🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_158
در را فشار میدهم و با صدای نخراشیدهای باز میشود. از باز شدن در قدیمی و زنگزده زیرزمین، گرد و خاک در هوا پخش میشود. کلید چراغ کمنور زیرزمین را میزنم و در اثر غباری که در گلویم نشسته چندبار سرفه میکنم.
چشم آقاجون و عزیز را دور دیده ام که بلند شدهام. بعد از چند روز، تازه فهمیدهام اصلاً نمیتوانم یک گوشه بخوابم؛ مخصوصا که درد دندههایم با آن معجون گیاهی عزیز آرام گرفته؛ معجونی که هیچ داروی مسکن و ضدالتهابی به پایش نرسید! شاید هم کنجکاوی نسبت به گذشتهای که تمام نشده و در زندگی من ادامه پیدا کرده، من را به زیرزمین کشانده. زیرزمینی که تا من و ارمیا بچه بودیم، تابستانها به هوای خنکش پناه میآوردیم و محل بازیهای بیانتهای من و ارمیا بود؛ و قبلتر از آن، محل درس خواندن پدرم در تابستانها و آزمایشهای علمیاش. عمو صادق میگفت یک بار پدرم توانست یک تفنگ ساده و ابتدایی بسازد، اما موقع آزمایشش تیر دررفته و به دیوار سیمانی زیرزمین خورده و کمانه کرده. عمو صادق میگفت بخت با هردوشان یار بوده که قبل از اصابت تیر، پشت دیوار پناه گرفته اند و تیر آخرش بدنه فلزی یکی از کمدها را سوراخ کرده و آرام گرفته!
بوی نم و خاک زیرزمین را برداشته. الان دیگر فقط انباریست، زمانی که من و ارمیا در آن بازی میکردیم این طور نبود. تمیز بود اما باز هم هر از گاهی یک سوسک یا مارمولک در آن پیدا میشد. ارمیا اصلاً از حشرات نمیترسید، حتی یک بچه مارمولک را انداخته بود داخل بطری به عنوان حیوان خانگیاش! با این وجود هیچ وقت من را با سوسکها و مارمولکهایی که میگرفت دست نینداخت. همیشه خیالم راحت بود که ارمیا مثل بقیه پسربچهها نیست که از انداختن سوسک در دامن یک دختر و شنیدن صدای جیغ و گریهاش لذت ببرد!
از ترس حشرات زیرزمین، با احتیاط قدم برمیدارم. همیشه وقتی با دیدنشان جیغ میکشیدم میخندید و میگفت: "نترس، تو دهنش جا نمیشی، نمیتونه بخورتت!"
خیلی از اسباببازیهایمان اینجاست. اسباببازیهایی که در اصل متعلق به عموها و عمهها بوده اند و بعد به من و ارمیا رسیدند؛ از جمله اسب سبزرنگ و چرخدار پدرم که همیشه من روی آن سوار میشدم و ارمیا طنابش را میکشید. روی اسب را یک لایه خاک گرفته است. کنارش هم یک کیسه پلاستیکی پر از اسباببازیست. دوست دارم مثل بچگیمان یکباره و بیملاحظه کیسه را روی زمین خالی کنم و شیرجه بزنم وسط اسباببازیها، اما از ترس سوسک یا مارمولکی که ممکن است داخل کیسه باشد، دست به آن نمیزنم.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_159
در یک کمد چوبی قدیمی را با احتیاط باز میکنم. یک سوسک از مقابلم رد میشود و قبل از آن که عکسالعملی نشان دهم، خودش را میان وسایل زیرزمین پنهان میکند. ارمیا راست میگفت، سوسکها بیخطرند. ما آدمها برای آنها خطرناکتریم که از ما فرار میکنند!
داخل کمد، وسایل پدرم منتظرند تا خاک را از رویشان پاک کنم. همان قطعات الکترونیکی و اولین دستساختههایش. اولین بیسیمی که ساخت و بابتش از سپاه هشدار گرفت، همان تفنگ کذایی و حتی شوکر برقیای که خودش ساخته بود و دور آن را با قوطی سرم عایقبندی کرده بود. عمو صادق میگفت آن روزی که پدرِ نوجوانم این شوکر را ساخت، برای امتحان کردنش یک دعوا با پسر همسایه راه انداخت. چقدر با این خاطره خندیدم. یوسفی که همیشه سربه زیر بوده و هیچ کدام از اهالی محل، صدای بلندش را نشنیده بودند، بیهوا رفته و با یک بنده خدایی از دوستانش یک دعوای کوچک راه انداخته و بعد ولتاژ ناچیز شوکر را روی آن بیچاره امتحان کرده، بعد هم برای این که کتک نخورد شوکر را از بالای دیوار به داخل خانه انداخته و خودش هم از روی دیوار پریده. عمو میگفت: وقتی یوسف از دیوار پایین پرید، اول از همه شوکر رو برداشت که ببینه چیزیش نشده باشه. وقتی مطمئن شد سالمه، ذوق کرد و گفت "عالیه، ضدضربهست!"
این شوکر بعداً در جریان منافقین، یک بار که در درگیری گیر افتاده بودند هم به دادشان رسید. همان موقعی که شایع شده بود منافقین در مرکز شهر اصفهان با تیغِ موکتبُری سر پاسدارها و انقلابیها را میبُرند. درباره جنایات منافقین در کرمانشاه و کردستان شنیده بودم، اما درباره اصفهان... نمیدانم!
شوکر را با دقت نگاه میکنم. پدر آن را دقیق و ظریف در قوطی سرم و چسب پهن پیچیده است. کلیدش را چندبار فشار میدهم، کار نمیکند. حتماً باطریاش تمام شده.
کنار کمد، انبوهی از مجلات علمی ایرانی و خارجی روی هم تلنبار شده اند. گویا پدر اشتراک همه را گرفته بوده تا خودش را با آخرین پیشرفتهای علمی دنیا هماهنگ کند. یکی از مجلهها را برمیدارم و ورق میزنم. کاغذ کاهیای در ابعاد آ.سه لای مجله است و تا خورده. کاغذ را باز میکنم. در حاشیهاش عبارت «بسم الله قاصم الجبارین» خودنمایی میکند؛ هرچند پدر آن را چندان بزرگ ننوشته است. روی کاغذ، طرحی از یک موشک است که چندان از آن سردرنمیآورم. فکر کنم یکی از طرحهایی باشد که همان ابتدای نوجوانی و قبل از پاسدار شدنش به سپاه داد. میان مجلهها پر است از این طرحها و ایدههایی که احتمالاً باید تا الان اجرایی شده باشند؛ یا به دست خود پدر و یا به دست دوستانش. کاش خودش بود و برایم همه چیز را توضیح میداد، مثل پدر زینب.
پوتینهای پدر را هم میان وسایل پیدا کردهام. پوتینهایی که هنوز میان شیارشان سنگریزههای مناطق عملیاتی را حفظ کرده اند. جزوات دانشگاهیاش را یکییکی ورق میزنم. کاغذهایشان کمکم پوسیده شده و دارند زرد میشوند. فکر نمیکردم عزیز اینها را اینجا نگه داشته باشد. عزیز از لباس پاسداری پدر مانند یک گنج در اتاقش مراقبت میکند، آن وقت این جزوهها و مجلات را گذاشته در این زیرزمین که خاک بخورند!
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_160
میخواهم در کمد را ببندم که میخهای از جا درآمده تخته کف کمد توجهم را جلب میکند. انگار که قبلا یک نفر آنها را از جا درآورده باشد. به خودم جرأت میدهم و بدون ترس از سوسک و مارمولک، با فشار دست تخته را کمی بلند میکنم. رنگ آبیِ کدر یک مقوا توجهم را جلب میکند. نمیدانم چقدر تا بازگشت عزیز و آقاجون از خرید وقت دارم اما کنجکاوی اجازه نمیدهد از زیرزمین بروم. در نتیجه، با وجود ترس از حشرات موذی زیرزمین، کیسه وسایل پدر را که داخل کمد گذاشته اند با احتیاط برمیدارم و روی صندلی فلزی و کهنه کنار کمد میگذارم. با نوک انگشت باز هم به تخته فشار میآورم تا بلندش کنم و موفق میشوم. زیر تخته، پر است از جزوهها و کتابهای قدیمی که فکر کنم مربوط به دهه پنجاه و شصت باشند. تعجب کرده ام؛ چون آقاجون تعداد زیادی از کتابهای آن زمان را دارد و آنها را در کتابخانه اش نگه داشته. کتابهای شهید مطهری، دکتر شریعتی، شهید دستغیب، آیهالله طالقانی و سایر علمای آن زمان. اگر این کتابها مال آقاجون باشند، الان جایشان در کتابخانه است نه اینجا. یکی از جزوهها را برمیدارم و عنوانش را میخوانم: فشنگشناسی؛ تهیه از: سازمان مجاهدین خلق ایران.
همه بدنم تیر میکشد با خواندن این اسم. پدر را با مجاهدین خلق چهکار؟ این نمیتواند مال پدرم باشد و ذهنم ناخودآگاه به سمت منصور میرود... جزوه را با احتیاط باز میکنم. از دست زدن به کاغذهای پوسیده و زرد شدهاش احساس چندشآوری دارم. در صفحه اول با خودکار نوشته شده: تذکر، به کلیه برادران محترم یادآوری میشود در حین و نگهداری این جزوه تمام نکات امنیتی را به طور کامل رعایت فرمایید...
یک عنکبوت از روی کتابها رد میشود و از دیواره کمد بالا میرود. چه عنکبوت بدترکیب و بزرگی! یک چشمم به عنکبوت است و یک چشمم به جزوه. فرق است بین آدمی که یکی دو کتاب سازمان منافقین را از سر کنجکاوی خوانده باشد، با کسی که جزوه آموزشی امنیتی منافقین را گرفته باشد. این یعنی صاحب این جزوه، یکی از اعضای ثابت و احتمالاً عملیاتی سازمان منافقین است. تمام اتهامات به سمت منصور روانه میشوند. چطور میشود کسی که با پدرم جبهه میرفته، تمام وقت عضو سازمان منافقین بوده باشد؟
جزوه را کناری میگذارم و کتابها را از نظر میگذرانم: «متدولوژی(شناخت)»، «راه انبیا، راه بشر(محمد حنیفنژاد)»، «اقتصاد به زبان ساده(محمود عسگریزاده)»، «راه طی شده(مهدی بازرگان)» و...
این اسمها برایم آشنا هستند؛ نام اکثر نظریهپردازان تفکر سازمان منافقین. تفکراتشان آن زمان برای جوانها جذاب بوده اما حالا دیگر هیچ کجای دنیا خریداری ندارد و خیلی وقت است تفکر مارکسیسم و کمونیسم اعتبارشان را از دست داده اند. روی «راه طی شده» متوقف میشوم. این کتاب را دو، سه سال پیش خواندم. آقاجون هم یک نسخهاش را دارد؛ اما تا زمانی که تمام کتابهای شهید مطهری قفسهاش را نخواندم، اجازه نداد «راه طی شده» را بردارم. میگفت باید اول فکر کردن و نقد را یاد بگیری؛ و بعد از مطالعه «راه طی شده» فهمیدم منظور آقاجون چی بود. «راه طی شده» حرفهای قشنگی درباره خدا میزد؛ اما حاضر نبود از زاویه بالاتر به دنیا نگاه کند. همه چیز را با دیدگاه حس و تجربه میدید و باعث میشد آخر کارش به بنبست برسد. کسی که تفکر نقاد نداشته باشد، با حرفهای قشنگ راحت به دام میافتد. و خدا شهید مطهری را رحمت کند که اندیشیدن را یاد میداد نه اندیشهها را.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_161
نگاهی به صفحه اول کتاب میاندازم تا شاید اسم صاحبش را صفحه اولش ببینم؛ اما چیزی دستگیرم نمیشود. کتاب را یک دور سریع تَوَرُّق میکنم و همزمان، چند برگه کاغذ کاهی از میانش روی زمین میافتد.
کاغذها را برمیدارم. گذر زمان، کاغذها را نازک کرده و نوشتههای خودکار را کمرنگ. دستخط منصور را میشناسم. پس حتماً کتابها مال اوست. سعی میکنم نوشتههای کاغذ را که با عجله نوشته شده بخوانم: محمدحسین شهریاری، فعال در مسجد محل، رزمنده و طرفدار حزب جمهوری اسلامی. قد متوسط، لاغر، حدودا هجده ساله، ریش کمپشت مشکی، چشمان درشت و برجسته...
محمدحسین شهریاری که عموی زینب است! مشخصات و آدرس و ساعت رفت و آمدش چه ربطی به منصور دارد؟ به خواندن ادامه میدهم و با خواندن هر کلمه بر حیرتم افزوده میشود. نام مادرم طیبه و کتابفروش محله و امام جماعت مسجد و چند زن و مرد دیگر که نمیشناسمشان داخل برگه نوشته شده، همراه مشخصات ظاهری و آدرس خانه و محل کار و ساعتهای رفت و آمد. همه افرادی که اسمشان نوشته شده، در یک چیز مشترکند: حزباللهی بودن! همه یا ریش داشته اند، یا چادری بودهاند، یا فعال در مسجدند، یا بسیجی و پاسدارند و یا صرفاً طرفدار امام خمینی(ره) و حزب جمهوری اسلامی بودهاند! ذهنم میرود به سمت ترورهای دهه شصت. برای کسی مثل من که آن زمان را ندیده و فقط برایش تعریف کردهاند، مفهوم لیست ترور شاید کمی دور از ذهن به نظر برسد، اما حالا دارم یک لیست ترور واقعی را مقابل خودم میبینم. لیست تروری که حتماً هیچ وقت به دست مافوق منصور نرسیده؛ وگرنه نه من به دنیا میآمدم و نه شهید محمدحسین شهریاری در عملیات بیتالمقدس مفقودالاثر میشد!
به کمد تکیه میدهم و نگاهم روی عنکبوتی قهوهای که با پاهای درازش تندتند روی کتابها راه میرود میماند. چطور میشود منصور سالها عضو سازمان مجاهدین بوده باشد و با آنها همکاری کند، اما هیچکس نفهمد و بو نبرد؟ اصلاً منصور چطور دلش آمده آمار هممحلهایها و دوستانش را به منافقین بدهد تا ترورشان کند؟ باورم نمیشود، یک آدم چقدر میتواند خائن باشد؟ حالم از این که زیر دست چنین آدمی بزرگ شدهام به هم میخورد. یعنی عمو صادق ماجرا را میداند؟
دستم به طرف همراهم میرود تا با عمو تماس بگیرم، اما همراه در جیبم میلرزد و زنگ میخورد. شماره صفر روی همراهم افتاده و باید لیلا باشد. جواب میدهم. لیلا احوالپرسی میکند و میگوید:
-ببینم، میتونی تا نیم ساعت دیگه بیای پارک نزدیک خونهتون؟
-چی شده؟
-بیا تا بهت بگم.
-باشه...
-منتظرتم.
و قطع میکند. خوب شد خودش زنگ زد. باید ماجرای این کتابها را بهشان بگویم. یکی دوتا از کتابها را همراه لیستهای ترور برمیدارم و از زیرزمین بیرون میزنم.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_162
همان لحظه، در با کلید باز میشود و آقاجون و عزیز سرمیرسند. کتابها را زیر لباسم پنهان میکنم. عزیز میگوید:
-دختر تو چرا از جات بلند شدی؟
-خوبم عزیز. میتونم راه برم!
-حتماً باید یه بلایی سرت بیاد که نتونی راه بری تا بری بخوابی؟
آقاجون خریدها را داخل خانه میبرد و میگوید:
-ولش کن حاج خانم. آدم یه گوشه بخوابه دلش میپوسه.
به اتاقم میروم تا برای قرار با لیلا آماده شوم. درحال بستن گیره روسریام هستم که عزیز میپرسد:
-کجا میری با این حالِت؟
مِنمِن میکنم و میگویم:
-یه دوستام گفته باید برم ببینمش. یه کار مهم باهام داره.
-نمیشه اون بیاد اینجا؟ نمیدونه تو نباید اینور اونور بری؟
عزیز را درآغوش میگیرم و میبوسم. سرم را چندلحظه روی شانهاش میگذارم و چشمانم را میبندم. سر گذاشتن روی شانه عزیز از هرکاری لذتبخشتر است. بچه که بودم، عزیز صبحها میآمد خانهمان و من را که تک و تنها در خانه خواب بودم بغل میکرد که ببرد خانه خودشان. بهترین بخش خوابم هم خواب سبکی بود که در آغوش عزیز و درحالی که سرم روی شانهاش بود میرفتم.
عزیز میفهمد باید حتماً بروم و راضی میشود.
-پس خیلی مواظب باش.
چادرم را از جالباسی برمیدارم و درحالی که به حیاط میروم، آن را روی سرم میاندازم:
-چشم. حواسم هست عزیز.
قدم تند میکنم به سمت پارک و روی یکی از نیمکتها مینشینم. بعد از چند دقیقه لیلا میرسد و میگوید همراهش سوار یک ون سبزرنگ شوم، مثل همان ونی که شب شام غریبان سوارش شدیم. لیلا همراهم را میگیرد و باتریاش را درمیآورد. دیگر عادت کردهام به این حساسیتها و ملاحظات امنیتی.
این بار ون راه میافتد و وقتی از لیلا درباره مقصد میپرسم، جواب سربالا میدهد. تقریبا نیمساعت در راهیم تا در حیاط یک خانه از ون پیاده میشویم؛ فکر کنم از همان خانههایی باشد که لیلا و همکارانش به آنها میگویند خانه امن.
قبل از ورود، خانمی بازرسی بدنیام میکند، کیفم را میگیرد و وارد میشویم. از پلهها بالا میرویم و لیلا در راه میگوید:
-کارشناس پرونده قبول کرد منصور و ستاره رو برای چند دقیقه ببینی!
سر جایم میایستم و خشکم میزند. اصلاً آمادگیاش را نداشتم. نمیدانم چه بگویم. چه حسی باید داشته باشم؟ نمیدانم. اما هرچه باشد، این فرصت بعید است دیگر پیش بیاید. باید همین الان هرچه میخواهم را از خودشان بپرسم. لیلا برمیگردد و پشت سرش را نگاه میکند:
-پس چرا وایسادی؟ بیا دیگه!
به یک سالن میرسیم و مرصاد را میبینم که با تکیه بر عصا و پای آتلبندی شده منتظرمان ایستاده است. با دیدنش، داغ ارمیا برایم تازه میشود و چهره در هم میکشم.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
⚠️در منابع شیعی هم حدیثی داریم می فرماید: "ما منا الا مسموم او مقتول(یعنی کسی از ما نیست جز این که مسموم یا کشته شده باشد)." لذا #پیامبر هم #شهید شده است...😭
از #امام_حسن (ع) نقل شده است که فرمودند: "انی اموت بالسم کما مات #رسول_الله (من با سم از دنیا میروم همانگونه که رسول خدا از دنیا رفت.)" که من با سم کشته خواهم شد همانطور که رسول خدا به #شهادت رسیده است.😭😭
البته امام مجتبی(ع) اشاره ای هم دارند که مرا همسرم سم خواهد داد و به #شهادت خواهد رسانید که البته در مورد مسموم کننده رسول خدا در اینجا چیزی نفرموده اند.
🖤شهادت رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم و امام حسن مجتبی علیه السلام تسلیت باد.🖤
#ما_ملت_امام_حسینیم
#امام_حسن
#شهادت
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
دلایل بسیاری وجود دارد که رحلت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله ناشی از خوراندن سم به آن حضرت بوده است. این دلایل و روایات، از تواتر معنوی برخوردارند؛ یعنی هرچند که الفاظ و توصیفات آنها کاملاً با یکدیگر مشابه نیستند، اما از مجموع آنها، می توان موضوع مورد بحث را ثابت نمود. از جمله امام صادق (ع) می فرمایند: چون پیامبر اسلام (ص)، ذراع (یا سر دست) گوسفند، را دوست می داشتند، یک زن یهودی با اطلاع از این موضوع ایشان را با این بخش از گوسفند مسموم نمودند[۴] در جای دیگری آن حضرت فرمودند: "پیامبر اکرم (ص) در جریان جنگ خیبر مسموم شده و هنگام رحلتشان بیان فرمودند که لقمه ای که آن روز در خیبر تناول نمودم، اکنون اعضای بدنم را نابود نموده است و هیچ پیامبر و جانشین پیامبری نیست، مگر این که با شهادت از دنیا می رود".[۵] در این روایت، علاوه بر تصریح به مسموم شدن رسول خدا (ص) و شهادت ایشان در پی مسمومیت، به اصلی کلی نیز اشاره می شود که مرگ تمام پیامبران و اوصیا با شهادت بوده و هیچ کدام، با مرگ طبیعی از دنیا نمی روند! روایات دیگری نیز وجود دارد که این اصل کلی را تقویت می نماید.
علاوه بر روایات شیعه روایات فراوانی در صحاح و دیگر کتب اهل سنت وجود دارد که همین موضوع را تأیید می نماید که به عنوان نمونه، به سه مورد آن اشاره می نماییم:
روایت اول: در معتبرترین کتاب اهل سنت، نقل شده که پیامبر (ص) در بیماری منجر به رحلتشان، خطاب به همسرشان عائشه فرمودند: "من همواره درد ناشی از غذای مسمومی را که در خیبر تناول نمودهام، در بدنم احساس میکردم و اکنون گویا وقت آن فرا رسیده که آن سم، مرا از پای درآورد".[۶] همین موضوع در سنن دارمی نیز بیان شده است. علاوه بر این که در این کتاب، به شهادت برخی از یاران پیامبر (ص)، بر اثر تناول همان غذای مسموم نیز اشاره شده است.[۷]
روایت دوم: احمد بن حنبل در مسند خود، ماجرایی را بیان می نماید که طی آن، بانویی به نام ام مبشر که فرزندش به دلیل خوردن غذای مسموم در کنار پیامبر اکرم، به شهادت رسیده بود؛ در ایام بیماری ایشان به عیادتشان آمده و اظهار داشتند که من احتمال قوی میدهم که بیماری شما ناشی از همان غذای مسمومی باشد که فرزندم نیز به همین دلیل به شهادت رسید! پیامبر (ص) در پاسخ فرمودند که من نیز دلیلی به غیر از مسمومیت، برای بیماری خویش نمیبینم و گویا نزدیک است که مرا از پای در آورد.[۸] مرحوم مجلسی نیز با نقل روایتی؛ تقریبا مشابه با این روایت بیان نموده که به همین دلیل است که مسلمانان اعتقاد دارند علاوه بر فضیلت نبوت که به پیامبر (ص) هدیه شده، ایشان به فوز شهادت نیز نائل آمدهاند.[۹]
روایت سوم: محمد بن سعد؛ از قدیمی ترین مورخان مسلمان ماجرای مسمومیت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را این گونه نقل می نماید: هنگامی که پیامبر (ص)، خیبر را فتح نموده و اوضاع به حالت عادی برگشت، زنی یهودی به نام زینب که برادر زاده مرحب بود که در جنگ خیبر کشته شد، از دیگران پرسش مینمود که پیامبر (ص) کدام بخش از گوسفند را بیشتر دوست میدارد؟ و پاسخ شنید که سر دست آن را. سپس آن زن، گوسفندی را ذبح کرده و تکه تکه نمود و بعد از مشورت با یهودیان در مورد انواع سم ها، سمی که تمام آنان معتقد بودند، کسی از آن جان سالم به در نمی برد را، انتخاب نموده و اعضای گوسفند و بیشتر از همه جا، سردست ها را مسموم نمود. هنگامی که آفتاب غروب نموده و پیامبر (ص) نماز مغرب را به جماعت اقامه فرموده و در حال برگشت بودند، آن زن یهودی را دیدند که همچنان نشسته است! پیامبر (ص) دلیل آن را پرسیدند و او جواب داد که هدیه ای برایتان آوردم! پیامبر (ص) با قبول هدیه، به همراه یارانش بر سر سفره نشسته و مشغول تناول غذا شدند ... بعد از مدتی، پیامبر (ص) فرمودند که دست نگه دارید! گویا این گوسفند مسموم است! مؤلف کتاب، سپس نتیجه می گیرد که شهادت پیامبر (ص) به همین دلیل بوده است.[۱۰]
بدین ترتیب، از مجموع روایات نقل شده در کتب شیعه و اهل سنت، می توان نظریه شهادت ناشی از مسمومیت پیامبر (ص) را تقویت نمود که در قریب به اتفاق این روایات، زمان مسمومیت ایشان، هم زمان با جنگ خیبر و توسط زنی یهودی بیان شده است.
منبع:
http://wiki.ahlolbait.com/%D8%B1%D8%AD%D9%84%D8%AA_%D9%BE%DB%8C%D8%A7%D9%85%D8%A8%D8%B1_%D8%A7%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85#.D8.B9.D9.84.D8.AA_.D9.88.D9.81.D8.A7.D8.AA_.D9.BE.DB.8C.D8.A7.D9.85.D8.A8.D8.B1_.D8.A7.DA.A9.D8.B1.D9.85_.28.D8.B5.29
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_163
زیر لب سلام میکند و میگوید:
-با این که هردونفرشون ممنوعالملاقات بودن، اما فکر کردم بهتره یه ملاقات چنددقیقهای باهاشون داشته باشید. حتماً خودتون میدونید از این ماجرا کسی نباید چیزی بدونه.
-بله.
کنار مرصاد، دو در ضدصدا هست که یکی از درها باز میشود و لیلا به من میگوید وارد شوم، اما کسی دنبالم نمیآید. در پشت سرم بسته میشود و مقابلم، ستاره را میبینم که روی یک تخت دراز کشیده است و ساعدش را روی پیشانی گذاشته. نفرت در جانم شعله میکشد و نفس عمیقی میکشم تا آرام باشم و بتوانم فکر کنم. ستاره ساعدش را از پیشانی برمیدارد و نیمنگاهی به من میاندازد. بعد با حالت تحقیرآمیزی میگوید:
-به به! منتظر بودم بیای. از کِی اطلاعاتی شدی که من نفهمیدم؟
جوابش را نمیدهم. مطمئنم الان دارد به خودش لعنت میفرستد که چرا در همان عراق من را نکُشت. میگویم:
-مامان و بابام رو تو کُشتی، نه؟
صدای قهقهه چندشآورش بلند میشود:
-آره من کشتم! خب که چی؟
-چرا؟
-چون باید میمُردن. همه شما مسلمونا باید بمیرید. دیدی که، ارمیا و رفیقشم با دستور من کشته شدن. تو هم باید بری قبر خودتو بکنی. خودت و رفیقای سپاهیت همهتون ول معطلید. دیر یا زود، همهتون رو میکشیم.
میدانم اینها را میگوید که اعصابم را بهم بریزد. فرصت کمی دارم، باید مدیریتش کنم و سوالم را بپرسم:
-بین تو و بابای من چی بوده؟
از خشم سر جایش مینشیند و به طرفم خیز برمیدارد. ناآرام اما عمیق نفس میکشد و میگوید:
-چیزی نبود! یوسف عددی نبود که بین ما دوتا بخواد چیزی باشه. یوسف فقط یه احمق بود که با خریتش خودش و زنشو به کشتن داد!
با این طور حرف زدنش میخواهد به زخمم نمک بپاشد، اما کلمات انقدر لرزان و آشفته از دندانهای به هم قفل شدهاش خارج میشوند که حتم دارم خودش هم از یادآوری ماجرایی که با پدرم داشته میسوزد. صدایم را بالا میبرم:
-درست حرف بزن!
ناگاه به طرفم میجهد و دستش را بالا میبرد تا بزندم. همزمان با اولین حرکتش، صدای باز شدن در را از پشت سرم میشنوم و قدمهای تند دونفر را که حتماً آمده اند جلوی ستاره را بگیرند. پاهایم را روی زمین میفشارم و محکم سرجایم میایستم، و تنها با یک دست به کسانی که پشت سرم هستند علامت ایست میدهم تا جلو نیایند. ستاره به من رسیده است اما دستش در هوا مانده؛ شاید چون با تمام خشم و جسارتی که از خودم سراغ دارم به چشمانش خیره شدهام. خدا شاهد است تمام مدتی که ستاره را به عنوان مادرم میشناختم، یک بار هم صدایم را برایش بلند نکردم و حتی در چشمانش خیره نشدم. اما حالا ستاره قاتل مادرم است و از آن بدتر، دشمن خونی کشورم.
ستاره تندتند نفس میکشد. بلند میگویم:
-چیه؟ بزن دیگه! حق داری، منم جای تو بودم از این که بعد این همه سال لو برم حسابی میسوختم.
صدای مردی از پشت سرم میآید که:
-ممکنه بهتون آسیب بزنه خانم.
برنمیگردم که پشت سرم را نگاه کنم، اما میگویم:
-بذار بزنه ببینم چکار میخواد بکنه؟ میخواد منم مثل مامان و بابام بکشه؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_164
ستاره دستش را پایین میآورد. صورتش سرخ شده اما حالت تهاجمی چند لحظه قبل را ندارد. میگویم: هرچی رشته بودی پنبه شد، نه؟ دیگه لازم نیست بگی چرا بابام رو شهید کردی. خودم فهمیدم. دم بابا یوسفم گرم که یکی مثل تو رو چزوند.
ناگاه از اعماق جانش جیغ میکشد: کثافتا... عوضیا... لعنتیا...
رویم را از ستاره و حال زارش برمیگردانم. دوست دارم روی زمین بنشینم و بلند گریه کنم، اما وقت شکستن نیست. دیگر با ستاره کاری ندارم، همانطور که او هم حواسش به من نیست و روی تخت نشسته و زار میزند. دیدن حال ستاره بهمم ریخته است. قبلاً عاشقانه دوستش داشتم. اصلاً اگر خودم را وارد این ماجرا کردم بخاطر او بود، اما تمام این مدت، از من متنفر بوده است. با حالی خراب از اتاق بیرون میآیم و لیلا را میبینم که با نگرانی نگاهم میکند. هیچ نمیگویم تا خودش به حرف بیاید: حالت خوبه؟ میخوای برسونمت خونه؟
-نه. گفته بودی قراره عمو منصور رو هم ببینم.
-اگه الان حالت خوب نیست بذاریم برای یه دفعه دیگه.
-خوبم.
مرصاد از اتاق کناری بیرون میآید و به من و لیلا میگوید: خیلی خب، بریم.
نفس عمیقی میکشم تا خون دوباره در رگهایم به جریان بیفتد و بتوانم سوالاتی که از منصور دارم را در ذهنم حلاجی کنم.
یک طبقه بالاتر میرویم و دوباره دری مانند در اتاق ستاره. قبل از این که وارد اتاق شویم، به لیلا میگویم: امروز توی زیرزمین خونهمون چندتا جزوه و کتاب از سازمان منافقین پیدا کردم. نمیدونم مال کیه، اما حدس میزنم مال عمو منصور باشه.
لیلا اخم میکند و میپرسد: چطور؟
-بین کتابا چندتا برگه بود که خط منصور توش بود. توی کیفمه که دم در تحویل گرفتین.
مرصاد به مامور کنار دستش میگوید کیفم را بیاورند و رو به من میکند: میتونید درباره اون برگهها هم ازش بپرسید!
ماموری کیفم را تحویلم میدهد. کتابها را از کیف درمیآورم و به لیلا میدهم. مرصاد میگوید: راستش درخواست خود منصور بود که شما رو ببینه.
در این فکرم که چرا منصور باید بخواهد من را ببیند که در باز میشود و باز هم تنها وارد اتاق میشوم. منصور پشت میزی نشسته است و با شنیدن صدای باز شدن در، سرش را بالا میآورد. چند ثانیه فقط نگاهش میکنم. از دیدن منصور بیشتر منزجر میشوم، چون منصور عضوی از خانواده بود. از ما بود، خیانت کرد. ستاره اگر قاتل است، دشمنش را کشته اما منصور برادرش را. منصور لب باز میکند: راسته که تو باهاشون همکاری کردی؟
جواب نمیدهم. منتظرم اثری از شرمندگی و خجالت در چهرهاش ببینم، اما دریغ! نفس میگیرم و میگویم: من شما رو طور دیگهای میشناختم...
پوزخند میزند: حالا درست شناختی!
-تو هم جریان ترور پدر و مادرم رو میدونستی؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_165
میخندد و سرش را به چپ و راست تکان میدهد:
-معلومه! وقتی ستاره بدونه، یعنی منم میدونم.
وقتی منصور آرام است، یعنی من هم باید آرام باشم وگرنه میبازم. میگویم:
-یوسف برادرت نبود؟
به صندلی تکیه میزند و با پررویی تمام میگوید:
-یه چیزایی هست که از برادری هم مهمتره.
وسط حرفش میپرم:
-مثلا سازمان مجاهدین خلق؟
منصور یکه میخورد و نمیتواند تعجبش را پنهان کند. نوبت من است که پوزخند بزنم:
-همین امروز توی یکی از کمدای زیرزمین پیداشون کردم. کتابا و جزوههات رو، همراه لیستهای تروری که پر کرده بودی. اسم مادر و داییم هم اونجا بود.
لبش را میگزد و به دستانش خیره میشود. ادامه میدهم:
-واقعا انتظار نداشتم یه آدم انقدر نامرد باشه.
لبخندی کج روی لبانش مینشیند و میگوید:
-میتونی بگی نامرد، خائن، جاسوس، منافق، هرچی دلت میخواد. آره! من عضو مجاهدین خلق بودم. یوسف و طیبه رو من و ستاره کُشتیم، همراه همه اون بدبختایی که توی اون اتوبوس بودن. الانم پشیمون نیستم. خب هر جاسوسی یه تاریخ مصرف داره. تاریخ مصرف منم تموم شده. مهم اینه که مثل من، هنوز خیلیها هستن که پاشونو روی گلوی رژیم ایران فشار بدن!
حجم نامردی و خیانت منصور خیلی بیشتر از ستاره است، انقدر که چند لحظه نفسم را در سینه حبس کند. بعد از چند لحظه میگویم:
-تاریخ مصرف اونام زود تموم میشه.
قهقهه میزند و میگوید:
-هنوز خیلی کوچیکتر از اونی که این چیزا رو بفهمی.
-شاید. اما اینو میفهمم که الان اسرائیله که داره گلوش فشرده میشه، نه جمهوری اسلامی.
باز هم میخندد. میگویم:
-چرا میخواستی منو ببینی؟
-میخواستم باهات حرف بزنم. نه این که عذاب وجدان داشته باشم، اما حالا که از خودت عرضه نشون دادی، فکر کردم حقت باشه یه چیزایی رو بدونی. راستش با این که ازت متنفرم اما از جربزهت خوشم اومد. عین یوسفی.
با ناخنم روی میز ضرب میگیرم و منتظر نگاهش میکنم. ادامه میدهد:
-ستاره عضو سازمان نبود، اما بیارتباط با بچههای سازمانم نبود. همون اولی که ستاره برای یوسف تور پهن کرد، همدیگه رو میشناختیم. قرار بود بعد این که یوسف تخلیه اطلاعاتی شد، کلهپاش کنیم و با هم ازدواج کنیم. اما خب، یوسف یهدندگی کرد و نشد. در نتیجه حذفش کردیم.
به همین راحتی؟ حدود بیست نفر آدم بیگناه را کشته است و با آرامش تمام به چشمانم خیره شده و میگوید حذفش کردیم! خیلی دوست دارم همین الان بلند شوم و دست پیچ خورده ام را در دهان منصور خورد کنم اما میپرسم:
-الان اینا رو میگی به ضررت نیست؟
شانه بالا میاندازد:
-این حرفها بیست-سی سال پیشه. پروندههای این ماجرا مختومه شدن، دوباره باز شدنشون هم فرقی برای من نداره. گفتم که، تاریخ مصرف من گذشته.
-یعنی الان میخوای حرف بزنی و همه چیز رو بهشون بگی؟
با حالت خاصی نگاهم میکند، نگاهی که هیچوقت از منصور ندیده بودم. نفرتی توام با تحسین، و شاید کینهای قدیمی. بعد از چند ثانیه میگوید:
-تا قبل این که بفهمم تو هم با اونا همکاری میکردی، مطمئن بودم نباید چیزی بگم. اما وقتی فهمیدم تربیت ستاره جواب نداده، به این فکر افتادم که توی تصمیمم تجدید نظر کنم.
-چطور؟
-باورم نمیشد توی خونه خودم نفوذی داشتم!
-منم باورم نمیشد!
باز هم قاهقاه میخندد. ساکت نگاهش میکنم؛ هنوز باورم نشده چنین آدمی با این عناد و دشمنی، بخواهد با اطلاعات ایران همکاری کند. میگویم:
-ببینم، برای چی اون لیستهای ترور رو ندادی به مافوقت؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
Ali Akbar Ghelich - Rakate 8om.mp3
8.5M
🎧 #بشنوید / آهنگ #رکعت_هشتم 🎶
🎤خواننده: #علیاکبر_قلیچ
عشق یعنی تپش این دل بارانی من💓
لطف پیدای تو و گریه پنهانی من😢
و خدا خواست که از دست تو درمان برسد💚
خواست تا عطر علی تا به خراسان برسد💚
عشق یعنی به هوایت گذر از دامن و دشت💕
عشق در شوق سلامیست سر ساعت هشت...💞
🖤 #شهادت #امام_رضا علیه السلام تسلیت باد...💔😭
#ما_ملت_امام_حسینیم
#التماس_دعا
#امام_رضا
#شهادت_امام_حسن_مجتبی
#شهادت_حضرت_پیامبر
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
MohammadAli KarimKhani - Amadam Ey Shah Panaham Bede.mp3
10.73M
چقدر حال و هوای این آهنگ قشنگه...😍
باید موقع گوش دادنش چشمهات رو ببندی و خودت رو توی حرم تصور کنی... توی رواقها...💚
نسیم خنک حرم رو روی صورتت حس میکنی...🍃
انگار سرت رو تکیه دادی به دیوار حرم و ضریح روبهروته و مردم دور تا دور ضریح ازدحام کردن...✨
اما همه چیز آرومه...😌
داری با خودت میگی:
آمده ام آمدم ای شاه پناهم بده / خط امانی زِگناهم بده
ای حرمت ملجا درماندگان / دور مران از درو راهم بده...😍😢
🖤 #شهادت #امام_رضا علیه السلام تسلیت باد...💔😭
#ما_ملت_امام_حسینیم
#التماس_دعا
#امام_رضا
#شهادت_امام_حسن_مجتبی
#شهادت_حضرت_پیامبر
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_166
-چون از سازمان اومدم بیرون!
بعد از چند لحظه مکث، چشمانش را تنگ میکند و میگوید:
-ببین، من اگه عضو سازمان شدم فقط برای اون بازه زمانی بود. اگه بیرون نمیاومدم، الان داشتم با عقاید گندیده خودم توی کمپ اشرف و تیرانا میپوسیدم.
خیلی احمقانه است که یک نفر خودش هم بداند عاقبتش چیست اما باز هم باز هم به کارش ادامه دهد! میپرسم:
-خب الانم که دستگیر شدی و به قول خودت تاریخ مصرفت تموم شده! چه فرقی کرد؟
-من اگه دستگیرم نمیشدم و فرار میکردم، سوخت رفتنم مساوی بود با تموم شدنم. دنیا همینه. اما چیزی که مهمه، اینه که من توی مجاهدین خلق ابدا نمیتونستم این ضربههایی که تا الان به ایران زدم رو بزنم.
-یعنی فقط میخواستی به جمهوری اسلامی ضربه بزنی؟ همین؟
شانه بالا میاندازد و میخندد:
-آره، همین.
نوبت من است که به حماقتش بخندم. مشکل یک نفر با جمهوری اسلامی چه میتواند باشد؟ نمیدانم. وقت پرسیدن سوال دیگریست که ذهنم را درگیر کرده:
-ببینم، شماها که انقدر از پدر و مادرم کینه داشتین چرا من رو نگه داشتید؟
میگوید:
-ستاره میخواست انتقامش رو کامل کنه. میخواست تو بشی همون چیزی که از یوسف انتظار داشت و نشد. البته، شرایط خانواده هم بیاثر نبود.
باورم نمیشود تمام این مدت، هدف ستاره فقط انتقام بوده. یعنی تمام لحظاتی که مادر صدایش میزدم او داشته خودش را برای یک انتقام آماده میکرده؟ شک ندارم به ثمر ننشستن تلاش ستاره، حاصل دعای مادرم است. مادری که بیآنکه بفهمم، برایم مادری کرده است.
دیگر تحمل نشستن مقابل چنین آدمی را ندارم. جوابم را هم که گرفتهام. بلند میشوم و قبل از این که از اتاق بیرون بروم، منصور میگوید:
-یادت باشه، توی این دعوا اگه بخوای طرف کسی رو بگیری تهش عاقبتت بهتر از من نمیشه. من و یوسف مقابل هم بودیم، توی دوتا خط فکری، الان اون مُرده و منم به همین زودیا میمیرم. هردومون عمرمونو توی چیزی که فکر کردیم درسته گذاشتیم و براش تموم شدیم. اما من بهت پیشنهاد میدم تو فکر زندگی خودت باشی، طرفداری از اینور یا اونور به دردت نمیخوره. مثل اکثر مردم باش، بیطرف و آزاد.
تلخندی میزنم و میگویم:
-میدونی چرا اینو بهم میگی؟ چون خودتم مطمئنی آدم بیطرف وجود نداره. یا حق، یا باطل. حالت سوم وجود نداره! درضمن، اونی که تموم شده تویی، نه بابای من. بالاخره موقع مرگ درکش میکنی!
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_167
***
دوم شخص مفرد
مطمئن بودم یه شوک روانی میتونه ستاره رو به حرف بیاره؛ و واقعا هم همینطور شد. ستاره با دیدن خانم منتظری فهمید تمام سرمایهگذاریش توی این سالها بیاثر بوده و هدر رفته؛ و واقعا داغون شد. یه جورایی مقاومتش شکست. گفتم کاری به کارش نداشته باشن تا گریههاش رو بکنه، و میدونستم بعد از اون دیگه مثل قبل رفتار نمیکنه و خیلی راحتتر حرف میزنه.
درباره منصور هم، آدم پیچیدهایه، قرار شد ابالفضل که از من کارکشتهتره ازش بازجویی کنه. شبکه ستاره و منصور از هم متلاشی شده بود همه اعضا بازجویی شدن. جالبه که ستاره توی یکی از بازجوییهاش گفت: برام مهم نبود دخترها جذب شبکهم بشن و برام کار کنن. فقط میخواستم دیگه مسلمون نباشن. همین کافی بود.
خیلی روی این جملهش فکر کردم. این که فقط خواسته فکر زنها و دخترای ایرانی رو خراب کنه، چون میدونسته اگه اونها خراب بشن، یه جامعه خراب میشه. الان که فکرشو میکنم، پاشنه آشیل هر جامعهای زنهای اون جامعهاند. ظاهرا تاثیرگذاری کمی دارن، اما در واقع زنها هستن که دارن جامعه رو اداره میکنن و نبض جامعه دستشونه. برای همینه که دشمن راه نفوذش رو از بین زنها باز میکنه. خراب شدن یه مرد، هیچ وقت به اندازه خراب شدن یه زن به جامعه ضربه نمیزنه. این یه مسئلهایه که خود زنها باید حلش کنن. امثال من نهایتا بتونیم باندهایی مثل باند ستاره رو دستگیر کنیم، اما تا وقتی خود زنها نخوان، ریشه امثال ستاره زده نمیشه.
اما یه سوال دیگه هست که هنوز گوشه چشمم چشمک میزنه؛ اونم ماجرای منصور و تصادف اتوبوسه. چطوریه که منصور تونسته این همه وقت، ارتباطش با سازمان منافقین رو پنهان کنه و کسی نفهمه؟ بیشتر سرشاخهها و خونههای تیمی منافقین توی دهه شصت دستگیر و بازجویی شدن، اما کسی به اسم منصور نرسیده! اصلا منصور با کی همکاری کرده برای دستکاری اتوبوس؟
باید برم قاضی پرونده اتوبوس رو پیدا کنم و ببینمش...
***
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_168
تمام شب را به منصور و ستاره فکر کردم و این که چطور توانستهاند اتوبوس پدر و مادرم را دستکاری کنند. هرطور فکر کردم، دیدم محال است در همان دهه شصت، سپاه در بازجوییها و تحقیقاتش به نام منصور نرسیده باشد. انقدر ذهنم را زیر و رو کردم تا یکی از آشناهای ستاره را در ایران پیدا کنم، و آخرش به یونس رسیدم. یونس تنها دوست ستاره است که هنوز در ایران است و دستگیر نشده؛ دوست قدیمی ستاره و حانان. و حالا هم دارم پرسانپرسان و با فشار آوردن به حافظهام، دنبال باشگاه قدیمیاش میگردم که امیدوارم هنوز همانجا باشد.
آخر کوچه، بنرهای بزرگ باشگاه را میبینم. باشگاه رزمی پسرانه ای که یک در باریک دارد و پله میخورد به سمت پایین. وقتی من اینجا میآمدم، این همه بنر دور و برِ در باشگاه نبود. در را تازه رنگ کرده اند و یک تابلوی نئون هم بالای در زده اند. در آستانه در میایستم و پایین را نگاه میکنم. صدای فریاد مربی هنرجویان شنیده میشود و پیداست که تمرین دارند. با تردید از پلهها پایین میروم و به در سالن میرسم. بوی عرق و ابرهای تاتمیها زیر بینیام میزند و چهره در هم میکشم. یاد همان روزی میافتم که اولین بار با ستاره آمدم. خاطرات ارمیا برایم زنده میشود و لب میگزم. صدای مردی من را به خودم میآورد: ببخشید خانم، با کی کار داشتید؟
خودم را جمع و جور میکنم و میگویم:
-با یه آقایی به اسم یونس. میشناسیدشون؟
چهره مرد درهم میرود و بعد از چند لحظه فکر کردن میگوید:
-آقا یونس رو میگید که صاحب اینجان؟
خوشحال میشوم که هنوز هست و میشود پیدایش کرد. تایید میکنم و مرد جواب میدهد:
-شما چکارشون دارید؟
-یکی از شاگردای قدیمشونم.
مرد چشمانش را ریز میکند و میپرسد:
-شما شاگردشون بودید؟
حوصله سیمجیمهایش را ندارم. میگویم:
-بله. میشه بگید کجان؟
با تعجب ابرو بالا میدهد و بعد میگوید:
-رفتن جایی، یه ربع دیگه میآن.
روی نیمکتهای گوشه سالن مینشینم و منتظر میشوم.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_169
هوا دم دارد، مثل همان وقتهایی که با ارمیا تمرین میکردیم. تمام پسربچهها را ارمیا میبینم. چقدر جایش خالیست. چقدر دلم برایش تنگ شده است، بیشتر از تمام سالهایی که آلمان بود و از هم دور بودیم. پیامرسانم را باز میکنم و سراغ پیامهای ارمیا میروم. آخرین زمان آنلاین شدنش مربوط به ماه قبل است. به صفحه گوشی چشم میدوزم؛ انگار منتظرم آنلاین شود و پیام بدهد. برایش مینویسم: سلام بیمعرفت. جات خالی، اومدم باشگاه یونس.
پیام فقط یک تیک میخورد و میدانم این تیک هیچوقت دوتا نمیشود. دوباره مینویسم: دلم برات خیلی تنگ شده.
وقتی به خودم میآیم که قطره اشکی روی صفحه گوشی میبینم. اشک را از صورتم پاک میکنم و مرد را میبینم که با پیرمردی صحبت میکند:
-یه خانمی اومده میگه با شما کار داره!
-نگفت چکار داره؟
-نه. گفت از شاگردای قدیمتونه. اونجا نشسته.
پیرمرد به طرفم برمیگردد و عمویونس را میبینم که موهایش سپید شده و صورتش چروک برداشته. ازجا بلند میشوم. مطمئن نیستم من را به خاطر بیاورد. حالا دیگر به من رسیده است. حس میکنم از دیدنم تعجب کرده اما تعجبش را پنهان میکند و میپرسد:
-سلام خانم. با من کار داشتید؟
دوست ندارم بگویم اریحا هستم؛ چون دیگر اریحا نیستم بلکه ریحانهام. میگویم:
-دخترعمه ارمیام.
با دقت به صورتم خیره میشود. این نگاهش را دوست ندارم. سر به زیر میاندازم و یونس بالاخره من را میشناسد:
-اریحا! چقدر بزرگ شدی!
به سردی میگویم:
-شما هم جاافتادهتر شدید.
بلند میخندد:
-یاد اون روزا بخیر. خیلی وقته ازتون خبر ندارم. مامان و بابا خوبن؟ حانان چطوره؟ شنیدم رفتن آلمان. راستی ارمیا خوبه؟ حتما اونم مردی شده برای خودش!
تلخ میخندم. ارمیا مردی شده بود برای خودش... حالا که فکر میکنم خیلی مرد تر از مرد شده بود! یونس که میبیند جوابش را نمیدهم، میپرسد:
-چیزی شده؟ چه کارم داشتی؟
-باید باهات حرف بزنم. یه مسئله مهمه که باید بگم.
-درباره چی؟
-مفصله.
احساس میکنم از آمدنم معذب است؛ اما اهمیت نمیدهم. داخل اتاق کوچکی که تابلوی مدیریت را سردرش زده اند مینشینیم. همان مرد جوانی که در ابتدا دیدم برایمان چای میآورد و قبل از رفتن، نگاه تندی به من میاندازد. نسبت به او حس خوبی ندارم. بیمقدمه میگویم:
-میخوام هرچیزی که درباره گذشته ستاره و منصور میدونی رو بهم بگی.
چشمانش گرد میشوند و با حالتی ساختگی میخندد:
-یادمه مامانت رو خیلی دوست داشتی، به اسم صداش نمیزدی.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_170
هنوزم خیلی دوستش دارم. اما مامان خودم رو. خوب میدونی چی میگم!
تعجبش بیشتر میشود و نفس عمیقی میکشد:
-پس بالاخره فهمیدی؟ خودش بهت گفت؟
-نه. ارمیا بهم گفت.
-خب تو که همه چیز رو میدونی. الان چی میخوای بهت بگم؟
با حالت جدیتری میگویم:
-میخوام بدونم ستاره و منصور چطوری پدر و مادرم رو کشتن که کسی نفهمید؟ چطوری منصور عضو مجاهدین خلق بود ولی دستگیر نشد؟
جا میخورد؛ پیداست که انتظار نداشته بدانم ستاره در شهادت پدر و مادرم دست داشته. به لکنت میافتد:
-چرا اینا رو از من میپرسی؟
-چون احتمال میدادم یه چیزایی بدونی، الان دیگه مطمئن شدم!
سرش را پایین میاندازد و آه میکشد. بعد از چندثانیه میگوید:
-به درک! باشه، همه چیز رو میگم. خسته شدم. من اون زمان از دوستای حانان بودم؛ و البته از رابطهای سازمان. حانان گفته بود عضو سازمان بشم، درحالی که اعتقادی به مبانی فکریشون نداشتم.
نفس عمیقی میکشد و سر تکان میدهد:
-منم مثل حانان در اصل یهودیام.
از حرفی که میزند نفسم میگیرد. با حیرت میپرسم:
-چرا پنهانش کردی؟
-حانان گفت. گفت برای این که بتونیم ضربه بزنیم باید هویت اصلیمون رو پنهان کنیم. بعضی از خاندانهای یهودی همین کار رو کردن از خیلی وقت پیش. حتی خیلیهاشون دوتا اسم دارن؛ یه اسم عبری و یه اسم اسلامی. اسم عبری ستاره هم هداسا بود.
لبم زیر فشار دندانهایم قرار گرفته و به زحمت میگویم:
-خب ادامه بده!
-من رابط منصور با سازمان بودم؛ کسی از عضویت منصور خبر نداشت بجز من و مافوقمون. منصور بهمون خبر میرسوند و آمار سپاهیا رو میداد، اما کسی نمیدونست این خبرا از کی میرسه بجز من و مافوقم. برای همین با دستگیری بچهها منصور لو نرفت. مافوقم هم توی درگیری کشته شد.
-تو چی؟ بقیه تو رو میشناختن، تو چرا لو نرفتی؟
-حانان قبل این قضایا بخاطر یه مسئلهای با یه هویت جدید فراریم داد، منو فرستاد آلمان. یه مدت اونجا بودم و وقتی آبا از آسیاب افتاد برگشتم ایران. با یه اسم جدید.
-پس یونس اسم جدیدته، اسم قبلیت چی بود؟
-هورام اسم عبریمه، اما حمید صدام میکردن.
کمی از چای مینوشد، اما من با وجود گلوی خشکیدهام نمیتوانم چیزی بخورم. مشتاقم که باز هم بدانم:
-درباره تصادف اتوبوس پدر و مادرم چی؟
چای در گلویش میپرد و چندبار سرفه میکند. لیوان را روی میز میگذارد و چشمانش را میبندد: ازت معذرت میخوام اریحا... منو ببخش!
مشامم بوی خون میگیرد و سینهام میسوزد. منظورش از این حرف چیست؟ ادامه میدهد:
-من اون اتوبوس رو دستکاری کردم. حتی اون وقتی که تصادف کرد هم من پشت سرشون بودم. با حانان رفته بودیم که مطمئن بشیم کار درست انجام شده.
نفرت عجیبی در سینهام شعله میکشد. با تمام قدرت هوا را به سینه میکشم تا آرام بمانم. حالم را که میبیند میگوید:
-حق داری منو نبخشی. حق داری همین الان تحویلم بدی به پلیس. برای منم بهتره.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_171
منظورش را از جمله آخر نمیفهمم اما میگویم:
-ادامه بده!
-با چشم خودم دیدم، بابات تو رو بغل کرده بود و خودش رو انداخت از اتوبوس بیرون که زنده بمونی. فکر کنم خدابیامرز فهمیده بود ممکنه اتوبوس منفجر بشه.
به زحمت جلوی گریهام را گرفتهام. دوست ندارم جلوی یونس بشکنم. با صدای لرزانم میپرسم:
-چرا نیروهای امدادی انقدر دیر رسیدن؟
-اون جاده خلوت بود. کسی توی جاده نبود، فقط ما بودیم. حانان گفت صبر کنیم تا هوا یکم روشنتر بشه، بعد میریم خبر میدیم. میخواست مطمئن بشه کسی زنده نمونده. حتی خودش رفت توی اتوبوس و دور و برش رو چک کرد.
دندانهایم را به هم میفشارم و از جا بلند میشوم. حالم از بوی تعفن نامردیشان بههم میخورد. قدم تند میکنم که از اتاق خارج شوم. یونس پشت سرم میآید:
-صبر کن دختر! باید یه چیزی بهت بگم!
حالا به بیرون اتاق رسیدهایم. برمیگردم به سمت یونس و منتظر میشوم ببینم کدام افتخارش مانده که برایم نگفته؟ یونس عرق کرده و نفسنفس میزند. ناگاه به کسی که احتمالا پشت سر من ایستاده نگاه میکند، نگاه کوتاهی آکنده از ترس و اضطراب. به تندی میگویم:
-دیگه چی میخوای بگی؟
سیبک گلویش تکان میخورد و با صدای لرزانی میگوید:
-هیچی دخترم. فقط سلام به مامان و بابا برسون.
و صدایش را پایینتر میآورد:
-بعدا بهت میگم. خیلی مواظب باش.
بیخداحافظی از باشگاهش بیرون میزنم. داشتم در آن هوای گرفته و دم کرده خفه میشدم. نفس عمیقی میکشم و سوار ماشین میشوم. سرم را روی فرمان میگذارم و بغضم را رها میکنم. اجازه میدهم هقهق گریهام بلند شود.
حالا کمی آرامتر شدهام. یونس چه میخواست بگوید که نشد؟ چرا نگفت؟ چشمش به چه کسی افتاد که حرفش را خورد؟ اشکهایم را پاک میکنم و میخواهم راه بیفتم که برگه کاغذی روی برفپاککن ماشین میبینم. پیاده میشوم که کاغذ را بردارم. داخلش، با خط خرچنگقورباغهای نوشته: تا همینجاشم خیلی پاتو از گلیمت درازتر کردی. فکر نکن همه چیز تموم شده. به موقعش حالتو میگیریم.
برای کسی که تا دم مرگ رفته و سردی لوله اسلحه را روی پیشانیاش حس کرده باشد، این تهدید چندان کارگر نمیافتد. با این وجود کاغذ را در کیفم میگذارم که به لیلا بگویم؛ چون نمیخواهم خطری متوجه عزیز و آقاجون شود.
به خانه که میرسم، دایی یا همان آقای شهریاری سابق را میبینم که گویا آمده بوده به من سر بزند. چه فرصت خوبی شد! شاید حرف زدن با او حالم را بهتر کند. دایی محکم در آغوش میگیردم، به تلافی تمام وقتهایی که نامحرم حسابش میکردم. حالا معنای برخورد پدرانهاش را میفهمم. دونفری در حیاط مینشینیم و از او میخواهم درباره مادرم حرف بزند.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
May 11
May 11
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_172
-یکی از خصوصیات طیبه این بود که خودشو با شرایط وفق میداد. نق نمیزد. هیچ چیزی باعث نمیشد بیخیال هدفش بشه. توی هر شرایطی، مطالعهش سر جاش بود. توی سالهای جنگ، وقتی یه مدت رفته بودیم روستاهای اطراف اصفهان، نق نمیزد که اینجا امکانات نداره و سختمه و این حرفا. یه راهی برای خودش باز میکرد. مثلا توی روستا که بودیم، به خانمها قرآن و احکام یاد میداد. با وجود سن کمش خیلی خوب کلاسداری میکرد. خیلی دوست داشت بیاد جبهه، اما نمیشد. وقتی من و محمدحسین از جبهه میاومدیم، میبردمون توی اتاق و میگفت همه چیز رو مو به مو براش بگیم. همینطوری که تو الان منو نشوندی اینجا و گفتی از طیبه برات بگم! وقتی ما خاطراتمون رو میگفتیم، تندتند مینوشت و گاهی گریه میکرد. نوشتههاش هست. راستی، میدونی تو خیلی شبیهشی؟
-چطور؟
-همین که جا نزدی، همین که ناامید نشدی و هدفت رو ول نکردی. این خیلی ارزشمنده.
همراهم زنگ میخورد. شماره نیفتاده است. با تردید جواب میدهم. بلافاصله بعد از این که میگویم «الو»، صدایی گرفته از پشت خط میگوید:
-من یونسم اریحا. خیلی وقت ندارم چیزی بگم. ببین، میتونی نیمساعت دیگه بیای پارک محلهتون؟ یه کاری هست که نمیشه پشت تلفن گفت.
کمی میترسم اما زیر لب میگویم:
-باشه!
صدای بوق اشغال در گوشم میپیچد. اصلا یونس شمارهام را از کجا آورده است؟ دایی حال نگرانم را از چهرهام میخواند که میگوید:
-کی بود؟
برای گفتن حرفم کمی مکث میکنم. چه بگویم؟ دایی ماجرا را کامل نمیداند. میگویم:
-یکی از دوستای ستاره بود. گفت برم پارک محل ببینمش. کارم داشت.
دایی لبخند میزند:
-الان دیگه هوا تاریکه عزیزم. بذار منم همراهت بیام. میرسونمت و میرم خونه.
-بچه که نیستم داییجون.
-میدونم. ولی دوست ندارم تنهات بذارم.
نمیدانم اگر یونس را ببیند چه فکری دربارهام میکند. یونس که پیرمرد است... مربی بچگیام هم بوده. بهتر است سربسته برایش توضیح دهم که داستان نشود. در ماشین مینشینیم و میگویم:
-یه آقایی بود که وقتی بچه بودم به من و ارمیا رزمی یاد میداد. اسمش یونسه، از آشناهای قدیمی ستاره. صبح رفته بودم پیشش که ازش یه چیزی درباره ستاره بپرسم. الان نمیدونم چرا زنگ زده میگه کارم داره؟
دایی لبخند میزند و میگوید:
-پس خوب شد همراهت اومدم.
راست میگوید. الان که او همراهم است آرامش بیشتری دارم. دایی در ماشین مینشیند و من پیاده میشوم. یونس را میبینم که نگران و مضطرب روی یکی از نیمکتها نشسته. مرا که میبیند، نگاهی به اطراف میاندازد. میرسم به چندقدمیاش. نمیدانم لرزش بدنش از ترس است یا سرمای پاییزی؟ با صدایی خفه و لرزان میگوید:
-حانان هنوزم آدم داره توی ایران، یکیشون منم. گفته حتی اگه یه نفرم مونده باشه، اونو میفرسته برای کشتن تو.
چشمانم سیاهی میرود. سعی میکنم آرام باشم و کلماتش را یکییکی تحلیل کنم. میپرسم:
-ببینم، اونوقت تو چرا اینا رو به من میگی؟ مگه آدمِ حانان نیستی؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_173
-ببین، من اگه اینا رو میگم، برای اینه که خسته شدم. یه عمر حانان و ستاره همه گندکاریا و آدمکُشیهاشونو گذاشتن به عهده من. نمیخوام این یکی رو انجام بدم. تهشم یا اطلاعات ایران منو میگیره، یا خودشون میکشنم. من پام لب گوره. به فکر خودت و خانوادهت باش!
-از کجا بدونم راست میگی؟
-دیگه راست و دروغ گفتن برام فایده نداره...
همان لحظه، نگاهش میرود به سمت دیگر خیابان. رد نگاهش را دنبال میکنم و به دو موتورسوار میرسم که نزدیک ماشین دایی پارک کردهاند. یونس داد میزند:
-خودشونن!
نگران میشوم که نکند بلایی سر دایی بیاورند. تا بخواهم قدمی به سمت دایی بردارم، صدای فریاد ایست میشنوم و روشن شدن موتورسیکلت. دستی از پشت سر هلم میدهد و تنها کاری که از دستم برمیآید، این است که دستانم را ستون کنم تا با صورت زمین نخورم. سرم گیج میرود و دندههایم تیر میکشند. صدای رگبار گوشخراش گلوله در تمام فضای ذهنم میپیچد و فریادهای ممتد مردی که از عمق جان داد میزند: ایست!
صدای جیغ و فریاد مردم در گوشم میپیچد و سرم را که بالا میآورم، پاهای مردی را میبینم که با تمام قدرت دنبال یک موتور میدود و همزمان اسلحهاش را آماده شلیک میکند. به سختی مینشینم تا دایی را ببینم. دایی در ماشین نشسته و شوکزده و با چشمان گرد به طرف من نگاه میکند. مردی مسلح کنار ماشین ایستاده و با دقت اطراف میپاید. کف دستانم میسوزد. خودم را از روی زمین بلند میکنم و با تکیه به درختی میایستم. الان فقط دایی مهم است. با دقت نگاهش میکنم، سالم سالم است. میخواهد پیاده شود که مرد مسلح اجازه نمیدهد. کمی جلوتر از ماشین، دو موتورسوار زمین خوردهاند. موتورشان واژگون شده و چرخش هنوز میچرخد. چند مرد مسلح بالای سرشان میرسند و بلندشان میکنند، دستبند به دستانشان میزنند و آنها را داخل یک سمند مینشانند. سمند میرود اما یکی از مردهای مسلح میماند و وقتی برمیگردد، میبینم مرصاد است. از کجا پیدایش شد؟ به طرف من میدود اما نگاهش به چیزی پشت سر من است. یاد یونس میافتم. نکند فرار کرده باشد؟ پشت سرم را نگاه میکنم و اول از همه، خون پخش شده روی زمین را میبینم و بعد جنازه یونس را. دستانم را روی دهانم میگیرم و به درخت تکیه میدهم. مرصاد خودش را بالای سر یونس میرساند. دست روی گردنش میگذارد و گوش بر قلبش؛ اما مطمئنم قلب یونس دیگر نمیزند. اگر یونس من را هل نمیداد، الان این پنج-شش تیر به من میخورد. پیرمرد بیچاره خودش را قربانی من کرد؛ شاید برای این که گناهانش بخشیده شوند.
مرصاد دستش را روی گوشش میگذارد و میگوید:
-مرکز یه آمبولانس بفرستید، یه جنازه داریم اینجا.
و درحالی که بلند میشود مردمی که جمع شدهاند را متفرق میکند. چشمش به من میافتد که دستم روی دهانم مانده و به درخت تکیه زدهام.
-حال شما خوبه خانم منتظری؟
فقط سرم را تکان میدهم. مغزم قفل است و هنوز خیرهام به جنازه یونس. دوست دارم جیغ بزنم اما صدایم در نمیآید. این چندمین بار است که به چشم خودم مردن یک انسان را دیدهام؟ یاد یکی از اقوام میافتم که پزشک بود. همیشه میگفت وقتی ببینی که یک آدم بزرگ، با همه تواناییها و قدرتش میتواند در عرض چندثانیه بمیرد و به جسمی بیارزش و ناتوان تبدیل شود، تازه میفهمی بشر چقدر خرد و ضعیف است. و اگر بشر به عجز خودش پیببرد، زندگیاش تغییر خواهد کرد. شاید انسان بهتری بشود.
صدای مردانهای از پشت سر میگوید:
-ریحانه جان! عزیزم! خوبی؟
برمیگردم و دایی را میبینم. خودم را در آغوشش میاندازم و بغضم شکسته میشود. کاش آن وقتی که خودم جنازه ارمیا را در آمبولانس گذاشتم هم کنارم بود. من را در ماشین مینشاند و خودش با مرصاد حرف میزند. حتما مرصاد همه چیز را سربسته برایش میگوید...
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_174
***
دوم شخص مفرد
اگه خود خانم منتظری ما رو درجریان تهدید نمیذاشت، ممکن بود اتفاق ناگواری بیفته. خیلی حیف شد که یونس کشته شد. اون حکم جعبه سیاه حانان و ستاره رو داشت؛ اینو از حرفهای خانم منتظری فهمیدم. اما چرا ما به یونس نرسیدیم؟ چون یونس خیلی وقت بود که سفید شده بود و اصلا جزء تیم ستاره نبود؛ بلکه زیر نظر مستقیم حانان کار میکرد. خیلی وقت بود که با ستاره ارتباط نداشت و ما روش حساس نشده بودیم.
هفته پیش تمام وقت فقط پلههای دادسرا رو بالا و پایین رفتم تا برای متهمهایی که همکاری کردن تخفیف بگیرم؛ اما منتظر صدور حکم هیچکدوم نشدم. دیدنِ جوونهای منتظر حکم، حالم رو داغون میکرد. هرکدوم اینا میتونستن یه نیروی کار باشن برای کشور. میتونستن برای خودشون یه آدم حسابی بشن... کاش کارشون به اینجا نمیکشید.
شاید بگی یه آدمی مثل من نباید احساساتی باشه، اما بالاخره منم آدمم، دل دارم. برای همین بود که چندروز مرخصی گرفتم و تنهایی راه افتادم مشهد. یادش بخیر، یادته بابا نذر داشت هرسال تولد امام رضا(علیهالسلام) ببردمون زیارت؟ هنوزم نذرشو ادا میکنه؛ اما چندبار من نتونستم برم. نذر بابا بخاطر تو بود. آخه بابا از همون اول دلش دختر میخواست. انقدر نذر و نیاز و دعا کرد تا تو رو دادن بهش. یادم نمیره، صبحی که تو به دنیا اومده بودی بابا روی پاهاش بند نمیشد. هیچوقت بابا رو انقدر خوشحال ندیده بودم. برای من و مرتضی شیرینی خرید، ماها رو برد بازار و برای تو کلی لباس و هدیه برات خرید. کاری که برای من و مرتضی نکرد. از اولم حق وِتو داشتی توی خونه! اولاش بهت حسودیم میشد، ولی بعد توی دل همه جا باز کردی. انقدر که وقتی تنهایی رفتم مشهدم همه جا تو رو میدیدم. توی خیابون امام رضا(علیهالسلام)، توی صحن انقلاب، توی رواق امام خمینی، حتی نزدیک ضریح. اشتباه گفتم که تنهایی رفته بودم مشهد. همراهم بودی. مثل زیارتهای قبل، دائم تو حرم بودی! اصلا خوشت نمیاومد بریم خرید یا جاهای تفریحی دیگه. میگفتی پاساژ و پارک و این چیزا توی اصفهانم هست، مشهد اومدیم که زیارت کنیم. فقط تو بودی که قدر لحظهلحظه زیارتت رو میدونستی. از همون بچگیت، زیارتنامه خوندنت دل سنگ رو آب میکرد. اولین چادرت رو هم بابا از مشهد برات خرید، یادته؟ فکر کنم کلاس سوم بودی یا چهارم. بابا برات چادر خرید، بردی توی حرم متبرک کردی. از همون روز بود که دیگه چادر ازت جدا نشد، تا لحظه آخرت.
امروز توی اتاقم نشسته بودم که یه لحظه چرتم برد. بیدار که شدم، دیدم بالای سرم ایستادی و میخندی. خیلی خوشگلتر از قبل شده بودی. یه چادر سبز سرت بود. دستت رو دراز کردی، گفتی بیا!
دنبالت اومدم. در اتاق رو باز کردی، اما بجای این که راهروی اداره رو ببینم، وارد یه جایی شبیه امامزاده شدیم. یادم نیست بهم چی گفتی. داشتی باهام حرف میزدی، اما الان یادم نیست. یهو صدای در زدن شنیدم و از جام که پریدم دیدم پشت میز نشستم. ای خدا بگم این ابالفضل رو چکار کنه! اون بود داشت در میزد.
اومد تو و بیمقدمه گفت:
-ببین، یه ماموریت هست توی سوریه، حاجی گفت یه نیروی خیلی کاربلد میخواد. احتمال شهادت هم توش زیاده، ترجیحا نیروی مورد نظر زن و بچهدار نباشه! منم دیدم بهترین گزینه تویی. حالا پایهای یا نه؟
از حرفش خندهم گرفته بود:
-من زن ندارم، خودمم آدم نیستم؟
-تقصیر خودته. میخواستی زن بگیری.
بعد جدی شد و گفت:
-نه حالا اون قسمتشو شوخی کردم. اما هرچی فکر کردم دیدم کاریه که از دست تو برمیآد. پایهای؟
یاد خوابم افتادم. شاید این که خواب تو رو دیدم معنیش همین بود. حتما حضرت زینب(علیهاالسلام) منو طلبیدن. در نتیجه، سریع گفتم:
-انشاءالله میآم!
ابالفضل دست گذاشت رو میزم و خیلی جدی گفت:
-مطمئنی؟
-آره.
-تا یه ربع دیگه دفتر حاجی باش.
***
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
دوستان کمکم داریم به قسمتهای پایانی رمان #شاخه_زیتون نزدیک میشیم.
انشاءالله فقط دو شب دیگه در خدمتتون هستیم.