مهشکن🇵🇸
🌱🍂
📃اینها اسامی بانوان و دختران مظلومی ست که در حمله آمریکای گرگ صفت به هواپیمای ایرباس پرواز شماره ۶۵۵ هواپیمایی جمهوری اسلامی ایران بر فراز آبهای خلیج فارس به شهادت رسیدند:
🥀مینا متولی
🥀ژاله بنائیان
🥀سهیلا دهقان چناری
🥀فاطمه فریدزند
🥀فاطمه حسن همراه
🥀مکیه غلام علی
🥀روز خاتون سابقی نژاد
🥀مریم مرادی پور
🥀مریم شناسی
🥀اقدس سلطانی
🥀مه لقا قرائی
🥀مریم سلماکی
🥀فاطمه کارگزار
🥀صدیقه قتالی
🥀شمیسه قتالی
🥀خدیجه صدیقی
🥀زینب قتالی
🥀سکینه ملاح
🥀پروین گنجی ابراهیم آبادی
🥀مژگان گنجی
🥀فاطمه میرگچینی
🥀 فاطمه زیدسرایی
🥀پانتهآ بیگی
🥀پریسا بیگی
🥀بیبی ملک نارویی
🥀فریبا کهرازه
🥀 آسیه عطاری نژاد
🥀عایشه عبدالرحیم
🥀رقیه بینیاز
🥀سارا آوازه
🥀لیلا آوازه
🥀زهرا خراسانی پور
🥀فاطمه خراسانی پور
🥀حوریه رستگار
🥀منادخت قیایی
🥀مهناز بندی
🥀اعظم بندی
🥀معصومه بندی
🥀فاطمه نساء اژدهایی
🥀فاطمه مهماندار رضایی کهریزی(نیری)
🥀آمنه خبر
🥀سکینه وحدانی
🥀اشرف صمدی
🥀سیده طاهره صمدی
🥀فاطمه صمدی
🥀طیبه صمدی
🥀بدریه شهداد ابراهیم
🥀هدی خطیب
🥀 مریم اسدجعفری
🥀زینب باقی زاده
🥀فرشته ساعدی
🥀عفت شجاعی
🥀سیمین محمد
🥀فاطمه محمد
🥀عارفه ارشاد
🥀وجیهه ارشاد
🥀اهریما ارشاد
🥀منیر ارشاد
🥀صدیقه هنر(کمالی)
🥀پروانه خواجه میرکی پور
🥀زهرا ممدلی
🥀زهرا رضایی نیری
پ.ن: برخی از این بانوان تبعه کشورهایی چون هند، پاکستان و امارات متحده عربی هستند. تعدادی از آنان، دختران زیر هجده سالی هستند که به همراه مادر و پدرشان به شهادت رسیدهاند. دونفر از این بانوان نیز مهماندار هواپیما بودهاند. از دویست و نود مسافر هواپیما، ۶۶ نفر کودک، ۵۲ نفر زن، ۱۷۲ نفر مرد بودند.
نام تکتک آنان را در اینترنت جستجو کردم تا خاطرهای یا زندگینامهای پیدا کنم که خواندنش راهگشا باشد؛ نبود. گویا اصلا سبک زندگیشان برای کسی اهمیت نداشته. بانوان شهید مظلومی که هیچ اطلاعاتی جز تاریخ تولد و شهادت آنان در دست نیست؛ گویا قرار است برای همیشه به فراموشی سپرده شوند...😔
تنها یک کتاب با عنوان "لالهها و سنگها" پیدا کردم که درباره یکی دونفر از این بانوان نوشته بود؛ اما با قلمی بسیار ضعیف که به خاطراتی مختصر محدود میشد.
🍃درود و صلوات بر روان پاک این شهدای مظلوم...
این جنایت نابخشودنی آمریکا هیچگاه از ذهنها پاک نخواهد شد...‼️
#حقوق_بشر_امریکایی
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
سلام
داریوش فروهر دبیرکل حزب ملت ایران و وزیر کار دولت مهدی بازرگان بود که در اول آذر ۱۳۷۷ به همراه همسرش پروانه اسکندری در جریان قتلهای زنجیرهای در منزلش به قتل رسید.
همان طور که حضرت آقا گفتن این فرد با تمام زاویههایی که با جمهوری اسلامی داشته اما یک فرد بی آزار بوده.
