eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
547 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
کمی دیرتر.mp3
2.65M
بشنوید/ 📚 کتاب 📔 ✍🏻نویسنده: شب نیمه شعبان در مجلس امام زمان درست زمانی که همه عاشقان و شیفتگانش، یک صدا و با شور و حرارت فریاد می‌زنند: «آقا بیا! آقا بیا!»، اگر یک نفر از میان جمعیت، باهمان شور و حرارت و حتی با شدت و حدت بیشتری فریاد بزند: «آقا نیا! آقا نیا!» تعجب‌آور و غیرمنتظره نیست؟ ✨کاری از درختان سخنگوی باغ انار✨ https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نذری‌های شما، اینگونه حال و هوای افراد رو عوض می‌کنه!♥️ یکی از دوستان که کتاب مادر به دستشون رسیده و اینقدر حس خوبی گرفتن که نظرشون رو تایپ کرده گذاشتن روی صحیفه فاطمیه و به صورت ناشناس برامون فرستادن🥲♥️ ببینید که کمک هرچند کم شما، موثر هست😊🌱 💳 شماره کارت نذری نیمه شعبان: 6104337870530027 به نام نرجس شکوریان‌فرد 6104337338149907 به نام موسسه خیریه زمزم کوثر ولایت 💠 ارسال عکس واریزی ها به آیدی👇 @p_namaktab http://eitaa.com/istadegi
سلام بله این موسوی از قبل از ماجرا خبر داشته و اسم و فامیلش توی رمان کاملا واقعیه اما نفوذی و اینا را نمیدونم این قضیه را داستان معلوم میکنه نه من.
سلام حیدر شخصیت اصلیه داستانه.
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۳۰ دستی به پیشانی‌ام می‌کشم تا شاید به یاد بیاورم اسمش را کجا شنیده‌ام. به یاد حرف آقای حسینی می‌افتم که گفته بود چشمانش ضعیف است؛ پس حتما عینک می‌زند. می‌آیم که حرفی بزنم امیر پیش‌دستی می‌کند و می‌گوید: -بیا برو وقت نداریم، این اگه دیده بودش دردی نداشتیم که. -فکر کنم عینکی باشه. عماد بشکنی می‌زند و می‌رود به سمت ساختمان. همان طور که چشمم به درب ساختمان است می‌گویم: -امیر برو یه جا وایسا که تو چشم نباشه. امیر دوری می‌زند و آن طرف خیابان می‌ایستد. هوا سرد است، اما تابش ضعیف آفتاب فضای ماشین را گرم کرده است. -به نظرت تهش چی می‌شه؟ اون از مجید که استعفاء داد، بقیه هم تک و توک دارن میرن. مهدی و حاج حسین و چند نفر دیگه هم که بازداشت شدن... تا می‌خواهم کمی به اتفاقات تلخ این پرونده فکر نکنم یک نفر تمام آن‌ها را مانند پتک بر سرم می‌زند. سرم را به صندلی تکیه می‌دهم و می‌گویم: -نمی‌دونم امیر، هیچ چیز اونی نمی‌شه که ما می‌خواییم. تا یه سر نخ پیدا می‌کنیم سریع گم می‌شه. نمی‌دانم چند دقیقه ای می‌گذرد؛ امیر هم مثل من در فکر فرو رفته است. با صدای تقه‌ای که به شیشه می‌خورد، هر دو به سمت صدا بر می‌گردیم. امیر شیشه سمت خودش را پایین می‌دهد، عماد خندان به ما نگاه می‌کند. اخم‌هایم را در هم می‌کشم. -چرا برگشتی؟ -پیداش کردم. بزن بریم که داره می‌ره. سوار ماشین می‌شود. به سمتش بر می‌گردم. -یعنی چی این حرفت؟ دو بار به کتف امیر می‌زند و می‌گوید: -این حرفا رو ول کن. امیر برو دنبال اون مرد عینکیه که یکمم قدش کوتاهه. به جایی که گفته است نگاه می‌کنم. با اینکه دور است اما قد و قواره‌اش پیداست. مردی نحیف و قد کوتاه با عینکی ته استکانی به نظر می‌رسد. -مطمئنی خودشه؟ تا می‌خواهد حرفی بزند، مرد سوار تاکسی می‌شود و می‌رود. -برم دنبالش؟ -برو. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا