#بریده_کتاب 📖
بخشی از اسناد رمان عالیجناب خاکستری
از کتاب «هشت سال بحران آفرینی اصلاح طلبان»
حکم دادگاه
#عالیجنابان_خاکستری
✨بسم الله قاصم الجبارین✨
🌱برای حاج احمد...
سلام حاج احمد؛ دوباره منم. یک نویسنده. یک نویسنده که همزمان شدن روز قلم و روز مفقود شدن شما را به فال نیک میگیرد و هرسال در این روز، دلش میخواهد مخاطب حرف دلش شما باشید. نویسندهای که آرزو دارد شما به عنوان قهرمان و اسطورهاش، بیایید و سری به نوشتههایش بزنید؛ مثلا خط قرمز یا رفیق و یا شاخه زیتون...
مثلا یک روز، من نشسته باشم پشت لپتاپ و یکسره از صبح تا عصر نوشته باشم؛ با وضو، با این نیت که هرکلمه، در حکم قدمی برای نزدیکی به ظهور باشد. انقدر نوشته باشم که چشمانم از خستگی بسوزند، سرم درد بگیرد و میل به خواب، هجوم بیاورد به چشمان و مغزم. آن وقت من سرم را میگذارم لبه میز تا چرت کوتاهی بزنم و بعد...
بعد شما را میبینم که نشستهاید روی صندلیِ کنار کتابخانه، با لباس سبز سپاه. لباسی که تمیز است و رسمی؛ انگار آماده شدهاید برای شرکت در یک مراسم مهم. حتی کلاه نقابدارتان هم روی سرتان است با آرم سپاهش. یک پا را روی پای دیگر انداختهاید و دو دستتان را روی زانو در هم گره کردهاید.
با لبخندی پدرانه نگاهم میکنید و من، به شک افتادهام که خوابم یا بیدار؟! اصلا شما اینجا چکار میکنید؟ محض اطمینان، چندین بار اسمتان را که با خط نستعلیق روی اتیکت لباس نوشته شده میخوانم: احمد متوسلیان.
شمایید، خودتان. واقعی و زنده. و من... نمیدانم خواب میبینم یا غرق در یک شهودِ شیرینم. چیزی که مسلم است، بودن شماست و من، هیجانزدهام از دیدار قهرمان و اسطورهام. نمیدانم چه باید بگویم و اصلا باید حرفی بزنم یا نه. حتی یادم رفته سلام کنم.
و شما همچنان با همان لبخند پدرانه نگاهم میکنید؛ با آرامشی که به من هم منتقل میشود. رضایتی که در نگاهتان هست و محبت را میتوانم بخوانم و جان تازه بگیرم. طوری که در ذهنم این سوال جرقه بزند که:
یعنی حاج احمد داستانهای من را خوانده؟ یعنی میداند در شاخه زیتون، یک موقعیت را خلق کردهام فقط برای این که از حاج احمد بگویم؟ یا میداند حاج رسولِ خط قرمز، برداشت من است از شخصیت شهید متوسلیان؟ و یا میداند وقتی خانم اروند درباره شخصیت داستانش از من مشورت گرفت، گفتم به یاد حاج احمد متوسلیان اسمش را بگذارد حاج احمد و در خط قرمز هم نامش را مطرح کردم؟
انگار تمام سوالاتی که فقط از ذهنم گذشته را شنیدهاید که لبخندتان عمیقتر میشود و به آرامی میگویید:
- بله. میدونم.
صدایتان را اولین بار است که شنیدهام... صدای خودِ خودتان، واضح و روشن. نه مثل آن صدایی که در نوارهای ضبطشده هست و اصلا واضح نیست.
پر از شوق میشوم وقتی میفهمم شما خواندهاید داستانهایم را و البته خجالت هم میکشم بابت کاستیهایشان؛ اما شاید به چشم شما نیامده. دوست دارم بدانم چرا آمدهاید دیدنم. من که کسی نیستم...
از جا بلند میشوید و دست میکشید روی کیبوردِ لپتاپ:
- یادته نوشته بودی شهادت توی غربت قشنگتره؟ پس بگو یا حسین...
خواسته زیادی ست این آرزو که یک روز این جمله را از زبان شما بشنوم؟...
✍🏻فاطمه شکیبا ( #فرات )
#سلام_فرمانده
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🥀
- اون روزا که با حاج احمد متوسلیان سوریه بودیم، بلدچی و راننده سوریهایمون یه روز رک و راست بهم گفت شما بهم سیصد لیره میدین، اگه اسرائیلیها بهم چهارصدتا بدن همهتونو تحویل اسرائیلیا میدم. اون روزا ما اصلا توی اون منطقه نفوذ نداشتیم. همینم شد که حاج احمد رو ازمون گرفتن. اما الان اوضاع فرق کرده. ایران روی اون مناطق نفوذ داره. ما رسیدیم به مرزای فلسطین... یه چیزی که حاج احمد آرزوشو داشت. حیف نیست الان که انقدر به هدف نزدیک شدیم، پا پس بکشم؟ من یه عمر آرزوم این بوده... حالا بازنشسته بشم و خلاص؟
اشک چشمهایش را پر کرده. شاید اصلا میخواهد جایی برود که به قول خودش، بوی حاج احمد بدهد. او شیفته حاج احمد متوسلیان بود. اصلا برای همین اسم تنها پسرش را گذاشت احمد...
📖بریدهای از رمان #شاخه_زیتون 🌿
✍🏻 #فاطمه_شکیبا
پ.ن: این چلیپا را از استاد خوشنویسیام که خود همرزم حاج احمد متوسلیان بود به یادگار دارم.
#فرات
سلام بر همه شما عزیزان.
سپاس از لطف شما. انشاءالله نصیب همه ما بشه.
____
برای ارتباط با شهدا، نیاز به اشک و آه و گریه نیست. همین که ایمان داشته باشیم زنده هستند و میتونند کمک کنند، همین که تلاش کنیم شبیهشون باشیم یعنی زندگی ما شهدایی شده.
آرزوی شهادت خیلی بزرگه؛ و همین آرزوی بزرگه که روح انسان رو بزرگ میکنه. وقتی کسی زندگیش رو در جهت این آرزو قرار بده، دائم بهش فکر و براش دعا کنه، سبک زندگیش هم نورانی میشه و لایق شهادت خواهد شد.
درضمن، ارزش هرکس به اندازه آرزوهاش و دوست داشتنیهاشه...
___
سپاسگزارم از این که به یاد ما هستید. التماس دعا...
#پاسخگویی_فرات
میهمان خدا.pdf
25.61M
#معرفی_کتاب 📚
کتاب #میهمان_خدا 📘
✍🏻نویسنده: #منیژه_جانقلی
#نشر_نوید_شاهد
🥀خاطرات و زندگینامه شهید حافظه سلیمانشاهی🥀
✨بانویی که مادر و مادربزرگ سه شهید گرانقدر بود و در مراسم حج خونین سال ۱۳۶۶، مظلومانه و در سرزمین وحی به شهادت رسید.
🌿به مناسبت سالگرد کشتار جمعی از زائران خانه خدا به دست مزدوران آلسعود در مراسم برائت از مشرکین
#لشگر_فرشتگان
http://eitaa.com/istadegi
▪️دلم پر مىزند امشب براى حضرت باقر
▪️که گویم شرحى از وصف و ثناى حضرت باقر
▪️ندیده دیدهى گیتى به علم و دانش و تقوا
▪️کسى را برتر و اعلم به جاى حضرت باقر
🏴 سالروز شهادت جانسوز حضرت امام محمد باقر علیهالسلام بر عموم شیعیان جهان تسلیت باد.
#شهادت_امام_باقر
#امام_باقر
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
سلام و درود بر شما عزیزان.🌷
یه خبر خوب داریم براتون...✨
انشاءالله قراره از امشب، داستان کوتاه جدیدی در کانال بارگذاری بشه
امیدوارم خوشتون بیاد.😊
فعلا دربارهش توضیحی نمیدم؛ اما همینقدر بگم که شخصیت اصلیش رو میشناسید و حتما با قسمت اول، میتونید حدس بزنید کیه...⁉️
حدود ساعت ده شب منتظر باشید...💣
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
...وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ وَبِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَمَا هُمْ بِمُؤْمِنِينَ ﴿٨﴾ يُخَادِعُونَ اللَّهَ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَمَا يَخْدَعُونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَمَا يَشْعُرُونَ ﴿٩﴾ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا ۖ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ بِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ ﴿١٠﴾ وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ لَا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ قَالُوا إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ ﴿١١﴾ أَلَا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَلَٰكِنْ لَا يَشْعُرُونَ ﴿١٢﴾ وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ آمِنُوا كَمَا آمَنَ النَّاسُ قَالُوا أَنُؤْمِنُ كَمَا آمَنَ السُّفَهَاءُ ۗ أَلَا إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهَاءُ وَلَٰكِنْ لَا يَعْلَمُونَ ﴿١٣﴾ وَإِذَا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْا إِلَىٰ شَيَاطِينِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِئُونَ ﴿١٤﴾ اللَّهُ يَسْتَهْزِئُ بِهِمْ وَيَمُدُّهُمْ فِي طُغْيَانِهِمْ يَعْمَهُونَ ﴿١٥﴾ أُولَٰئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الضَّلَالَةَ بِالْهُدَىٰ فَمَا رَبِحَتْ تِجَارَتُهُمْ وَمَا كَانُوا مُهْتَدِينَ ﴿١٦﴾
...و گروهی از مردم میگویند: ما به خدا و روز قیامت ایمان آوردیم، در حالی که آنان مؤمن نیستند. (۸)
[به گمان باطلشان] میخواهند خدا و اهل ایمان را فریب دهند، در حالی که جز خودشان را فریب نمیدهند، ولی [این حقیقت را] درک نمیکنند. (۹)
در دلِ آنان بیماریِ [سختی از نفاق] است، پس خدا به کیفرِ نفاقشان بر بیماریشان افزود، و برای آنان در برابر آنچه همواره دروغ میگفتند، عذابی دردناک است. (۱۰)
چون به آنان گویند: در زمین فساد نکنید، می گویند: فقط ما اصلاحگریم! (۱۱)
آگاه باشید! یقیناً خود آنان فسادگرند، ولی درک نمیکنند. (۱۲)
چون به آنان گویند: "ایمان آورید چنان که دیگر مردم ایمان آوردند" میگویند: آیا ما هم مانند سبکمغزان ایمان آوریم؟! آگاه باشید! قطعاً اینان خود سبکمغزند، ولی [از شدت کوردلی به این حقیقت] آگاه نیستند. (۱۳)
و هنگامی که با اهل ایمان دیدار کنند، گویند: "ما ایمان آوردیم" و چون با شیطان هایشان [که سرانِ شرک و کفرند] خلوت گزینند، گویند: "بدون شک ما با شماییم، جز این نیست که ما [با تظاهر به ایمان] آنان را مسخره میکنیم". (۱۴)
خدا آنان را [به کیفر این کار منافقانه در دنیا و آخرت] عذاب خواهد کرد، و آنان را در سرکشی وتجاوزشان مهلت میدهد [تا در گمراهی شان] سرگردان وحیران بمانند. (۱۵)
آنان کسانی هستند که گمراهی را به جای هدایت خریدند، پس تجارتشان سود نکرد و از راه یافتگان [به سوی حق] نبودند. (۱۶)
🍃قرآن کریم، سوره مبارکه بقره.🍃
#بسم_الله_قاصم_الجبارین ...
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 ...وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ وَبِالْيَوْمِ الْآخِرِ
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت اول
از من خرده نگیر حسین. ما هیچوقت واقعا رفیق هم نبودیم. باید میکشتمت؛ خودم. تو یک خط ناتمام بودی که باید تمامش میکردم. این اتفاق بالاخره میافتاد؛ یا در کوههای کردستان عراق و یا بیست و شش سال بعدش، اینجا؛ در یکی از کوچههای فرعی اصفهان. من خیلی با آن کسی که میشناختی فرق دارم؛ با آن جوانِ بیست و شش سال پیش.
شاید اصلا برای رسیدن به اینجا، بیست و شش سال زمان نیاز داشتم. شاید هم به اندازه بیست و شش سال معطل کردم تا ببینم تو در جایی ایستادهای که مقابل من نباشی و مجبور نشوم بکشمت؛ مثلا بیایم و ببینم یک مردِ میانسالِ بازاری هستی، یا یک کارمند، یا یک معلم بازنشسته... یک آدم معمولی.
اما آمدم و دیدم تو نه تنها دقیقا ایستادهای سر راه من، که با تمام توان افتادهای به جان حیثیت سازمانی و سوابق نازنینم. خودت خواستی حسین. برعکس من، گذر بیست و شش سال هیچ تغییری در تو نداده؛ جز این که حالا حاج حسین صدایت میزنند.
حیف، نشد قبل از مرگت با هم گپ بزنیم. فرصت زیادی ندارم. همین که کوکتل را انداختم داخل ماشین و دیدم که تا خود آسمان شعله کشید، در رفتم. حتی فرصت نداشتم نگاه کنم و ببینم چطور در آتش انتقام من خاکستر میشوی؛ تو و آن جوانِ نگونبختِ همراهت. میدانی، برای من اصلا مهم نیست که برای کشتن یک نفر، چندتای دیگر را لازم است به کشتن بدهم. ولی کاش میدیدم سوختنت را.
توی دنیای به این بزرگی، من لذتی جز دیدن جانکندن دیگران ندارم. این را وقتی فهمیدم که سپهر پیش چشمم دست و پا زد و خلاص شد. هنوز هم چشمانِ متعجبش جلوی چشمم است؛ هرشب که میخوابم. تا همان لحظه که با سرنیزه گلویش را شکافتم، باورش نمیشد قرار است قاتلش من باشم و تا وقتی جان بدهد، با بهت و حیرت نگاهم میکرد. انگار منتظر بود سرنیزهی خونین دست من نباشد و از کسی غیر از من زخم خورده باشد.
سپهر زیادی ساده بود؛ شاید هم خوشبین. انتظار نداشت رفیقش قاتلش باشد؛ شاید برای همین از خودش دفاع نکرد. تو اگر جای او بودی، حتما زودتر میفهمیدی و یک راهی پیدا میکردی برای نجات خودت. حالا که فکر میکنم، همان بهتر که تو جای سپهر نبودی. قرار بود آن شب من و تو با هم برویم شناسایی و تو مریض شدی؛ چیزی که احتمالا تو اسمش را میگذاری معجزه و من میگذارم شانس. امشب هم شانس به یاری من آمد؛ اما هیچ معجزهای آتش را برای تو گلستان نکرد!
میدانی حسین، واقعا حقت بود که بکشمت. شاید این که من دربهدرِ کوههای کردستان شدم تا خودم را از این مملکت لعنتی رها کنم، تقصیر تو بود. تقصیرت اگر نبود هم، تو میتوانستی جلویم را بگیری. تو میتوانستی بفهمی من قرار است یک شب، عملیات شناسایی را بپیچانم و ایران را با همه تعلقاتش پشت سر بگذارم و بروم اشرف. ما با هم بودیم حسین. تو من را میدیدی؛ من جلوی چشمت به آن شب رسیدم.
ندیدی، نفهمیدی یا خودت را به نفهمی و کوری زدی؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥 ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت اول از من خرد
عزیزان
❌⚠️اگر کسی رمان رفیق رو نخونده، توصیه میکنم این داستان رو مطالعه نکنه.❌⚠️
2683815_854.pdf
1.82M
📖نسخه PDF دعای عرفه امام حسین علیه السلام با متن و ترجمه روان
التماس دعا✨
🇮🇷 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 🇮🇷
#عرفه #روز_عرفه
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🍃🍃
وَفى نَفْسى فَذَلِّلْنى وَفى اَعْيُنِ النّاسِ فَعَظِّمْنى
منو پیش خودم خوار و ذلیل کن اما در چشم مردم بزرگم بدار...
🍃🍃
#دعای_عرفه
#روز_عرفه
🌊
انتَ کَهفی حین تَضیقُ بیَ الارضُ بِرُحبِها
تو پناهگاه منی زمانی که زمین با همه وسعتش بر من تنگ گیرد...
🌊
#دعای_عرفه
#روز_عرفه
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥 ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت اول از من خرد
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت دوم
تو من را میدیدی؛ من جلوی چشمت به آن شب رسیدم. ندیدی، نفهمیدی یا خودت را به نفهمی و کوری زدی؟ من حتی چندبار تلاش کردم انقدر واضح به تو هشدار بدهم که تو به صرافت بیفتی و سعی کنی برم گردانی؛ مثل همان روز که پشت وانت، کنار جنازه چندتا شهید نشسته بودیم و از عملیات برمیگشتیم.
همان روز که سپهر داشت از ما و خودش میپرسید: « فکر میکنین اگه صداشون رو میشنیدیم، بهمون چی میگفتن؟» و من گفتم: «مُرده که نمیتونه حرف بزنه!». سپهر صورتش سرخ شد از حرف من؛ ولی هیچکدام جوابم را ندادید. شاید این حرفم را گذاشتید پای شوخی یا خستگی.
حس میکردم نگرانی ولی هیچ کاری نکردی. شبها میفهمیدم که در سنگر خوابت نمیبرد و پهلو به پهلو میشدی. نگاهت را از من میدزدیدی و دائم «برادر» و «داداش» خطابم میکردی که بگویی دوستم داری. فایده نداشت حسین. مشکل از من بود یا تو؟ شاید هیچکدام... مشکل از این مملکت بود و انقلابش؛ از خمینی و دار و دستهاش...
آن روزی که از مدرسه اخراج شدم را یادت هست حسین؟ حتما هست؛ چون رفاقت ما از آن روز با هم شروع شد. شب قبلش ما آخرین تکههای نان خشکِ ته سفره را به زحمت سق زده و خورده بودیم؛ و البته مادرم هم طبق معمول گفت سیرم و نخورد. پدرم کارگر روزمزد بود و در زمستان، کار پیدا نمیشد برایش. کار اگر نمیکرد هم، هیچ در دست و بالش نبود؛ هیچ به معنای واقعی.
ما یکی از هزاران خانواده کشاورزی بودیم که بعد از اصلاحات ارضیِ شاه آواره شهر شدند و حالا پدر با بدبختی خرج کرایه خانه و خوراکمان را میداد. آن شب چندمین شب بود که با دست خالی آمد خانه و بدون نگاه کردن به چشمان ما گرفت خوابید؟ یادم نیست. فقط یادم هست عصبانی بودم. نه فقط بخاطر گرسنگی؛ بخاطر این سایه سیاه بدبختی که روی زندگیمان افتاده بود. بخاطر زندگی در یک اتاق سه در چهار، بخاطر شرمندگی پدر.
آن شب قبل از خواب، در حدی که یک پسرِ ده، دوازدهساله میفهمید، حرفهای پدر را کنار هم گذاشتم و فهمیدم باید از سلطنت عصبانی باشم. و فردا صبحش در مدرسه، شد آنچه که خودت دیدی. سر کلاس داد زدم و هرچه از دهانم در آمد به اعلیحضرت گفتم. لنگه کفشم بود یا تخته پاککن که پرت کردم سمت عکس شاه؟ یادم نیست.
تو یکی از سی و چند نفر دانشآموزی بودی که داشتی با بهت نگاهم میکردی. یک دانشآموز معمولی و حتی خوب. یک دانشآموز بیحاشیه که بجز درس خواندن کاری نمیکرد. من اما نه سربهزیر بودم، نه بیحاشیه. طولی نکشید که ناظم آمد، من را به حیاط برد و گفت همه صف ببندند و جلوی همه، تا میخوردم کتکم زد و فلکم کرد. بعد هم پروندهام را داد دستم تا بروم؛ پروندهای با یک لکه سیاه بزرگ که هیچ مدرسهای حاضر به پذیرفتنش نبود.
خب برای من هم مهم نبود خیلی. اتفاقا شد یک فرصت که بشوم کمک خرج خانواده؛ اما همچنان عصبانی بودم. شبها انقدر دندانهایم را از خشم برهم میفشردم که درد میگرفت و انقدر محکم دستانم را مشت میکردم که جای ناخنهایم کف دستم میماند.
شاید پدرِ آخوندت گفته بود هوای من را داشته باشی. نمیدانم چطور خانهمان را پیدا کردی؛ اما تو تنها دانشآموز آن کلاسِ سی و چندنفره بودی که بعد از اخراجم سراغ من آمد و از سابقه سیاهم نترسید. راستش روحیات ما خیلی شبیه هم نبود. تو خیر بودی و من شر. تو آرام بودی و من طوفانی؛ اما من ناچار بودم به رفاقت؛ مانند غریقی که ناچار است به تختهپارهای وسط اقیانوس بچسبد.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥 ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت دوم تو من را
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت سوم
بیشتر اوقات خانهتان بودم؛ اما تو نمیآمدی خانهمان. میترسیدی چیزی نداشته باشیم و شرمنده بشویم. مادرت هرچه میپخت را دوبرابر میپخت و وقتی میخواستم بروم، یک قابلمهاش را میداد دست من؛ میگفت «به مادرت سلام برسون، اینا رو هم تعارفی ببر براشون». انگار نه انگار که داشتید صدقه میدادید به ما؛ نه منتی بود و نه توهینی. و من عصبانیتر میشدم از این که تنها غذای گرمِ خانهمان، دستپختِ مادر تو بود.
شبها در خرپشته خانهتان میخوابیدیم گاهی. تو بعد از مدرسه و من بعد از کار، وقتمان را آنجا کنار هم میگذراندیم. تو با من درس کار میکردی و خودت هم میدانی که باهوش بودم. زودتر از آنچه تو گمان میبردی یاد میگرفتم و هردو بدون آن که به زبان بیاوریم، افسوس میخوردیم برای این استعداد که نتوانست راهش را در مدرسه ادامه بدهد. البته الان نظر دیگری دارم؛ شاید این هوش سرشارم در مدرسه حرام میشد، میان شما مسجدیها هم. من جایی رفتم که قدر تواناییهایم را بدانند.
ما کنار هم کتاب میخواندیم و مبارزه میکردیم؛ اما باید اعتراف کنم فکرم یا شاید هدفم با تو یکی نبود. هرچه تو خوانده بودی من هم خوانده بودم. من هم با تو شروع کردم به نماز خواندن و روزه گرفتن. من در همان مسجدی قدم گذاشتم که تو گذاشتی.
با همه اینها حسین، گاهی برایم خستهکننده میشدی. گاهی اگر تو همراهم نبودی، واهمهای نداشتم از به تاخیر انداختن یا حتی نخواندن نماز. من مبارزه میخواستم؛ آزادی را از هرکسی که به من امر و نهی کند و تو این را نمیدانستی. هر وقت نماز میخواندیم، یک چیزی به ذهنم نوک میزد که: با خم و راست شدن و خواندن جملات عربی چیزی عوض نمیشود!
پدر و مادرم یک عمر نماز خواندند؛ ولی در فلاکتی که بودند ماندند. من امید داشتم با جنگیدن و اسلحه دست گرفتن بشود از این بدبختی خلاص شد. اسلام را هم اگر دوست داشتم، بخاطر حکم جهادش بود. بارها دیده بودی وقتی آیات جهاد را میخوانم، چشمانم برق میزند.
تو اما بیشتر از این که چشم و فکرت دنبال اسلحه باشد، دنبال کتاب و نوار و اعلامیه بود. و من دنبالت آمدم، چون یقین داشتم روزی تو هم این را خواهی فهمید و البته، دلم نمیخواست تنها دوستم را از دست بدهم.
من خوب برایت نقش بازی کردم. نگذاشتم بفهمی رفتهام سراغ کتابهایی غیر از کتابهای پدرت؛ غیر از کتابهای مطهری و رساله خمینی. کتابها را از پسرعمویم میگرفتم. یک بدبختی بود مثل من. مدرسه نرفته و بیپول، اما مبارز. نام مجاهدین خلق را از زبان او شنیدم و کتابها را از دست او گرفتم. شد رابط من؛ اما من به روی خودم نیاوردم.
البته بعدها دیدم تو هم از یک جایی که من نمیدانم، کتابهای سازمان را داری میخوانی؛ اما نه برای پذیرش که برای نقد. من اما برای هیچکدام از اینها. برایم مهم نبود مغزم پر از جملات چه کتابی ست. مهم مبارزه بود... و تو بارها درحضور من، کتابهایشان را نقد کردی.
من هم تندتند سر تکان دادم و خودم حرفهایت را تکمیل کردم؛ حتی با استدلالهایی بهتر. خودت میدانی من همه آن کتابها را ازبر بودم. خودم شبهه میساختم و خودم جواب میدادم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi