eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
554 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
20.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲ببینید / تکلیف ما را حضرت سیدالشهدا(ع) معلوم کرده است... 💠پاسداری در کلام امامین انقلاب💠 🌿به مناسبت علیه‌السلام و 🌿 پ.ن: الا اهل عالم! پیامم بگیر! / امیری حسین و نعم الامیر...💚 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟 وجود حسین‌بن‌علی (ع) کانون عشق ملّت ایران و مسلمانها 🔺حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: عید سعید ولادت حضرت اباعبداللّه‌الحسین (علیه ‌الصّلاة ‌و السّلام) را به همه‌ی ملّت ایران و همه‌ی کسانی که این سخن ما را می‌شنوند تبریک عرض میکنم. وجود شریف حسین‌بن‌علی (سلام ‌اللّه ‌علیه و صلوات اللّه ‌علیه) کانون عشق ملّت ایران و همه‌ی ملّتهای مسلمان، اعمّ از شیعه و غیر شیعه است و امیدواریم این روز برای ملّت ایران روز مبارکی باشد و ان‌شاءاللّه نبیّ مکرّم اسلام و امیرالمؤمنین و صدّیقه‌ی طاهره (سلام ‌اللّه ‌علیهم) به ملّت ایران و همه‌ی ملّتهای مسلمان، امروز عیدی بدهند. ۱۴۰۰/۱۲/۱۵ علیه‌السلام و روز پاسدار مبارک! http://eitaa.com/istadegi
narimani-milad emam hosein-128.mp3
20.78M
خودمونیم‌عجب‌ڪرببلایی...😍❤️ عجب‌صحن‌و‌سرایی‌دارے..!😍👏 علیه‌السلام و روز پاسدار مبارک!🎊🎉 http://eitaa.com/istadegi
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۱۸ به اداره بر می‌گردم، با فکری مشغول شب را صبح می‌کنم. به آبدارخانه می‌روم و یک لیوان چای می‌ریزم. لیوان را به لب هایم نزدیک می‌کنم که صدای مجید می‌آید: - الان وقت چایی خوردنه؟ می‌فهمی چی شده؟ صدایش می‌لرزد و داد می‌زند. استرس در همه حرکاتش پیدا است. چایی را روی میز می‌گذارم. با همان خونسردی می‌گویم: -آروم باش. بگو چی شده؟ به در آبدارخانه تکیه می‌دهد و این بار آرام حرفش را می‌زند: -حیدر بدبخت شدیم، من کلی با ذوق اومدم توی این کار اما حالا چی؟ ببین استعفانامه هم نوشتم. برگه‌ای را بالامی آورد. با چشمانی که پر از تعجب شده است، برگه را از دستانش می‌گیرم. واقعا دارد استعفا می‌دهد. اما چرا؟ -خوب، دلیل کارت؟ درمانده نگاهم می‌کند. -دیروز که رفتم خونه خانمم گفت باید بری از سرکارت استعفا بدی. تنها کسی که خبر داشت کارم چیه اون بود. حتی می‌دونست من عاشق این کارم. میگه اگه یه روز یکی بفهمه تو چیکار می‌کنی بهت می‌گن قاتل. باور چنین حرف‌هایی برایم کمی سخت است. -باید قانعش می‌کردی. مگه خودت شک داری که نتونستی خانمت را قانع کنی؟ نگاهم می‌کند. صدایش می‌لرزد: -آره شک دارم، می‌خواستم همچین کاری کنم اما خبری که الان شنیدم وحشتناک بود. من دیگه نمی‌مونم اینجا. می‌خواهد برود که بازویش را می‌گیرم. -چه خبری شنیدی؟ -۱۴ نفر دیگه کشته شدن، می‎فهمی یعنی چی؟ دستانم شل می‌شود. چنین چیزی امکان ندارد. نمی‌دانم چه قدر ایستاده ام اما دیگر خبری از مجید نیست. می‌خواهم بروم از حاجی سوالی بپرسم که چشمم به لیوان چایی‌ام می‌افتد. یخ کرده است و دیگر خبری از بخار هایش نیست. دیگر هیچ چیز از گلویم پایین نمی‌رود. به سمت اتاق حاج کاظم می‌روم. تقه‌ای به در می‌زنم، اما صدایی نمی‌آید. -بامن کار داری؟ بر می‌گردم، خودش است. -سلام حاجی. -سلام. می خواهم لب باز کنم و بگویم ماجرا چیست؛ اما حاجی زودتر به حرف می‌آید: -می‌دونم چی می‌خوای بگی. همین الان می‌ری به سه تا بیمارستانی که می‌گم سر می‌زنی. باید بفهمی علت فوت این افراد چیه؟ 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
ای اهل حرم میر و علمدار خوش آمد✨ سقای حسین سید و سالار خوش آمد✨ علمدار خوش آمد علمدار خوش آمد...🌙 علیه‌السلام و روز جانباز مبارک!✨🌿 ‌‎‌‌‌‎‌‎‌‎‎http://eitaa.com/istadegi
Mohsen Chavoshi _ Amire Bi Gazand (UpMusic).mp3
9.61M
✨🌙 عجب ماه بلندی تو، که گردون را بگردانی... 🎤محسن چاوشی مبارک باد!🎉 http://eitaa.com/istadegi
چهار قسمت عیدی امشب هم در راهه؛ تا بیام توی ایتا کپی کنم لطفا همگی نفری 14 تا صلوات به بانو ام‌البنین هدیه کنید برای حاجت‌روا شدن اعضای مه‌شکن...
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 363 از گوشه چشم، می‌بینمش که سیگارِ نیمه‌سوخته‌اش را می‌اندازد توی تراس و با پا له می‌کند. باید بسپارم برایش یک زیرسیگاری بیاورند که تراس را کثیف نکند! با همان نیشخند عجیبش، نگاهم می‌کند و می‌گوید: - شماها زیادی بچه مثبتین! یکم منفی بودن هم ایرادی نداره. دوست دارم خیره بشوم به چشمان سبزش و بگویم مشکل تو دقیقاً چیست؟ اما نمی‌گویم. شاید غرورم اجازه نمی‌‌دهد. حرفش را نشنیده می‌گیرم و بحث را عوض می‌کنم: - با توجه به گرایش‌های فکری صالح و رفتار این مدتش، احتمالا فقط یه تامین‌کننده مالیه نه بیشتر. وضع مالیش خوبه، توی قشر روحانی‌های مخالف نظام هم آشنا زیاد داره. مسعود سرش را تکان می‌دهد و پنجره را می‌بندد: - از اون طرف هم پولش رو می‌گیره. گردش حسابش رو بررسی کردم. نذوراتی که از مردم می‌گیره خیلی کمه. بیشتر پولی که می‌گیره از یکی دوتا حساب خارجی براش واریز می‌شه. از کویت و امارات. - خب پس. چیزی که تا اینجا مشخص شد، اینه که مهره اصلی صالح نیست. احسان هم... در اتاق استراحت با شتاب باز می‌شود و محسن می‌دود بیرون. مسعود می‌غرد: - چه خبرته؟ در دل می‌گویم همین یک ربع پیش خودت هم همینطوری در را باز کردی و پابرهنه دویدی وسط افکار من! محسن که دهان باز کرده بود تا حرفی بزند، دهانش را آرام می‌بندد و شوقی که در چهره‌اش بود هم رنگ می‌بازد. دو روز است که تبعیدش کرده‌ام به اتاق استراحت تا دور از سر و صدا، پیام‌های احسان و مینا را رمزگشایی کند. می‌گویم: - چی شده محسن جان؟ دوباره شوقی در صدا و چشمان محسن پیدا می‌شود و می‌گوید: - آقا فهمیدم. شکستم. - رمز اون فایل‌ها رو یا پیام‌ها رو؟ - هردوش. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 364 ذوق محسن به من هم منتقل می‌شود و تلخیِ رفتار مسعود را از یادم می‌برد: - بریم ببینم چیه! و پشت سرش می‌روم به اتاق استراحت. اتاق استراحت‌شان از اتاق دانش‌آموزهای کنکوری هم بهم ریخته‌تر است. روی تخت هردو پر است از کاغذ و یک لپ‌تاپ. جواد روی تخت، پشت انبوه کاغذها و لپ‌تاپ گم شده است اما صدایش درنمی‌آید. از بی‌سر و صدا بودنش تعجب می‌کنم. محسن هم این را می‌فهمد و صورتش سرخ می‌شود. بالای سر جواد می‌ایستد و با یک متکا می‌زند توی سرش: - بیدار شو! خاک تو سرت! وقتی چهره خواب‌آلود جواد را می‌بینم که از روی کاغذها بلند می‌شود، به این نتیجه می‌رسم که آقا خواب تشریف داشتند. جواد خمیازه می‌کشد و کنار دهانش را با پشت دست پاک می‌کند: - هان چیه؟ قبل از توضیح محسن، چشمش می‌افتد به من و نیم‌خیز می‌شود: - عه! سلام آقا... ببخشید من خواب نبودم فقط دراز کشیده بودم... یعنی باور کنین همین الان... آهی از سر نومیدی می‌کشم: - اشکال نداره. به کارت برس. یادم باشد بروم یقه ربیعی را بگیرم و بگویم این چه تیمی ست که برای من چیده‌ای؟ یک نفرشان که معلوم نیست مشکلش با من چیست با این رفتارهای عجیبش، یک نفر دیگرشان هم اصلا بهش نمی‌خورد مامور باشد و انگار آمده خانه خاله. دلم برای بچه‌های خودمان بیشتر تنگ می‌شود. برای شوخی‌های امید، زرنگی کمیل و جدیت مرصاد. مسعود پنجره را باز می‌کند تا هوای گرفته و سنگین اتاق عوض شود و دست دیگرش را در هوا تکان می‌دهد: - اه! اینجا بوی باغ وحش گرفته. شما مگه حمام نرفتین این دو روز؟ محسن دوباره سرخ می‌شود و سرش را پایین می‌اندازد: - عباس آقا گفته بودن تا رمزش رو نشکستم حق ندارم از اتاق بیرون بیام، بجز برای دستشویی. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 365 گوشه لب باریک مسعود کمی کج می‌شود و شاید بتوان اسمش را خنده گذاشت. بی‌توجه به مسعود، از محسن که با موهای ژولیده و چشمان سرخ مقابلم ایستاده می‌پرسم: - خب چی شد؟ تن تپل و سنگینش را رها می‌کند روی تخت و لپ‌تاپش را می‌گذارد روی زانوهایش. کنارش می‌نشینم. می‌گوید: - آقا، حدستون درست بود. این دختره همونیه که بهش خط می‌ده. بهش می‌گه از چیا حرف بزنن روی منبر، کیا رو دعوت کنن، چه روضه‌ای بخونن و چقدر پول لازمه که بریزه به حسابش. احسان هم از مراسم‌ها فیلم می‌گیره و برای دختره می‌فرسته. اون فایل‌ها درواقع فیلم بوده. ولی یه طوری رمزگذاری کرده بود که ما اولش فرمتش رو نشناسیم و نفهمیم چیه. نمی‌دانم خوشحال باشم یا ناراحت. از یک طرف، یک قدم جلو رفته‌ایم و از سویی، فهمیدم مهره اصلی در مرزهای ایران نیست. شاید این دختر هم مهره اصلی نباشد؛ اما وقتی خارج از ایران نشسته و دارد به احسان دستور می‌دهد، یعنی مافوقش هم در ایران نیست. با این وجود، برای این که خستگی از تن محسن برود، شانه‌اش را فشار می‌دهم: - آفرین عالی بود. گزارشش رو بنویس و بهم بده. محسن دفتر سررسیدی از کنارش برمی‌دارد و می‌گوید: - آقا، الگوی رمزگذاری پیام‌هاشونو توی این دفتر نوشتم. می‌خواید خودتون بخونید. جواد سرش را از روی لپ‌تاپش بلند می‌کند: - البته اگه بتونید خط خرچنگ قورباغه اوباما رو بخونید! و می‌زند زیر خنده. صورت تپل و سفید محسن گل می‌اندازد و می‌گوید: - راست می‌گه آقا... خطم خیلی بده. دفتر را باز می‌کنم و نگاهی به نوشته‌های درهمش می‌اندازم. به این فکر می‌کنم که باید یک دور دیگر خودم نوشته‌های محسن را رمزگشایی کنم تا الگوی رمزگذاری احسان را بفهمم! با این وجود، لبخند می‌زنم و می‌گویم: - اشکال نداره. می‌خونمش بالاخره. بازم ممنون. بعد از این که گزارشت رو نوشتی، یه ساعت خواب جایزه داری. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 366 محسن به پهنای صورتش می‌خندد: - دستتون درد نکنه آقا! بی‌صبرانه برای خروج از اتاق و هوای خفه و دم‌کرده‌اش انتظار می‌کشم. از اتاق بیرون می‌روم و به مسعود می‌گویم: - خب؛ با این اوضاع باید بریم سراغ کدوم؟ مسعود دستش را داخل جیب‌هایش می‌برد و چندبار روی پنجه و پاشنه پایش جابه‌جا می‌شود. منتظرم چیزی که در ذهنم چرخ می‌خورد، از دهان مسعود بیرون بیاید و همین اتفاق هم می‌افتد: - صالح! لازم نیست توضیح بدهد دیگر. خیره می‌شود به چشمانم و نگاهم را می‌دزدم؛ شاید چون می‌ترسم فکرم را بخواند. با این وجود، هرچه در فکر من هست را بلند می‌گوید: - صالح فقط یه بانیه. به کاری که می‌کنه اعتقاد نداره. پس شاید بشه دوبلش... به اینجا که می‌رسد، جواد با عجله و درحالی که تندتند سر و وضعش را مرتب می‌کند، از اتاق بیرون می‌آید. - کجا؟ جواد مقابلم می‌ایستد اما روی پا بند نیست. نفس‌نفس می‌زند: - باید برم جام رو با کمیل عوض کنم. - برو خدا به همراهت. می‌دود به سمت در؛ اما با صدای من متوقف می‌شود: - جواد! سریع برمی‌گردد: - جونم آقا؟ - حواست رو جمع کن، شاید لازم باشه صالح رو جلب کنیم. سرش را کمی خم می‌کند: - چشم آقا. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا