مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 62 مشتاق از این
مرزهای حفاظت اطلاعات هم جابجا شد و تمام سرویسهای اطلاعاتی دنیا به زانو دراومدن🙄
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 62 مشتاق از این
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 63
قبل از این که من بهانه بتراشم، آوید میگوید: هیچی، میخواستیم حواست پرت نشه. آخه من میخواستم برم خونه مادر عباس، گفتم شاید آریل هم دوست داشته باشه باهام بیاد. داشتیم قرار میذاشتیم که چه روزی بریم.
دمش گرم با این خلاقیت در بهانهتراشی. افرا میگوید: برای مصاحبه درباره مطهره؟
-آره دیگه. بالاخره خانواده عباس هم حتما از مطهره خاطره دارن.
افرا یک دور نگاه شکاکش را میان من و آوید میچرخاند و صداقت کلام آوید، به شک افرا میچربد. نقاشی عباس و مطهره را میگذارم مقابلم و به آوید میگویم: پس قرارمون فردا صبح؛ با هم بریم.
حالا نوبت آوید است که مغزش سوت بکشد. الان است که شاخهایش از میان موهای فرفریاش بزنند بیرون. خودش را نمیبازد: باشه. ساعت ده و نیم.
البته واقعا برنامه داشتم به خانواده عباس سربزنم. هم بخاطر این که نقاشیِ تکمیل شدهی عباس و مطهره را بدهم بهشان و هم... راستش تکتک سلولهایم دارند فریاد میکشند و نوازش دستان مادر عباس را طلب میکنند؛ مثل معتادها.
بدنم درد میکند انگار و دوست دارم یکبار دیگر قدم به اتاق مادر عباس بگذارم و دست بکشد میان موهایم، با همان انگشتان زبر و کار کردهاش. هیچجای دنیا، کنار هیچکس چنین آرامشی را تجربه نکرده بودم؛ حتی با مادرم و عباس.
دوتا از دوستان الکیخوشِ آوید، جلوی در اتاق سبز میشوند و البته صدای قهقههشان زودتر از خودشان میآید.
افرا چشم از جزوههایش برمیدارد و بهشان چشمغره میرود؛ اما نمیبینندش. هیچکس افرا را نمیبیند؛ یا شاید نادیدهاش میگیرند. از سر حسادت است یا ترس یا... نمیدانم. شاید خودش هم اینطوری راحتتر است.
آوید که تازه کتابش را برداشته تا بخواند، راست روی تختش مینشیند: چتونه؟
-میخوایم بریم فیلم ببینیم. میای؟
آوید کتاب قطورش را بالا میگیرد و نشانشان میدهد: درس دارم. متوجهی؟ درس!
-بیا دیگه. بدون تو حال نمیده. دو هفتهس...
آوید از جا بلند میشود و کتاب را مانند یک سلاح، در دستانش جا میدهد: ادامه بدی با همین میزنم تو سرتا...
گلهمند و التماسآمیز، با هم میگویند: آویـــــد!
آوید کتابش را بالا میآورد و چشمانش را به نشانه تهدید گرد میکند: آوید و فیبروزسیستیک! آوید و اچآیوی! برو که درس دارم.
-اینایی که گفتی چیاند؟
-درد بیدرمون.
-اوه چقدر خشن. بهت نمیاد.
و میزنند زیر خنده. همه جدیت و ابهت آوید محو میشود و میخندد: برو تا این کتاب رو نکردم تو حلقت. به خدا درس دارم.
دوستانش با لب و لوچه آویزان، میروند که فیلم ببینند و هنوز چند قدم دور نشدهاند از در اتاقمان که دوباره صدای خندهشان بلند میشود.
آوید دوباره میخزد روی تختش. بالش قرمز مخملیاش را میگذارد زیر آرنجش و کله فرفری و پفدارش را میبرد توی کتاب. من هم برمیگردم به سیاهقلم عباس و مطهره.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
IMG_۲۰۲۲۱۲۰۵_۱۱۱۳۵۵.jpg
1M
دوستان تصویر کیفیت بالای شهید علی وردی رو خواسته بودند برای چاپ...
ببخشید که نشد زودتر ارسال کنم
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 63 قبل از این که
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 64
به مطهره حسودیام میشود. به یک زندگی آرام در ایران، ازدواج با مردی مثل عباس، و مرگ قبل از ورود به مرحله سخت زندگی. انگار مطهره تمام سهم خوششانسی عباس را بالا کشیده.
افرا، کتاب و دفترش را میبندد و با یک لبخند حکیمانه و رضایتمندانه، میرود که مسواک بزند. ساعت دقیقا پنج دقیقه به ده است و میدانم که راس ساعت ده، افرا در رختخواب خواهد بود و همینطور هم میشود.
مثل یک شاهزاده، پتو را میکشد تا زیر چانهاش، کف دستانش را میگذارد زیر سرش و میگوید: با چراغ روشن خوابم نمیبره.
آوید سرش را بالا میآورد و به افرا و من نگاه میکند. میگویم: حق با اکثریته. اینجا دونفر میخوان بیدار بمونن.
-و من میخوام بخوابم.
افرا این را طلبکارانه میگوید و پتو را میکشد روی سرش. آوید لب میگزد که: ناراحتش کردی.
-دموکراسی همیشه به نفع آدم نیست.
آوید باز هم ابرو بالا میدهد که بلند حرف نزنم و افرا را ناراحت نکنم. افرا هم کوتاه آمده و چیزی نمیگوید؛ اما آوید چراغ را خاموش میکند، چراغ مطالعه من و خودش را روشن میکند و میگوید: اینطوری بهتره!
او به درس خواندن ادامه میدهد و من به نقاشی کشیدن. آخ که چقدر دلم خواب میخواهد... ولی نه. باید نقاشی را کامل کنم و مهمتر از آن، در انتظار یک پیامم.
چشمانم گرم میشوند. مطهره از داخل عکس نگاهم میکند... دارد میخندد، بلند. دارد چیزی به عباس میگوید که درست نمیشنوم...
-خوابت نبره دختر!
و ضربه محکمی به شانهام میخورد. آوید است. سرم را از روی نقاشی بلند میکنم و خواب از چشمم میپرد. آوید بالای سرم ایستاده؛ با یک لیوان نسکافه در دستش: تو هم میخوری؟ بیدار نگهت میداره.
دست میکشم روی چشمانم و خمیازه میکشم: نه ممنون.
ساعت را نگاه میکنم؛ یک بامداد. دوباره مشغول نقاشی میشوم. آوید هم دوباره برمیگردد سراغ درس و کتابش؛ و هردومان حسرت افرا را میخوریم.
با سایهروشن چهره عباس و مطهره بازی میکنم؛ میان خواب و بیداری. پلکهایم روی هم میروند و بازشان میکنم. نباید تسلیم خواب شوم، این نقاشی فردا باید برسد به دست مادر عباس...
هوا سرد است. تاریک است همهجا و سکوت مطلق؛ سکوتی وهمانگیز که دارد پرده گوشهایم را پاره میکند. یک نفر دنبالم است انگار؛ فقط چند قدم دور و برم را میبینم، به سختی. باید بروم؛ نمیدانم به کجا. فقط حس میکنم باید فرار کنم. همه بدنم دارد میلرزد از سرما و ترس.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
رد خون.mp3
6.61M
🎧بشنوید/داستان صوتی "رد خون"✨
📖بریده داستان:
"-واااای... ببین دارن میدون دنبالش... واااای...
این را متین با صدای دورگهاش میگوید و بیشتر از قبل روی لبه پنجره خم میشود. پتو را روی خودم میکشم و غر میزنم: ببند اون لامصبو. سوز میاد.
متین بدون این که چشم از کوچه بردارد، با یک دست به من اشاره میکند که: داداش یه دقه بیا... بیا ببین چه خبره... واااای..."
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
🎙گویندگان:
آقای میرمهدی(راوی)
آقای سپهر(متین)
🌱کاری از درختان سخنگوی باغ انار.🌱
تقدیم به روح بلند آرمان عزیز...✨
#لبیک_یا_خامنه_ای #آرمان_دهه_هشتادی_ها #فاطمیه
http://eitaa.com/istadegi
May 11
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 64 به مطهره حسود
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 65
چند قدم جلوتر، مردی پشت به من دارد راه میرود. مردی بلند بالا که میدانم عباس است، هرچند صورتش را ندیدهام. صدایش میزنم، جواب نمیدهد. اصلا نمیشنود.
تندتر میدوم، نمیرسم. صدای دویدن کسی را از پشت سرم میشنوم. برمیگردم و قبل از این که ببینمش، از ضربه سنگین دستش، با صورت میخورم روی زمین.
حس وقتی را پیدا میکنم که داشتم در کوچه، پابرهنه میدویدم از ترس و هیچکس صدایم را نمیشنید. سرم را بلند میکنم. نمیبینم کسی را که به سمت عباس میدود. ریزجثهتر از عباس است.
میخواهم صدایشان بزنم، نمیشنوند. برق چاقو را در دستش میبینم؛ ولی صدای هشدارهایم به عباس نمیرسد. جیغ میکشم... بلند...
-آریل! چی شده؟
چشم باز میکنم. عباس و مطهره دارند میخندند. سر بالا میآورم و آوید را میبینم که شانهام را گرفته و با چشمان نگران و قرمزش به من خیره است. میگوید: خب خوابت میاد برو بگیر بخواب، داری اذیت میشی.
-خواب بودم؟
-آره.
نفس عمیقی میکشم. کابوسهای قبلی کم بود، عباس هم اضافه شد. آوید میپرسد: مطمئنی خوبی؟ باید بخوابی...
-نه... باید اینو تکمیل کنم.
و به نقاشی اشاره میکنم. آوید چند لحظه خیره میشود به عباس و مطهره: وای چه قشنگ شده... خوش بحالشون. کاش ما هم مثل اینا عاقبت بخیر بشیم.
سرم را به چپ و راست تکان میدهم: من اصلا دلم نمیخواد مثل این دوتا، انقدر وحشیانه بمیرم. دوست دارم توی آرامش همه چیز تموم بشه. وقتی به تمام آرزوهام رسیدم.
آوید کمر راست میکند و دوباره میرود سراغ درس و کتابش: منظورم شکل مردن نبود. منظورم اینه که عاقبتمون ختم به خیر بشه... آمرزیده از دنیا بریم.
فکر مرگ عصبیام میکند. دستم را در هوا تکان میدهم: ول کن اصلا. از مردن حرف نزن.
آوید میخندد: باشه، نقاشیتو بکش.
دیگر چیزی نمانده. فقط بیست دقیقه دیگر کار دارد، اگر سریع کار کنم. ساعت سه بامداد است. فکرم مانده در خوابی که دیدم. اصلا خواب بود یا بیداری؟ نمیدانم. واضحتر از آن بود که خواب باشد و عجیبتر از آن که واقعیت بخوانمش.
هیچوقت عباس را اینطوری در خوابهایم ندیده بودم. گاه فقط خاطراتم با او را در خواب مرور میکردم؛ همین. اصلا آن مرد واقعا عباس بود؟ صورتش را که ندیدم... پس چطور یقین داشتم که اوست؟
-باید باور کنم زندهای؟ میخوای چیزی بهم بگی؟ نه... اینا فقط نتیجه فکر کردن زیاد به قتل تو و حرفهای امید و کمیله.
عروسک گربه، نشسته روی تخت و دارد نگاهم میکند؛ عاقل اندر سفیه. انگار میخواهد بگوید: من هم حرف آوید رو قبول دارم. عباس زنده ست.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 65 چند قدم جلوتر
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 66
عروسک گربه، نشسته روی تخت و دارد نگاهم میکند؛ عاقل اندر سفیه. انگار میخواهد بگوید: من هم حرف آوید رو قبول دارم. عباس زنده ست.
-شاید. همین که من بهش فکر میکنم یعنی زنده ست، توی قلب من.
این را در دل میگویم و کار نقاشی و فکر به خوابم را ادامه میدهم. یک مرد تنها. یک جای تاریک. و حمله با چاقو. غیر از عباس چه کسی میتواند باشد؟
-نمیدونم میدونی قراره چکار کنم یا نه، ولی تو نمیتونی جلوم رو بگیری. نه تو نه خدای تو و هیچکس دیگه. مجبورم انجامش بدم و راه برگشت ندارم. پس لطفا اینطوری به خوابم نیا. بذار همون تصویر قبلی توی ذهنم بمونه...
تقریبا تمام شده. سه و نیم بامداد. میخواهم پایین نقاشی را امضا کنم که صدای هشدار پیام بلند میشود: دینگ!
گرمای خواب از چشمم میپرد. نقاشی را کنار میگذارم و وارد ایمیلم میشوم. دانیال یک فایل رمز شده فرستاده و و نوشته: دسترسی زیادی نداشتم. فقط همینا رو پیدا کردم.
زیر لب غر میزنم: لعنت به خودت و درسترسیت.
-چی؟
این را آوید میگوید، بدون آن که سرش را از روی کتاب و دفترش بلند کند. تندتند یادداشت برمیدارد و کله فرفریاش روی کتاب و دفتر میچرخد. میگویم: هیچی...
رمز فایل را میشکنم و بازش میکنم. چندتا عکس است و یک سند. روی تخت دراز میکشم، عروسک گربهام را در آغوش میگیرم و عکسها را میبینم؛ عکسهایی از عباس در سوریه، میان نیروهای افغانستانی و سوری، و در اصفهان و تهران با لباس شخصی؛ حتی روی تخت بیمارستان. بیمارستان؟ زخمی شده بوده شاید...
عکسها همه، بدون اطلاع عباس و از زاویهای پنهانی گرفته شدهاند. عباس تحت نظر بوده؛ یعنی رازهایی داشته فراتر از یک نیروی عادی سپاه. تحت نظر کدام سرویس؟ چرا؟
دو سوال آخر مثل کرم شروع میکنند به خوردن مغزم. تکانی به سرم میدهم و یک دور دیگر عکسها را میبینم؛ عباس با لباس نظامی در سوریه... کنار چند نفر دیگر مثل خودش. همانطور که بار اول دیدمش؛ خاکآلود و با چشمان سرخ؛ اما خستگیناپذیر.
میروم سراغ عکسهای بعدی؛ و ای کاش نمیرفتم. آخرین تصاویری هستند که از عباس ثبت شدهاند؛ همان شبی که کشته شده. نفس در سینهام حبس میشود. نگاهی به آوید و افرا میاندازم. برای این که جلب توجه نکنم، بی هیچ حرفی میخزم زیر پتو و عروسکم را محکم بغل میکنم.
عکسها پیوستاند به مدارک پزشکی قانونی ایران. عباس با چشمان بسته و چهره آرام، دراز کشیده روی زمین، کنار یک جوی آب باریک. با لباسها و بدنی پر از خون. دستانش بازند به دو سوی بدنش و اسلحه هنوز در دست راستش مانده؛ یک اسلحه کمری.
یک مرد نشسته بالای سرش و صورتش را با دست پوشانده. خون عباس، راه باز کرده روی آسفالت کوچه و ریخته در جوی آبی که کنارش هست. یک کوچه تاریک، مثل همانجایی که در خواب دیدم...
قلبم تیر میکشد و در خودم جمع میشوم. اشک تا پشت سد پلکهایم میآید بالا و تصویر عباس را تار میکند. اشک ریختن فایده ندارد. دوست دارم مثل اولین ملاقاتمان، خودم را در آغوشش بیندازم و بلند زار بزنم.
