eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
527 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 25 دوباره چشمانم را به آسمان گره می‌زنم. مثل رویاست. ستاره‌ها بی‌نهایت‌تر از آنند که در شهر می‌دیدیم. اینجا واقعا آخر دنیاست. انگار بعد از این دریا، دیگر خشکی‌ای وجود ندارد. فقط آسمان است و ستاره‌ها. تمدن بشری اینجا تمام می‌شود و چیزی جز دریا و آسمان نمی‌ماند؛ همان که در ابتدای خلقت بود. آسمان باز هم نمایش در آستین دارد تا شگفت‌زده‌ترم کند. این را وقتی می‌فهمم که نورهای سبزرنگی از گوشه و کنار آسمان طلوع می‌کنند و کم‌کم بزرگ می‌شوند. مثل رقص‌نورهای مصنوعی... نه. هزاران برابر زیباتر. صورتی، سبز، فیروزه‌ای، نارنجی و بنفش. انگار که آسمان مست شده باشد. پرده‌های نور، در یک صف موج‌دار در آسمان می‌رقصند. موج می‌زنند، مثل دریا. هماهنگ با دریا. انعکاس نورها بر چهره مادر دریا می‌افتد و زیباترش می‌کند. دانیال می‌گوید: این یه هدیه کریسمس واقعیه! -خیلی خوشحالم که زنده موندم تا اینا رو ببینم. فکر نکنم دیگه مشکلی با مُردن داشته باشم. دانیال نگاه از شفق برمی‌دارد و به من خیره می‌شود: الان دقیقا وقت شروع زندگیه، نه مُردن. نورهای رنگی بر صورتش سایه‌روشن ساخته‌اند. کاش می‌توانستم عاشقش باشم. شاید اینطوری واقعا فکر انتقام از سرم می‌افتاد؛ اما نمی‌شود. دلم درهم پیچ می‌خورد. دانیال می‌گوید: تاحالا دوبار جونت رو نجات دادم. دو به یک جلوتر از عباسم. -نیستی. دانیال جا می‌خورد و چشمانش گرد می‌شوند. ادامه می‌دهم: این دفعه هم عباس نجاتم داد. دانیال تقریبا داد می‌کشد: من نذاشتم بکشمت. من با بدبختی تا اینجا آوردمت. بخاطر تو خودمو توی دردسر انداختم. می‌تونستم بذارم آرسن بکشدت. اون‌وقت می‌گی یه مُرده نجاتت داد؟ صدایم را به اندازه دانیال بالا می‌برم. -اون نمرده. من توی خیابون دیدمش. توی بیمارستان هم دیدمش. حتی باهام حرف زد. می‌دانم که مُرده. جنازه‌اش، قبرش... دیده‌ام همه‌چیز را. و توضیحی برای این ندارم که چطور دیدمش. ولی مطمئنم دیدمش. دانیال می‌گوید: اگه فرق واقعیت و توهم رو نمی‌فهمی می‌تونی بری پیش روان‌پزشک. دستش را چندبار به سینه می‌زند و ادامه می‌دهد: این منم که واقعی‌ام! من! عباس توهمه. وجود نداره! منم که واقعا وجود دارم! می‌فهمی؟ دندان‌هاش را برهم فشار می‌دهد و رویش را به سمت دریا برمی‌گرداند. اخم غلیظی صورتش را پر کرده. می‌دانم که زیاده‌روی کرده‌ام. باید با تنها کسی که در این سرزمین غریب می‌شناسم مهربان‌تر باشم. هنوز درگیر بحران اعتمادم. الان است که جمجمه‌ام از شدت فشار بترکد. دانیال بدون این که نگاهم کند، با صدایی خشن می‌گوید: برای هزارمین بار بهت می‌گم، اومدیم اینجا که دیگه زیر بار گذشته لعنتی‌مون زندگی نکنیم. هرچی قبلا بودیم رو باید دور بریزیم. دیگه نمی‌خوام عمرمون رو برای بقیه حروم کنیم. قراره برای خودمون زندگی کنیم. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
زوج؟ منظورتون اینه که یه مرگ فجیع دیگه رو در رمان شاهد باشیم و یه تراژدی استخوان‌سوز؟ (می‌دونید که من عاشقانه بنویسم تهش یکی می‌میره🙄) یکی باید بیاد سلما رو هدایت کنه😐
سادیسم من کجاش نهفته ست؟ کاملا واضح و مشخصه🙄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸
🌱 یک چنین روزهایی، ششم آبان، هفتم آبان، هشتم آبان... ما در بهت شهادت تو بودیم. در بهت مظلومیت مقتدرانه‌ات. روی دستان مردم تشیع شدی. روی رود خروشان اشک‌ها. دل‌ها را فتح کردی، نقاب از چهره دشمن کنار زدی، بیدارمان کردی. از یک سو روضه مجسم بودی با انگشتر شکسته و تن اربااربایت و می‌سوزاندمان ماجرای شهادتت، از یک سو خون تو در رگ‌هامان جاری شد، حماسه شدیم و هم‌قسم، که پای امام خامنه‌ای عزیز بمانیم تا پای جان، و از سویی بهتر شناختیم جبهه باطل را و وعده‌های آزادی‌شان را که بوی خون می‌داد. یازدهم آبان، فهمیدیم ربط میان تو و نور چشمت، ربط عاشقی ست، وقتی به تو گفتند آرمان عزیز. القلب یهدی الی القلب. قلم‌ها به کار افتاد و فکرها. گرد هم آمدیم که راوی فتح تو باشیم. شدیم خادم کارگروه نوشتاریِ کانال تو. یک سال است که از تو می‌نویسیم، به امید شهادت... http://eitaa.com/istadegi
همین الان متوجه شدم یک مادر شهید عزیز از اقوام ما آسمانی شدند. ایشون مادر شهید مهدی مقدس، از شهدای برجسته دفاع مقدس بودند؛ یک بانوی مجاهد، صبور، پرانگیزه، خوش‌روحیه، مومن و انقلابی. بنده یک بار بیشتر وقتی که رفته بودم قم ندیدمشون، ولی هربار تماس می‌گرفتند، بهم روحیه می‌دادند برای فعالیت فرهنگی و می‌گفتند کی میای قم؟😭 کاش یه بار دیگه رفته بودم قم ببینم‌شون...😭 با این که سن‌شون خیلی بالا بود(زن‌عموی پدربزرگم بودن)، ولی بسیار نسبت به مسائل روز آگاه بودند، مقید بودند توی همه راهپیمایی‌ها شرکت کنند... یادمه روزی که رفتیم خونه‌شون خودشون با این که براشون سخت بود شله زرد درست کردند، چادرم هم پاره شده بود و با مهارت محکم دوختنش. هنوز کوک‌هایی که زدن روی چادرمه😭 هنوز صداشون توی گوشمه، با لهجه عربی شون...😭 چند سال هم ساکن عراق بودند چون همسرشون طلبه بود، و عربی عراقی بلد بودند و منم دلم می‌خواست ازشون یاد بگیرم... که نشد...😭 شخصیت مادر عباس در شهریور تا حدی براساس شخصیت ایشون بود..‌. خلاصه که، برای این بانوی بزرگ که امشب مهمان شهیدشون هستند فاتحه قرائت بفرمایید...💔 زن‌عمو رحمت جان، امشب پیش شهیدتون من رو هم یاد کنید.‌‌..😭
آرمان و روح‌الله رفتند تا آرمانِ روح‌الله بماند...🌱 سلام بر روح‌الله، سلام بر آرمان روح‌الله، سلام بر شهدای آرمان روح‌الله... 🥀اولین سالگرد بسیجی شهید سید روح‌الله عجمیان؛ شهید مظلوم و غریبِ اتوبان کرج. http://eitaa.com/istadegi
سُبْحَانَ الَّذِي أَسْرَىٰ بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذِي بَارَكْنَا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آيَاتِنَا ۚ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ🌱 ✨هرکس سوره اسراء را هر شب جمعه بخواند، نمیرد مگر آن که امام زمانش را ملاقات کند و از یاران او شود... پ.ن: آیات ۴ تا ۷ سوره مبارکه اسراء آیات عجیبی‌اند، درباره بنی‌اسرائیل. http://eitaa.com/istadegi
نسل سلمان.mp3
8.51M
🌿🇮🇷🇵🇸 بر هیبت قاسم، قسم ای قدس، می‌آییم... ما قدرت حقیم، تل‌آویو ضعیف است ما نیروی قدسیم و هدف قدس شریف است... 🎤حسین طاهری http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🌿🇮🇷🇵🇸 بر هیبت قاسم، قسم ای قدس، می‌آییم... ما قدرت حقیم، تل‌آویو ضعیف است ما نیروی قدسیم و هدف قدس
الان احساس من دقیقا توی "حیدرِ" آخر این صوت خلاصه میشه... وای خدایا چقدر این قشنگه...! چقدر حال منه!
