🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 386
زیر لب تشکر میکنم و چسب را میبرم به اتاقم. نقاشی سلما را میچسبانم روبهروی میزم و چند لحظهای از نگاه به آن، ذهنم باز میشود.
نیاز به تنهایی دارم برای ریختن طرح جدید و سنجیدن دوباره همه چیز. ماژیک را برمیدارم و روی شیشه میزم بالای بالا مینویسم:
- بسم رب الشهدا.
و کمی پایینتر، تمام تلاشم را برای خوشخط نوشتن به کار میگیرم تا بنویسم:
- السلام علیک یا فاطمه الزهرا.
خب، بد نشد؛ هرچند خیلی خوش خط نیستم. چون زیر شیشه میز سفید است، نوشته آبی ماژیک خوب به چشم میآید.
دقیقاً وسط میز، یک علامت سوال میگذارم. یعنی سرشبکه اصلی که نمیشناسیمش و هنوز هم معلوم نیست به کدام سرویس وابستهاند.
دور علامت سوال دایره میکشم، فلش میزنم و پایینش مینویسم:
- مینا. ؟
یعنی یکی هست این وسط که خودش را به نام مینا معرفی کرده؛ اما نمیدانیم واقعا کیست.
از مینا فلش میزنم به احسان و بعد، یک دایره بزرگ که داخلش نوشتهام: هیئت محسن شهید.
دورتادور کلمه محسن شهید، نام بانیان مالی هیئت از جمله صالح را مینویسم و پایین نام صالح، یک علامت ضربدر میگذارم که یعنی فعلا ندارمش.
کنار دایره محسن شهید، یک دایره میکشم و تنها داخلش یک علامت سوال میگذارم؛ یعنی احتمال وجود یک تیم عملیاتی که کارش پشتیبانی دورادور از هیئت و حتی حذف مهرههای سوخته است؛ مثل صالح.
این قسمت ترسناک ماجراست و از آن ترسناکتر، آن نفوذیای که حتی جرات ندارم علامتش را روی این نمودار بگذارم؛ چون ممکن است یک نفر بیاید و آن را بخواند.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام بر شما عزیزان
ممنون از نظراتتون.
بله، درواقع شما دارید بخشی از نقاب ابلیس رو از زاویه دیگه میخونید.
نفوذ پیچیدهتر از چیزیه که بشه پیشبینی کرد.
#پاسخگویی_فرات
سلام
شاید اینجا بیتوجهی کردن بهتر از جواب دادن باشه. چون گاهی یه نفر نمیخواد حقیقت رو بپذیره و بحث کردن باهاش هم بیفایده ست.
اما قهر کردن درست نیست. چون هرچی بیشتر از شما دور بشه از اعتقادات شما هم دور میشه. و وقتی تهاجمی جوابش رو دادید، اتفاقا از شمایی که مذهبی هستید بدش میاد. مخصوصا که پاسختون هم چندان دقیق نبوده.
همین چند روز پیش درباره ازدواج سفید صحبت کردیم توی کانال و اگر عنوانش رو جستجو کنید، توضیحات بنده رو پیدا میکنید در این رابطه.
#پاسخگویی_فرات
سلام
قبلا از ۱۵ سالگی میشد، ولی خیلی وقته که محدودیتهاش بیشتر شده و به این راحتی نیست. از شرایط الانش اطلاع ندارم.
والا خانم صدرزاده به ما هم نمیگن🙄
میگن بعدا معلوم میشه
#پاسخگویی_فرات
سلام
در مجموعه باغ انار، دوره آموزشی انارهای فاتح قدس و انار امنیتی رو برگزار میکنم.
میتونید با مراجعه به ادمین باغ انار ثبتنام کنید.
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#پاسخگویی_فرات
4_5870935447105965047.m4a
4.57M
#سخنرانی🎙
يَا أَبْنَاءَ الْعِشْرِينَ جِدُّوا وَ اجْتَهِدُوا
شما سرمایههای خدایید :)
🎤استاد محمد داستانپور
#امام_زمان ✨💞
#ماه_شعبان
https://eitaa.com/istadegi
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۲۷
همانطور که به سمت در میروم، صدای غرغر کردن زهرا را پشت سرم میشنوم و اهمیتی نمیدهم.
نماز صبح را که میخوانم سریع به سمت اداره حرکت میکنم. صدای فرهادی مدام در سرم اکو میشود و این حال من را خرابتر میکند.
به اداره که میرسم به سمت اتاق حاج کاظم میروم؛ صدای حرف زدن و پچپچهایی از اتاق میآید. تقهای به در میزنم و با بفرمایید حاجی وارد اتاق میشوم.
باز هم آقای حسینی میهمان حاجی است و این مرا خوشحال میکند.
-چیزی شده پسر؟
لبخند تلخی میزنم؛ حتی حرف زدن این مرد هم مرا به یاد سید میاندازد. اگر مهدی بود حتما باز هم خیره چهره این مرد میشد.
-نه؛ یعنی نمیدونم چطور بگم خودمم گیج شدم.
لبخندی میزند و میگوید:
-بیا بشین و آروم و شمرده برام بگو چی شده؟
مینشینم و به حاج کاظم نگاه میکنم. چشمانش قرمز است و این خبر از یک شب بیداری طولانی میدهد.
-دیشب رفتم سر قرار با فرهادی.
-خوب؟
-میشه اول بگید شما مصطفی موسوی میشناسید یا نه؟
حاج کاظم چشمانش را تنگ میکند و آقای حسینی دستی به ریشهایش میکشد؛ انگار هر دو به فکر فرورفتهاند.
حاج کاظم دستش را بالامی آورد و می گوید:
-خیلی اسمش آشناست؛ فکر کنم از نیروهای وزارته.
آقای حسینی سری تکان میدهد و در ادامه حرف حاجی میگوید:
-درسته. از بچههای قدیمیه وزارته چشماشم یکم ضعیفه اما از اون دو آتیشههای اصلاحات.
چند لحظه مات میمانم؛ از بچههای خودمان است؟ این یعنی سندی بر تمام شایعات.
_خوب نگفتی، چی شده مگه؟
آقای حسینی مشتاق شنیدن است. تمام گفتههای فرهادی را برایشان میگویم.
حرفهایم که تمام میشود، هردو اخم میکنند.
حاج کاظم عصبی پایش را بر زمین میزند و می گوید:
_باید امشب دستگیر بشه!
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi