eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
476 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | جنایات آمریکا علیه ایران 🔁 در آستانه ۱۳ آبان ماه، روز ملی مبارزه با استکبار جهانی 📥 دیگر کیفیت‌ها: khl.ink/f/34829 💻 @Khamenei_ir
سلام عزیزان ببخشید من امروز خیلی درگیر بودم و الان تازه رسیدم خونه احتمالا ارسال دو قسمت امشب یکم طول می‌کشه.
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 173 کمیل خنده‌اش را می‌‌خورد. دوباره صدای ناله لولاهای در می‌آید و بعد بسته شدنش. کمیل زمزمه می‌کند: فکر کنم همون که منتظرش بودی اومد! خوش بگذره! کاش دستانم باز بود و یکی می‌زدم پس کله‌اش. ته دلم می‌گویم: کوفت. و گوش تیز می‌کنم. صدای قدم زدن می‌آید. یک نفر است یا دو نفر؟ تمام بدنم نبض می‌زند؛ از ترس نیست. بیشتر هیجان است؛ هیجان این که بفهمم بالاخره با کی طرفم و چرا الان این‌جا هستم. الان چه بلایی سرم می‌آید؟ هیچ‌وقت انقدر بلاتکلیف نبوده‌ام. شاید نباید آرزوی آمدنش را می‌کردم. شاید... کمیل آرام می‌گوید: هی! خودتو بزن به بیهوشی. راست می‌گوید. حالم واقعاً خوب نیست، هنوز سرگیجه دارم. اگر خودم را بزنم به بیهوشی شاید بتوانم برای خودم زمان بخرم، شاید بفهمم قضیه چیست؟ صدای قدم زدن می‌آید، صدای پایین آمدن از پله. سعی می‌کنم بفهمم یک نفر است یا دو نفر؟ تق تق، تق تق. دونفرند. خدا رحم کند. چراغی کم‌نور و سفید روشن می‌شود؛ خیلی کم‌نور. سایه دونفر مبهم می‌افتد روی دیوار روبه‌رویی. چشمانم را نیمه‌باز نگه می‌دارم، طوری که از میان مژه‌هایم کمی ببینم. نفر اولی را می‌بینم که وارد فضای زیرزمین می‌شود. نمی‌شناسمش، صورتش را هم نمی‌بینم. هیکل متوسط و نسبتا پُری دارد و ریش کم‌پشت. یک کلاش دستش است و سرنیزه‌ای که سر کلاشش نصب کرده، زیر نورِ کمِ چراغ برق می‌زند. نفر دومی که پشت سرش می‌آید اما آشناست. خودش است؛ خود نامردش: سعد! سرم تیر می‌کشد. چطور توانست ما را بفروشد؟ دوست دارم بلند شوم و خرخره‌اش را بجوم. سعد فقط به من خیانت نکرد، به کشورش خیانت کرد. مرد اولی می‌پرسد: وین؟(کجاست؟) سعد با دست به سمت من که با دست بسته مثلاً بیهوش شده‌ام اشاره می‌کند. مرد می‌آید به سمت من. نگاهم روی برقِ سرنیزه‌اش مانده. یعنی با این سرنیزه سرم را می‌برد یا سینه‌ام را می‌شکافد؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 174 کمیل می‌خندد: خب اگه از من بپرسی، ترجیح می‌دم سینه‌ت رو بشکافم! عجب رفیقی دارم! معلوم نیست طرف من است یا او؟ کمیل می‌گوید: من طرف حقم، حق هم همیشه با کسیه که اسلحه دستشه. آ‌دم‌فروش! این را ته دلم به کمیل می‌گویم. کمیل زمزمه می‌کند: هیچ‌کاری نکن! فقط بیهوش باش. راستش واقعاً هم دارم از حال می‌روم؛ شدیداً احساس ضعف دارم. مرد می‌آید نزدیکم و دستش را می‌گیرد مقابل بینی‌ام که مطمئن شود هنوز نفس می‌کشم. می‌گوید: ما زال تحت التخدير؟(هنوز بیهوشه؟) سعد می‌نشیند کنارم و سرش را به صورتم نزدیک می‌کند. نفس‌های داغ و مضطربش می‌خورد به صورتم. انگار با این که فکر می‌کند من بیهوشم، باز هم از من خجالت می‌کشد یا شاید می‌ترسد. مرد می‌پرسد: شو اسمه؟ -سیدحیدر. -ایرانی؟ -اي.(آره.) - لماذا تعتقد أن هذا يهمنا؟(چرا فکر می‌کنی برامون مهمه؟) -انه قائد مهم. هو ایرانی. أعلم أنه من الحرس الثوري.(فرمانده مهمیه. ایرانیه. من می‌دونم یکی از اعضای سپاه پاسدارانه.) این حرفش امیدوارکننده بود. این یعنی دقیقاً نمی‌دانند من چکاره‌ام و حساب‌شده عمل نکرده‌اند؛ تیری در تاریکی انداخته‌اند. پس می‌توانم امیدوار باشم لو نرفته‌ام. سعد از کنارم بلند می‌شود. این بار لحنش کمی کلافه است: أوفت بوعدي. دفع الأجر.(به قولم عمل کردم. پولم رو بدین!) یعنی من را برای چند لیره فروخته است؟ اصلا به لیره حساب کرده یا دلار؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
دوستان واقعا بنده رو بخاطر تاخیر حلال کنید و ببخشید که بین ارسال قسمت‌ها فاصله افتاد امروز واقعاً سرم شلوغ بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ناراحت نباشید، آخرش در دهان مردم رو نمی‌شه بست و از این تهمت‌ها زیاد میزنن. توجه نکنید. درباره رفاقت با شهدا، این که یه نفر فقط بخاطر چشم و ابروی یه شهید باهاش رفیق بشه و فقط به عکس‌هاش نگاه کنه و تصورات غلط درباره ش داشته باشه قطعا اشتباهه. ولی اگه فقط بخاطر معنویت بالای شهید باهاش رفیق بشیم و تلاش کنیم شبیهش باشیم، بهش توسل کنیم و گاهی باهاش درد و دل کنیم، اشکالی نداره. منم قبلا برام سوال بود و حکم شرعی ش رو پرسیدم. این مدلی اشکال نداره.
سلام یعنی افرادی که بین مردم خودی هستند ولی با دشمن همکاری می‌کنند و به خودی‌ها ضربه می‌زنند
سلام لینک ناشناس هم در بیوی کانال هست و هم در پیام سنجاق شده🙂
سلام بله همینطوره شاید اگر سفارت انگلیس هم بسته می‌شد، ما خیلی از مشکلاتی که الان داریم رو نداشتیم.
سلام ان‌شاءالله اگر توفیقی باشه چشم
سلام شرمنده شما و عزیزان کانال هم شدم... معذرت می‌خوام. حلال کنید
سلام بله مطالعه کردم، چندین بار هم مطالعه کردم. بیان شیرین و مطالب عالی. حتما مطالعه کنید.
سلام راستش اینطور نیست که فقط به یک بازیگر یا کارگردان خاص علاقه داشته باشم. حتی اسم خیلی‌هاشون رو هم نمی‌دونم؛ اگر فیلمی خوب باشه می‌بینم. _____ بله دیدم البته خیلی وقت پیش. الان یادم نیست؛ ولی یادمه سیر تشکیل صهیونیسم رو جالب نشون داد. فیلم تاریخی خوبی بود.
سلام ممنونم از شما البته یه کوچولو اشکال وزنی داره ولی قشنگ بود👌
📚 کتاب 📕 ✍️نویسنده: 💯خواندنش می‌ارزد... نه! واجب است که هر ایرانی، یک بار این کتاب را بخواند تا بداند یعنی چه؟🔥🇺🇸🔥 💢⚠️ با تخفیف 15 درصد از لینک زیر:👇 https://nashreshahidkazemi.ir/add400-7e438 https://eitaa.com/istadegi
📚 کتاب 📕 ✍️نویسنده: ✅راستش کتاب را به اعتبار این خواندم که کاریکاتوریستش، در جشنواره‌های بین‌المللی جایزه داشت و کارهایش را دوست داشتم.😌 🔰و واقعا، هر یک کاریکاتور این کتاب به اندازه صدها کتاب حرف و محتوا دارد... هنرمندانه، خلاقانه و جذاب!!👏👌 ⚠️اما غیر از کاریکاتور، هنر نویسنده در تبدیل یک محتوای خشک تاریخی به محتوای طنز، فوق‌العاده است. انقدر فوق‌العاده که شک کردم این نویسنده، طنزنویس است یا پژوهشگر؟؟🤔 ⚠️برای نسل جوان و کسانی که حوصله خواندن متن‌های طولانی و گزارشات عریض و طویل تاریخی و سیاسی را ندارند، خواندن این کتاب چندان سخت نیست. متن روان است و بیان، شیرین. انقدر پر کشش که در عرض یک ساعت، خواندن کتاب تمام می‌شود.☺️ 👈نویسنده تلاش کرده است با اطلاعات موثق و دارای منبع، تاریخ امریکا را به شکلی طنز بیان کند. می‌توانید با این کتاب بخندید و همزمان گریه کنید! چرا که با وجود بیان شیرین نویسنده در طنزنویسی، باز هم تلخی جنایات امریکا توی ذوق می‌زند.😣 💯خواندنش می‌ارزد... نه! واجب است که هر ایرانی، یک بار این کتاب را بخواند تا بداند یعنی چه؟❌🇺🇸❌ 📖 تاریخ ایالات متحده آمریکا خیلی جدی است! آن قدر جدی که حتی بخش‌ها و قسمت‌های شوخی آن هم جدی است! (تعجب نکنید! آن‌هایی که تاریخ را می‌شناسند، می‌دانند قسمت‌هایی از تاریخِ هر جایی شوخی است! یعنی همه جای یک تاریخ نمی‌تواند جدی باشد! مثلا ساختن مناره با کله‌ی مردم کرمان توسط آقامحمدخان قاجار به نظر شما شوخی نیست؟) و طبیعی است شوخی کردن با این تاریخ بسیار جدی، کار ساده‌ای نیست! آمریکایی‌ها بر خلاف ظاهرشان بیش از حدِ مجاز جدی‌اند! هدف کتاب، آموزش تاریخ نیست؛ بلکه روایت آن است! به همین دلیل هرچه در این کتاب می‌خوانید "مستند" است! یعنی منابع و اسنادش موجود است! هیچ مطلبی بدون سند نیامده! اما راست و دروغش گردن ما نیست! گردن نویسندگان محترم مطالبی است که نشانی آنها در انتهای هر مطلب آمده! آنهایی که حال و حوصله تحقیق دارند به منابع مراجعه کنند و آنهایی که بی حال و حوصله‌اند به ما اعتماد کنند!😎» 🎉خبر ویژه:🎉 💢⚠️ با تخفیف 15 درصد از لینک زیر:👇 https://nashreshahidkazemi.ir/add400-7e438 https://eitaa.com/istadegi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 / آهنگ زیبای 🎤با صدای 🎼یکی از زیباترین و خاطره‌انگیزترین آهنگ‌هایی که در رابطه با خونده شده و هیچ‌وقت قدیمی نمی‌شه.👌 🎶مرگ بر سیم‌های خاردار و کشتزارهای مین؛ مرگ بر گورهای دسته‌جمعی و بندهای انفرادی زمین...👊 یک کلام: 👊 🔥🇺🇸🔥
راستی، دانش‌آموزان گل کانال، روزتون مبارک باشه🌷🌿👏👏
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 175 کاش برایم ثابت می‌شد که بخاطر تهدید خانواده‌اش مجبور به این کار شده؛ همان‌طور که احتمال می‌دهم صامد را هم تهدید کرده بودند من را آن‌جا بکشاند. احتمالا هم صامد و هم زنش را کشته‌اند. مرد می‌گوید: إذا أخبرتنا معلومات مفيدة، سأدفع لك. انتظر. (اگه اطلاعات به درد بخور بهمون داد اونوقت پولت رو می‌دم. فعلا صبر کن.) با این حساب اگر من جای سعد بودم کلا قید پولم را می‌زدم؛ چون چنین اتفاقی نخواهد افتاد. بیچاره سعد! سعد می‌نالد: وعدت للتو أن أجلب لك إيرانيًا! (فقط قرار بود من یه نیروی ایرانی براتون بیارم!) مرد کلاشش را بالا می‌آورد و نوک سرنیزه‌اش را زیر گلوی سعد می‌گیرد. دندان‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و می‌غرد: اخرس! لن ادفع لك حتى يعطي المعلومات. (خفه شو! تا اطلاعات نده بهت پول نمی‌دم.) صدای نفس‌نفس زدن سعد را می‌شنوم. مرد دوباره اسلحه‌اش را پایین می‌آورد، نگاهی پر از نفرت به من می‌اندازد و یک لگد به ساق پایم می‌زند: توقظه! (بیدارش کن!) سرگیجه‌ام بیشتر می‌شود. چشمانم را کامل می‌بندم. چرا این سردرد و سرگیجه لعنتی تمام نمی‌شود؟ مرد می‌رود به سمت در زیرزمین و می‌گوید: سأعود ظهراً. توقظه. (ظهر برمی‌گردم. بیدارش کن.) و می‌رود. من می‌مانم و سعد. سعد کمی در زیرزمین قدم می‌زند. کم‌کم متوجه نور کمی می‌شوم که از دو پنجره کوچک وارد زیرزمین می‌شود؛ دو نورگیر که با روزنامه پوشانده شده‌اند. احتمالاً چون تا الان هوا تاریک بوده، نورگیرها را ندیده‌ام. کمیل می‌گوید: پس حتماً آفتاب زده. نماز صبحت هم که... وای نمازم! گندشان بزنند لعنتی‌ها را. بغض گلویم را می‌گیرد. قضا شدن نماز حتی از اسارت هم بدتر است. کمیل از جا بلند می‌شود و به سمت نورگیرها می‌رود: وایسا ببینم... از قسمتی از پنجره که روزنامه‌اش پاره شده، بیرون را نگاه می‌کند. بعد برمی‌گردد به سمت من: خیلی وقته نماز قضا شده. فکر کنم بعد از قضا شدن نماز بهوش اومدی. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 176 اگر بعد از وقت نماز بهوش آمده باشم، نمازم قضا ندارد. با این وجود باز هم حالم گرفته است. سعد دارد در زیرزمین قدم می‌زند. کلافه است. انگار خودش هم می‌داند به پولش نمی‌رسد و چه بسا ممکن است عاقبتش مثل صامد بشود. روی صورتش دست می‌کشد و میان موهایش چنگ می‌زند. کمی می‌نشیند و دوباره بلند می‌شود. می‌آید بالای سرم و دستش را به سمتم دراز می‌کند، اما آن را پس می‌کشد. انگار می‌ترسد به هوش بیایم. شاید دوست ندارد با من چشم در چشم شود. تا همین چند روز پیش ما سر یک سفره می‌نشستیم، با هم شوخی می‌کردیم، کنار هم می‌جنگیدیم. دوباره چرخی در زیرزمین می‌زند و برمی‌گردد به سمت من. می‌نشیند مقابلم. چشمانم را کامل می‌بندم که نفهمد بیهوش نیستم. تندتند نفس می‌زند؛ ترسیده؛ نمی‌دانم از من، از آن مرد یا از عاقبت خودش؟ چندبار به صورتم می‌زند. صدایش می‌لرزد: سیدحیدر... عجز در صدایش می‌دود. انگار می‌خواهد از من خواهش کند از این موقعیت نجاتش بدهم. انگار می‌خواهد بگوید: بیدار شو، غلط کردم! شاید هم من زیادی خوش‌بینم. شاید اصلا پشیمان نشده. محکم‌تر می‌زند به صورتم. باز هم چشمانم را بسته نگه می‌دارم. چند لحظه بعد، یقه‌ام را می‌گیرد و از زمین جدایم می‌کند. سرگیجه‌ام شدیدتر می‌شود. همه دنیا دور سرم می‌چرخد؛ تا سرحد جنون. ای خدا لعنتت کند سعد! من را به دیوار تکیه می‌دهد و دوباره به صورتم می‌زند. این بار صدایش بلند، لرزان و خشمگین است: أيقظ سیدحیدر! (بلند شو سیدحیدر!) دیگر بس است. چشمانم را باز می‌کنم، درد می‌گیرند. زیرزمین دارد می‌چرخد. دوباره چشمانم را می‌بندم و روی هم فشار می‌دهم. حالت تهوع دوباره سراغم می‌آید. سعد چانه‌ام را می‌گیرد و تکان می‌دهد: شوف! شوفنی! (ببین! منو نگاه کن!) 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
سلام... امان از نفوذ...