#پاسخگویی_صدرزاده
مهشکن🇵🇸
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۸
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۱٠۹
اتاق محاکمه شلوغ است. ردیف اول همه هجده متهم نفر از متهمین نشستهاند و در دیگر ردیفها خانوادهایشان. کمی میگردم که در ردیف آخر چشمم به حاج کاظم میافتد. کنار مینشینم و میگویم:
_سلام حاجی.
سری تکان میدهد. به کنار دستم نگاه میکند و بعد بر میگردد و به در نگاه میکند، انگار به دنبال کسی میگردد. میگویم:
_چیزی شده؟
_پس خواهر مهدی کو؟
میخواهم حرفی بزنم که با صدای چکش چوبی روی میز قاضی ساکت مینشینم. دستانم را در هم گره میزنم. صدای این چکش به معنای عدالت است اما چرا با مهدی عادلانه برخورد نشد؟ صدای قاضی بلند میشود:
_بر اساس کیفر خواست متهمان این پرونده و اتهام هر یک بدین شرح است: ۱_آقای سید مصطفی کاظمی معروف به موسوی فرزند علی، با قرار بازداشت موقت، متهم است به آمریت در قتل آقایان داریوش فروهر...
با پایم روی زمین ضرب میگیرم. به ساعت نگاهی میاندازم. نیم ساعت از موقعی که آیه قرار بود اینجا باشد گذشته است.
حواسم را جمع حرفهای قاضی میکنم:
_متهم ردیف اول در جلسهی سوم دادرسی اظهار نموده:«من جایگاه قانونی برای آمریت داشتهام» بنابر این آنچه بعدا در لایحهی آخرین دفاع خود نوشته به این عبارت:«من از جایگاهی برخوردار نبودم که حکم حذف بدهم.»...
خندهام میگیرد. موسوی حتی در جلسات دادگاه، هر بار دروغ گفته است. عصبی از جایم بلند میشوم و از اتاق بیرون میروم. باز هم همهمه و شلوغی که سوهان روحم میشود. این طور که پیداست هنوز هم متهم اصلی که دستور قتل را داده است پیدا نشده. عصبی دستی در موهایم میکشم. دستم را به سمت دستگیره در اتاق میبرم که فردی به شانهام میزند. بر میگردم. پسر نوجووانی است. متعجب نگاهش میکنم. پاکت نامهای را به سمتم میگیرد و میگوید:
_اینو یه آقایی داد که بدمش به شما.
با تردید دستم را جلو میبرم و میگویم:
_نمیدونی کی بود؟
پاکت را از دستش میگیرم. میگوید:
_نه فقط گفت بدمش بهتون و رفت.
بعد از حرفش راه میافتد و میرود. وارد اتاق که میشوم. حکم دادگاه توسط منشی قاضی در حال خوانده شدن است:
_متهم ردیف اول، سیدمصطفی کاظمی(موسوی) به جرم آمریت و صدور دستور چهار فقره قتل موضوع کیفر خواست مستندا به ذیل ماده۲۱۱ قانون مجازات اسلامی به حبس ابد محکوم است.
متهم ردیف دوم...
دندانهایم را روی هم فشار میدهم. حبس ابد برایش بریدهاند تا بتوانند بعد از مدتی عفوش کنند. دستم را مشت میکنم. به یاد پاکت میافتم. بازش میکنم، کاغذکوچکی است که روی آن نوشته:
_مثل اینکه آیه خانوم هنوزم نیومده، بهتره یه سر به بیمارستان امام حسین بزنی.
دستی شانهام را میگیرد و به بیرون هدایتم میکند. حاج کاظم است. لرزان میگویم:
_حاجی ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت مچیاش میکند و میگوید:
_نه و نیم. چیزی شده؟
میخواهم بروم که بازویم را میگیرد و میگوید:
_کجا؟
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
💭ارتباط با نویسنده👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16467617947882
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۱۱٠
برگه را به دستش میدهم میخواهم بروم که نمیگذارد. بعد از خواندن متن میگوید:
_از کجا مطمئنی این سر کاری نیست؟
_میرم اونجا میفهمم.
کاغذ را در جیبش میگذارد و میگوید:
_به خونه زنگ بزن.
دستش را شل میکند. سریع میگویم:
_خونه نیست. حاجی من میرم. نگرانم.