مه‌شکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
ای شب‌زدگان! از صف خورشید بترسید! از سایه خود نیز بترسید، بترسید! در فکر پناهید؟ به دنبال سرابید! در کل جهان(حتی گرینلند😏) منطقه امن نیابید! قسمت 23 خورشید نیمه‌شب😎
مه‌شکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 26 تصمیمم را می‌گیرم و محکم می‌گویم: متاسفانه نمی‌تونم بهش فکر نکنم. چون می‌دونم کشتن عباس کار موساد بوده. قهوه‌ای که نوشیده بود در گلویش می‌پرد. تعجبش را همراه قطرات قهوه قورت می‌دهد و سعی می‌کند همه‌چیز را عادی جلوه دهد. -خب که چی؟ -نمی‌تونم ازش بگذرم. اگه عباس نمی‌مُرد... دوباره صدایش بالا می‌رود. -اگه و اما رو ول کن. مهم الانه، مهم خودتی. الان این تویی که... -الان این منم که تحت تعقیبم و نمی‌تونم مثل بقیه شبا با خیال راحت بخوابم. دانیال نفسش را در سینه نگه می‌دارد و لبانش را بر هم فشار می‌دهد. نگاهش رنگ درماندگی می‌گیرد و صدایش پایین می‌آید. -بهم اعتماد نداری؟ من مواظبتم... ترحم‌برانگیز است که همه پل‌های پشت سرش را خراب کرده، اما حتی از جلب اعتماد من هم ناتوان است. نگاهم را از دانیال می‌دزدم. -بهم حق بده که بترسم. دانیال آه می‌کشد و هردو سکوت می‌کنیم. کاش می‌توانستم همه‌چیز را پشت سر بگذارم، عاشق دانیال بشوم، زبان گرینلندی را یاد بگیرم، درسم را آنلاین یا در دانشگاه گرینلند ادامه بدهم، باهم اینجا یک کسب و کار کوچک راه بیندازیم، در همان کلیسای کوچک رسما ازدواج کنیم، و یک زندگی معمولی و آرام برای خودمان بسازیم؛ همانطور که دانیال می‌خواهد. طوری که انگار نه عباسی وجود داشته، نه داعش، نه ایران و نه اسرائیل. فقط ماییم و شفق و خرس‌های قطبی. ولی من نمی‌توانم انقدر ساده به همه‌چیز نگاه کنم. فکر عباس و رکبی که از موساد خورده‌ام رهایم نمی‌کند. فعلا اما، مقابل دانیال عقب می‌نشینم. -باشه، ولی باید قبول کنی اعتماد کردن برای من سخت‌ترین کار دنیاست. دانیال فلاسک قهوه‌اش را روی نیمکت می‌گذارد و مقابل من زانو می‌زند. دست‌های پوشیده در دستکشش را روی زانوانم می‌گذارد و می‌گوید: باور کن من دوستت دارم. این که اینجام فقط بخاطر همینه. دیگه برام مهم نیست چه اتفاقی می‌افته. چشم‌هاش را می‌کاوم تا اثری از بدجنسی و حیله‌گری‌ای که در ذاتش دارد را پیدا کنم. صدای او می‌لرزد؛ اما دل من نه. مغزم انقدر درگیر است که جایی برای لرزیدن دل و رفتنش نمی‌ماند. چاره‌ای ندارم. باید این نگاه التماس‌آمیز و صادقانه را بپذیرم. آه می‌کشم. -مثل این که مجبورم باور کنم. چشمانش برق می‌زنند و کودکانه می‌خندد. *** ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
نگران نباشید مثل شیر بالای سرشون وایسادم، دست از پا خطا کنن، بلایی سرشون میارم که حماس سر اسرائیل آورد 😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 خبر فراخوان اغتشاش و تجمع همزمان با چهلم حدیث نجفی در بهشت سکینه کمالشهر کرج به گوش پاسداران امنیت رسیده بود. خانه کوچک و ساده پدری‌ سید روح‌الله در کمالشهر بود و از پایگاه بسیج حوزه ۴۱۷ شهدای کمالشهر زنگ زدند که بیا برویم برای مأموریت. مثل همه ۱۲ سال گذشته از عضویتش در بسیج، چون و چرا راه افتاد. ساعت ۱۰ صبح و یک ساعت قبل از شروع مراسم، سید روح‌الله همراه با دیگر دوستان بسیجی‌، راهی منطقه مأموریت شد تا حافظ امنیت باشد. تا رسیدن به بهشت سکینه باهم برنامه ریزی می‌کردند، یکی‌ مسئول راهنمایی مردم به سمت خروجی‌ها بود، دیگری قصد داشت ترافیک را کنترل کند تا از تجمع خودروها در مسیر جلوگیری شود... هر یک به نوعی در صدد کمک به همشهریان خود بودند... ادامه دارد... http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
همین الان متوجه شدم یک مادر شهید عزیز از اقوام ما آسمانی شدند. ایشون مادر شهید مهدی مقدس، از شهدای ب
پس از تحمل چهل سال فراق، خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد...🌱 ولی من چکار کنم که دلم براتون تنگ شده؟💔 دلم می‌سوزه که یه بار دیگه نشد بیام قم و ببینم‌تون...😭 «صدای گفت و گوی همسایه‌ها را می‌شنوم و صدای باران را: - خدا رحمتش کنه. رفت پیش پسر شهیدش. - چه خانم نازنینی بود. هر وقت می‌دیدمش روحیه‌م باز می‌شد. - آزار نداشت که هیچ، خیرش به همه می‌رسید. - باورم نمی‌شه... صداش هنوز تو گوشمه...» (بریده‌ای از رمان شهریور) به روح پاک‌شون فاتحه و صلوات هدیه کنید...🌱
🥀 حدود ساعت ۱۲ ظهر پس از آغاز درگیریِ اغتشاشگران در بهشت سکینه، عده‌ای از آن‌ها سید روح‌الله را دوره کردند تا از دیدرسِ دوستانش دور باشد. به گفته یکی از همراهانش، سید به سمتی حرکت می‌کرده که مهاجمان از بقیه دوستانش دور شوند و فقط سرگرم حمله به او باشند. به بلوار اصلی کمالشهر و مرکز شلوغی‌ها که می‌رسند، زن و مرد، چند نفره به او حمله می‌کنند و با لگد به بدن او می‌کوبند. جسمش را روی زمین می‌کشند و به زیر کامیون می‌اندازند. اما انگار عقده‌هایشان تمام شدنی نبود؛ با چاقو و با چند ضربه از پشت، قلبش را می‌شکافند وچاقو را از کمر تا شکمش فرو می‌کنند. پیکر نیم‌جان و نیمه‌برهنه‌اش را به شکل صلیب در خیابان رها می‌کنند و حتی نمی‌گذارند کسی برای کمک‌ به او نزدیک شود... ادامه دارد... http://eitaa.com/istadegi