🔰 ستاد استهلال دفتر مقام معظم رهبری:
👈 هلال ماه شوال رؤیت نشد دوشنبه ۱۲ اردیبهشت ۳۰ رمضان المبارک است
🔺️ ستاد استهلال دفتر مقام معظم رهبری اعلام کرد هلال ماه شوال در غروب روز یکشنبه ۱۱ اردیبهشت رؤیت نشد و فردا دوشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۱ مطابق با ۳۰ رمضان المبارک ۱۴۴۳ هجری قمری خواهد بود.
🌙 @Khamenei_ir
سلام ممنون بابت وقتی که گذاشتید.
یک نکتهای را بگم داستانهای کوتاه ماجرای ظلمهای چندین ساله استکبار به افغانستان و عراق بود و تنها هدف داستان نشون دادن خوی شیطانی این افراد بود. قطعا تموم مردم عراق و افغانستان مقاومت و صبوری بسیاری داشتند و اجرشون سر جاش هست اما داستان تنها درباب ظلم بود و برگرفته شده از واقعیت هست.
قبلا هم گفتم خیر بنده نسبتی با شهید صدرزاده ندارم و این یک فامیلی مستعاره. دوستان به دلیل برخی از رفتارهای من که شبیه به شهید بود این فامیل را برایم انتخاب کردند.
#پاسخگویی_صدرزاده
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۶۶
سرم را روی پاهایم میگذارم. قطرههای اشک دانه دانه میچکند. با درد گرفتن گردنم سرم را بلند میکنم. آیه روبهروی پدر نشسته است و گریه میکند. آیه کی بهوش آمد؟ لب باز میکند و میگوید:
_اگه اجازه... بدین، میرم خونمون.
نه اصلا اگر او میخواهد من نمیگذارم. بلند میشوم و میگویم:
_نه. همین جا بمونید خطرناکه.
نگاهم نمیکند. صدای گریههای آرامش را میشنوم. روبهروی پدر میایستد. پدر میگوید:
_برو دخترم. زهرا هم با تو میاد که تنها نباشی.
آیه با همان چادر رنگیاش با سمت در میرود. به پدر درمانده نگاه میکنم که میگوید:
_بذار تنها باشه.
خسته به سمت اتاقم میروم. مادر آنقدر گریه کرده که خوابش برده است. در را میبندم و گوشهای در همان تاریکی مینشینم. دو سال پیش بود که مهدی بیچاره را به خاطر تنبیه کردن یک آقازاده آن هم در حال انجام خلاف زندانیاش کردند.
قلبم تیر میکشد. خدا را شکر مادرش شهید شد و ندید چگونه پسرش را کشتند. اما حالا من باید انتقام مهدی را از چه کسی بگیرم؟
تا صبح در تاریکی راه رفتم و اشک میریزم برای برادری که دیگر ندارمش، برای مظلومیتش.
سلام نماز صبح را که میدهم صدای تلفن خانه بالا میرود. بوسهای به مهر میزنم. در اتاق به صدا در میآید و بعد از آن مادر با صدای گرفتهای میگوید:
_با تو کار دارن.
بلند میشوم و به سمت تلفن میروم.
_الو.
امیر است.
_سلام. تسلیت میگم.
سخت است شنیدن تسلیت آن هم برای مهدی پر شور و نشاط. دلم نمیخواهد جوابش را بدهم. سکوتم را که میبیند میگوید:
_حاجی گفت بیای اداره تا برید دنبال کارای مهدی.
_باشه ممنون. خدافظ.
تلفن را سرجایش میگذارم. به سمت اتاقم میروم و کتم را بر میدارم. روبهروی آیینه میایستم. چشمانم فرقی با کاسه خون ندارد. موهایم بهم ریخته است. هر کس چهرهام را ببیند متوجه حال بدم میشود. بیاهمیت به وضعیتم به سمت موتور میروم. هوا گرگ و میش است. میخواهم راه بیفتم که پدر دستش را روی دستم میگذارد.
_خبری شد زنگ بزن. میبینی که حال همه خرابه.
به تکان دادن سر اکتفا میکنم و راه میافتم. هوا حسابی سرد است.
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
💭ارتباط با نویسنده👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16467617947882
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
#مه_شکن🌷دعای روز سی ام
#ماه_رمضان 🌷
چند روزی آسمان نزدیک است؛
لحظهها را دریاب...✨🌙
التماس دعا
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
💠بسم الله قاصم الجبارین💠
🌱یادداشتی برای بهترین استاد🌱
پانزده سالم بود؛ اوایل تابستان. یک چیزی اذیتم میکرد و رفته بود روی اعصابم. این که میدیدم جواب خیلی از پرسشها را بلد نیستم؛ پرسشهایی که یا از ذهن خودم بیرون میآمد یا از دهان اطرافیانم.
راستش را بخواهید، حس خوبی درباره دینم نداشتم. حس میکردم فقط به این دلیل مسلمان هستم که پدر و مادر و اجدادم مسلمان بودهاند و خب من هم وقتی به دنیا آمدهام در گوشم اذان گفتهاند و از بچگی تا الان چشمم فقط به چندتا آدم مسلمان افتاده. یعنی اسلام صرفا یک چیزی بود مثل نام خانوادگیام، نژادم و سایر صفات ژنتیکیام که بدون دعوت و خواست من، خودشان را به من تحمیل کرده بودند. نمیتوانستم دین را دوست نداشته باشم؛ چون از کودکی بین ما یک پیوند قلبی برقرار شده بود؛ و نمیتوانستم دوستش داشته باشم؛ چون اصلا نمیشناختمش.
یکی از مربیهای بسیجمان پیشنهادش را داد. پیشنهاد اصلا کلمه خوبی برای توصیف کار او نیست. در واقع آمد و درحالی که از شوق بالبال میزد، گفت من رسیدهام به یک گنج؛ بیا تو هم جیبهایت را از طلا پر کن. من هم بچه بودم؛ عقلم کم بود و نمیدانستم طلا چیست. مثل او نبودم که از شدت حرص و ولع به طلا، وجودش آتش شده بود و چشمانش برق میزد. مثل خنگها شانه بالا انداختم و گفتم امتحانش ضرری ندارد.
خلاصه، این بانو دست من را گرفت و برد نشاندم سر گنج. کتاب آزادی معنوی شهید مطهری را دستم داد. گفت سنگین نیست؛ فقط بخوان. سر یک هفته سوالی اگر داشتی از خودم بپرس. خودش هم داشت میخواند؛ خواندن که چه عرض کنم، مثل کرم ابریشمی که از خوردن برگ سیر نمیشود، کتابهای شهید مطهری را میخورد.
فکر کنم اولین خطوط از آزادی معنوی را صبح، جلوی در باشگاه خواندم؛ قبل از شروع کلاس. مربی به زور جدایم کرد از نیمکت تا ببردم برای گرم کردن. خطوط اول کتاب، مثل درخشش طلا بودند که چشم آدم را میگیرد و خیره میکند.
از آنجا بود که بهترین دوران زندگی من با شهید مطهری شروع شد؛ دورانی تکرار نشدنی و شیرینتر از عسل؛ پانزده سالگی تا هفده سالگی. اصلا انگار این دوران میان بقیه عمرم، حکم رمضان را داشت میان بقیه ماهها.
شهید مطهری مقابلم نشست و گفت بیا ببینم چی داری توی مغزت. باهم مغزم را باز کردیم و با کمک شهید مطهری، یکییکی هرچه داخلش بود را بررسی کردیم. راستش را بخواهید، بیشترش را شهید مطهری یک نگاه میکرد، سرش را با تاسف تکان میداد و با یک نشانهگیری دقیق، میانداخت توی سطل زباله کنار اتاقم.
