگد اسلحهاش را دور میکنم، مینشینم و سرم را نزدیک گوشش میبرم:
- شو کلمه المرور؟(اسم رمز شب چیه؟)
- انت مین؟(تو کی هستی؟)
- عزرائیل!
تقلا میکند از جا بلند شود؛ اما با فشار اسلحه روی پیشانیاش، مانعش میشوم و سوالم را تکرار میکنم.
چندبار سرفه میکند. میدانم زنده نمیماند و فرصت زیادی ندارم.
چانهاش را میگیرم و تکان میدهم:
- شو کلمه المرور؟
دهانش را برای گفتن حرفی باز میکند؛ اما بجز لختههای خون چیزی از دهانش بیرون نمیریزد.
هوا را محکم به گلو میکشد و نفس بعدیاش بالا نمیآید. چشمانش خیره به من باز میمانند و خلاص.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
سپر سرخ که رمان من نیست😐
رمان خانم ولینژاد هست و انتشارش ربطی به من نداره
#پاسخگویی_فرات