و به سمت موتور میدوم. با عجله کلید را در میآورم و موتور را روشن میکنم. به سمت بیمارستان با آخرین سرعت راه میافتم. اگر بلایی سر امانت بیاید، شرمندهاش میشوم؛ شاید هم شرمنده قلبم شوم. به بیمارستان که میرسم، موتور را گوشهای میگذارم و به سمت پذیرش میدوم. همان طور که نفس نفس میزنم به پرستار میگویم:
_خانم شخصی به نام آیه سادات رضوی اینجا آوردن؟
نگاهی به دفترش میکند و میگوید:
_بله اورژانسه.
با کف دست قفسه سینهام را ماساژ میدهم. به سمت اورژانس که میروم سرگردان میمانم. به پرستاری که از کنارم رد میشود میگویم:
_خانم رضوی کجا هستن؟
با دست جایی را نشان میدهد. پرده کشیده شده است. به سمتش میروم اما خجالت میکشم پرده را کنار بزنم. مردد دستم را به سمت لبه پرده میبرم که یک دفعه پرده کنار میرود. دختری چادری روبهرویم میایستد و میگوید:
_امری داشتید؟
دستی به ریشهایم میکشم و میگویم:
_به من گفتن خانم رضوی اینجاست؟
سری تکان میدهد و میگوید:
_بله هستن. شما؟
از کنجکاویهای دختر کلافه میشوم. میخواهم وارد شوم که جلویم را میگیرد. پرده را میاندازد و بعد از چند دقیقه میگوید:
_بیایید تو.
پرده را که کنار میزنم دلم میگیرد. آیه با صورتی کبود روی تخت بیهوش خوابیده است. دختر میگوید:
_صبح تو دانشگاه بچهها بهش گفتن داداشت قاتله، شروع کرد به بحث کردن، تهشم کتک خورد.
قلبم تیر میکشد. دادگاه که فرمالیته تمام شد اما عالیجنابان خاکستری افکار مردم را عوض کردند. حالا جواب آیه را چه بدهم؟ بگویم مهدی برای همیشه متهم باقی ماند و مقصر پیدا نشد؟
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
💭ارتباط با نویسنده👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16467617947882
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۱۱٠
اگر نظری پیرامون رمان دارید، میشنویم به گوش جان:
https://harfeto.timefriend.net/16467617947882
#صدرزاده
#بریده_کتاب 📖
بخشی از اسناد رمان عالیجناب خاکستری
از کتاب «هشت سال بحران آفرینی اصلاح طلبان»
حکم دادگاه
#عالیجنابان_خاکستری
✨بسم الله قاصم الجبارین✨
🌱برای حاج احمد...
سلام حاج احمد؛ دوباره منم. یک نویسنده. یک نویسنده که همزمان شدن روز قلم و روز مفقود شدن شما را به فال نیک میگیرد و هرسال در این روز، دلش میخواهد مخاطب حرف دلش شما باشید. نویسندهای که آرزو دارد شما به عنوان قهرمان و اسطورهاش، بیایید و سری به نوشتههایش بزنید؛ مثلا خط قرمز یا رفیق و یا شاخه زیتون...
مثلا یک روز، من نشسته باشم پشت لپتاپ و یکسره از صبح تا عصر نوشته باشم؛ با وضو، با این نیت که هرکلمه، در حکم قدمی برای نزدیکی به ظهور باشد. انقدر نوشته باشم که چشمانم از خستگی بسوزند، سرم درد بگیرد و میل به خواب، هجوم بیاورد به چشمان و مغزم. آن وقت من سرم را میگذارم لبه میز تا چرت کوتاهی بزنم و بعد...
بعد شما را میبینم که نشستهاید روی صندلیِ کنار کتابخانه، با لباس سبز سپاه. لباسی که تمیز است و رسمی؛ انگار آماده شدهاید برای شرکت در یک مراسم مهم. حتی کلاه نقابدارتان هم روی سرتان است با آرم سپاهش. یک پا را روی پای دیگر انداختهاید و دو دستتان را روی زانو در هم گره کردهاید.
با لبخندی پدرانه نگاهم میکنید و من، به شک افتادهام که خوابم یا بیدار؟! اصلا شما اینجا چکار میکنید؟ محض اطمینان، چندین بار اسمتان را که با خط نستعلیق روی اتیکت لباس نوشته شده میخوانم: احمد متوسلیان.
شمایید، خودتان. واقعی و زنده. و من... نمیدانم خواب میبینم یا غرق در یک شهودِ شیرینم. چیزی که مسلم است، بودن شماست و من، هیجانزدهام از دیدار قهرمان و اسطورهام. نمیدانم چه باید بگویم و اصلا باید حرفی بزنم یا نه. حتی یادم رفته سلام کنم.
و شما همچنان با همان لبخند پدرانه نگاهم میکنید؛ با آرامشی که به من هم منتقل میشود. رضایتی که در نگاهتان هست و محبت را میتوانم بخوانم و جان تازه بگیرم. طوری که در ذهنم این سوال جرقه بزند که:
یعنی حاج احمد داستانهای من را خوانده؟ یعنی میداند در شاخه زیتون، یک موقعیت را خلق کردهام فقط برای این که از حاج احمد بگویم؟ یا میداند حاج رسولِ خط قرمز، برداشت من است از شخصیت شهید متوسلیان؟ و یا میداند وقتی خانم اروند درباره شخصیت داستانش از من مشورت گرفت، گفتم به یاد حاج احمد متوسلیان اسمش را بگذارد حاج احمد و در خط قرمز هم نامش را مطرح کردم؟
انگار تمام سوالاتی که فقط از ذهنم گذشته را شنیدهاید که لبخندتان عمیقتر میشود و به آرامی میگویید:
- بله. میدونم.
صدایتان را اولین بار است که شنیدهام... صدای خودِ خودتان، واضح و روشن. نه مثل آن صدایی که در نوارهای ضبطشده هست و اصلا واضح نیست.
پر از شوق میشوم وقتی میفهمم شما خواندهاید داستانهایم را و البته خجالت هم میکشم بابت کاستیهایشان؛ اما شاید به چشم شما نیامده. دوست دارم بدانم چرا آمدهاید دیدنم. من که کسی نیستم...
از جا بلند میشوید و دست میکشید روی کیبوردِ لپتاپ:
- یادته نوشته بودی شهادت توی غربت قشنگتره؟ پس بگو یا حسین...
خواسته زیادی ست این آرزو که یک روز این جمله را از زبان شما بشنوم؟...
✍🏻فاطمه شکیبا ( #فرات )
#سلام_فرمانده
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🥀
- اون روزا که با حاج احمد متوسلیان سوریه بودیم، بلدچی و راننده سوریهایمون یه روز رک و راست بهم گفت شما بهم سیصد لیره میدین، اگه اسرائیلیها بهم چهارصدتا بدن همهتونو تحویل اسرائیلیا میدم. اون روزا ما اصلا توی اون منطقه نفوذ نداشتیم. همینم شد که حاج احمد رو ازمون گرفتن. اما الان اوضاع فرق کرده. ایران روی اون مناطق نفوذ داره. ما رسیدیم به مرزای فلسطین... یه چیزی که حاج احمد آرزوشو داشت. حیف نیست الان که انقدر به هدف نزدیک شدیم، پا پس بکشم؟ من یه عمر آرزوم این بوده... حالا بازنشسته بشم و خلاص؟
اشک چشمهایش را پر کرده. شاید اصلا میخواهد جایی برود که به قول خودش، بوی حاج احمد بدهد. او شیفته حاج احمد متوسلیان بود. اصلا برای همین اسم تنها پسرش را گذاشت احمد...
📖بریدهای از رمان #شاخه_زیتون 🌿
✍🏻 #فاطمه_شکیبا
پ.ن: این چلیپا را از استاد خوشنویسیام که خود همرزم حاج احمد متوسلیان بود به یادگار دارم.
#فرات
سلام بر همه شما عزیزان.
سپاس از لطف شما. انشاءالله نصیب همه ما بشه.
____
برای ارتباط با شهدا، نیاز به اشک و آه و گریه نیست. همین که ایمان داشته باشیم زنده هستند و میتونند کمک کنند، همین که تلاش کنیم شبیهشون باشیم یعنی زندگی ما شهدایی شده.
آرزوی شهادت خیلی بزرگه؛ و همین آرزوی بزرگه که روح انسان رو بزرگ میکنه. وقتی کسی زندگیش رو در جهت این آرزو قرار بده، دائم بهش فکر و براش دعا کنه، سبک زندگیش هم نورانی میشه و لایق شهادت خواهد شد.
درضمن، ارزش هرکس به اندازه آرزوهاش و دوست داشتنیهاشه...
___
سپاسگزارم از این که به یاد ما هستید. التماس دعا...
#پاسخگویی_فرات
میهمان خدا.pdf
25.61M
#معرفی_کتاب 📚
کتاب #میهمان_خدا 📘
✍🏻نویسنده: #منیژه_جانقلی
#نشر_نوید_شاهد
🥀خاطرات و زندگینامه شهید حافظه سلیمانشاهی🥀
✨بانویی که مادر و مادربزرگ سه شهید گرانقدر بود و در مراسم حج خونین سال ۱۳۶۶، مظلومانه و در سرزمین وحی به شهادت رسید.
🌿به مناسبت سالگرد کشتار جمعی از زائران خانه خدا به دست مزدوران آلسعود در مراسم برائت از مشرکین
#لشگر_فرشتگان
http://eitaa.com/istadegi
▪️دلم پر مىزند امشب براى حضرت باقر
▪️که گویم شرحى از وصف و ثناى حضرت باقر
▪️ندیده دیدهى گیتى به علم و دانش و تقوا
▪️کسى را برتر و اعلم به جاى حضرت باقر
🏴 سالروز شهادت جانسوز حضرت امام محمد باقر علیهالسلام بر عموم شیعیان جهان تسلیت باد.
#شهادت_امام_باقر
#امام_باقر
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
سلام و درود بر شما عزیزان.🌷
یه خبر خوب داریم براتون...✨
انشاءالله قراره از امشب، داستان کوتاه جدیدی در کانال بارگذاری بشه
امیدوارم خوشتون بیاد.😊
فعلا دربارهش توضیحی نمیدم؛ اما همینقدر بگم که شخصیت اصلیش رو میشناسید و حتما با قسمت اول، میتونید حدس بزنید کیه...⁉️
حدود ساعت ده شب منتظر باشید...💣
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
...وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ وَبِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَمَا هُمْ بِمُؤْمِنِينَ ﴿٨﴾ يُخَادِعُونَ اللَّهَ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَمَا يَخْدَعُونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَمَا يَشْعُرُونَ ﴿٩﴾ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا ۖ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ بِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ ﴿١٠﴾ وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ لَا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ قَالُوا إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ ﴿١١﴾ أَلَا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَلَٰكِنْ لَا يَشْعُرُونَ ﴿١٢﴾ وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ آمِنُوا كَمَا آمَنَ النَّاسُ قَالُوا أَنُؤْمِنُ كَمَا آمَنَ السُّفَهَاءُ ۗ أَلَا إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهَاءُ وَلَٰكِنْ لَا يَعْلَمُونَ ﴿١٣﴾ وَإِذَا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْا إِلَىٰ شَيَاطِينِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِئُونَ ﴿١٤﴾ اللَّهُ يَسْتَهْزِئُ بِهِمْ وَيَمُدُّهُمْ فِي طُغْيَانِهِمْ يَعْمَهُونَ ﴿١٥﴾ أُولَٰئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الضَّلَالَةَ بِالْهُدَىٰ فَمَا رَبِحَتْ تِجَارَتُهُمْ وَمَا كَانُوا مُهْتَدِينَ ﴿١٦﴾
...و گروهی از مردم میگویند: ما به خدا و روز قیامت ایمان آوردیم، در حالی که آنان مؤمن نیستند. (۸)
[به گمان باطلشان] میخواهند خدا و اهل ایمان را فریب دهند، در حالی که جز خودشان را فریب نمیدهند، ولی [این حقیقت را] درک نمیکنند. (۹)
در دلِ آنان بیماریِ [سختی از نفاق] است، پس خدا به کیفرِ نفاقشان بر بیماریشان افزود، و برای آنان در برابر آنچه همواره دروغ میگفتند، عذابی دردناک است. (۱۰)
چون به آنان گویند: در زمین فساد نکنید، می گویند: فقط ما اصلاحگریم! (۱۱)
آگاه باشید! یقیناً خود آنان فسادگرند، ولی درک نمیکنند. (۱۲)
چون به آنان گویند: "ایمان آورید چنان که دیگر مردم ایمان آوردند" میگویند: آیا ما هم مانند سبکمغزان ایمان آوریم؟! آگاه باشید! قطعاً اینان خود سبکمغزند، ولی [از شدت کوردلی به این حقیقت] آگاه نیستند. (۱۳)
و هنگامی که با اهل ایمان دیدار کنند، گویند: "ما ایمان آوردیم" و چون با شیطان هایشان [که سرانِ شرک و کفرند] خلوت گزینند، گویند: "بدون شک ما با شماییم، جز این نیست که ما [با تظاهر به ایمان] آنان را مسخره میکنیم". (۱۴)
خدا آنان را [به کیفر این کار منافقانه در دنیا و آخرت] عذاب خواهد کرد، و آنان را در سرکشی وتجاوزشان مهلت میدهد [تا در گمراهی شان] سرگردان وحیران بمانند. (۱۵)
آنان کسانی هستند که گمراهی را به جای هدایت خریدند، پس تجارتشان سود نکرد و از راه یافتگان [به سوی حق] نبودند. (۱۶)
🍃قرآن کریم، سوره مبارکه بقره.🍃
#بسم_الله_قاصم_الجبارین ...
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 ...وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ وَبِالْيَوْمِ الْآخِرِ
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت اول
از من خرده نگیر حسین. ما هیچوقت واقعا رفیق هم نبودیم. باید میکشتمت؛ خودم. تو یک خط ناتمام بودی که باید تمامش میکردم. این اتفاق بالاخره میافتاد؛ یا در کوههای کردستان عراق و یا بیست و شش سال بعدش، اینجا؛ در یکی از کوچههای فرعی اصفهان. من خیلی با آن کسی که میشناختی فرق دارم؛ با آن جوانِ بیست و شش سال پیش.
شاید اصلا برای رسیدن به اینجا، بیست و شش سال زمان نیاز داشتم. شاید هم به اندازه بیست و شش سال معطل کردم تا ببینم تو در جایی ایستادهای که مقابل من نباشی و مجبور نشوم بکشمت؛ مثلا بیایم و ببینم یک مردِ میانسالِ بازاری هستی، یا یک کارمند، یا یک معلم بازنشسته... یک آدم معمولی.
اما آمدم و دیدم تو نه تنها دقیقا ایستادهای سر راه من، که با تمام توان افتادهای به جان حیثیت سازمانی و سوابق نازنینم. خودت خواستی حسین. برعکس من، گذر بیست و شش سال هیچ تغییری در تو نداده؛ جز این که حالا حاج حسین صدایت میزنند.
حیف، نشد قبل از مرگت با هم گپ بزنیم. فرصت زیادی ندارم. همین که کوکتل را انداختم داخل ماشین و دیدم که تا خود آسمان شعله کشید، در رفتم. حتی فرصت نداشتم نگاه کنم و ببینم چطور در آتش انتقام من خاکستر میشوی؛ تو و آن جوانِ نگونبختِ همراهت. میدانی، برای من اصلا مهم نیست که برای کشتن یک نفر، چندتای دیگر را لازم است به کشتن بدهم. ولی کاش میدیدم سوختنت را.
توی دنیای به این بزرگی، من لذتی جز دیدن جانکندن دیگران ندارم. این را وقتی فهمیدم که سپهر پیش چشمم دست و پا زد و خلاص شد. هنوز هم چشمانِ متعجبش جلوی چشمم است؛ هرشب که میخوابم. تا همان لحظه که با سرنیزه گلویش را شکافتم، باورش نمیشد قرار است قاتلش من باشم و تا وقتی جان بدهد، با بهت و حیرت نگاهم میکرد. انگار منتظر بود سرنیزهی خونین دست من نباشد و از کسی غیر از من زخم خورده باشد.
سپهر زیادی ساده بود؛ شاید هم خوشبین. انتظار نداشت رفیقش قاتلش باشد؛ شاید برای همین از خودش دفاع نکرد. تو اگر جای او بودی، حتما زودتر میفهمیدی و یک راهی پیدا میکردی برای نجات خودت. حالا که فکر میکنم، همان بهتر که تو جای سپهر نبودی. قرار بود آن شب من و تو با هم برویم شناسایی و تو مریض شدی؛ چیزی که احتمالا تو اسمش را میگذاری معجزه و من میگذارم شانس. امشب هم شانس به یاری من آمد؛ اما هیچ معجزهای آتش را برای تو گلستان نکرد!
میدانی حسین، واقعا حقت بود که بکشمت. شاید این که من دربهدرِ کوههای کردستان شدم تا خودم را از این مملکت لعنتی رها کنم، تقصیر تو بود. تقصیرت اگر نبود هم، تو میتوانستی جلویم را بگیری. تو میتوانستی بفهمی من قرار است یک شب، عملیات شناسایی را بپیچانم و ایران را با همه تعلقاتش پشت سر بگذارم و بروم اشرف. ما با هم بودیم حسین. تو من را میدیدی؛ من جلوی چشمت به آن شب رسیدم.
ندیدی، نفهمیدی یا خودت را به نفهمی و کوری زدی؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi