هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نذر عباس | روایت ویژه مادر شهید مصطفی صدرزاده برای رهبر انقلاب از شهادت فرزندش در ظهر تاسوعا
➕ سخنان شهید سلیمانی در وصف شهید صدرزاده
📥 سایر کیفیتها👇🏻
https://farsi.khamenei.ir/video-content?id=48514
📚 #معرفی_کتاب
#ماه_به_روایت_آه
✍🏻نویسنده: #ابوالفضل_زرویی_نصرآباد
#نشر_نیستان
😞📖همیشه وقتی آه می کشی که هیچ راهی نداری تا از رنج و سختی رها شوی...
تنها میتوانی آه بکشی و دیگر هیچ… :(
اما می شود که آه تو آنقدر سنگین باشد و آنقدر عمیق، که دلهای همگان را تا انتهای تاریخ بسوزاند…❗️
آنقدر هم آتشش تند است که می شود راجع به آن داستان های طولانی و بلند نوشت و خواند و گفت…🤫
🔖خلاصه:
🌙📖“ماه به روایت آه” روایت زندگانی ماه بنی هاشم، حضرت ابوالفضل عباس است.
زرویی برای نگارش این کتاب، به بیش از ۶۰ منبع پژوهشی در ارتباط با حضرت عباس مراجعه کرده است.
✍🏻او با قلمی استوار و جذاب، با سبک داستانی، به نقل زوایایی از زندگانی شخصی و شخصیت حضرت قمر بنی هاشم به روایت ۱۲ تن پرداخته است که برخی، مانند حضرت ام البنین، بانو لبابه(همسر) و جناب عبیدالله (فرزند)، از خاندان حضرت عباس میباشند، اما برخی هیچ نسبتی با ایشان ندارند.
✨📖ویژگی ممتاز کتاب، نقل روایتهایی از زندگانی حضرت عباس است که کمتر شنیده و یا اصلا نشنیدهایم. دیگر ویژگی قابل توجه کتاب، تطبیق تاریخ وقایع، با تاریخ شمسی است.
🖤¦ #محرم
#تاسوعا
#امام_حسین
💞 #به_نام_خدای_حسین_آفرین 💞
دل میبرد ز همه عالم موج پرچم تو...
تا قبل از همهگیری کرونا، محرم که میشد یک جاذبهای من را میکشاند به محله قدیمیمان و ده روز نگه میداشت. همان محلهای که در یادداشتهای قبلی گفتم، جدم یکی از بانیان تعزیهاش بود. راستی امروز تاسوعاست، اگر کرونا نبود، الان در همان زمین بایر داشتند تعزیه حضرت عباس میخواندند و صدای تعزیه تا خانه ما هم میآمد؛ از صبح تا نزدیک غروب. احتمالا خودم هم دست خواهرم را میگرفتم و میرفتیم ده دقیقهای تماشا میکردیم. نمیدانم امسال هست یا نه؛ اما میدانم در حسینیه مراسمی برگزار نمیشود؛ همان حسینیه نزدیک زمین بایر. یک حسینیه نه چندان بزرگ که قسمت زنانهاش شبیه حرف L انگلیسی بود و قسمت مردانه، وسط همین L با شیشه از زنانه جدا میشد. همان حسینیهای که از بچگی محرمها مهمانمان میکرد و وقتی کوچک بودم، از شلوغی و گرمایش لجم میگرفت. انقدر شلوغ میشد که نمیتوانستی درست بنشینی. همان حسینیهای که شبهای شام غریبانش را بخاطر تعزیه حضرت رقیه(علیهاالسلام) دوست داشتم و روی پا میایستادم تا رقیه را ببینم. همیشه هم یک دیالوگ میگفتند. همیشه تعجب میکردم که چرا صدای حضرت زینبِ تعزیه مردانه است؟
بزرگتر که شدم هم نتوانستم از حسینیه محلهمان دل بکنم. هیئتهای بزرگ از فدائیان و عاشورائیان گرفته تا هیئتهای روشنفکر و اتوکشیدهای مثل مدرسه امام صادق و... هیچکدام برای من مثل حسینیه محلهمان نمیشدند؛ شاید چون نقطه شروع حسینی بودنِ من از همانجا بود. برای همین، شدم خادم همانجا؛ البته خواست من هم نبود، کس دیگری بود که خواست و شد.
خادمها میفهمند؛ خادم بودن لذتش از نشستن و گریه کردن بیشتر است. تازه آنجا برایم فرصتی شد که با دید بازتر مراسم را ببینم. عمقش را، طولش را، عرض و ارتفاعش را. خدام هر یک قصهای داشتند، عشقی و دلیلی برای خدمت. بین خدام خانم بسیار مسنی بود که از وقتی بچه بودم، میدیدمش که چوبپر به دست دارد. قدش خمیده بود و صورتش چروکیده. اسمش را هم یادم نیست، بهش میگفتیم حاجخانم. صدای نازکی داشت؛ اما به اندازه ما کار میکرد، هر کاری که میتوانست. نمیدانم الان که مراسم نیست او کجاست؟ اصلاً محرم جایی را دارد برود؟ آخر میدانید، خادمها از نزدیک محرم ترس به دلشان میافتد که نکند نشود...نکند انتخابم نکنند...اصلا محرم که میشود، خادمها بجز مجلس ارباب جایی برای رفتن ندارند. اگر نروند میمیرند.
این را فقط خادمها میفهمند. خادم که باشی، شاید از اول تا آخر مراسم یک قطره اشک هم نریزی؛ چون نمیتوانی دل بدهی به روضه؛ باید حواست به وظیفهات باشد. به مادری که بچهاش گریه میکند و آرام نمیشود، به پیرزنی که در گرما حالش بد شده، به دخترکی که آب میخواهد...اصلا خادم که میشوی، از حرفهای مداح عبور میکنی و میروی در دل حادثه. انگار ایستادهای در خیمهگاه و باید بقیه را جمع و جور کنی. انگار باید بیشتر از این که خودت بنوشی، به مردم بنوشانی.
آخرین سالی که خادم بودم، یکی از وظایفم این بود که کنار کلمن آب بایستم و آب بدهم به مردم. الان که روز تاسوعاست، مرور خاطرهاش هم میچسبد...هنوز هم نمیدانم کِی و کجا کار خوبی کردهام که این توفیق نصیبم شد؟ ولی میدانم سقایی هم عالم خودش را دارد. آن سال اصلا نمیشنیدم روضهخوان چه میگفت. چشمم به کلمن که میافتاد اشکم درمیآمد. بچهها میآمدند آب میخواستند؛ چون هم راحتتر میتوانستند از بین جمعیت بگذرند و برای مادرشان آب ببرند و هم بیشتر تشنه میشدند. بیشتر از این هم لازم است توضیح بدهم؟ بگذریم...
تازه وضع وقتی بدتر میشد که آب کلمن یا لیوانهای یکبارمصرف تمام میشد. بچهها دورم جمع میشدند و آب میخواستند؛ بچههای کوچک دو سه ساله که قدشان به کلمن نمیرسید. به مسئولمان میسپردم بیایند کلمن را پر کنند یا لیوان یکبارمصرف بیاورند؛ اما تا آب برسد، جانم درمیآمد. نمیدانستم به بچهها چه بگویم. خودم آب میشدم. بیشتر از این هم لازم است توضیح بدهم؟ لازم است بگویم دائم زیر لب یا ابالفضل میگفتم؟ بگذریم...
یادم هست یک سال پرچم گنبد امام حسین علیهالسلام را آوردند. این هم از لذتهاییست که نصیب خادمها میشود؛ نوشیدن و نوشاندن. همراه یکی دیگر از خادمها پرچم را گرداندیم. یک گوشه پرچم را گذاشته بودم روی قلبم و گوشههای دیگرش سهم مردم بود. وقتی دستان مردم را میدیدم که برای لمس پرچم التماس میکند، یاد این شعر میافتادم که: دل میبرد ز همه عالم موج پرچم تو...
✍️فاطمه شکیبا
#محرم
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 32
مزد ناچیزی میدادند؛ اما برای جلال همین هم غنیمت بود. سمیر هرماه پول درشتی از طرف یک بانک اماراتی دریافت میکرد و بخشی از آن پول را به جلال میداد و بقیهاش را خرج خوشگذرانیاش میکرد.
چاره نبود؛ فعلا همینها را داشتیم. از پشت میزم بلند شدم و چهارزانو نشستم کف زمین اتاقم. سرم را به کف دستم تکیه دادم و چشمانم را بستم. سردی سرامیکهای زمین به بدنم نفوذ میکرد و باعث میشد ذهنم تا حرم امام رضا علیهالسلام و سنگهای حرمش پر بکشد. یادش بخیر، گاهی با کمیل میرفتیم مشهد. یکی دو روزه میرفتیم و برمیگشتیم. کمیل وارد حرم که میشد، کفشهایش را درمیآورد. حتی در صحنها هم بدون کفش راه میرفت. میگفت خاک پای زائرها تبرک است. وقتهایی که مینشستیم روی سنگهای سرد حرم، تمام التهاب درونمان فروکش میکرد. مغزمان خنک میشد؛ آرام میشدیم. زیر لب زمزمه کردم: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا...
و نفس عمیقی کشیدم. عطر حرم، خودش را از مشهد تا اتاقم رساند و ریههایم را پر کرد. همانطور که نشسته بودم، دست دراز کردم و پرونده را از روی میز برداشتم و یکبار دیگر خواندم. تازه ذهنم کشیده شد به گروه خرید و فروش اسلحه که مدیر آنها هم سمیر و جلال بودند. نمیفهمیدم؛ اگر اینها آدمهای ویترینی بودند، پس چرا کار به این خطرناکی را هم انجام میدادند؟ اصلا سمیر که آدم این حرفها نبود...
یک قاعدهای هست که میگوید اگر میخواهی چیزی را پنهان کنی، آن را بگذار جایی که در دید همه باشد. باید پوشش سمیر و جلال را کنار میزدم تا برسم به مُهرههای اصلی.
از اتاقم بیرون زدم و موبایل غیرکاریام را تحویل گرفتم. بخاطر امنیت پایین نرمافزار تلگرام، نصب کردنش روی گوشی شخصی هم ریسک بود چه رسد به گوشی کاری. درضمن، نمیشد موبایلی که روی آن تلگرام نصب باشد را ببرم داخل ساختمان تشکیلات. داخل حیاط نشستم و اینترنت گوشی را روشن کردم. وارد گروه شدم؛ پیام خاصی نیامده بود؛ فقط سمیر چندتا فیلم و عکس گذاشته بود برای تبلیغ.
گذاشتم فیلمها دانلود شوند؛ سرعت اینترنت خیلی کند بود. تا دانلود بشوند، وارد لیست اعضای گروه شدم. به نام و عکس پروفایل هیچکدام نمیخورد خانم باشند؛ اما بعید نبود خیلیها با پروفایل پسرانه وارد شده باشند؛ از جمله نامیرا که پروفایلش، جنسیتش را نشان نمیداد. کسی بجز جلال و سمیر ادمین نبود.
دوباره رفتم که ببینم فیلمها دانلود شدهاند یا نه. فقط یکی دانلود شده بود که بازش کردم. چشمتان روز بد نبیند؛ فیلمی از مراسمهای شیعیان افراطی بود و سرشار از لعن و توهین به مقدسات اهلسنت. دلم میخواست سرم را بکوبم به درخت کنارم. یکی نیست به اینها بگوید نتیجه لعن و توهین علنی شما، میشود سرهای بریده شیعیان در کشورهای دیگر. حالا هرچقدر بیاییم و اثبات کنیم که مراجع شیعه و شیعیان واقعی، دنبال پررنگ کردن اختلافات نیستند و به مقدسات اهلسنت توهین نمیکنند، فایده ندارد.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از مهشکن🇵🇸
1603276551-ali-fani-12.mp3
7.8M
به فرمان حضرت امام خامنهای، دعای هفتم صحیفه سجادیه را زمزمه میکنیم...
یا من تحل به عقد المکاره...😢
پناهیان . آخرین مراحل انتظار . جلسه 10.mp3
6.46M
✨ #بسم_رب_الحسین ✨
🏴 #هیئت_مجازی
#سخنرانی 🎤
♦️ #آخرین_مراحل_انتظار ♦️
استاد پناهیان
جلسه دهم
#محرم
#امام_حسین
#روایت_عشق
🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴
در روایتی از امام باقر(ع) پرسیده شد که در روز عاشورا چگونه به همدیگر تسلیت بگوییم؟ حضرت فرمودند: بگوئید:
🏴 "أعظَمَ اللهُ اجورَنا بمُصابِنا بِالحُسَینِ، وَ جَعَلَنا و ایّاکُم مِنَ الطّالِبینَ بِثارِهِ مَع وَلیّهِ الامامِ المَهدیِّ مِن آلِ مُحَمَّدٍ(ع)"؛
🏴خداوند اجر ما را به سبب مصیبتی که از حسین به ما رسیده بزرگ گرداند و ما و شما را از کسانی قرار دهد که در کنار ولی دم او، امام مهدی از خاندان محمد(ص)، به خونخواهی او برمی خیزند.
🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ تو را به نامردی کشتند حسین(ع) ...
#روضه
@Panahian_ir
💞 #به_نام_خدای_حسین_آفرین 💞
کربلای پیش رو...
تا قبل از همهگیری کرونا، ده شب محرم را میرفتم خانه پدربزرگم در همان محله قدیمی. حسینیه فقط یک دقیقه از خانهشان فاصله دارد. از بعد از نماز مغرب، کارم این بود که گوش به صداهای خیابان بدوزم. وقتی صدای دسته عزاداری را میشنیدم که از حسینیه خارج میشود، راه میافتادم طرف حسینیه. سنخرانی تازه شروع شده بود و جمعیت کم. گاهی حاج آقا دانشمند میآمد برای سنخرانی، گاهی هم کارشناس رسانه میآوردند برای مردم حرف بزند و با الفبای رسانه و دنیای مدرن آشناشان کند.
مردم گوششان بدهکار این چیزها نبود. الان که فکر میکنم، دلم برای سخنرانان جلسه میسوزد. قسمت مردانه خالی بود، نهایتا دوسهتا پیرمرد نشسته بودند آن آخر. مردها میرفتند برای دسته و زنجیرزنی. قسمت زنانه هم که پر بود از صدای گفت و گو و گریه بچهها.
بگذارید رک و راست بگویم؛ مردمی که میآمدند حسینیه، آدمهای کاملا معمولی بودند. حتی خیلی هیئتی و مذهبی هم نبودند. فرق داشتند با آنهایی که پای ثابت هیئتهای معروف و مطرح اصفهان هستند و شور و شعور حسینی را با هم میخواهند؛ هشیارانه به سخنرانی گوش میدهند و موقع روضهخوانی داد میزنند. این مردم، مردم کاملا معمولی بودند.
انگار زنهای محله، منتظر مانده بودند تا محرم بشود و بیایند دیداری با هم تازه کنند. گروهگروه دور هم مینشستند و حرف میزدند. قسمت خندهدارش اینجا بود که بعضی، تنقلات هم با خودشان میآوردند تا دورهمیشان تکمیل شود! جوانترها بیشتر سرشان توی گوشیها و تبلتهایشان بود و بعضی انگار چادر را هم فقط به حرمت عزاداری پوشیده بودند. در همان مراسمها بود که گاهی همکلاسیهای دبستانم را میدیدم و تازه متوجه میشدم ما چقدر کم گذاشتهایم برای مردم این محله. این محله کم شهید نداده است، ولی حالا اوضاع فرهنگیاش چندان خوب نیست...
مسئول خدام میگفت تذکر بدهیم که خانمها صحبت نکنند و به سخنرانی گوش بدهند؛ اما مگر میشد؟ خودش هم میدانست نمیشود. نمیشود یک نفر را مجبور کنی بنشیند و به چیزی که تو میگویی گوش بدهد؛ شاید ظاهراً ساکت بشود، اما آخرش دلش جای دیگر است. باید دلش را به دست بیاوری. خاصیت امام حسین علیهالسلام همین است، دل را به راه میآورد.
مسئولمان به من که میرسید میگفت: چرا انقدر قسمت تو حرف میزنند؟ خب سرشون داد بزن!
نمیتوانستم. خیلی تلاش کردم اما نشد. با خودم میگفتم من آمدهام به عزادار اباعبدالله خدمت کنم، نیامدهام سرش داد بزنم و رئیسبازی دربیاورم. به مسئولمان میگفتم چشم، اما آخرش صدایم بالا نمیرفت. گاهی هم خانمها صدایم میزدند و میگفتند بچه بازیگوششان را دعوا کنم؛ اما این یکی اصلا در توانم نبود. بیایم برای بچههای امام حسین علیهالسلام گریه کنم، بعد سر بچههای مردم داد بزنم؟ در جیبم شکلات میگذاشتم، با یک لبخند و یک شکلات مینشاندمشان یک گوشه. با بعضی هم دوست میشدم. دائم میآمدند به چوبپرم دست میکشیدند و من هم صورتشان را با چوبپر قلقلک میدادم.
بین جمعیت، روی زمین با چسب کاغذی یک مسیر مشخص کرده بودند که آن مسیر را باید تا آخر باز میگذاشتیم. سختترین قسمتش همین بود. بعضی مینشستند توی راه، حالا بیا بلندشان کن. مصیبت بود؛ مخصوصا وقتی میدیدی بنده خدا حرفت را گوش کرده و بلند شده و حالا بین جمعیت متراکم، دنبال جایی برای نشستن میگردد. خانواده اگر بودند که واویلا میشد، انقدر شرمنده میشدم که نگو.
هرچه جلوتر میرفت، حسینیه شلوغتر میشد. چندتا از خادمهای باتجربهتر میایستادند آن آخر و برای مردم جا باز میکردند. واقعا کار سختی بود، من از پسش برنمیآمدم. به اینجا که میرسید، مداح میآمد و چراغها خاموش میشد. انقدر شلوغ میشد که نمیشد راه رفت مگر به قیمت لگد کردن مردم. در حسینیه را میبستیم؛ مصیبت بعدی میآمد سراغمان: خانمهای بچهداری که میخواستند بچهشان را ببرند دستشویی و مایی که نمیتوانستیم در را باز کنیم. تاریکی و گرما و استیصال، کربلا را میآورد جلوی چشممان...
✍️ فاطمه_شکیبا
#محرم
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
💞 #به_نام_خدای_حسین_آفرین 💞
زیر دست و پا...
محله ما چون در حاشیه شهر قرار دارد، مهاجرنشین هم هست مخصوصا از بیست سال اخیر. به غیر از برادران و خواهران افغانستانی، قشر دیگری در این محله زندگی میکنند که نمیدانم اهل کجا هستند. از هرکس هم پرسیدم یک جواب متفاوت داد. برخی میگویند افغانستانیاند؛ اما نه چهره و نه زبان و فرهنگشان مانند مردم افغان نیست. بعضی میگویند پاکستانیاند و بسیاری از مردم، عنوان کولی را برایشان انتخاب کردهاند. این قشر بسیار فقیرند و لباسهای رنگارنگشان آنها را شاخص میکند. فارسی هم حرف نمیزنند.
شبهای محرم بود که تازه فهمیدم دخترکان کولی چقدر محتاج محبت و احترامند. من معمولا شبها در پیچ L حسینیه میایستادم و مردم را هدایت میکردم به سمت آخر حسینیه. خوشآمدگویی و سلام هم میدادم. کاملا عادی، به دخترک هفت، هشت ساله کولیای که وارد شد هم سلام کردم. گل از گل دخترک شکفت. ذوق کرده بود؛ انقدر که تا آخر مراسم نگاهم میکرد. من فقط سلام کرده بودم، همین!
مردم کولیها را به دید تحقیر نگاه میکردند. چندبار شد که خانمها صدایم زدند و در گوشم گفتند: میشه این کولیها رو از کنار ما بلند کنی؟ بو میدن!
میماندم چه بگویم. بعضی هم میگفتند این کولیها برای شام میآیند حسینیه. در دلم میگفتم خب بیایند، مگر بد است؟ اینها شاید در طول سال فقط همین ده شب میتوانند غذای به این خوبی بخورند، بگذار بخورند. اصلا نذری حق مردم محروم است، حق همینهاست. بگذار برای شام بیایند، نوش جانشان. بگذار بیایند و نان و نمک اباعبدالله را بخورند، حتی اگر سخنرانی را گوش ندهند و گریه هم نکنند، همین نان و نمک یک جایی اثر خواهد کرد.
همه اینها به کنار، اصل کار همین شام دادن آخر مراسم بود. از بچگی لجم میگرفت از شلوغی و هل دادن مردم. این اواخر توانسته بودیم مردم را طوری مدیریت کنیم که فشار جمعیت باعث نشود شیشه درهای حسینیه بشکند. یادش بخیر. الان دیگر از آن شلوغی لجم نمیگیرد؛ دلم تنگ شدهاست برایش. برای فشاری که باعث میشد بچهها و خانمهای مسن از حال بروند و شیشه بشکند. برای ظهرهای عاشورا که دیگر از پس جمعیت برنمیآمدیم و رسماً میرفتیم زیر دست و پا. زنجیره انسانی میبستیم اما از یک جایی به بعد، حریف فشار جمعیت نمیشدیم. برای این که دستمان نشکند، دست هم را رها میکردیم. یکباره جمعیت مانند آبی که از سد شکسته بریزد، میریختند سرمان و ما در بهترین حالت، همراه جمعیت عقبعقب میرفتیم تا بخوریم به دیوار و یا میافتادیم زیر دست و پایشان. تازه آنجا میشدیم خادم واقعی؛ خاکی، زیر دست و پا و زیر نور داغ آفتاب ظهر. اصلا انگار خادمیمان کامل میشد وقتی با چادر خاکی و کمری که از درد راست نمیشد برمیگشتیم خانه.
این را فقط خادمها میفهمند. خادم که باشی، سهمت از محرم فقط روضه و منبر نیست. دویدن را هم میفهمی، اضطرار را هم میفهمی، شرمندگی را هم. انگار در آن روضههایی که شنیدهای قرار میگیری؛ در همان روضههایی که مردم میشنوند و گریه میکنند. در روضه که قرار بگیری دیگر گریه نمیکنی. میرسی به یک حالی بدتر از گریه...
به وضوح میفهمیدم که شب شام غریبان، حال خادمها با بقیه شبها فرق دارد. چهرههاشان شکسته بود و چادرهایشان خاکی؛ نه این که خودشان گل مالیده باشند، خودش خاکی شده بود.
دلم تنگ شدهاست برای آن شبها. برای تراکم وحشتناک جمعیت، برای دخترکان کولی که تشنه شنیدن یک سلام و خوشآمد بودند، برای گفت و گوی زنها و صدای گریه بچهها، برای نوشیدن و نوشاندن، برای دخترهایی که موقع ورود دسته عزاداری، گردن میکشیدند تا قسمت مردانه را ببینند، برای شنیدن صدای طبل و سنج، برای بچههایی که حرف گوش نمیدادند...اصلا میدانید، دلم میخواهد فقط یک بار دیگر، ظهر عاشورا بشود و بیفتم زیر دست و پای عزادارهای حسین علیهالسلام...
✍️ فاطمه شکیبا
#محرم
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| 1382 سال قبل، حوالی همین ساعات به روایت تصویر.
🏴 لا يَوْمَ كَيَوْمِكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّه
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 33
گروههای تندروی وهابی و سلفی برای جنایاتشان دنبال بهانه میگردند که به لطف تشیع انگلیسی، بهانه هم دارند. اگر کمی ریزبین باشی، میتوانی ببینی که یک دست پنهان، میخواهد شیعه و سنی را از هم جدا کند و بینشان اختلاف بیندازد.
پاهایم دیگر رمق ندارند. هرچه نزدیکتر میشوم، زمین سبزتر میشود و تعداد خانههای روستایی بیشتر؛ هرچند خالی از سکنهاند و خرابه. از جاده اصلی خارج شدم و مسیر را طوری آمدم که به تور ماموران داعش یا خودمان نیفتم. نباید تسلیم خستگی بشوم، چون این محدوده هنوز امن نیست. خط آرام است؛ چون اوج درگیریها الان در رقه و مناطق اطرافش متمرکز شده. داعش دارد رقه را از دست میدهد و نیروهای ایرانی هم، درحال برنامهریزی برای یک عملیات بزرگند.
به آسمان که دارد کمکم روشن میشود نگاه میکنم، نزدیک نماز صبح است. با این که پاهایم از خستگی غش میروند، تندتر قدم برمیدارم تا بتوانم برای نماز صبح خودم را به جای امنی برسانم.
-هی هی هی...شاعر راست گفته ها...غم عشق آدم رو آواره بیابون میکنه!
برمیگردم به سمت کمیل که دارد خوش و خرم راه میرود. دوباره گوشهایم داغ میشوند از یادآوریاش و دوباره همان لبخند غریب مینشیند روی لبهایم. سرم را پایین میاندازم که کمیل لبخندم را نبیند و درحالی که سعی دارم لب و لوچهام را جمع کنم و جدی باشم میپرسم: چه ربطی داره؟ من توی ماموریتم.
کمیل جلوتر میآید تا با من همقدم شود: فقط یه دیوونه این وقت سحر سر به بیابونای سوریه میذاره مجنون جان!
حرفش برایم شیرین است. خب راست میگوید؛ آدم اگر عاشق نباشد که نمیتواند قید خوشی و راحتیاش را بزند و خودش را آواره کند. میگویم: یعنی عاشقها دیوونهن؟
کمیل اخم میکند و قیافه آدمهای متفکر را به خودش میگیرد: نه اتفاقاً، عاشقها خیلی عاقلانهتر رفتار میکنن؛ ولی اونایی که این سطح از عقل رو نمیفهمن، اسمش رو میذارن جنون!
-فیلسوف نبودی کمیل! اون طرف با کیا میپری؟
کمیل یک لبخند شیرین تحویلم میدهد؛ اصلا انگار میرود جای دیگری. انگار غرق در لذت میشود و نمیتواند توصیفش کند. من نمیفهمم؛ من انقدر زنده نیستم که بتوانم چیزهایی که او درک کرده را درک کنم. راستش حس بچهای را دارم که جلویش تنقلات بخورند و به او ندهند. دهانم آب افتاده است.
تعداد خانههای کوچک و خالی و پراکنده بیشتر شده. صدای اذان نمیآید؛ اما از وضعیت آسمان میتوان فهمید که از اذان صبح گذشته است. پشت دیوار یکی از همان خانهها مینشینم و نفس تازه میکنم. پاهایم بدجور درد میکنند و شاکیاند؛ طوری که حس میکنم الان است که بلند بشوند و بگویند: داداش بیخیال ما شو، ما دیگه نیستیم!
و بگذارند بروند. وقتی به دیوار تکیه میدهم، تازه درد کمر و دستم را هم میفهمم؛ اما نباید معطل کنم. قمقمه را برمیدارم. آب زیادی ندارد. چند جرعه مینوشم تا سوی چشمانم بیشتر شود و بقیه آب را میگذارم برای وضو. تازه یادم میافتد دست و لباسهایم خونیست؛ هم خون خودم و هم خون آن دو داعشی که به درک واصل شدند.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
Mohammad Reza Bazri - Shame Ghariban [SevilMusic].mp3
7.98M
امشب بہ صحرا بی کفن
جسمِ شهیدان اسٺ
شامِ غریبان اسٺ...🖤🕯🍂
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان
هدایت شده از مهشکن🇵🇸
1603276551-ali-fani-12.mp3
7.8M
به فرمان حضرت امام خامنهای، دعای هفتم صحیفه سجادیه را زمزمه میکنیم...
یا من تحل به عقد المکاره...😢
06-fadaeian-moharam9510.mp3
9.39M
برده از ملائکه گوی سبقت زینب...💚🌿
بیان فضائل حضرت زینب سلام الله علیها...
السلام علیک یا عقیله العرب...
#محرم
#شام_غریبان
سلام.
عزاداری شما هم قبول.
ممنونم که وقت گذاشتید.
قبلا هم گفتم؛ بنده از پیامرسانهای خارجی به ویژه تلگرام و اینستاگرام که صهیونیستی هستند استفاده نمیکنم.
تلگرام فیلتر هست و استفاده از اون خلاف قوانین جمهوری اسلامی ست. اطاعت از قوانین جمهوری اسلامی هم واجبه.
تعداد اعضای ایتا کم نیست. کم هم باشد، من با کمی تعداد مشکل ندارم.
مهم کیفیت هست نه کمیت.
انشاءالله خدا برکت میده
ممنون از پیشنهاد شما🙂