eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
527 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از راه سوم
⌛️ بزودی ✅ برگزاری سومین دورهٔ روایت بانوی آینده توسط تیم "راه سوم" این‌بار در شهر "قزوین" ⬅️رویدادی بانوانه با حضور فعالان فرهنگی، هیئات و تشکل‌های بانوان، فرهنگیان، بسیجیان و دانشجویان قزوینی به میزبانی مجتمع امام حسن عسگری(ع) زمان: ۴ و ۵ آبان‌ماه 🔻پخش زنده نشست‌های دوره، از طریق کانال راه سوم ┈┈••✾••┈┈ 💠راه سوم (شبکهٔ تخصصی زنان مترقی) ⏩@rahesevvom
مه‌شکن🇵🇸
⌛️ بزودی ✅ برگزاری سومین دورهٔ روایت بانوی آینده توسط تیم "راه سوم" این‌بار در شهر "قزوین" ⬅️رویدا
تیم راه سوم، گروهی از بانوان اصفهانی هستند که چندین سال روی بیانات امام خامنه‌ای در موضوع بانوان به طور تخصصی مطالعه کردند. نتیجه این مطالعه رو سال گذشته در دوره "روایت بانوی آینده" برای جمعی از بانوان فعال اصفهانی تدریس کردند. بنده هم در این دوره شرکت کردم و بسیار برام راهگشا بود و خیلی از گره‌های ذهنیم باز شد. الان این دوره رو در شهر قزوین برگزار کردند و نشست‌ها به صورت زنده در کانال پخش میشه. دو نشست قبلی هم در کانالشون آرشیو شده. توصیه می‌کنم حتما استفاده کنید.
🌱 یک چنین روزی، چهارم آبان، وقتی کلاست در حوزه آیت‌الله مجتهدی(ره) تمام شد، با عجله کتاب و وسایلت را داخل کوله‌ات ریختی. شاید همین موقع‌ها، بعد از ظهر. انقدر عجله داشتی که برای همکلاسی‌ها سوال شد. -آرمان کجا میری؟ گفتی قرار است در شهرک اکباتان آماده‌باش باشید(آه... اکباتان...). دوستانت شوخی و جدی گفتند نرو، بنشین درست را بخوان. گفته بودی: آدم نباید سیب‌زمینی باشه! سر شوخی‌شان باز شد، گفتند: آرمان میری شهید میشی ها! خندیدی و گفتی: این وصله‌ها به ما نمی‌چسبه...! (اتفاقا خوب چسبید، کلمه شهید پشت نام قشنگت) دوستانت گفتند: بیا باهم عکس بگیریم شهید شدی می‌ذاریم پروفایلمون! ولی عجله داشتی. هرطور شده از دستشان در رفتی. مثل رود که شوق دیدن دریا دارد، سرازیر شدی به سمت اکباتان. می‌خواستی یک شعبه کوچک از کربلا را به اکباتان بیاوری. ادامه دارد... ✍🏻 فاطمه شکیبا
مه‌شکن🇵🇸
🌱 یک چنین روزی، چهارم آبان، وقتی کلاست در حوزه آیت‌الله مجتهدی(ره) تمام شد، با عجله کتاب و وسایلت را
اذان مغرب به افق اکباتان... یک چنین عصری، دم اذان مغرب، به فرمانده بسیج‌تان گفته بودی گردان را ببرد مسجد و نمازتان را اول وقت بخوانید. فرمانده گفته بود نمی‌شود، سخت است. تو هم سخت نگرفتی. با اجازه‌ی فرمانده رفتی مسجد، نمازت را خواندی. می‌دانستی وسط اغتشاشات حلوا خیرات نمی‌کنند و ممکن است تا آخر شب دیگر وقت برای نماز خواندن پیدا نکنی. تازه اگر وقت هم پیدا می‌کردی، معلوم نبود آخر شب از خستگی نای ایستادن داری یا نه. شاید حتی به این فکر کرده بودی که اگر توی این شلوغی‌ها، خودت یا دوستانت زخمی بشوید، با لباس و تن خونین نمی‌توان نماز خواند. راستش را بگو، دعای بعد از نمازت شهادت بود؟ ادامه دارد... ✍🏻 فاطمه شکیبا
34.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عجب روزی ست چهارم آبان! یک سال پیش، همین موقع‌ها بود که خبر آوردند شاهچراغ به خونِ زائرانش نشسته است...💔 🎥فیلم کوتاه «محافظ» روایت مادرانه از حادثه تروریستی شاهچراغ http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
اذان مغرب به افق اکباتان... یک چنین عصری، دم اذان مغرب، به فرمانده بسیج‌تان گفته بودی گردان را ببرد
🥀 یک چنین شبی، چهارم آبان، تو از دوستانت جدا افتادی. بدون سلاح، حتی بدون بیسیم و بدون هرچیزی که بتوانی با آن از خودت دفاع کنی. تنها چیزی که داشتی کوله‌پشتی‌ات بود و در کوله‌پشتی‌ات چیزی بیشتر از آنچه یک جوانِ طلبه‌ی بیست و یک ساله می‌تواند داشته باشد، وجود نداشت. داشتی قدم می‌زدی و دنبال دوستانت می‌گشتی که دیدی یکی از دل تاریکی داد کشید: اون بسیجیه! بگیریدش! و بعد با موج تعقیب‌کننده‌هایی مواجه شدی که زامبی‌وار می‌دویدند و تعدادشان زیاد می‌شد، و تویی که به فرمان غریزه بقا می‌دویدی. شاید انقدر همه‌چیز داشت سریع اتفاق می‌افتاد که خودت هم هنوز نمی‌دانستی چرا دنبالت می‌کنند!؟ یکی‌شان به تو رسید. با هم خوردید زمین. مهلت بلند شدن پیدا نکردی، خیلی زود بقیه‌شان هم رسیدند. کاش حداقل قبل از این که بزنند سوال می‌کردند؛ کاش یکی‌شان به بقیه می‌گفت: وایسید، شاید اشتباه گرفته باشیم! ولی گرگ درنده که این چیزها حالی‌اش نمی‌شود. بعد هم می‌توانستند سرشان را بالا بگیرند و با پررویی تمام، بگویند یک نیروی سرکوب که داشت با باتوم کتک‌مان می‌زد را کشتیم که از خودمان دفاع کرده باشیم! خوب شد فیلم دوربین‌های مداربسته هست که ثابت کند کی اول حمله کرد، خوب شد فیلم دوربین موبایل‌های خودشان هست که ثابت کند سلاح سرد دست کی بود و کی مسلح بود و کی قصد زدن داشت! بعضی‌ها اساس کارشان دروغ است. دروغی گفتند و بهانه‌اش کردند که خیابان‌ها را به آشوب بکشند. پشت سرش هم دروغ‌های دیگر ردیف شد و آرامش و امنیت مردم را گروگان گرفتند با دروغ‌هاشان. ولی خوب شد که تو دروغشان را برملا کردی، خوب شد که خودشان را، خود واقعی‌شان را بدون بزک رسانه‌ها نشان دادند موقع به شهادت رساندن تو. بقیه ماجرا را دوست ندارم تعریف کنم؛ یعنی اصلا چیزی نیست که بشود تعریفش کرد. فقط همین‌قدر بگویم که دوست داشتن همیشه هزینه دارد و هرچه انسانی که دوستش داری بزرگ‌تر و ارزشمندتر باشد، بهای دوست داشتنش هم سنگین‌تر است. تو یک چنین شبی، چهارم آبان، بهای محبت به امام خامنه‌ایِ عزیز را تمام و کمال پرداختی و رسیدش را هم گرفتی؛ شهادت را. راستی... خوب شد نمازت را عقب نینداختی؛ آخر نمی‌شود با تن سرتاپا زخمی و خونین به نماز ایستاد... ادامه دارد... ✍🏻 فاطمه شکیبا بیشتر بخوانید/داستان کوتاه انگشتر: https://eitaa.com/istadegi/7121
مه‌شکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 19 قهقهه می‌زند. -یه طوری تابوتت رو بغل کرده بودم و گریه می‌کردم که خودمم باورم شده بود زنم مُرده و وصیت کرده توی گرینلند خاکش کنم. بالاخره من هم می‌خندم و برایش دست می‌زنم. -تو مارمولک‌ترین مارمولک دنیایی. دانیال کامل روبه من برمی‌گردد و تمام‌قد تعظیم می‌کند. یک دستش را مثل بازیگران تئاتر می‌گشاید و می‌گوید: خواهش می‌کنم. من متعلق به شمام. بوی آویشن پاستا خانه را برداشته و معده‌ام به سروصدا افتاده است. به پنجره آشپزخانه خیره می‌شوم. از پشت یک لایه بخار نازک، می‌توان خیابان برف‌گرفته را دید و هوای گرگ و میش را. می‌پرسم: اینجا واقعا جامون امنه؟ دانیال پاستاها را در ظرف می‌کشد و بشقاب‌ها را مقابل خودم و خودش روی میز می‌گذارد. قبل از این که روی صندلی بنشیند، دو دستش را روی میز می‌گذارد و به سمت من خم می‌شود. -من جایی نمی‌خوابم که زیرم آب بره. اینجا مطمئن‌ترین جاییه که می‌تونستیم بیایم. تا وقتی احتیاط کنیم مشکلی پیش نمیاد. حواسم به همه‌چی هست. پلک‌هایش را روی هم می‌گذارد و چند بار سرش را تکان می‌دهد. -بهم اعتماد کن. چاره‌ای ندارم و او این بیچارگی را از چشمانم می‌خواند. می‌نشیند و به غذا اشاره می‌کند. -سرد نشه...! *** گالیا آرام و پشت سر هم، با نوک خودکار به میزش ضربه می‌زد. دست دیگر را زیر چانه زده و به تصاویر روی نمایشگر لپ‌تاپ خیره بود. تصویر جنازه رونن و دو محافظش، در کنار تصویر جسد سوخته دانیال داخل ماشین. عکس دانیال و ماشین سوخته‌اش را یکی از عواملشان در آذربایجان برایش فرستاده و مرگ دانیال را تایید کرده بود. مطمئن بود با چشمان خودش دیده که خودروی دانیال ته دره سقوط کرده و منفجر شده است، و عامل طبق نقشه صبر کرده بود تا خودرو کاملا بسوزد و بعد به نیروهای امدادی زنگ بزند. طوری سوخته بود که پزشکی قانونی حتی نتوانسته بود هویت جسد را تشخیص دهد و هیچ مدرک هویتی‌ای باقی نمانده بود؛ همانطور که گالیا می‌خواست. دانیال باید می‌مُرد، همراه هرچه که همراهش داشت. باید وقتی عوامل ایران به دانیال می‌رسیدند که هیچ‌چیز جز خاکستری به درد نخور از او باقی نمانده باشد. این سزای هر ماموری بود که کدهای ژنتیکی‌اش لو برود. دانیال در آخرین ماموریتش زخمی شده بود و نمونه خونش در صحنه قتل مانده بود؛ پس باید از صفحه روزگار محو می‌شد. گالیا کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد. آن روز که خبر مرگ دانیال رسید، بعد از مدت‌ها توانسته بود یک نفس راحت از سر آسودگی بکشد و حالا همان نفس در سینه‌اش حبس شده بود. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ایرانی. البته نسب خاندان صدر در اصل به لبنان برمی‌گرده. پ.ن: از لحاظ نوشتاری در این جمله باید هکسره استفاده کنید نه کسره. یعنی باید بنویسید «ایرانیه یا لبنانی». جمله «ایرانیِ یا لبنانی» یک جمله بی‌معناست.
سلام الهام گرفتن از نوشته‌ها ایرادی نداره ولی کپی نوشته‌ها کار زیبایی نیست.
مه‌شکن🇵🇸
🥀 یک چنین شبی، چهارم آبان، تو از دوستانت جدا افتادی. بدون سلاح، حتی بدون بیسیم و بدون هرچیزی که بتوا
🥀 یک چنین روزی، پنجم آبان، تو با چهره کبود و بدن پر از زخم روی تخت بیمارستان خوابیده بودی، با سطح هوشیاری پایین. حتما همه بهت‌زده بودند، پزشک‌ها، پرستارها، دوستانت، پدر و مادرت. شاید پرستارها داشتند درگوشی از هم می‌پرسیدند این جوان کجا بوده که این بلا سرش آمده؟ تصادف کرده؟ از جایی افتاده؟ پس این جای پاشنه‌ی کفش روی چهره‌اش چه می‌گوید...؟ بین چند نفر مگر گیر افتاده؟ چکار کرده بوده مگر که اینطوری زده‌اند؟ مطمئن نیستم، این را باید پزشکت بگوید؛ ولی احتمالا پزشک اورژانس توی شرح حالت، کلماتی شبیه این نوشته بود: ترومای شدید سر، شکستگی جمجمه، خونریزی درجه سه، جراحات و کبودی‌های متعدد و پراکنده در بدن، احتمال وجود خونریزی داخلی، علائم شوک هیپوولمیک، سطح هوشیاریِ سه؛ کمای عمیق. می‌گویند مادرت لحظه اول تو را نشناخت. مگر می‌شود مادر کسی او را نشناسد؟ شاید منتظر بود یکی بیاید و بگوید اشتباه شده، این آرمان شما نیست. و بعد خودت را ببیند که سرحال و خندان بیایی و عذرخواهی کنی که نگرانش کرده‌ای. شاید اصلا جرات نداشت نگاهت کند، با آن وضع، محاصره شده میان دستگاه‌ها و لوله‌ها. امید... امید... امید... امید در قلب پدر و مادر زنده بود. دعا، ذکر، نذر... دست به دعا توی بیمارستان، از خدا می‌خواستندت. شاید حین دعا، خودشان را دلداری می‌دادند: آرمان زنده می‌ماند. جراحات متعدد؟ خوب می‌شود. شکستگی جمجمه؟ شاید طول بکشد کمی، ولی خوب می‌شود. خونریزی درجه سه؟ خون اهدایی اگر بگیرد جبران می‌شود. سطح هوشیاری پایین؟ برمی‌گردد... خیلی‌ها از کما برگشته‌اند. آرمان زنده می‌ماند... از شب قبل، چهارم آبان، تا چنین روزی، پنجم آبان، فیلم تو داشت دست به دست میان ضدانقلاب می‌چرخید و برای جنایت شاهکارشان کف و سوت می‌زدند. واقعا هم شاهکار بود، خیلی دلاوری می‌خواهد حمله به یک جوانِ بی‌سلاح و تنها! خیلی شجاعت می‌خواهد حمله هفتادنفری به یک نفر، دوره کردنش، زدنش با سلاح سرد. دستمریزاد دارد این‌همه قساوت و بزدلی! ضدانقلاب پای فیلم جنایت‌شان هلهله می‌کردند؛ ولی جرات نداشتند بگویند تو یک نفر مقابل هفتاد نفرشان تسلیم نشدی. جرات نداشتند بگویند هرچه زدندت، یک کلمه توهین به رهبری از دهانت نشنیدند. روی تخت بیمارستان، سطح هوشیاری‌ات همچنان تعریفی نداشت. از سه بیشتر نشده بود؛ کمای عمیق. ادامه دارد... ✍🏻 فاطمه شکیبا بشنوید/داستان کوتاه شیفت نیمه‌شب: https://eitaa.com/istadegi/7417 http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 داستان کوتاه "شیفت نیمه‌شب" ✍🏻 فاطمه شکیبا - سمانه... این بیمار جدید که توی آی‌سی‌یوئه تصادفی بوده؟ سمانه گفت و گویش را با خانم سجادی قطع می‌کند و برمی‌گردد به سمت من: کدوم؟ می‌روم داخل ایستگاه پرستاری و می‌گویم: همون پسر جوونه که توی کماست. سمانه شانه بالا می‌اندازد: نه، منم تازه شیفتم شروع شده. درست جریانش رو نمی‌دونم. پودر نسکافه را داخل ماگم خالی می‌کنم و از فلاسک، آبجوش می‌ریزم رویش. بوی قهوه سرحالم می‌کند. می‌گویم: هوشیاریش خیلی پایینه. از جایی پرت شده؟ خانم سجادی صدایش را پایین می‌آورد و می‌گوید: نه بابا حادثه نبوده. وقتی آوردنش من اینجا بودم. بدنش پر جای چاقو بود. پشت میز، کنار خانم سجادی می‌نشینم. سمانه سرش را جلوتر می‌برد و چشمانش از کنجکاوی برق می‌زنند: یعنی خلافکاری چیزی بوده؟ دعوا کرده؟ خانم سجادی لبش را می‌گزد: نه بابا... طفل معصوم قیافه‌ش به خلافکارا نمی‌خوره. ببین انگشترشو! از داخل یکی از کشوها، یک انگشتر خونین و شکسته درمی‌آورد و نشانمان می‌دهد. عقیق است و رکابش شکسته. سمانه چشم تنگ می‌کند تا انگشتر را دقیق‌تر ببیند: چی نوشته روش؟ تلاش می‌کنم نوشته حک شده روی انگشتر را، از میان خون‌های خشکیده بخوانم. چون درهم نوشته شده، فقط کلمه عباس را تشخیص می‌دهم. خانم سجادی می‌گوید: انگشتش انقدر ورم داشت که مجبور شدیم انگشتر رو بشکنیم. سمانه ابرو بالا می‌دهد: ولی دلیل نمی‌شه هرکی انگشتر عقیق داره، آدم خوبی باشه. خانم سجادی انگشتر را برمی‌گرداند سر جایش و لب می‌گزد: من از دکتر حمیدی شنیدم بسیجی بوده. توی اکباتان ریختن سرش و زدنش. -کیا؟ این را من و سمانه هم‌زمان می‌پرسیم. خانم سجادی می‌گوید: کیا؟ خب معلومه. اغتشاشگرها دیگه. این کارها مخصوص اوناست. هرکی که مخالفشون باشه رو می‌کشن. شماها یادتون نمیاد، ولی من بیست ساله پرستارم. سال هشتاد و هشت انقدر موارد مشابه این بنده خدا داشتیم. حتی از این بدتر. طرف چون ریش داشت با چاقو زده بودن به کمرش و قطع نخاعش کرده بودن. اوه... نمی‌دونی... سمانه چینی به ابروهایش می‌دهد و با صدایی آرام و لحنی معترض می‌گوید: خب تقصیر خودشونه. اونام کم بچه‌های مردم رو نمی‌زنن. همین مهسا امینیِ بیچاره رو انقدر زدن که خونریزی مغزی کرد و فوت کرد. خانم سجادی با یک لبخند عاقل‌اندر سفیه به سمانه نگاه می‌کند: یعنی تو باورت شده مهسا رو زدن؟ سمانه حق به جانب می‌گوید: چرا نشه؟ -یادت نیست دکتر شایگان چی می‌گفت؟ می‌گفت مهسا فقط ایست قلبی کرده. ایست قلبی هم پیر و جوون نداره و کاری به بیماری زمینه‌ای هم نداره. اونایی که اونجا بودن هم دکتر نبودن که بدونن اگه بعد از ایست قلبی، خون به مغز نرسه، ممکنه طرف دچار مرگ مغزی بشه. نمی‌دونستن باید چکار کنن. تا اورژانس بیاد و برسوندش به بیمارستان هم دیگه کار از کار گذشته بوده. سمانه پوسته‌های لبش را می‌کند و می‌گوید: دکتر شایگان که اصلا این رژیم رو قبول نداره! خانم سجادی، لبخند پیروزمندانه‌ای می‌زند: همین دیگه. با این که قبول نداره ولی می‌گفت مطمئنم مهسا کتک نخورده. آخه اون‌همه دختر اونجا بودن، هیچ‌کدوم نگفتن ما کتک خوردیم. فقط خونواده مهسا همچین ادعایی کردن. سر ادعای اونا، این جوون طفل معصوم باید به این روز بیفته؟ می‌دونی انقدر محکم زدن که جمجمه‌ش شکسته؟ گزارش کشیک اورژانس رو خوندی که با چه وضعی آوردنش؟ نیاز به گزارش نیست؛ علائم حیاتی‌اش اصلا امیدوارکننده به نظر نمی‌رسد. پی حرف خانم سجادی را می‌گیرم: منم تا حالا بیماری با این وخامت حال ندیده بودم. اصلا اعصابم بهم ریخت. بیچاره مادرش... سمانه، خسته از بحث، رویش را برمی‌گرداند به سمت دیگری: چه می‌دونم والا... صدای قدم‌های دونفر در راهرو، گفت‌وگویمان را تمام می‌کند. یک خانم چادری و مردی میانسال، مقابل ایستگاه پرستاری می‌ایستند. مرد با صدای لرزانش می‌پرسد: ببخشید... به ما گفتن بیماری به اسم آرمان علی‌وردی رو آوردن اینجا، درسته؟ خانم سجادی از جا بلند می‌شود و فهرست بیماران را نگاه می‌کند. چهره‌اش در هم می‌رود و زیرچشمی به من علامت می‌دهد که اوضاع خراب است. لبخندی ساختگی به زن و مرد تحویل می‌دهد و می‌گوید: شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ -پدرش هستم. لبخند خانم سجادی، پهن‌تر می‌شود: بله همین‌جاست. نگران نباشید... بفرمایید... و از ایستگاه پرستاری می‌رود بیرون. دنبالشان راه می‌افتم؛ با فاصله. می‌رسند پشت پنجره آی‌سی‌یو. نمی‌شنوم خانم سجادی چه می‌گوید؛ اما به کسی اشاره می‌کند. چند قدم می‌روم جلوتر؛ با آن چهره‌ی کبود و درهم‌ریخته‌ای که جوان داشت، می‌دانم مادرش امشب سرم‌لازم خواهد شد. خانم چادری قدمی به عقب می‌گذارد و با لبخند به خانم سجادی می‌گوید: ببخشید... فکر کنم اشتباه شده... این آرمان من نیست! http://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 🌷 شهید زهرا اسماعیلی 🌷 🔸تولد: ۱۳۵۵، شیراز، استان فارس 🔸شهادت: چهارم آبان ۱۴۰۱، شیراز، حرم مطهر احمد بن موسی شاهچراغ علیه‌السلام شهیده‌ی حمله تروریستی به شاهچراغ🥀 http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 شهید زهرا اسماعیلی 🌷 🔸تولد: ۱۳۵۵، شیراز، استان فارس 🔸شهادت: چهارم آبان ۱۴۰۱، ش
🔸 🔸 🌷 شهید زهرا اسماعیلی 🌷 🔸تولد: ۱۳۵۵، شیراز، استان فارس 🔸شهادت: چهارم آبان ۱۴۰۱، شیراز، حرم مطهر احمد بن موسی شاهچراغ علیه‌السلام شهید زهرا اسماعیلی به روایت خواهر: قبل از اینکه زهرا با شهید علیرضا سرایداران ازدواج کند، ایشان چند سالی بود که در نیروی دریایی مشغول به خدمت بود، پس از ازدواج یک سال در شیراز ماندند و سپس به بندرعباس رفتند. خواهرم از نظر انجام واجبات و ترک محرمات نمونه بود و در این مسائل، کوتاهی نمی‌کرد. نیم‌ساعت قبل از اذان صبح بیدار می‌شد و خانواده‌اش را برای نماز صدا می‌زد. خوش‌اخلاق و خنده رو بود، اهل قهر و کینه نبود، همه او را دوست داشتند. یک سال بود که به شیراز آمده بودند؛ در این مدت با اغلب همسایه ها معاشرت داشت، حتی لقمه نانی را هم که داشت با همسایه‌ها نصف می‌کرد. اگر کمکی از دستش برمی آمد انجام می‌داد. برادرم تعریف می‌کرد یک شب به منزل آن‌ها رفتیم، در حیاط را زدند، خواستم بروم در را باز کنم خواهرم مانع شد، خودش رفت و در را باز کرد، وقتی برگشت به اتاقی رفت و صحبت‌هایی بین او و همسرش رد و بدل شد. وقتی خواهرم از اتاق بیرون آمد نایلونی دستش بود، فردی که در حیاط بود نیازمند چیزی بود و خواهرم بدون این که حتی برادرم بفهمد آن را در نایلونی قرار داده و به آن فرد می‌دهد. خانمی که همسرش نظامی است و مدام در پادگان و ماموریت به سر می‌برد، زحمت تربیت کردن و بزرگ کردن بچه‌ها بیشتر بر عهده اوست. چنین خانمی وقتی پدر خانواده حضور ندارد، علاوه بر نقش مادری باید نقش پدری را هم برای فرزندان ایفا کند، نمونه آن تربیت فرزندی هم چون آرشام است که معلمش وقتی می خواهد از او صحبت کند گریه می کند. پسر یازده ساله‌ای که آنچنان مودب و باشخصیت است که در کلاس معلم خود را با لفظ "استاد" صدا می‌زده است. از وقتی سردار سلیمانی به شهادت رسید، خواهرم غبطه می‌خورد و مدام می‌گفت: خوش به حال حاج قاسم، یعنی می‌شود روزی برسد که ما هم مثل حاج قاسم تشییع شویم؟ آرزویی که برآورده شد و مانند حاج قاسم، با شکوه تشییع شد. http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 20 خودکار را با شتاب روی میز رها کرد. برخورد نوک خودکار روی کاغذی که روی میز بود، آن را پر از نقاط آبی کرده بود. گالیا پوشه‌ای را روی لپ‌تاپش باز کرد. چند فایل اکسل، پرینت‌های حساب و اسناد و گزارش‌های مالی. یکی از فایل‌ها را باز کرد. لازم نبود اعداد و ارقام را بخواند. تک‌تک فایل‌ها داشتند فریاد می‌زدند که گالیا، حدود پانصد و شصت میلیون شِکِل از بودجه سازمان را در عرض پنج سال اختلاس کرده است؛ چیزی حدود صد و پنجاه میلیون دلار امریکا. گالیا حلقه نقره‌ای کلفتی که در انگشت اشاره‌اش بود را چندبار درآورد و سر جایش برگرداند. دندان برهم فشرد. این‌ها کار او نبود. نه این که دستش کج نباشد، ولی نمی‌خواست رزومه کاری‌اش را خراب کند و در چند قدمی رسیدن به ریاست، به دردسر بیفتد. یک نفر اما دقیقا می‌خواست گالیا به ریاست نرسد. برایش مدرک‌سازی کرده بود، شاید هم چندنفر این کار را انجام داده بودند. گالیا پوشه را بست و در ذهنش تمام کسانی که با آن‌ها کینه داشت را ردیف کرد. دانیال. چشمانش را بست و برهم فشار داد. چندبار با خودش تکرار کرد: اون مُرده. صدای دیگری در سرش گفت: اون می‌دونست. اون می‌دونست تو آمی رو کشتی. -نه نمی‌دونست. نمی‌دونست. نمی‌دونست. میان موهای بلندش چنگ زد. دکمه بالای پیراهنش را باز کرد و دندان بر هم فشار داد. باید رد پولِ دزدیده شده را می‌زد، قبل از این که کسی بفهمد. قبل از این که در دوقدمی رسیدن به قله سقوط کند. *** پزشک دستش را زیر چانه زده و تصویر سه‌بعدی ام.آر.آی سرم را روی مانیتور می‌چرخاند. روی تخت معاینه نشسته‌ام و بجای تصویر، به حالت چهره پزشک نگاه می‌کنم بلکه چیزی بفهمم. دانیال کنارم ایستاده و دستم را در دستش می‌فشارد. نمی‌دانم این فشار بخاطر اضطراب است یا برای دلگرمی دادن به من؛ اما از نوک انگشتانش نگرانی در جانم تزریق می‌شود. دانیال با چهره‌ای که در آن نگرانی موج می‌زند، به تصویر ام.آر.آی خیره است و با این که چیزی از آن نمی‌فهمد، دنبال یک نشانه برای امیدواری می‌گردد. هیچ‌وقت اینطوری ندیده بودمش. صدایش می‌لرزد. -مشکلی هست دکتر؟ پزشک سوال دانیال را نشنیده می‌گیرد و همچنان به تصویر ام.آر.آی خیره است. نمی‌دانم مغز کج و کوله من چه چیز جذابی برای دیدن دارد که پزشک از آن دل نمی‌کَنَد؟ دانیال به من نگاه می‌کند و لبخندِ لرزانی می‌زند. -نترس. نمی‌ترسم؛ حداقل به اندازه دانیال مضطرب نیستم. من از دم مرگ برگشته‌ام. بالاخره پزشک یک نفس عمیق می‌کشد و به سخن می‌آید. -ضربه‌ای که به سرت خورده سطحی بوده و خوب شده. خوشبختانه مشکلی نداری. به چهره ناباور من و دانیال نگاه می‌کند و لبخند می‌زند. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
توی رمان‌های من دنبال زوج می‌گردید؟😐 پس هنوز منو خوب نشناختید🙄 عشق توی رمان‌های من بچگانه‌ترین چیزه😎
گویا اینترنت غزه کاملا قطع شده، و اسرائیل هم بیمارستان الشفاء رو که بزرگ‌ترین بیمارستان غزه ست و صدها نفر اطرافش پناه گرفتند تهدید کرده. لطفا برای مردم غزه دعا کنید، که دوباره فاجعه بیمارستان المعمدانی تکرار نشه... امن یجیب بخونید...
🚨 🔺 یکی از خبرنگاران الجزیره موفق شد از طریق پیامک با شبکه خود در ارتباط باشد. 🔹حال ما خوب نیست، همه جا اعضای بدن است، موشک‌ها بین پیر و جوان فرقی نمی‌گذارند و صدای بمباران جنون‌آمیز قطع نمی‌شود. 🤲 همسنگران عزیز از باب الدُّعا سِلاحُ المُومِن مردم مظلوم غزه را خیلی دعا کنید. _ دعای جوشن صغیر _ ختم اَمَّن یُجِیب المُضطَر _ ختم صلوات الهی بدم المظلوم،عجل لولیک الفرج🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بنده این صوت رو ندارم. توی کانال خود شهید فکر کنم بتونید پیداش کنید. https://eitaa.com/shahid_armanaliverdy
سلام برای چادر حسنا از روسری‌های بلند(۱۳۰ یا ۱۴۰) استفاده می‌کنم، لبنانی هم می‌بندم. مشکل باد و این که چادر به بدن آدم می‌چسبه رو هم که همه چادرها دارند. البته برای دانشگاه من از چادر عربی(عبا) استفاده می‌کنم، چون با حسنا اصلا نمی‌شه کوله انداخت. حسنا رو معمولاً جاهای رسمی‌تر می‌پوشم.
سلام بله، بنده همون پارسال از یکی از دوستان شهید پرسیدم و گفتند که انگشتر رو توی بیمارستان شکستند، چون انگشت شهید ورم داشته و نمی‌شده انگشتر رو از دستشون دربیارن.