خب انصافا من منهدم میشدم با دیدن این حجم از اعتقادات غلط و بیپایه در مغزم. برای همین بود که با مربی بسیجم، اسم مطالعه را گذاشته بودیم انهدام. مثلا میگفتیم امروز چند ساعت منهدم شدی؟ یا انهدامت در چه حال است؟ و...
تازه خیلی قسمتهای مغزم کلا خالی بود کلا؛ هیچ نمیدانستم. شهید مطهری هم با همه معلمها فرق داشت؛ اطلاعات را با فرغون توی مغز خالی نمیکرد. آرام و با حوصله، به زبان ساده و شمرده، برایم توضیح میداد چطور فکر کنم و چطور اطلاعات را به مغزم راه بدهم. تاریخ را، فلسفه را و حتی نظریات اجتماعیاش را، مانند آبی گوارا به کامم ریخت؛ و خوش به حال خودش که سر سفره علامه طباطبایی نشسته بود و از دستان مبارک پیامبر سیراب شده بود.
میگویند دو دسته از آدمها، دیگر مثل قبل نمیشوند: کسانی که به جنگ میروند و کسانی که عاشق میشوند. خب جا دارد یک دسته سوم به این آدمها اضافه کنم: کسانی که شهید مطهری میخوانند.
کسی که سر سفره شهید مطهری نشسته باشد، هم اندیشیدن میآموزد، هم اندیشهها را. بعد میشود مثل یک آدمِ به گنج رسیده که سر تا پایش از حرصِ به دست آوردن طلا آتش گرفته و با تمام وجود میخواهد دیگران را هم ببرد پای آن گنج تا جیبهایشان را پر کنند و بقیه، نمیفهمند حرفش را و شانه بالا میاندازند و بهانه میآورند که: سخت است. سنگین است. وقتش را نداریم و...
امروز روز معلم است و جا دارد تبریک بگویم به همه معلمهای زندگیام؛ مخصوصا پدربزرگم که مشوق من بودند در مطالعه آثار شهید مطهری. اما باید این را هم بگویم که من از خیلیها در زندگی درس آموختهام؛ از آموزگاران مدرسه و اساتید دانشگاه بگیر تا اعضای خانواده و دوستان. اما اگر کسی را واقعا بخواهم به عنوان بهترین معلم زندگیام معرفی کنم، کسی نیست جز استاد شهید مرتضی مطهری.
استاد عزیزم و نجاتبخش فکر و قلب و روحم! روزت مبارک.💐🍃
فاطمه شکیبا (#فرات )
#روز_معلم #شهید_مطهری
http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ ویژه شب و روز فطر که خدا به همه عیدی میدهد!
هیچوقت از خدا کم نخواه...
#استاد_پناهیان
#عید_فطر مبارک!✨🌷
و التماس دعا.
http://eitaa.com/istadegi
سلام و درود به همه اعضای کانال. عیدتون مبارک.
و البته عرض خوشآمد به عزیزانی که به تازگی وارد جمع ما شدند.
برای استفاده از محتوای کانال و دسترسی به لینک قسمت اول رمانها، پیام سنجاقشده رو مطالعه بفرمایید.
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۶۷
***
منتظر میمانم که تلفن حاج کاظم تمام شود. بعد از چند دقیقه تلفن را سر جایش میگذارد، نگاهم میکند و میگوید:
_باید بریم بهشت زهرا. همین الان یه زنگ بزن خونه، بگو بیان اونجا.
اسم بهشت زهرا را که میآورد به یاد آرزوی همیشگی مهدی میافتم. عمری دلش میخواست قبر خالی کنار پدر و مادرش مال او باشد. باید زودتر بروم و با مسئول آنجا صحبت کنم. با صدای حاج کاظم به خود میآیم:
_زنگ بزن تا بریم. عجله کن.