آستین در دهان میگذارم، عروسک را محکم فشار میدهم و به خودم میپیچم تا صدای گریهام بلند نشود.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 66 عروسک گربه، ن
پیوست به این قسمت؛
فصل یازدهم خط قرمز، به روایت "سیدحسین"
هوا خیلی سرد بود و تو کت نپوشیده بودی؛ این را همان اول که شب، پشت جدولهای خیابان دیدمت فهمیدم. نگرانت شدم. حتما سرما میخوردی؛ هوا بدجور سوز داشت. نگاهم که چرخید سمت حسن، کتت را در تن او دیدم. وقت نشد چیزی بپرسم یا پیشنهادی بدهم. تو هم انگار سردت نبود. اصلا صورتت برافروخته شده بود انگار. با صبح که دیدمت فرق داشت. صبح رنگت پریده بود. معلوم بود سخت نفس میکشی، خستهای. پای چشمانت گود افتاده بود و چشمانت کاسه خون بودند. هیچوقت اینطور ندیده بودمت. اصلا انگار به زور خودت را سر پا نگه داشته بودی، داشتی خودت را به زور دنبال خودت میکشیدی. نگرانت شدم. برای همین بود که پرسیدم: عباس مطمئنی حالت خوبه؟
چشمانت را روی هم گذاشتی؛ شاید چیزی درشان بود که نخواستی من آن را بخوانم. لبخند زدی و من پشت لبخند آرامت، طوفان را فهمیدم. فقط دو کلمه گفتی: خوبم، نترس.
من باز هم میترسیدم؛ اتفاقا بیشتر. برای همین اصرار کردم: مطمئن باشم؟ این مدت خیلی بهت فشار اومده.
تو این بار قاطعتر و محکمتر گفتی: مطمئن باش.
طوری این را گفتی که جایی برای شک نماند. شکی اگر بود هم، نباید دیگر به روی خودم میآوردم. سریع شروع کردم به دلداری دادن خودم؛ اصلا تو در ذهن من نامیرا شده بودی. تا دل داعش میرفتی، سختترین ماموریتها را در سوریه میگذراندی، زخمی میشدی، حتی اسیر هم میشدی؛ اما شهید نه. برای همین دیگر یک ماموریت در خیابان انقلاب تهران چیزی نبود. مطمئن بودم هیچ اتفاقی نمیافتد برایت. تویی که از پس داعشیهای وحشی برآمدهای، مگر میشود زورت به اراذل و اوباش تهران نرسد؟
داشتم شب را میگفتم... چهرهات برافروخته بود؛ طوری که انگار زیر آفتاب تابستان، کنار تنور داغ ایستادهای. سرما انگار مقابلت کم آورده بود. نمیدانم خودت هم این را فهمیدی یا نه. شاید این، نشانی از طوفان درونت بود که نتوانسته بودی کنترلش کنی. باز هم خواستم بترسم؛ اما مهلتم ندادی. من را فرستادی پی ماموریت؛ همه را. میخواستی تنها بروی سراغ شهادت.
وقتی پیدایت کردم، تمام محاسباتم بهم ریخت. هرکه بود، از پشت زده بودت. اولش انقدر تنت خونین بود که نفهمیدم چطور زده. اسلحه چسبیده بود به دستت. حسن هاج و واج نگاهت میکرد. کلا مغز و بدنش از کار افتاده بود با دیدن تو. من خودم از جوی آب درت آوردم و خواباندمت کف زمین تا آمبولانس برسد. خودم دست کشیدم روی پیشانی بلندت و چشمانت را بستم. طوفانی که در چشمانت بود، آرام شده بود. رسیده بودی به ساحل آرامشت و ما را گرفتار طوفان کردی. حسن چند روز است که دائم کتت را در آغوش میگیرد و لبهایش را روی هم فشار میدهد، بعد کت را میگذارد روی صورتش و صدای گریهاش را پشت آستینهای کتت خفه میکند. آخر هم حاضر نشد کت را بدهد همراه جنازهات ببرند اصفهان. نگهش داشت برای خودش؛ به عنوان آخرین یادگاری. برای من هم یادگاری گذاشتهای؛ خونت را، روی پیراهنم. الان دیگر خشکیده و سرخیاش کمتر شده؛ اما نشستمش دیگر. مثل یک گنج پنهان، نگهش داشتهام در خانهمان. به کسی هم نشانش ندادم. کنار وصیتنامهام پنهانش کردم؛ وصیت کردهام موقع دفن، پیراهن را هم همراهم دفن کنند؛ شاید به حرمت خون شهید، ملائکه بهتر با من تا کنند. اصلا شاید خودت آمدی و به داد تنهاییام در قبر رسیدی...
#معرفی_کتاب 📚
کتاب #اجاره_نشین_خیابان_الامین
✍🏻 #علی_اصغر_عزتی_پاک
#نشر_معارف
این کتاب روایت زندگی شخصیتی شگفت انگیز به نام «جمال فیضاللهی» است که کرامتی از حضرت رقیه (س) وی را متحول و مجاور حرم خویش می کند بعدها با شروع نا آرامی های سوریه و ظهور داعش وی عضو هسته اولیه مدافعین حرم می شود.
#فتنه
مهشکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 کتاب #اجاره_نشین_خیابان_الامین ✍🏻 #علی_اصغر_عزتی_پاک #نشر_معارف این کتاب روایت زندگی
#معرفی_کتاب 📚
کتاب #اجاره_نشین_خیابان_الامین
✍🏻 #علی_اصغر_عزتی_پاک
#نشر_معارف
این کتاب رمانگونه اما کاملا مستند است. رمانی درباره زندگی یک ایرانی که به عنوان قاچاقچی به ترکیه میرود؛ اما سرنوشت دیگری برایش رقم میخورد. سرنوشتی که حضرت رقیه(س) با کرامات خود برایش رقم میزند و باعث میشود او همهچیز را رها کند و مجاور حرم شود.
این رمان روایتی است از حقایق تلخی که جمال فیض الهی، در معرکه سوریه دیده و روایات اوست از شکلگیری هسته اولیه مدافعان حرم. در واقع، پاسخی ست به این سوال که: سوریه چطور دچار جنگ داخلی شد و به چنگ داعش افتاد؟
روایت صادقانه، و روبهرو کردن مستقیم خواننده با حوادث و اوضاع سوریه از ویژگی های برجسته این کتاب است. مخصوصا خواندن آن در فضای فتنهای که دچارش هستیم، بسیاری از نقاط تاریک ذهنمان را روشن میکند.
#بریده_کتاب 📖
"خبر و احوالِ ایلام و دوستان مشترک را پرسیدم و خودم را دربارهٔ شهر و دیارم بهروز کردم. آخر سر، این آشنای قدیمی برگشت گفت: «حاجی دو بار پشت سر هم آمده به خوابم. حرفش هم این است که تو چهجور برادری هستی که این رفیق من جمال دارد توی آتش میسوزد و هیچ کمکش نمیکنی؟!» گفت دفعهٔ اول رفته از دوست و آشنا پرسیده که خبر دارید جمال، رفیق حاجی، کجاست و چهکاره است؟ یکی پاسخش میدهد: «بابا بهترین اوضاع را دارد در ترکیه. هرچه اتوبوس از ایران میرود، با اینها کاسبی میکند. میلیاردرند برای خودشان. غمی ندارد.» آشنای ما اما برمیگردد میگوید: «از کجا معلوم؟ آدم که بیمشکل نمیشود!» جواب میشنود: «نه، هیچ مشکلی ندارد!» این بندهخدا راضیناراضی میرود پیِ کارش و بیخیال میشود. اما خواب برایش تکرار میشود روز بعدش. دوباره حاجی را خواب میبیند و میشنود که: «چرا دست روی دست گذاشتی و کمکش نمیکنی؟» آشنای ما دیگر خیلی جدی مشکوک میشود؛ و چون عازم سوریه بوده در همان ایام، نشانیام را از کَس و کارم میگیرد و میآید سراغم. من در جوابش گفتم: «بابا این چه حرفی است؟ حاجی از آن دنیا، چه کارِ ما دارد؟! تازهشم، من تو هیچ آتشی نیستم و وضعم هم خوب است.» یک شوخی هم کردم و گفتم: «ببینم، شب چه خوردی که همچین خوابی دیدی؟!» گفت: «نه؛ جدی بگیر! شهید است طرف.» گفتم: «میدانم شهید است.» و بعد سرِ درددل را باز کردم و گلایه کردم که: «اصلاً چرا شهید باید بیاید به خواب تو؟!» و همهٔ حرفهای تلنبار شده در دلم را هوار کردم روی سرش که: «امثال تو بابت خون او شدید همهکاره و مرامشان را فراموش کردید!»..."
#فتنه
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 66 عروسک گربه، ن
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 67
کاش اصلا این عکسها را نمیدیدم. کاش تنها سندم برای مرگ عباس، همان قبرش بود. گزارش پزشکی قانونی ایران را باز میکنم.
"مقتول سابقه پنوموتوراکس ریه داشته. علت مرگ، پارگی شدید ریه و کلیه عنوان شده. اثر چهار ضربه چاقو بر پهلو، زیر دندهها و سینهاش مانده. عمق ضربهها حدود ده تا پانزده سانت بوده و چرخش آلت قتاله در بدن مقتول، جراحت را شدیدتر کرده. مقتول در دقایق اولیه جان باخته..."
چهار ضربه چاقو به همه امید و آینده من. به قهرمان من. کاش قاتل را اعدام نمیکردند تا خودم با چهل ضربه چاقو از خجالتش درمیآمدم. صفحه گوشی را میبندم تا چشمم به آن گزارش لعنتی نیفتد. صدای هقهق گریهام را با آستینی که در دهان گذاشتهام خفه میکنم.
-آریل... حالت خوبه آجی؟
صدای آوید را از بالای سرم میشنوم. الان نیاز دارم یکی آرامم کند، ولی نمیخواهم درباره حال بدم به آوید توضیح بدهم.
جوابش را نمیدهم تا برود. نفسم زیر پتو تنگی میکند و گریهام بند نمیآید. تمام بدبختیهایم آمدهاند جلوی چشمم. انگار مادر را یک دور دیگر پیش چشمم سر بریدهاند. سرم دارد از درد میترکد. صدای قدمهای آوید را میشنوم که دارد از تخت دور میشود.
نفسم بالا نمیآید. انگار پدر داعشیام، گردنم را گرفته و چاقو بیخ آن گذاشته تا ببردش. دارم خفه میشوم. سرم نبض میزند و بیشتر تیر میکشد. الان تمام میشود... کاش این بار واقعا بمیرم. نمیتوانم لرزش بدنم را کنترل کنم. ناخودآگاه، یک دستم را پرت میکنم به سمت بالا و پتو از صورتم کنار برود. صدایم درنمیآید تا از آوید کمک بخواهم. بهتر. بگذار بمیرم.
آوید، بهتزده برمیگردد به سمتم: چی شده؟ آریل...
اکسیژن به مغزم نمیرسد. دارم واقعا خفه میشوم. کاش این بار مرگ از دستم فرار نکند...
چشمانم را محکم میبندم و منتظر همآغوشی با مرگ میشوم. گرمای دستان کسی، دستانم را احاطه میکنند. دست مرگ نمیتواند انقدر گرم باشد... آوید است یعنی؟
-آریل آجی... نفس بکش... چیزی نیست...
کمکم راه نفسم باز میشود و از لبه پرتگاه برمیگردم. چشم باز میکنم و آوید را میبینم که با چشمان نگران، خیره است به من. حمله پنیک همانقدر که ناگهانی میآید، ناگهانی هم میرود. آوید لیوان کنار تختم را از پارچ آب پر میکند و مقابلم میگیرد: بخور آجی. تموم شد.
حس میکنم تمام رمق و توانم را از دست دادهام. دوباره گریه را از سر میگیرم؛ نمیدانم دقیقا برای چه. برای عباس؟ یا خودم؟ آوید در آغوشم میگیرد و سرم را نوازش میکند: چی شده آجی؟ خب بهم بگو...
سکوت میکنم و فقط بلندتر هق میزنم. آوید میگوید: خب اگه میخوای هم نگو...
محکمتر در آغوشش میفشاردم. کاش میتوانستم آنچه دیدهام را نشانش بدهم تا باهم گریه کنیم؛ یا میتوانستم بگویم در چه باتلاقی گیر کردهام و از قدم زدن لبه تیغ خسته شدهام. حالا دیگر نمیتوانم برگردم و باید زندگیام را قمار کنم.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 67 کاش اصلا این
بابت صریح و واضح بودن قسمت امشب معذرت میخوام...
خیلی خشن بود...
مهشکن🇵🇸
بابت صریح و واضح بودن قسمت امشب معذرت میخوام... خیلی خشن بود...
خب خدا رو شکر،
این رو گفتم برای کسایی که تازه وارد کانال شدند🙄