مهشکن🇵🇸
کاش عملکرد بقیه مسئولان در سایر عرصهها هم مثل حاج قاسم بود. به چند حاج قاسم در عرصه اقتصادی نیازمند
خوش به حال آهوها...
#حاج_قاسمی_که_من_می_شناسم 📖📙
#جان_فدا #فاطمیه 🥀
پ.ن: جای همه امروز در تشییع شهدای گمنام خالی بود...
38.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیروز تا الان دارم با این فیلم میسوزم...
#زن_زندگی_شهادت
#فاطمیه #ایام_فاطمیه
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 77 دروغ میگفت.
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 78
خودم را روی میز جلو کشیدم، به چشمانش زل زدم و با لحنی نه چندان دوستانه گفتم: اگه خیلی نگرانی، میتونی خودت بری. ولی ما با هم فرق داریم. من مثل تو ترسو نیستم.
سرش را انداخت پایین و به پشت گردنش دست کشید. چهرهاش وارفتهتر از همیشه بود. با صدایی گرفته، آرام گفت: احساس من به تو... کاملا واقعیه.
باز هم یک پوزخند تحویلش دادم و تکیه زدم به صندلی. تلاشش برای اثبات احساساتش ترحمبرانگیز بود؛ ولی من نمیتوانستم ابراز عشق یک رابط سازمانی موساد را باور کنم. شاید عشقش هم مثل کمک مالی هنگفتش، فقط برای جذب من بوده.
البته باید اعتراف کنم از بعد رفتن خانوادهام از لبنان، دانیال همهکس من شد. قهرمانی بود که جانم را نجات داد و از این نظر، با عباس برابری میکرد. نهتنها بدهیها را داد، بلکه به لحاظ مالی در حد اعلی تامینم کرد. طوری که در این چهارسال، زندگیام شبیه یک شاهزادهها بود. مسافرت، تفریح، خرید... ولی مشروط و موقت. اگر خودم میخواستم چنین چیزی را برای خودم بسازم، باید این عملیات را انجام میدادم.
سفارشمان را آوردند و هردو برای لحظات کوتاهی سکوت کردیم. دانیال ظرف بستنی را مقابلم گذاشت و گفت: نگرانتم؛ چون اگه کارت رو درست انجام ندی...
-میکشنم؟
چشمانش را بر هم فشار داد و لب گزید. گفتم: میدونم. ولی چارهای نیست، اگه میخواستم کار به اینجا نرسه، از اول نباید توی تور تو میافتادم. الان دیگه باید تا تهش برم.
-منو ببخش. من نباید...
-اگه بعدش از گذشتهم آزاد بشم و یه آینده بهتر منتظرم باشه، ارزششو داره. میدونم که تو مثل من مجبور بودی.
***
آخر کلاس نشستهام تا کسی حواسش به من نباشد و چشمبهراه یک پیامم. کلمات استاد، گنگ و نامفهوم وارد گوشم میشوند و از گوش دیگر در میروند.
جزوهام مقابلم باز است؛ بدون آن که کلمهای در آن نوشته باشم. چیزی شبیه یک گوی یخی، دارد در دلم چرخ میخورد و به تلاطم میاندازدم.
در اینترنت، کلمه سارین را جستجو میکنم و اولین نتیجه را میخوانم: سارین، یک ترکیب شیمیایی فُسفُری مخرب سیستم اعصاب و مادهای بسیار سمی و مرگبار با فرمول شیمیایی C4H10FO2P است. شکل ظاهری این ترکیب، مایع بیرنگ شفاف و در شکل خالص بیبو است. سارین در طبقهبندی جنگافزارهای شیمیایی در دسته عوامل عصبی و جزو عوامل سری جی قرار میگیرد. این ماده عضلات قلب و سیستم تنفسی را از کار میاندازد و قرارگرفتن در معرض گاز آن در چند دقیقه میتواند منجر به مرگ ناشی از خفگی شود.
در خودم جمع میشوم و صفحه را میبندم. قبول دارم که ظالمانه است؛ ولی بلاهایی که سر من آمد هم ظالمانه بود. دیگر الان راه برگشت ندارم. اگر عملیات انجام نشود، مرگم حتمی ست.
آدمهای توی آن سالن هم آخرش یک روز میمیرند؛ اینطوری بمیرند بهتر هم هست. جمهوری اسلامی یک شهید پشت اسم همهشان میچسباند و معروف میشوند.
نگاهم به تابلوی کلاس است و استادی که درس میدهد؛ ولی صدایش گنگ و نامفهوم است. ادای یادداشت کردن درمیآورم تا نفهمد حواسم در کلاس نیست.
عکس دخترهایی که به دست رژیم ایران کشته شده بودند را باز میکنم و دوباره از نظر میگذرانمشان. مهسا... حدیث... نیکا... سارینا...
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
سلام، اتفاقا من حس میکنم روایت داستان از زاویه دید ماموران امنیتی خیلی تکراری و پیشبینی پذیر شده.
سلام
چه میدونم والا نظرات متفاوته...
و کسی هنوز نمیدونه قراره چی بشه🙄
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 78 خودم را روی م
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 79
دانیال به تفصیل نحوه مرگ هرکدام را برایم گفته بود. این که جمهوری اسلامی با قساوت تمام آنها را کشته. قرار نبود انتقام آنها را بگیرم یا بخاطر آنها کاری انجام دهم؛ فقط قرار بود دلم برای جمهوری اسلامی نسوزد. فقط قرار بود ریشه محبتی که عباس در دلم کاشته بود را بخشکاند.
صدای هشدار پیام بلند میشود و قلبم تندتر به تپش میافتد. ایمیلم را باز میکنم. امیدوارم خودش باشد... خودش است؛ اسحاق. دلالکوچولوی لبنانی من.
دانیال احمق است که فکر کرده من فقط روی اخبار خودش حساب میکنم. یکی دو سال است دوباره با اسحاق ارتباط گرفتهام؛ یعنی از وقتی فهمیدم او هم به شغل شریف دلالی اطلاعات روی آورده. ایمیلش را باز میکنم. یک فایل است با حجم بالا و رمز شده. بیخیال کلاس میشوم و تا گردن میروم داخل گوشی.
فایل را باز میکنم. اولش، خود اسحاق نوشته: گرفتن این مدارک خیلی برام خرج برداشت.
پسره دندانگرد... انگار دارد رایگان کار میکند که منت میگذارد. حقش است تحویلش بدهم به حزبالله تا بخاطر جاسوسی چندجانبه، پدرش را دربیاورند.
عکس چند سند قدیمی و محرمانه موساد است؛ همراه همان تصاویری که قبلا از عباس دیده بودم، همان تصاویری که مخفیانه ثبت شده بودند.
نفسم بند میآید. یعنی عباس تحت نظر موساد بوده. چشمهایم تندتند خطوط را دنبال میکنند. گزارش تعقیب و مراقبت عباس است؛ از مرداد نود و شش. در پایگاه چهارم قاسمآباد شدیداً مجروح شده و همانجا، یک عامل موساد با تزریق زیاد مسکن، تلاش کرده بکشدش.
سرم درد میگیرد. اگر عباس آنجا مرده بود، هیچکس برای نجات من نمیآمد. خیره میشوم به عکس عباسِ بیهوش روی تخت بیمارستان. حالت تهوع میگیرم. صدای استاد در گوشم زنگ میخورد و بیشتر بهمم میریزد.
وسایلم را میریزم داخل کولهام و از جا بلند میشوم. بدون این که ذهنم را درگیر نگاه متعجب استاد و همکلاسیها کنم، از کلاس بیرون میروم و کف زمین، در راهرو مینشینم. الان مرگ و زندگیام به خواندن این اسناد وابسته است.
عباس از آن اقدام به ترور، جان سالم به در برده؛ ولی چند روز در کما بوده. بعد از این که دوباره سرپا شده، برگشته سوریه؛ شهریور نود و شش. اینبار یک نفر همراهش فرستادهاند تا مواظبش باشد؛ و آن یک نفر کسی نیست جز کمیل؛ همان که تا شب شهادت، همراه عباس بود.
باز هم برنامه داشتهاند برای ترور عباس، آن هم در خط مقدم نبرد دیرالزور. از همانجا برش میگردانند به ایران تا جانش را حفظ کنند و در تهران ماندگار میشود. یک پرونده را در تهران برعهده میگیرد و باز هم چندین بار، خطر مرگ از بیخ گوشش میگذرد. یک بار سعی میکنند با تصادف بکشندش، یک بار آدم اجیر میکنند که چندنفری بروند سراغش و کارش را تمام کنند... ولی از هممه اینها جان به در میبرد.
و بعد... در جریان پروندهاش رد یکی از پرستوهای موساد را در تهران میزند. آن شبی که کشته شده، داشته میرفته سراغ همان پرستو. قبل از این که گیرش بیندازد، یکی از عوامل نفوذی عباس را از پشت سر غافلگیر میکند و...
گوشهایم سوت میزنند. دستم را فشار میدهم روی گوشهایم. عباس لحظات آخر، آن پرستو را زده و گیر انداخته و بعد جان داده. گزارش اینجا تمام میشود، با همان عکسهای تکراری. عباسِ غرق در خون.
بیتوجه به سرمای سرامیکهای راهرو، به دیوار تکیه میدهم و خیره میشوم به روبهرو. وسط دعوای موساد و جمهوری اسلامی، من یتیم شدهام. من نابود شدهام. دوست دارم از جا بلند شوم و با تمام توان، خطاب به هرکس که میشناسم، فریاد بزنم: قاتل عباس، خودِ اسرائیل بود. خودِ خودش. بعد منِ احمق، شدم بازیچه دست همان اسرائیل...
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_فاطمه_ترکان 🌷
(از شهدای فتنه هشتاد و هشت)
🔸تولد: هشتم فروردین ۱۳۴۳، زاهدان، سیستان و بلوچستان
🔸شهادت: خرداد ۱۳۸۸، زاهدان، سیستان و بلوچستان
#فاطمیه
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 #شهید_فاطمه_ترکان 🌷 (از شهدای فتنه هشتاد و هشت) 🔸تولد: هشتم فروردین ۱۳۴۳، زاهد
بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_فاطمه_ترکان 🌷
(از شهدای فتنه هشتاد و هشت)
🔸تولد: هشتم فروردین ۱۳۴۳، زاهدان، سیستان و بلوچستان
🔸شهادت: خرداد ۱۳۸۸، زاهدان، سیستان و بلوچستان
در دوران تحصیل، دانش آموزی کوشا، باهوش و با استعداد بود و از لحاظ ایمان و احترام به والدین در بین هم سن و سالهایش، الگو و نمونه بود. در نوزدهمین بهار زندگی پر برکتش، پیوند مقدس ازدواج را پذیرا شد. در سال بعد، با دیپلم ریاضی در رشته آمار دانشگاه شهید بهشتی تهران پذیرفته شد اما به دلیل داشتن فرزند کوچک انصراف داد.
مدتی به همراه همسر و دو فرزندش زهره و علی، در شهر یزد زندگی کرد و در کنار کارهای خانه، به فراگیری هنرهای متعدد نیز مشغول شد.
چند سال بعد، به شهر زاهدان بازگشت و به تحصیل حوزوی در مکتب نرجس زاهدان پرداخت. همچنین در رشته نرمافزاری کامپیوتر در دانشگاه جامع علمی کاربردی مشغول تحصیل شد و مربیگری کامپیوتر واحد خواهران مکتب نرجس را هم به عهده گرفت؛ و به مدت سه سال هم در هنرستان خدیجه کبری تدریس کرد.
فاطمه برای ایجاد فضای امن و راحت جهت انجام کارهای بانکی بانوان، تصمیم گرفت شعبه خواهران موسسه مالی و اعتباری مهر را راهاندازی کند. گرچه موانع و سختیهای زیادی پیشِ رو داشت و تنها تکیه گاهش خدای متعال بود، با توکل به خدا و تلاش مستمر و نامهنگاریهای متعدد، بالاخره در سال هشتاد و یک موفق به تاسیس شعبه خواهران گردید و باعث ایجاد فضای امن و راحتی برای امور بانکی بانوان گشت.
وی با پشتکار خارق العاده و همت والایی که داشت در سال هشتاد و دو در رشته ی کارشناسی حسابداری پذیرفته و در کنار کار و خانواده، مشغول به تحصیل شد.
بیش از هشت سال رییس شعبه حضرت رقیه(س) و شعبه مرکزی بانک مهر بود و با وجود فعالیتهای زیاد و مشغله کاری، لحظهای از حجاب برتر خویش غافل نشد و به همین جهت، مدیر نمونه استان معرفی و مورد تشویق و تمجید قرار گرفت.
همیشه اول وقت و زودتر از همکاران در محل کار حاضر میشد و آخرین نفری بود که شعبه را ترک میکرد. سعی و تلاش بسیاری جهت پیشبرد اهداف موسسه و هرچه بهتر انجام دادن کارها داشت تا آنجا که حتی خارج از وقت اداری، پیگیر امور شعبه و جذب منابع بود.
هنگام شرکت در جلسات موسسه، جسورانه به بیان مشکلات محیط کار میپرداخت و به عنوان نماینده همکاران همیشه و همه جا پیگیر خواستههای آنان بود. حتی در روز شهادتش در اوج اضطراب و آن شرایط خاص که همسرش از ایشان میخواهد به منزل بیاید، جواب میدهد: من اینجا مسئولیت دارم و نمیتوانم شعبه و همکاران را تنها بگذارم.
ایشان در طول زندگی ارادت خاصی به ائمه معصومین داشت؛ مخصوصا خواندن نماز امام زمان(عج) و توسل به امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) عادت او بود.
صبح دهم خرداد ماه هشتاد و هشت، فاطمه مثل همیشه قبل از سایر همکاران در محل کار حاضر شد. ساعت دوازده و نیم ظهر، ناگهان متوجه شدند که در مقابل شعبه سروصداست. تعدادی از فتنهگران تجمع کردند و با سنگ و اشیاء سخت شروع به شکستن شیشهها نمودند و تیراندازی آغاز شد.
همچنین گاز اشکآور و دودزا به داخل شعبه پرتاب کردند و تمام شعبه را به آتش کشیدند. شعلههای آتش در مدت زمان بسیار کوتاهی فضای داخلی ساختمان را فرا گرفت و هیچ راه نجاتی برای شش نفر پرسنل بیگناه و بیدفاع وجود نداشت.
فاطمه، در آتش کینه فتنهگران، مظلومانه سوخت و به شهادت رسید.
🇮🇷روز بصیرت گرامی باد.🇮🇷
#لبیک_یا_خامنه_ای
https://eitaa.com/istadegi