تلفن را برمیدارم و به خانه زنگ میزنم. برعکس همیشه پدر با صدایی گرفته جواب میدهد:
_بفرمایید؟
_سلام. بابا من دارم میرم بهشت زهرا. شماهم با بقیه راه بیفتید.
_باشه پسر.
تلفن را سر جایش میگذارم و با حاج کاظم راه میافتیم.
_حاجی!
برمیگردد به سمتم و با چشمان قرمزش نگاهم میکند.
_خبری از قاتل مهدی پیدا کردید؟
سرش را زیر میاندازد، درگیر تسبیح عقیقش میشود و میگوید:
_نه. همه چیز بهم گره خورده. آقای حسینی قراره یک کارایی بکنه.
نفس عمیقی میکشم. برای دستگیری قاتل دستمان به هیچ جا بند نیست. تنها امیدم موسوی است با اینکه بازجو یی از آن به دست کسان دیگری است.
ماشین جلوی ساختمان اداری بهشت زهرا میایستد. پیاده میشویم و به سمت امور درگذشتگان میرویم. به حاج کاظم میگویم:
_حاجی یه چیزی اگه میشه پیگیری کنید.
_چی؟
دستی به ریشهایم میکشم و میگویم:
_اگه بشه هماهنگ کنید مهدی رو توی قطعه شده کنار سید دفنش کنن.
حاج کاظم درمانده نگاهم میکند اما سری به معنای تایید هم تکان میدهد.
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
💭ارتباط با نویسنده👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16467617947882
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
🌸 تبریک عرض میکنم عید سعید فطر را...
🌹خدا را شکر میکنیم که یک بار دیگر، یک ماه رمضان دیگر و یک #عید_فطر دیگر را نصیب ما کرد.
http://eitaa.com/istadegi
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۶۸
مردی کت و شلواری به سمت حاج کاظم میرود و با او دست میدهد.
_چی شده حاجی؟ خدا بد نده.
حاج کاظم نگاهی به من میاندازد، دست مرد را میگیرد و کمی دورتر از من کنار ساختمان میایستند و شروع میکنند به صحبت. دلیل این رفتار حاجی را نمیفهمم. کلافه دستی در موهایم میکشم. هر دو درگیر بحث هستند و گاهی حاج کاظم دستش را تکان میدهد، پریشانی از تمام کارهایش پیداست. کمی نزدیکتر میشوم و صدای مرد را میشنوم:
_حاجی نمیشه، تو رو خدا شما درک کن.
حاج کاظم دستی به ریشش میکشد و میگوید:
_یه تلاشی کن. این بچه از مامورین خودمون بوده.
_درک میکنم حاجی؛ اما فعلا که به عنوان متهم و قاتل شناخته میشه من نمیتونم کاری کنم. اما برا این که روتونو زمین نزنم، بریم با مدریت حرف بزنیم.
الان منظورش از متهم و قاتل مهدی بود؟ اخمهایم درهم میشوند. بی اختیار دهان باز میکنم و میگویم:
_هر کی هرچی بگه دلیل نیست درست باشه و شما به زبونش بیاری.
نفس عمیقی میکشم. انگار تازه متوجه حضورم شدهاند. مرد شوکه شده نگاهم میکند و میگوید:
_منظوری...
نمیگذارم حرفش را کامل کند میگویم:
_هرچی که بود یه مشت اراجیف رو به زبون آوردید. مهدی پاکتر از این حرفا بود.
مرد سرش را پایین می اندازد. حاج کاظم میگوید:
_بریم ببینیم چی میشه.
به سمت ساختمانها میرویم. میانه راه حاج کاظم بازویم را میگیرد و میگوید:
_خودتو کنترل کن حیدر.
سری تکان میدهم وارد اتاق که میشویم مرد با خوشرویی بلند میشود و سلام میکند.
_در خدمتم بفرمایید.
مرد کت و شلواری روبهروی رئیس اداره میایستد و میگوید:
_اومدیم ببینیم میشه کاری برای این دوستان کرد.
رئیس اداره چشم تنگ میکند و منتظر ادامه صحبتها میماند. حاج کاظم این بار میگوید:
_جناب اگه میشه یه قبر توی قطعه شهدا، برامون حلش کنید.
مرد دستی به صورتش میکشد و میگوید:
_این بنده خدا کی هست؟
سریع میگویم:
_سید مهدی رضوی. اون قبری هم که داریم میگیم کنار قبر پدر و مادرشه.
مرد چشم تنگ میکند و میگوید:
_این مرحوم که گفتید همینی نیست که اتهام قتلها بهشه؟ امروز صبح آوردنش غسالخونه.
عصبی نفسم را بیرون میفرستم. انگار هر یاوهگویی هر چه بگوید دیگران باور میکنند.
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
💭ارتباط با نویسنده👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16467617947882
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
ببینید مشکلات فرهنگی رو همه کشورها دارند و کشور ما هم از این مسئله مستثنی نیست. اما پرداختن به مشکلات اجتماعی و فرهنگی کشور ما، نیازمند یک شناخت پایهای نسبت به مبانی جامعهشناسی هست و برای شناخت جامعهشناسی، ناگزیریم که با فلسفه و فرهنگ غرب آشنا بشیم. چون اولا پایههای هستیشناختی و معرفتشناختی جامعهشناسی، بر مبنای فلسفه غربی هست(که خودش رو در روشهای معتبر کسب شناخت در جامعهشناسی نشون میده) و دوما اصلا جامعهشناسی، برای حل مشکلات اجتماعی غرب در قرن نوزدهم پایهگذاری شد. پس اگر بخوایم عمیقا با علم جامعهشناسی و تاریخش آشنا بشیم، باید ببینیم جامعه غرب درگیر چه مشکلاتی بوده و این علم در مسیر حل این مشکلات، چه مسیری رو طی کرده.
البته، نظریاتی مطرحه که دانشمندان مسلمانی مثل ابنخلدون، فارابی و ابوریحان بیرونی، اولین بار پایههای جامعهشناسی رو گذاشتند اما متاسفانه این دانشمندان رو شروع جامعهشناسی نمیدونند.
#پاسخگویی_فرات
سلام
تبلیغ هم گاهی بوده؛ اما نه خیلی زیاد.
بیشتر انتظار داریم خود شما عزیزان، با معرفی ما به دوستان و آشنایان تون تعداد اعضا رو بالا ببرید☺️
#پاسخگویی_فرات
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۶۹
مرد کت و شلواری سری تکان میدهد در تایید رئیسش. حاج کاظم میگوید:
_اشتباه شده آقا.
مرد دستش را به چپ و راست تکان میدهد و میگوید:
_هرچی میخواد باشه. اجازه ندارم همچین کاری کنم. ما خانواده شهدا رو هم اجازه نمیدیم اونجا خاک کنن. حالا بیاییم یه کسی که اتهام هم روش هست رو وسط شهدا خاکش کنیم؟
صدایم را بالا میبرم و میگویم:
_همین کسی که راجبش اینجور داری میگی خودش فرزند شهید بوده، میخواییم کنار مادر پدرش دفن بشه.
مرد پوزخندی میزند و میگوید:
_از من کاری بر نمیاد.
دستانم را مشت میکنم که از کنترلم خارج نشوند. به سمت در میروم و خارج میشوم. از هیچکدامشان کاری بر نمیآید. نفس عصبی میکشم و مشتم را به دیوار کناریام میکوبم. درد میگیرد اما نه به اندازه قلبم. یک دهن پراکنی جای جلاد و شهید را عضو کرده ایت. پیاده به سمت غسالخانه میروم. پاهایم سست شدهاند. هنوز هم منتظر خبریام که بگویند مهدی زنده است و همه اینها یک شوخی بوده. به غسالخانه که میرسم صدای جیغ و گریههای خانوادههای داغدار به گوشم میرسد. گوشه و کناری پشت در ایستادهاند و گریه میکنند. چشم میچرخانم و چهره آشنایی را میبینم. پدر است که کنار پنجره کوچک غسالخانه ایستاده و با مردی که داخل است صحبت میکند. به سمت پدر راه میافتم. نزدیکتر که میشوم زهرا، مادر و آیه را میبینم. هر سه بر روی جدولهای کنار باغچه نشستهاند. آیه دستش را روی دهانش گذاشته است و سعی دارد صدای گریهاش بلند نشود. در دست دیگرش هم دستمال کاغذی است که در حال چماله شدن است. لباس مشکی سفیدش بین تمام لباسهای یکدست مشکی عزاداران به چشم میآید و او را خاص کرده است. موقع شهادت پدر و مادرش هم همین لباس را پوشیده بود.
_شرمندهت شدم حیدر جان.
بر میگردم و به حاج کاظم نگاه میکنم. چرا او شرمنده شود؟ مقصر کسانیاند که نمک میخورند و نمکدان میشکنند. با صدای گرفتهام میگویم:
_نه حاجی. مقصر کسای دیگهن.
با هم به سمت پدر راه میافتیم. از گوشه چشم نگاهی به مادر میاندازم. چادرش را روی صورتش کشیده است و شانههایش تکان میخورد. با صدای گرفته پدر چشم از مادر میگیرم.
_گفتن تا ده دقه دیگه میارنش بیرون. شما تونستید برای قبر کاری کنید؟
این طور که پیداست پدر زودتر از من ماجرای قطعه شهدا به حاج کاظم گفته است. حاج کاظم میگوید:
_نه، نشد.
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
💭ارتباط با نویسنده👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16467617947882
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
ممنونم، عید شما هم مبارک.
راستش زندگی سلبریتیهای ایرانی هم برام اهمیت نداره، چه رسد به خارجی!
برای همین بجز یک اسم، از این بنده خدا شناخت دیگهای ندارم.
#پاسخگویی_فرات
سلام
خیلی ممنونم که با وجود کنکور و حجم بالای درسها، برای مطالعه خط قرمز وقت گذاشتید و ممنونم که نظرتون رو برام فرستادید.
امیدوارم موفق باشید.
#پاسخگویی_فرات
سلام
واقعیت اینه که ما آدمها هیچوقت به جایی نمیرسیم که بتونیم کاملا از خودمون راضی باشیم و ادعا کنیم که دیگه کامل شدیم، آدم شدیم و... . به هر درجهای از تکامل که برسیم، بالاترش هم هست و البته، زندگی یه میدان مبارزه دائمیه. گاهی میزنیم و گاهی میخوریم. گاهی انرژی داریم و گاهی خستهایم. ممکنالخطا هستیم و تا وقتی زندهایم، در معرض گناه هستیم. مهم اینه که دغدغهمون بهتر شدن باشه و به گناه عادت نکنیم، از گناه راضی یا حتی بیتفاوت نباشیم. مهم ناامید نشدن و ادامه دادنه...
#پاسخگویی_فرات
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۷۰
پدر آه میکشد. میخواهم حرفی بزنم که پنجره آهنی غسالخانه باز میشود. مردی سرش را بیرون میآورد و داد میزند:
_خانواده مرحوم سیدمهدی رضوی.
خانواده! تنها چیزی که آیه و مهدی سالها از داشتنش محروم بودند. حاج کاظم میگوید:
_بله جناب؟
مرد همانطور که سرش را داخل میکند میگوید:
_ببریدش شسته شده.
بعضی از چیزها به زبان راحت است اما مواجهه با آن... پدر و حاج کاظم به سمت در بزرگ شیشهای میروند. هرچه میخواهم قدم بردارم نمیشود. اگر بروم باز با مهدی بیجان روبهرو میشوم. دستی به شانهام میخورد و همزمان صدای آقای حسینی میآید:
_دو نفری از پس تابوت برنمیان؛ بیا کمک کن زیرشو بگیر.
سریع حرفش را میزند و میرود. خود را کشانکشان به آنها میرسانم. پدر و آقای حسینی جلو میایستند و دو طرف سرش را میگیرند، من و حاج کاظم هم دو طرف پایین را میگیریم. تابوت را که بلند میکنم ضربان قلبم بالا میرود و قطره اشکی از گوشه چشمم میچکد. راه میافتیم که صدای آقای حسینی بلند میشود:
_لا اله الا الله.
کنترل اشکهایم را از دست میدهم. قرار نبود مهدی را انقدر مظلومانه به خاک بسپاریم. آقای حسینی جملات را بلند میگوید و بقیه تکرارش میکنند. به مسجد کوچک بهشت زهرا که میرسیم تابوت را روی زمین میگذاریم. صاف که میایستم، سعید را میبینم. کمی آن طرفتر هم عماد و امیر ایستادهاند. سر میچرخانم، زهرا میان مادر و آیه ایستاده و سعی در آرام کردن هر دو دارد. آقای حسینی عبایش را درست میکند و روبهروی تابوت میایستد. بقیه هم پشت سرش ضف میبندند. ردیف دوم کنار پدر میایستم. باز هم اشکهایم روانه میشوند. با الله اکبری که گفته میشود، میفهمم که تمام نماز حواسم پرت بوده است. حالا قرار است کجا برویم؟
با صدایی که از ته چاه میآید میگویم:
_قبر چی شد؟
آقای حسینی همانطور که به سمت تابوت میرود میگوید:
_توی یکی از قطعهها گفتن قبر آماده دارن.
جواب آیه را چه بدهم؟ باز هم تابوت را به دست میگیرم. هنوز راه نیفتادهایم که عماد جلویم میایستد و میگوید:
_تو خسته شدی داداش بزار من بگیرم.
در سکوت نگاهش میکنم. انتظار بیجایی دارد. خستگی برای به دوش کشیدن بدن رفیقم معنایی ندارد. شرمنده سرش را زیر میاندازد. راه میافتیم. هرچه به قطعه نزدیکتر میشویم، صدای جیغ و گریه هم بیشتر میشود. بیچاره آیه که صدایش را پشت لبهایش خفه میکند. کنار قبری خالی میایستیم. تابوت را پایین میگذاریم. پدر میگوید:
_من میرم تو قبر، کمک کنید.
سریع میگویم:
_نه. خودم میرم.
و برای جلو گیری از هر حرفی وارد چاله دو متری میشوم. زیادی تنگ نیست؟ مهدی با آن بدن ورزیدهاش چطور قرار است در این یک وجب جا شود؟
_تنهایی از پسش بر میای؟
با صدای حاج کاظم سرم را بلند میکنم. میخواهم جوابش را بدهم که از سمت مخالفم صدای گرفته آیه را میشنوم:
_آقا حیدر!
به سمتش بر میگردم. بر روی خاکها نشسته است. متوجه نگاهم که میشود میگوید:
_اجازه میدید... یه بار دیگه ببینمش؟
چه جوابش را بدهم؟ چرا از من اجازه میگیرد؟ با زبان لبهای خشکیدهام را تَر میکنم. دهانم باز میکنم تا چیزی بگویم که پدر به دادم میرسد:
_بیا دخترم.
آیه بلند میشود و خود را به سمت تابوت میکشد. ایکاش پدر تنها صورت مهدی را نشانش دهد. هرچه گوش تیز میکنم صدای گریهای نمیشنوم. حیای این دختر در سختترین شرایط همراهش است.
آقای حسینی عبایش را در میآورد و همراه عمامهاش به دست امیر میدهد.
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
💭ارتباط با نویسنده👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16467617947882
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi