eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
527 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
توی رمان‌های من دنبال زوج می‌گردید؟😐 پس هنوز منو خوب نشناختید🙄 عشق توی رمان‌های من بچگانه‌ترین چیزه😎
گویا اینترنت غزه کاملا قطع شده، و اسرائیل هم بیمارستان الشفاء رو که بزرگ‌ترین بیمارستان غزه ست و صدها نفر اطرافش پناه گرفتند تهدید کرده. لطفا برای مردم غزه دعا کنید، که دوباره فاجعه بیمارستان المعمدانی تکرار نشه... امن یجیب بخونید...
🚨 🔺 یکی از خبرنگاران الجزیره موفق شد از طریق پیامک با شبکه خود در ارتباط باشد. 🔹حال ما خوب نیست، همه جا اعضای بدن است، موشک‌ها بین پیر و جوان فرقی نمی‌گذارند و صدای بمباران جنون‌آمیز قطع نمی‌شود. 🤲 همسنگران عزیز از باب الدُّعا سِلاحُ المُومِن مردم مظلوم غزه را خیلی دعا کنید. _ دعای جوشن صغیر _ ختم اَمَّن یُجِیب المُضطَر _ ختم صلوات الهی بدم المظلوم،عجل لولیک الفرج🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بنده این صوت رو ندارم. توی کانال خود شهید فکر کنم بتونید پیداش کنید. https://eitaa.com/shahid_armanaliverdy
سلام برای چادر حسنا از روسری‌های بلند(۱۳۰ یا ۱۴۰) استفاده می‌کنم، لبنانی هم می‌بندم. مشکل باد و این که چادر به بدن آدم می‌چسبه رو هم که همه چادرها دارند. البته برای دانشگاه من از چادر عربی(عبا) استفاده می‌کنم، چون با حسنا اصلا نمی‌شه کوله انداخت. حسنا رو معمولاً جاهای رسمی‌تر می‌پوشم.
سلام بله، بنده همون پارسال از یکی از دوستان شهید پرسیدم و گفتند که انگشتر رو توی بیمارستان شکستند، چون انگشت شهید ورم داشته و نمی‌شده انگشتر رو از دستشون دربیارن.
مه‌شکن🇵🇸
🥀 یک چنین روزی، پنجم آبان، تو با چهره کبود و بدن پر از زخم روی تخت بیمارستان خوابیده بودی، با سطح هو
🥀✨ یک چنین صبحی، ششم آبان، توی بیمارستان یک ملاقاتی ویژه داشتی. دو روز بود که برایش انتظار می‌کشیدی. دو روز بود که تو انتظار می‌کشیدی برای آغوشش، دو روز بود که شهدا انتظار می‌کشیدند برای در آغوش گرفتن تو. شاید دور تختت حلقه زده بودند و دائم از هم می‌پرسیدند: پس آرمان کی می‌آید پیش ما؟ ما که چشم دلمان باز نشده؛ ولی شاید اهل دل اگر می‌دیدند، می‌فهمیدند که بیمارستان پر شده از ارواح شهیدان و فرشتگان. آمده بودند شهیدِ دهه هشتادی را ببینند. تو را نشان می‌دادند و می‌گفتند: همان طلبه‌ی بسیجیِ دهه هشتادی ست، همان جوان مومن متعبد حزب‌اللهی، همان که آقا نور چشمش است، همان که جان داد ولی به رهبرش توهین نکرد، همان که یک تنه جلوی هفتاد نفر ایستاد، همان که... و باز هم بی‌قرار می‌شدند و می‌پرسیدند: پس آرمان کی می‌آید پیش ما؟ روح خودت هم بی‌قرار بود. شاید تنها دلیل ماندنت این بود که می‌خواستی به پدر و مادر مهلت دل کندن بدهی. ولی آن صبح، ششم آبان، بالاخره مهمان ویژه‌ات آمد. همان که منتظرش بودی. همان که می‌خواستی جانت را تقدیمش کنی. جانت را توی دست نگه داشته بودی که بدهی به خودش. به خودِ خودش. به هرحال، او آمد. سیدالشهدا(علیه‌السلام) را می‌گویم. پای آخرین ماموریتت مهر تایید زد. در آغوشت گرفت...؟ نمی‌دانم. من فقط شنیده‌ام شهدا توی آغوشش جان می‌دهند. تن ارباًاربایت را در آغوش گرفت و برد. رفتی که نفس تازه کنی برای صبح ظهور. 🌱تو شهید شدی؛ یک چنین صبحی؛ ششم آبان...✨ ✍🏻 فاطمه شکیبا http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Shab3Fatemieh2-1401[04].mp3
6.06M
🥀 زیر هجوم سنگ‌ها گر شکند عقیق من، دست نمی‌کشم من از یاری غزه و یمن... 🎤میثم مطیعی http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 21 -بخاطر این بررسیم طول کشید که داشتم فکر می‌کردم چطور ممکنه یه نفر بعد چنین تصادفی، انقدر کم آسیب ببینه؟! تو خیلی خوش‌شانس بودی دخترجون... البته... بخاطر خانواده‌ت متاسفم. برای پزشک هم همان داستان دانیال را سرهم کرده بودیم؛ این که من تنها بازمانده یک خانواده بریتانیایی در یک تصادف وحشتناکم و حالا برای رسیدن به آرامش، به گرینلند آمده‌ام. دانیال با مهارت تمام همه اسنادی را که بتواند این داستان را باورپذیر کند، جعل کرده بود؛ مدارک پزشکی و حتی عکس صحنه تصادف را! طوری که حتی خودش و من هم به حقیقت آن ایمان آورده بودیم. دانیال دست بر سینه می‌گذارد و نفس حبس شده‌اش را با جمله «خدا رو شکر» بیرون می‌ریزد. دکتر با چشم به دانیال اشاره می‌کند و رو به من می‌گوید: خیلی نگرانش کردی! نمی‌دانم باید اخم کنم یا بخندم؛ نمی‌دانم باید چه بگویم. فقط بی‌حرکت سر جایم می‌نشینم و پلک می‌زنم. دانیال می‌پرسد: پس دیگه مشکلی نداره؟ -نه. خیالت راحت. دانیال تشکر می‌کند و درحالی که با دقت به توصیه‌های پزشک گوش می‌دهد، کمکم می‌کند پالتویم را بپوشم. یک هفته از اقامت‌مان در گرینلند می‌گذرد و دستم هنوز در آتل است؛ اما دردش کم‌تر شده. دکتر گفته یک ترک کوچک است و بعد از یک ماه و نیم خوب می‌شود. با دانیال از مطب بیرون می‌آییم. گودت‌هاب، پایتخت گرینلند، به زحمت به اندازه یکی از شهرستان‌های اطراف اصفهان جمعیت و مساحت دارد. شهری ست آرام و کوچک، با خانه‌هایی اکثراً ویلایی و شیروانی‌دار. بیش از آن که شبیه یک پایتخت باشد، شبیه روستایی مدرن است. ساختمان‌های بلند شهر از شش یا هفت طبقه بلندتر نیستند، ساختمان‌هایی با ماهیت اداری که بیشتر در مرکز شهر پیدا می‌شوند. هوا بی‌نهایت سرد است و هوا غالباً گرگ و میش. مردم هم سبک زندگی خاص خودشان را دارند؛ سبک زندگی‌ای متناسب با شرایط سرد و دشوار قطب. کریسمس است و شهر را چراغانی کرده‌اند. مردم بی‌توجه به سرما و برف سنگین و شب طولانی و قطبی، به خیابان آمده‌اند تا برای کریسمس آماده شوند. ظاهرا شب است؛ اما ساعت را که ببینی می‌فهمی تنها چهار ساعت از ظهر گذشته. بازار بازی‌ها و جشن‌ها و نمایش‌های محلی داغ است. مردم به در خانه‌شان حلقه‌های گل مصنوعی و مجسمه‌های کوچکی به نام توپیلاک چسبانده‌اند و خانه را با چراغانی تزئین کرده‌اند. مقابل مغازه‌ها، رستوران‌ها و کافه‌ها شلوغ است و مردمِ چشم‌بادامیِ اینوئیت، با هیجان و به زبان گرینلندی با یکدیگر گفت‌وگو می‌کنند. فقط من و دانیالیم که پیچیده در پالتوهای سنگین خز، در سکوت قدم می‌زنیم و طوری به مردمِ خوشحال خیره‌ایم که انگار باورمان نمی‌شود در چنین دنیای بی‌رحمی هنوز می‌توان خوشحال بود. واقعا جایی برای شادی باقی مانده است وقتی تحت تعقیب دو سرویس امنیتی هستی؟ -دوست داری یکم توی شهر بگردیم؟ ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
امشب ماه انقدر گرد و قشنگ و پرنور بود که نمی‌تونستم ازش چشم بردارم، توی ماشین هم مثل آفتاب‌گردون(یا شایدم مهتاب‌گردون!) می‌چرخیدم سمت ماه و فقط نگاهش می‌کردم. راستی ماه‌گرفتگی هست امشب. یادتون نره که واجب میشه! پ.ن: دو ساعته دارم از خستگی بیهوش میشم ولی بیدار موندم که نماز آیات رو بخونم و بخوابم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بله اشکال نداره
سلام خب منو بکشید که دیگه نمی‌تونید بفهمید آخر رمان چی میشه 😐
مه‌شکن🇵🇸
✨﷽✨ اینجا یک نفر دارد دق می‌کند... ✍️فاطمه شکیبا در وجود هر دختر، یک «مادرِ درون» نفس می‌کشد که چ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی فدای چشم‌های بهت‌زده و خسته و مضطربت بشم...😭 چند روزه این دختر کوچولوی فلسطینی به طرز عجیبی دلم رو برده... شاید چون شبیه بچگی خودمه یکم. امیدوارم زنده باشه، سالم باشه، بزرگ بشه و طعم شیرین زندگی توی فلسطین آزاد رو بچشه... http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 22 دانیال این را می‌پرسد و روبه‌رویم می‌ایستد. از پیشنهادش بدم نمی‌آید؛ اما کمی تردید می‌کنم. -خطرناک نیست؟ -نه نترس. چشمک می‌زند. با خودم قرار گذاشته‌ام فعلا به او اعتماد کنم تا بتوانم هرچند کم، از زندگی لذت ببرم. دست راستم را می‌گیرد و دنبال خودش می‌کشد. برفِ گلی و پا خورده، زیر پایمان له‌تر می‌شود و من از فشردن برف با پایم لذت می‌برم. دانیال کمی جلوتر می‌رود؛ به سمت هدف مشخصی که من نمی‌دانم کجاست. برف نرمی آرام می‌بارد. باد سرد باعث می‌شود کمی بلرزم و در خودم جمع شوم. شهر کوچک است و ماشین کم. هیچ‌وقت چراغانی کریسمس انقدر برایم قشنگ نبود. مردمِ اینجا شادتر از آنند که سرمای قطب از پا درشان بیاورد. با رنگ‌هایی که به خانه‌هاشان زده‌اند و با چراغانی و تزئین زیباشان، به جنگ سرما و شب رفته‌اند. زیر لب می‌گویم: اینجا خیلی قشنگه! دانیال نمی‌شنود. صدای هوهوی باد و گفت‌وگوی مردم، گوش‌هامان را پر کرده. صدای ناقوس کلیسا می‌آید. کمی جلوتر، ساختمان بزرگی ست با دیوارهای زرشکی و سقف شیروانی بلندِ برف‌گرفته‌ای که صلیب بزرگی روی آن نشسته. به کلیسا نزدیک‌تر می‌شویم و صدای سرود را هم می‌توان شنید. دوست دارم بروم داخل کلیسا و ببینم مسیح را چگونه تصویر کرده‌اند. شاید مردی با قد کوتاه، صورتی گرد و کمی سرخ‌پوست و چشمانی بادامی؛ مثل همه اینوئیت‌ها، بومی‌های گرینلند. هرکس مسیح را آنطور تصور می‌کند که دوست دارد؛ آنطور که فکر می‌کند هر آدمی باید باشد. دانیال اما دستم را می‌کشد و از مقابل کلیسا عبور می‌کنیم. کمی جلوتر از کلیسا، ساختمانی هم‌اندازه کلیسا می‌بینیم با دیوارهای سبز و سقف گنبدی‌شکل. قبل از این که چیزی بپرسم، دانیال در گوشم می‌گوید: مسلمون‌های دانمارکی که دولت دانمارک اذیت‌شون می‌کنه، میان اینجا. در مسجد بسته است؛ اما از داخل آن صدای تلاوت قرآن می‌آید. یادم می‌افتد ماه رمضان است و مسلمان‌ها بیشتر از همیشه قرآن می‌خوانند. یاد ایران می‌افتم و مسجدهای قشنگش. قدم تند می‌کنم تا از مسجد و خاطرات ایران دور شویم. دوست دارم گذشته را هرچه که هست، از خوب و بدش در ذهنم محو کنم. کمی دورتر از مرکز شهر، به خانه نیمه‌ویرانی می‌رسیم که مردم دورش را گرفته‌اند. از بقیه خانه‌ها بزرگ‌تر است؛ اما فرسوده و شکسته و آسیب‌دیده، مثل خانه ارواح. قسمتی از سقفش هم ریخته. تعدادی از مردم، دور خانه ایستاده‌اند و به دیوارهاش سنگ می‌زنند. کنار خانه، تابلویی به زبان گرینلندی و دانمارکی نوشته که نمی‌توانم بخوانمش. دانیال می‌ایستد و من هم. با کمی صبر و نگاه کردن به مردمی که می‌روند و می‌آیند، می‌توان فهمید هرکس یکی دوتا سنگ به سمت دیوار خانه پرت می‌کند و می‌رود. آن‌سوی خیابان، روبه‌روی خانه، روی تخته‌سنگ بزرگی تصویر یک مرد نقاشی شده؛ یک پیرمرد. خشکم می‌زند. -این... این... -قاسم سلیمانیه. چهره دانیال کمی درهم می‌رود. می‌پرسم: قضیه چیه دانیال؟ دانیال نگاه از خانه برمی‌دارد و رو به من می‌کند. -یادت نیست؟ ژانویه دوهزار و بیست و هفت؟ ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب الشهداء 🔸 🔸 🌷 شهیده مهری زارع🌷 (شهیدِ سیزده ساله انقلاب) 🔸تولد: ۱۳۴۴ شمسی، مشهد مقدس، خراسان رضوی 🔸شهادت: نهم فروردین‌ماه ۱۳۵۸، مشهد مقدس، خراسان رضوی احلی من العسل... http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
بسم رب الشهداء 🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 شهیده مهری زارع🌷 (شهیدِ سیزده ساله انقلاب) 🔸تولد: ۱۳۴۴ شمسی، م
بسم رب الشهداء 🔸 🔸 🌷 شهید مهری زارع 🌷 (شهیدِ سیزده ساله انقلاب) 🔸تولد: ۱۳۴۴ شمسی، مشهد مقدس، خراسان رضوی 🔸شهادت: نهم فروردین‌ماه ۱۳۵۸، مشهد مقدس، خراسان رضوی "...مهری برای رعایت حجاب در مدرسه مصمم بود، در آن سال‌ها علیه حجاب سخت‌گیری می‌شد. من، مهری و همکلاسی دیگرمان حمیده قروی از معدود بچه‌هایی بودیم که برای رعایت حجاب در مدرسه مصمم بودیم و حاضر نبودیم روسری از سرمان بیفتد، اما برخی از معلم‌ها، سختگیری را از حد گذرانده بودند و با تنبیه‌های بدنی بچه‌ها را مجبور به برداشتن حجاب می‌کردند. چادر قهوه‌ای گل‌گلی‌اش را هیچ‌وقت یادم نمی‌رود، با بچه‌ها به مسجد محله می‌رفتیم، ما بچه‌ها سر صف نماز شوخی و بازی هم می‌کردیم اما موقع نماز که می‌شد او جدی‌تر از همه بچه‌ها از ما جدا می‌شد و می‌رفت وسط صف بزرگ‌تر‌ها می‌ایستاد. " با این که سن و سالش کم بود اما درک بالایی داشت و همیشه به پدر می‌گفت: «امام را تنها نگذارید، این انقلاب پیروز می­‌شود و ما باید کاری کنیم تا همه زیر پرچم اسلام و انقلاب بیایند». مادر شهید: "مهری زمان شهادت سیزده سال بیشتر نداشت؛ هرچه از مهری بگویم کم گفته‌ام؛ دختری بسیار مهربان، قانع، مردم‌دار، مرتب و مسئولیت‌پذیر بود، دخترم به حجابش خیلی اهمیت می‌داد؛ اگر چه آن زمان دختران با‌حجاب حق ورود به‌مدرسه را نداشتند، اما با سختی زیاد تا مدرسه با حجاب و چادر می‌رفت و در مدرسه برای پوشیدن روسری تنبیه بدنی می‌شد و حتی مدیر مدرسه سرش را به‌خاطر یک روسری به دیوار می‌کوبید. از لحاظ فکری از سن خودش جلوتر بود، بیشتر می‌فهمید." خواهر شهید آخرین فردی‌ است که قبل از آن اتفاق با مهری بوده از روز واقعه می‌گوید: "روز ۹ دی سال ۵۷ همه با هم خانوادگی به تظاهرات رفتیم، مادرم با بچه ۶ ماهه در بغل و پدر و برادرانم بودیم، در شلوغی جمعیت من و مهری و یکی از همسایه‌ها(شهیده فاطمه امیری) که با ما بود، از خانواده دور افتادیم، من که آن زمان ۱۰ سال سن داشتم تا چند لحظه قبل از مجروح شدن مهری دستم در دستان او بود، بعد از اینکه تانک‌ها از طرف چهارراه لشگر به سمت چهارراه استانداری آمد، آن لحظه دیدیم که دختری هم سن و سال مهری(شهیده الهه زینال‌پور) قسمتی از لباسش به تانک گیرکرده و همراه تانک روی زمین کشیده می‌شود، مهری برای نجات آن دختر دست من را رها کرد و به سمت او رفت و تانک بین ما فاصله انداخت و جمعیت را شکافت، من داخل جوی آب کنار خیابان افتادم و جمعیت زیادی روی من افتادند، دیگر چیزی ندیدم. دود و تیراندازی، بوی‌ خون، فریاد الله‌اکبر جمعیت، فضای خاصی ساخته بود. بعد از آن در‌حالی که نگران خواهر بزرگ‌ترم بودم مستاصل و بی‌پناه به کمک مردم از جوی آب خارج شدم و به کمک یک خانم با تاکسی به‌منزل رسیدم." مهری تنها کسی بود که وقتی دید الهه، یکی دیگر از شهدای انقلاب مشهد، گوشه لباسش به تانک گیر کرده و ده‌ها متر برروی زمین کشیده شده است، در حالی که همه از ترس مواجهه با مزدوران شاه فرار می‌کردند، از جان گذشتگی کرد و به کمک وی شتافت و او را نجات ‌داد. هر چند که الهه با کمک مهری نجات یافت اما پس از سه روز بستری شدن در بیمارستان بر اثر ضربه مغزی به شهادت رسید. مادر شهید: "همان شب از طریق عموی بچه‌ها مطلع شدیم مهری در بیمارستان امام رضا(ع) بستری شده؛ با همسر و پسرم به‌سمت بیمارستان راه افتادیم؛ بیمارستان محاصره بود و تیراندازی می‌کردند؛ به‌سختی از بین آن همه تیراندازی و شلوغی‌ها خودمان را به بیمارستان رساندیم؛ اجازه وارد شدن به بیمارستان نمی‌دادند؛ از پنجره‌ای که خیلی بلند نبود بالا رفتم شاید بتوانم دخترم را ببینم اما چیزی ندیدم." فردا صبح که به بیمارستان می‌روند، ۴ مجروح را نشانشان می‌دهند تا مهری را شناسایی کنند، اما به‌خاطر شدت جراحات مادر نمی‌تواند فرزندش را که با موهای تراشیده و سر و صورت باندپیچی در‌ حالی‌که یک چشم و گوشه‌ای از سرش زیر تانک له شده بود را شناسایی کند، تا اینکه پرستار لباس‌هایش را می‌آورد و مادر از روی لباس‌ها دخترش را می‌شناسد. مهری بعد از تحمل سه ماه مجروحیت، به شهادت رسید و برای همیشه در بهشت رضا(علیه‌السلام) آرام گرفت. زندگینامه داستانی این بانوی شهید سیزده ساله، با نام "دختران هم شهید می‌شوند" به قلم آزاده فرزام‌نیا و توسط نشر بوی شهر بهشت به چاپ رسیده است. https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر قشنگه لبخند پیروزی روی چهره انسان‌های آزاده! 🇵🇸✌️🏻 اتفاقا دیشب با خودم می‌گفتم ما که توی ایرانیم راحت میریم تجمع حمایت از غزه، تازه تشویق هم می‌شیم؛ ولی توی بعضی از کشورها، آزاده بودن و انسان بودن و حمایت از فلسطین، بهای سنگینی داره... بازداشت، سوء سابقه، حتی به خطر افتادن امنیت شغلی اون هم توی این وضعیت اقتصادی و... اینجاست که آدم می‌فهمه چقدر کار حامیان فلسطین توی کشورهای دیگه ارزشمنده... و چقدر وجدان‌های پاکی دارند که با وجود این هزینه سنگین بازهم از فلسطین حمایت می‌کنند. امیدوارم خدا به همه‌شون جزای خیر بده.✨ پ.ن: مسئله فلسطین نه به دین و مذهب ربط داره، نه نژاد و ملیت، نه جنسیت؛ فقط به انسانیت و وجدان و شرف آدم ربط داره! http://eitaa.com/istadegi