🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 290
شانهای بالا میاندازم:
- شاید چون من پیداش کردم. وقتی پیداش کردم خیلی ترسیده بود. پدرش داعشی بوده و مادرش رو جلوی چشم این بچه کُشته. خیلی شوکه شده، اصلا حرف نمیزنه.
حین گفتن داستان سلما، تنگی نفس میگیرم. برای همین است که داستان را کوتاه و کپسولی بیان میکنم تا از شر به دوش کشیدن بار این کلمات سنگین راحت شوم. چهره درهم رفته جعفری هم نشان میدهد که او هم حسی مشابه من دارد. بعد از چند لحظه میگوید:
- نیاز به روانپزشک داره، چیزی که البته همه بچههای جنگزده بهش نیاز دارن. ولی خب فکر کنم این بچه موردش خیلی خاصه. دستش چی شده؟
- نذاشت دست بزنم. حرفی هم نزد.
جعفری از جا بلند میشود و از پشت پنجره، اسمی را صدا میزند که آن را درست نمیشنوم. بعد از چند لحظه، همان زن جوان وارد اتاق میشود و مقابل سلما مینشیند تا دستش را معاینه کند.
سلما دستش را پس میکشد و سرش را در سینهام فرو میکند. جعفری که بالای سرمان ایستاده، کمی سر کممویش را میخاراند و به ذهنش فشار میآورد. بعد به سختی و با همان آهنگ یزدی میگوید:
- صندوق الاسعافات الاولية!(جعبه کمکهای اولیه!)
زن جوان چند لحظه با حالت گنگی به جعفری نگاه میکند و بعد منظورش را میفهمد. از جا بلند میشود تا جعبه کمکهای اولیه را بیاورد. جعفری میخندد:
- این عربی بلد نبودن ما هم داستانی شده ها! یه چیزایی یاد گرفتم؛ ولی فکر کنم خیلی به درد نخوره. آخه اینا لهجهشون محلیه.
لبخند کمرنگی میزنم:
- من نمازم رو نخوندم. باید زود برم. چکار کنم؟
- همینجا نماز بخون. باید آروم آروم ازش جدا شی که اذیت نشه. منم برم براش یه خوراکیای چیزی بیارم... راستی، قبله هم از این طرفه.
مُهر تربتم را از جیبم درمیآورم و در جهت قبله میگذارم. سلما گیج نگاهم میکند. میگویم:
- بدی الصلاۀ. حسنا؟(میخوام نماز بخونم.باشه؟)
آرام دستانش را از لباسم جدا میکنم و او هم مقاومتی نمیکند. لبخند میزنم:
- احسنت روحی.(آفرین عزیزم.)
کنارم مینشیند و من به نماز میایستم. تا آخر نماز، با حرکت سر و چشمانش من را دنبال میکند. سلام نماز عصر را که میدهم، سرش را روی زانویم میگذارد.
دلم میلرزد؛ چرا انقدر به من وابسته شده؟ اگر بگذارمش و بروم چه میشود؟ حس شیرین و درعین حال تلخی ست؛ شیرینیاش بخاطر این است که یک انسان کوچک و آسیبپذیر، به من پناه آورده و شاید چندقدمی به تجربه حس پدری نزدیک شدهام؛ و تلخیاش از این بابت که نمیتوانم کنارش بمانم. شاید من هم دارم احساسی با این قضیه برخورد میکنم و او را دختر نداشتهام میبینم...
جعفری با یک بسته کیک و شیرکاکائو وارد میشود و پشت سرش، همان زن جوان با جعبه کمکهای اولیه. مقابل سلما مینشینند و جعفری زمزمه میکند:
- برای دختر خوشگلمون خوراکی آوردم...
سلما حرفهای جعفری را نمیفهمد اما گرسنگی را میشود از چشمهایش خواند. زن دست دراز میکند به سمت سلما و با مهربانی میگوید:
- خلینی شوف یدیک روحی. بدی تضمد جرحک.(بذار دستتو ببینم عزیزم. میخوام زخمتو پانسمان کنم.)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام.
خیلی ممنون از این که برای قلمم وقت گذاشتید.
خوشحالم که راضی بودید.
بله، بنده حتی گاهی به عمد بعضی مسائل رو مجهول میذارم تا مخاطب خودش کشف کنه...
ممنون از لطف شما
#پاسخگویی_فرات
سلام
بله ولی اینطور که معلومه مدتهاست کانال ایشون غیرفعال شده.
خانم صدرزاده هم کانالشون همینجا ست.
#پاسخگویی_فرات
سلام
بله، همین بوده که فرمودید: یک جلد کلام الله مجید و یک شاخه نبات!
که البته طبیعی هم هست؛ کسی که قراره همسر شاه باشه و از پول بیتالمال ریخت و پاش کنه و غرق در ناز و نعمت باشه، و بعد هم پول مردم رو بالا بکشه و با خودش ببره خارج، دیگه نیاز به مهریه بالا نداره!!!
این مهریه کم، ناشی از سادهزیستی و قناعت فرح نبود.
#پاسخگویی_فرات
بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_سیده_طاهره_هاشمی 🌷
(از شهدای حماسه مردم آمل)
🔸تولد: ۱خرداد ۱۳۴۶، آمل، مازندران
🔸شهادت: ۶ بهمن ۱۳۶۰، آمل، مازندران
#غیرت_دینی
#مرگ_بر_منافق
https://eitaa.com/istadegi
بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_سیده_طاهره_هاشمی 🌷
(از شهدای حماسه مردم آمل)
🔸تولد: ۱خرداد ۱۳۴۶، آمل، مازندران
🔸شهادت: ۶ بهمن ۱۳۶۰، آمل، مازندران
به حجابش خیلی مقیّد بود. قبل از انقلاب هم با چادر به مدرسه میرفت. حتّی سرِ کلاس هم چادرش را از سرش برنمیداشت. مسئولان مدرسه به او گفته بودند: «این جا روسری هم حق نداری سرکنی،چه برسد به چادر!».زیر بارنرفته بود.سیّده طاهره تا لحظه شهادت هم چادرش را بر روسریاش سنجاق کرده بود.
سیّده طاهره در کارهای هنری چون خطّاطی، طرّاحی، گلدوزی، نگارش مقاله، تهیّه روزنامه دیواری و نیز اداره برنامههای فرهنگی مدرسه بسیار موفّق بود و بسیاری از برنامههای فرهنگی، اجتماعی و حرکتهای سیاسی مدرسه بر عهده او بود.
او بسیار خوش فکر بود و طرحهای زیبا و آموزندهای را برنامه ریزی کرده و به بهترین شکل ممکن اجرا میکرد. برگزاری انتخابات نمادین برای بچهها، راهاندازی کتابخانه مدرسه و اجرای نمایشنامه های انقلابی در قالب بازیهای کودکانه از اقدامات به یاد ماندنی اوست.
از ویژگیهای کار هنری و گرافیکی طاهره که وی را ممتاز ساخته بود، قالبها و محتوای انقلابی و سیاسی گرافیک بود. وی به خوبی مفاهیم سیاسی و انقلابی را به تصویر می کشید.
"طاها" تخلّصی بود که با آن آثار خود را امضا می کرد. تخلّصی که خیلی ظریف و دقیق از ابتدای اسم و فامیلش گرفته شده بود.
طاهره حتّی در برخورد با دانشآموزانی که تحت تأثیر تبلیغات گروهکهای منحرف قرار گرفته بودند؛ بسیار مهربان، باحوصله و دلسوز بود و از فرط مهر و دوستی، آنها را به خود جذب میکرد.
کارش را هرگز گردن کسی نمی انداخت. همیشه خودش کارهایش را انجام می داد؛ دقیق و سرِ وقت. عبادت و نمازهایش هم همینطور بود، نماز سرِ وقتش ترک نمی شد.
روز ششم بهمن سال ۱۳۶۰، گروهک های معاند انقلاب اسلامی با اشغال شهر آمل با نیروهای بسیجی و مردمی درگیر شده بودند. این روز درست مصادف با عقد خواهرش بود.
شب تا صبح درگیری شدیدی بین اعضای اتّحادیه کمونیستهای ایران و نیروهای مسلّح شهر به خصوص پاسداران اتّفاق افتاده بود. مدارس تعطیل شده بود و سیّده طاهره با جمع آوری دارو، رساندن نان به مدافعان شهر، در کمک به بسیجیان و پاسداران کوشا بود.
سرانجام درغروب روز ششم بهمن، درسن چهارده سالگی، درحال کمک به نیروهای مدافع شهر و در درگیریهای خونین گروهکهای معاند با نیروهای بسیجی و مردمی با اصابت دو گلوله به گردن و قلبش به فیض شهادت نایل آمد.
زندگینامه این شهید در کتاب "عطر نارنج، بوی باروت" به رشته تحریر درآمده است.
#غیرت_دینی
#مرگ_بر_منافق
https://eitaa.com/istadegi
📃این متن، انشای شهیده سیده طاهره هاشمی ست که در طرحی ابتکاری در قالب نامهای به یک دوست امدادگر و رزمنده فرضی نگاشته شده است. او در این نامه پیامی را نیز خطاب به رئیس جمهور وقت ایالات متحده گوشزد کرده است:
🌷به نام خدا🌷
نامهای مینویسم برای تو دوست در جنگم، ای دوست جان بر کفم، ای دوست شریفم.
نامهای که شاید از آن کوه مشکلات که بر سرت فرود آمده است، بکاهد. هر چند که این نامه برایت سودی ندارد، برای تویی که در سنگر به مداوای مجروحان جنگ اعم از ایرانی و یا غیر ایرانی میپردازی.من این نامه را در حقیقت برای دوستانم میبایست مینوشتم اما روزگار را چه دیدی باید نوشت برای تو که حتی یک لحظه شاید نتوانی به این نامه نظری بیفکنی، چون مجروحان در جلویت صف کشیده و رگبار مسلسل و توپ و نارنجک بر بالای سرت در پروازند.ای کاش میتوانستم با تو به جبهه آیم و مسلسلها را در آغوش گیرم، اما میدانم که چه خواهی گفت، بله من سنگر دیگری دارم و سنگرم را همچون تو حفظ خواهم کرد، همچون تو که با وسایل اولیه بسیار کم و غذای اندک در خط مقدم جبههای. شاید بر من عیب بگیری که چرا به آگاهی دوستان و همشهریانم نمیپردازم. میدانم اما آگاهی دادن به کدامین مردم؟ به مردم جان بر کف شهرم! نه میدانم که نمیگویی! زیرا باید به اشخاصی آگاهی داد که چشمها را بسته و گوشها را پنبه نموده و به شعار دادن در سر چهار راهها مشغولند.شعار مرگ بر آمریکایی که معنی آن سازش با آمریکاست! میگویند که باید در این جنگ، حق با باطل سازش کند؛ باید میانجیگری را پذیرفت و ملتی را که بیست سال زیر ستم بعثیان بود تنها گذاشت.آنها با شایعهسازی میخواهند مردم را گول بزنند، اما قرآن دستور داد برای شایعهسازان قتل و اسیری و لعنت است. میدانم که تو تنها برای ملت ایران نمیجنگی بلکه برای ملت عراق هم میجنگی و ملت جان بر کف و شهید داده ما و عراق پشتیبان تو هستند. اگر تو شهید بشوی صدها نفر بعد از تو میآیند و سنگرت را حفظ خواهند کرد.ملتی که برای هر قطعه از این میهن خونها فدا کرد، دیگر سازش با نوکران آمریکا و شوروی این دشمنان اسلام را جایز نمیداند. میدانم که تو تا آخرین قطره خون خواهی جنگید، زیرا تو فرزند خلف کسانی هستی که در جهان همیشه بر ضد ستم میشوریدند و تو هم مانند آنها پیروز خواهی شد زیرا اماممان، این بت شکن عصر گفت: «آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند» و در جای دیگر گفت: «ما مرد جنگیم».آقای کارتر نباید ما را از جنگ بترساند. البته به یاری خداوند؛ زیرا این خداوند بود که آمریکا را در حمله نظامی به ایران در طبس نابود کرد؛ شنهای بیابان این مأموران الهی چون ابابیل بر سرش ریخت و تمام آن تجهیزات را نابود کرد و این بار هم کید شیطان بر هم ریخت چون خداوند در قرآن فرمود «ان کید الشیطان کان ضعیفا» بلی حیله شیطان ضعیف است زیرا در این زمان هم به یاری خدا و هوشیاری ملت و بیداری ارتش و جان بر کفان سپاه و بسیج مانع رسیدن آمریکا به هدف شومش گردید.من به تو خواهرم و برادرم که در سنگرید، پیام میدهم که خواهم آمد و انتقام خونهای نا به حق ریخته را خواهم گرفت. نگرانی من و تو ای خواهرم این است که مبادا سازشی صورت گیرد و خونهای شهیدان به هدر رود و نتوانیم ندای امام را به گوش جهانیان برسانیم که ندای امام همان ندای اسلام است.اما میدانم که هرگز سازشی صورت نخواهد گرفت، زیرا تمام ارگانهای مملکتی در دست ملت و نمایندگان ملت است و من و تو ای دوستم با هم به جنگ اسرائیل که فلسطین را اشغال کرده است، میرویم و از آن جا به ساداتها و شاه حسنها و حسینها و ملک خالدها خواهیم گفت که به سراغتان خواهیم آمد و دوباره فلسفه شهادت را زنده خواهیم کرد و صفهای طولانی برای شهادت تشکیل خواهیم داد و روزه خون خواهیم گرفت.
والسلام
سیده طاهره هاشمی
#شب_جمعه
#غیرت_دینی
#لشگر_فرشتگان
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 291
سلما نگاه ملتمسانهای به من میکند که یعنی نجاتم بده.
لبخند میزنم و میگویم
- خلی شوف یدیک روحی. لاتخافی.(بذار دستاتو ببینه عزیزم. نترس.)
با تردید دستش را جلو میبرد و زن جوان، پارچه کثیف دستش را باز میکند. از دیدن زخم بدشکلی که روی دستانش است، دلم در هم میپیچد.
انتظار دیدن این زخمها را روی بدن امثال خودم داشتم؛ نه دستان یک کودک چهار ساله. برای این که حواسش از درد پرت شود، شیرکاکائویی که جعفری آورده است را مقابل دهانش میگیرم.
چشمان قشنگش پر از اشک شده. با ولع شیرکاکائو را مینوشد و کیک را هم. نگاهی به ساعت مچیام میاندازم؛ دارد دیر میشود.
به سلما که حالا پانسمان دستش عوض شده و حالش بهتر است میگویم:
- لازم اروح. اصدقائی ینتظروننی. رح ازورک ان استطعت. هون مکانک آمن. لاتخافی. هدول اصدقاء. حسنا؟ (باید برم، دوستام منتظرمن. اگه تونستم میام میبینمت. اینجا جات امنه. نترس. اینا دوستاتن. باشه؟)
چشمانش پر شدهاند از التماس برای نرفتن. الان است که گریهاش بگیرد. قلبم درهم فشرده میشود از تنهاییاش.
تازه میفهمم همکاران و همرزمانم که دختر دارند، هربار موقع خداحافظی چه میکشند! با دستپاچگی، دنبال چیزی برای آرام کردن سلما میگردم.
دست روی سینهام میکشم و حرزی که مادر به گردنم انداخته را لمس میکنم.
سریع آن را از گردنم درمیآورم، میبوسم و دور گردن سلما میاندازم:
- اذن لاتبکی و لاتحزنی روحی. حسنا؟(حالا دیگه گریه نکن و غصه نخور، باشه؟)
نگاهی به حرز که در گردنش انداختهام میاندازد و آن را با دست باندپیچی شدهاش میگیرد.
احساس میکنم دیگر به رفتنم رضایت داده که از جا بلند میشوم و دستی روی سرش میکشم:
- الله یعطیکی العافیه یارب.(خدا بهت سلامتی بده.)
میخواهم قد راست کنم که صدای نالهمانندی از گلویش خارج میشود و دستم را میگیرد؛ انگار میخواهد بگوید اگر برنگشتی چه؟
ناخودآگاه میگویم:
- إذا مو أعود، لانو في مكان مو فینی العودة. سامحینی.(اگه برنگشتم، بخاطر اینه که جایی هستم که نمیتونم برگردم. منو ببخش.)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 292
میترسم از شهادت برایش حرف بزنم و افکارش را از این که هست پریشانتر کنم. انگشتان زخمی و کوچکش را میبوسم، لبم را میگزم و سعی میکنم به چشمان نگرانش نگاه نکنم.
دوباره موهایش را نوازش میکنم و از اتاق خارج میشوم.
آقای جعفری پشت سرم از اتاق بیرون میآید. قبل از این که حرفی بزند میگویم: خیلی مواظبش باشید.
من سیدحیدرم، میتونید سراغمو از حاج احمد بگیرید. اگه لازم شد میام بازم پیشش.
***
دیوار خانه سوراخ شده است؛ طوری که یک نفر به راحتی میتواند از آن رد شود. با اشاره به دیوار، آن را به حامد نشان میدهم.
حامد پشت یک مبل پناه گرفته و من پشت دیوار راهرو. از پاک بودن این خانه مطمئن شدهایم، اما دیدن چنین سوراخی در دیوارش یعنی احتمالاً نیروهای داعش در نزدیکی ما هستند.
حامد اول به خودش و بعد به سوراخ اشاره میکند و من سرم را تکان میدهم به نشانه تایید.
تمام تلاشش را میکند که از قدم زدنش روی خردهشیشهها و وسایل شکسته خانه، صدایی بلند نشود و در پناه دیوار به سمت آن سوراخ برود.
ناگاه صدای خشخش چیزی، حامد را متوقف میکند. این احتمال از ذهن هردوی ما میگذرد که: کسی پشت دیوار منتظر ماست.
حامد نگاهم میکند و سرش را تکان میدهد تا کسب تکلیف کند. لبم را میگزم و انگشت اشارهام را روی لبم میگذارم.
در سکوت، منتظر صدای دیگری میشویم که بودن کسی پشت دیوار را تایید کند. تا جایی که میشود، سرم را از پشت دیوار جلو میبرم و نگاهی به سوراخ میاندازم.
جز خاک و تکههای شکسته چوب و شیشه و آجر، چیزی روی زمین نیست و هوا غبارآلود است.
چند لحظهای سکوتِ وهمآوری که خاص منطقه جنگی ست خانه را پر میکند؛ همان سکوتی که حتی صدای رگبار تیراندازی و انفجار هم آن را نمیشکند.
و دوباره صدای خشخش... این بار واضحتر؛ طوری که میتوانم قسم بخورم کسی پشت دیوار قدم میزند.
گاه داعشیها به عمد خودشان را نشان میدهند که درگیری درست کنند و نیروهایمان را معطل کنند. این چند روز، هرچه شهید و زخمی داشتهایم، از همین خانهها بوده.
حامد دستی برایم تکان میدهد و سرش را تکان میدهد که چکار کنیم؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
تعجبی هم نداره، کسایی که فکر و روحشون توی کمپ اشرف و تیرانا پوسیده باشه کار بیشتر از این هم نمیتونن انجام بدن.
#پاسخگویی_فرات
#مرگ_بر_منافق
سلام
شخصیت اصلی خط قرمز عباس هست و ابوالفضل و بشری شخصیت فرعیاند.
#پاسخگویی_فرات
سلام
ضعیف به لحاظ داستانپردازی، قلم و محتوا.
توصیه میکنم وقت روش نذارید؛ چون حتی مطالبی از کتاب که آقای جهرمی ادعا کردند محرمانه س و جای دیگه گیرمون نمیاد، بنده قبلا جاهای دیگه خونده بودم.
#پاسخگویی_فرات
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 293
نفس عمیقی میکشم و دل به دریا میزنم.
خم میشوم و از روی زمین، یک پارهآجر برمیدارم و پرت میکنم مقابل سوراخی که خود داعشیها به آن میگویند طلاقیه.
پارهآجر خرد میشود و صدای برخوردش با زمین، سکوت خانهها را میشکند.
بلافاصله، صدای رگبار گلوله در گوشمان میپیچد.
خردههای خاک و سنگ و آجر به هوا میپرد و من سرم را خم میکنم و تعداد تیرهایی که شلیک میشود را میشمارم:
- تق، تتق، تق، تق، تتق، تق...
هشت تا. تقریباً نیمی از خشابش را بخاطر یک پارهآجر حرام کرد.
معلوم است که اصلا اعصاب ندارد! صدای دادش را میشنوم که میگوید:
- انت مین؟(تو کی هستی؟)
حامد سوالی و مضطرب نگاهم میکند. فریاد میزنم:
- نحنا ابنا حیدر.(ما فرزندان حیدریم.)
صدایم در اتاق پژواک میشود و سکوت. حامد کمی خودش را جلو میکشد و دستش را روی زمین ستون میکند. سعی دارد سوراخ را ببیند.
بعد از چند لحظه، صدای فریاد میآید که:
- لبیک یا زینب!
لبخند بیرمقی در چهره مضطرب حامد نمایان میشود و میخواهد از جا برخیزد که با اشاره دست، متوقفش میکنم و ابرو بالا میاندازم.
تجربه ثابت کرده است به هرکس اینجا فریادِ «لبیک یا زینب» سر میدهد نمیتوان اعتماد کرد.
گاهی داعشیها برای فریب نیروهای ما از این حیله استفاده میکنند.
دو سال پیش یکی از بچههای سپاه تهران، سر همین قضیه به کمین خورد و مفقودالاثر شد.
حامد اخم میکند و سر جایش مینشیند. چشمم را به حفره طلاقیه میدوزم، خم میشوم و نارنجکی از جیب شلوارم بیرون بیرون میآورم.
انگشتم را در حلقه ضامن نارنجک میاندازم و آرام با تکیه به دیوار، خودم را به لبه طلاقیه میرسانم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 294
سرم را به دیوار میچسبانم و سعی میکنم کوچکترین صدای آن سوی دیوار را هم بشنوم.
نفسم را در سینه حبس میکنم و با کمی دقت، صدای نفس زدن کسی که دقیقاً پشت دیوار منتظر است را میشنوم.
آرام و کند و مضطرب نفس میکشد و بعد از چند لحظه، آرام با کس دیگری نجوا میکند. پس دو نفرند.
نمیفهمم دقیقاً چه میگوید؛ اما حس خوبی ندارم. اگر خودی بودند، باید میدانستند پاکسازی این قسمت با ماست.
بدیِ جنگ شهری همین است؛ این که من نمیدانم کسی که صدای نفسهایش را از چندسانتیمتریام میشنوم، قصد دوستی با من را دارد یا قصد جانم را؟
میان مکالمهاش، کلمه استشهادی را میشنوم؛ کلمهای که بوی خوبی ندارد. برای داعشیها استشهاد است و برای ما انتحار!
نفسم بند میآید؛ مخصوصا بعد از شنیدن صدای کشیده شدن گلنگدن اسلحهاش. دیگر شکی ندارم که خطر، چند قدمی ما ایستاده است.
توده سیاه بزرگی وسط طلاقیه سبز میشود؛ یک مرد درشتهیکل که فقط جلیقه انتحاریِ بسته شده به سینهاش را میبینم.
فرصت فکر کردن و تدبیر کردن نیست. با یک حرکت غریزی، لگدی در سینهاش مینشانم که به عقب پرت شود و خطاب به حامد داد میزنم:
- برو عقب!
انتحاری کف زمین پخش شده و رفیقش، با کلاشینکف میدود جلو.
قبل از این که به رگبار ببنددمان و قبل از این که رفیق انتحاریاش از جا بلند شود، حامد تیری به سینهاش میزند و من شیرجه میزنم پشت مبلِ واژگون شده.
نفسنفسزنان میگویم:
- فکر کنم انتحاریه زندهس...
حامد مهلت نمیدهد حرفم تمام شود. صدای برهم ساییده شدن خاک و آجر، یعنی انتحاری دارد از جا بلند میشود.
حامد از پشت مبل، طلاقیه را هدف میگیرد و به محض دیدن انتحاری، پیشانیاش را میزند.
انتحاری میافتد دقیقاً در آستانه طلاقیه.
هنوز لبخندِ حاصل از پیروزی بر لبانمان ننشسته که صدای تکبیرِ دو سه نفر را از خانه کناری میشنویم و صدای دویدنشان را.
این خانه، یا لانه زنبور بوده یا به لانه زنبور راه داشته که با شنیدن صدای درگیری، تعدادشان بیشتر شده است.
در چشمان حامد جملهی: «چه خاکی به سرمان بریزیم؟» موج میزند.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
#چالش
"دو سال پیش یکی از بچههای سپاه تهران، سر همین قضیه به کمین خورد و مفقودالاثر شد."
میدونید این جمله این قسمت، اشاره به کدوم شهید مدافع حرم داره؟
منتظریم:
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
سلام
ممنونم از لطف شما
نه، نگران نباشید. هر یک شهید، هزاران رویش دنبال خودش داره. این عرصه هیچوقت خالی نمیشه انشاءالله.
آدمهای خوب چه شهید بشن چه در دنیا باشند، دستشون بازه و کارشون رو انجام میدن.
#پاسخگویی_فرات
سلام
اتفاقا هدف ما اینه که کتابهای خوب رو به مردم معرفی کنیم.
ولی هر کتابی که نویسندهش روحانی باشه و انقلابی باشه و... لزوما خوب نیست.
من دوست ندارم کسی رو کاملا تکفیر یا تقدیس کنم. قبلا گفتم، آقای جهرمی فرد فاضل و دغدغهمندی هستند، خودم عضو کانالشون هستم و خیلی از صحبتهاشون رو قبول دارم.
ولی
اگر فرزند نوجوان یا جوان داشته باشم، اصلا حاضر نیستم بعضی کتابهای این آقا رو بهش بدم بخونه!
درنتیجه، به مخاطب جوان و نوجوان کانالم هم پیشنهاد نمیکنم.
خود شما حاضرید کتاب «نه» رو بدید به فرزندتون؟ یا حیفا رو؟
هزاران جوان مذهبی که اهل خوندن رمان مبتذل نبودند، توی کانال ایشون عضو شدند به اعتبار لباس روحانیت ایشون.
با رمانهایی که توی کانالشون گذاشتند، مطالعه بعضی صحنهها رو برای بچه مذهبیها عادیسازی کردند!
بماند که معلوم نیست چند نفر از اعضای کانال نوجوان و حتی کودک بودند...و کسی نمیتونه کنترل کنه که چه محدوده سنیای وارد کانالش بشه. پس باید حواسش به محتوا باشه.
باور کنید ما نمیدونیم به چه زبونی به آقای جهرمی بگیم حذف کامل صحنههای مبتذل از رمانهاتون هیچ ضربهای به چارچوب داستانی رمان نمیزنه... ولی ایشون بدون توضیح و دلیل موجهی اصرار دارند روی این قضیه. و نمیفهمم علتش چیه؟
محتوای خوب رو قبول دارم؛ اما به چه قیمتی؟ این محتوا رو اگر میشه از جاهای دیگه هم پیدا کرد که دیگه نیازی به خواندن داستانهای ایشون نیست! فقط کافیه اهل تحقیق باشید.
البته منصفانه اگر بگم، اخیرا کتابها در چاپ نهایی سانسور شده.
و کتاب همه نوکرها و حجره پریا هم از اول پاک بودند. و کتابهای خوبی هستن
#پاسخگویی_فرات
یک نکته فوقالعاده مهم دیگه در رابطه با آثار آقای جهرمی، چهرهای هست که از نیروهای امنیتی ایرانی نشون میده...
چهرهای واقعا خشن که حتی اگر پاش بیفته، از شکنجه و سلاخی حریفش هم ابایی نداره...
و البته گاهی اشتباهات حرفهای بسیار وحشتناک میکنه...
من این دید رو قبول ندارم. و فکر میکنم توهینه به سربازان گمنام امام زمان ارواحنا فداه.
در آخر هم، برای بنده اهمیتی نداره که هزاران طرفدار داشته باشند یا نه... چون تعداد طرفداران ایشون حقیقت رو تغییر نمیده.
اما
کاش طرفداران ایشون این رابطه مرید و مراد رو کنار میگذاشتند و یکم نقدپذیرتر بودند...
#نقد_کتاب