🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 210
کمیل لحنش را مثل سیاوش تغییر میدهد:
- چاکریم داداش!
گیج شدهام؛ منظورشان را نمیفهمم.
از درد چنگی به ملافه میزنم:
- چی... میگید؟ یعنی... تو... شهید شدی... سیاوش؟ چطوری؟
- نمیدونم. به خودم اومدم دیدم یه جای دیگهم. یه جا مثل بهشت. هیچی نفهمیدم، هیچ دردی نفهمیدم. کاش تو هم میدیدی داش حیدر. خیلی خوب بود.
دردم شدیدتر میشود و میدانم این دردِ جسم نیست؛ درد روح است.
درد یک روحِ زندانی و جامانده که دارد خودش را به دیوار دنیا میکوبد تا نجات پیدا کند؛ اما نمیتواند.
نمیفهمم چه چیزی من را به این دنیا زنجیر کرده که تا الان شهید نشدهام؟
کمیل اشکی را که از گوشه چشمم سر زده، با نوک انگشت پاک میکند:
- سیاوش هم مثل خودم سوخت، تمام و کمال.
سیاوش با شوق سرش را تکان میدهد و چشمانش برق میزنند. مگر میشود سیاوش بسوزد؟
سیاوشِ شاهنامه نسوخت، زنده از آتش بیرون آمد؛ بدون این که غباری بر لباسش بنشیند.
پس چرا آتش سیاوشِ من را سوزاند؟
- منم نسوختم. بدنم سوخت که دیگه لازمش نداشتم.
کمیل سرش را کمی خم میکند و ابروهایش را بالا میبرد:
- میبینی که درد نکشیده... ببین هرچی بهت میگفتم دردم نیومده باور نمیکردی! هرچی بلاست سر بدن آدم میاد نه روحش. مگه نه سیاوش؟
سیاوش سرش را بالا و پایین میکند و دستش را میکشد روی پانسمان سینه و شکمم.
دردم کمی آرام میشود.
کمیل در گوشم زمزمه میکند:
- بخواب. ناراحت هم نباش، خب؟
دستم را بالا میبرم و دور گردن کمیل میاندازم:
- پس چرا من درد دارم کمیل؟ چرا منو نمیبری پیش خودت؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
علی رضوانی به دلیل تحریم شدن توسط انگلیس امشب میهمان بدون تعارف بود...
✔️واما جمله زیبایی گفت:
مشکل غرب روشنگریه...👌
این جمله دقیقا به سخنرانی مقام معظم رهبری اشاره دارد.
✍🏻محدثه صدرزاده
#رسمی
#علی_رضوانی
#بدون_تعارف
#دولت_انقلابی
https://eitaa.com/istadegi
سلام
خدا حفظتون کنه
ببینید، ما نمیتونیم بقیه رو اجبار کنیم مثل ما فکر کنند. و متاسفانه اینجور افراد همهجا هستند، نه فقط در مدرسه. بحث کردن باهاشون هم فایده نداره.
یه راهش اینه که شما به عنوان یک دختر مذهبی و انقلابی، توی مدرسه بهترین باشید؛ چه از نظر درسی و چه اخلاقی. این خودش میشه تبلیغ دین.
برای این که ایمان خودتون ضعیف نشه، اولا زیاد مطالعه کنید، دوما یه دوست خوب داشته باشید که شما رو یاد خدا بندازه و به هم کمک کنید توی حفظ ایمانتون.
#پاسخگویی_فرات
سلام
رک بودن خوبه؛ به شرطی که رک بودن رو با بیادبی کردن و بیموقع و نسنجیده حرف زدن اشتباه نگیریم. و حواسمون باشه دل کسی رو نشکنیم
#پاسخگویی_فرات
سلام
ممنونم از اینکه وقت گذاشتید. و خوشحالم که دوست داشتید.
البته رمان برگزیده خانم مقیمی شباهتهایی به شاخه زیتون داره؛ اما تفاوتهای زیادی با هم دارند (هرچند بنده برگزیده رو کامل نخوندم و البته پیرنگ شاخه زیتون قبل از برگزیده نوشته شد).
ممنونم از لطف شما
#پاسخگویی_فرات
سلام.
الحمدلله
خیلی خوشحالم که از کانال خودتون راضی هستید. انشاءالله روند کانال همیشه خوب و روبه رشد باشه و واقعا در زمینه جهاد تبیین، قدمی برداشته باشیم.
و خیلی خوشحالم از این که مطالب روز ولادت حضرت زینب علیهاالسلام براتون مفید بوده. البته این مطالب سخنرانی نبودند؛ بلکه گفت و گوی بنده و اعضای گروه باغ انار بودند که آرشیو شده.
امیدوارم عقیله بنیهاشم همیشه یاور و همراهتون باشند.
#پاسخگویی_فرات
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 211
کمیل دستم را از دور گردنش برمیدارد:
- یادته حاج حسین چی میگفت؟
چند لحظهای ساکت میمانم. کمیل عرق را از روی پیشانیام پاک میکند:
- مرد آن است که با درد بسازد مردُم/دردمندان خدا کِی به دوا محتاجند؟
شقیقهام را میبوسد:
- بالاخره نوبتت میرسه عباس جان. تو از مایی، جات پیش ماست. فقط یکم دیگه صبر کن.
با لحنی مرکب از امید و درماندگی میگویم:
- چقدر؟
- خدا میدونه. زمان توی عالَم شماها کِش میاد؛ ولی برای ماها، به اندازه یه چشم به هم زدن هم نمیشه.
میخواهد سرش را بلند کند؛ اما انگار چیزی یادش آمده است که دوباره در گوشم میگوید:
- فقط مواظب باش خودت عقبش نندازی... حالام چشمات رو ببند و بخواب. بخواب...
کمرش را راست میکند. چشمانم را میبندم.
تختم تکان میخورد. صدای گفت و گویی را از بالای سرم میشنوم؛ اما نمیتوانم چشمانم را باز کنم.
خوابم میآید. تختم دارد حرکت میکند؛ انگار از اتاق خارج شدهام.
صدای گفت و گوها را بلندتر میشود و مبهمتر. پلکهای سنگینم را کمی باز میکنم و از میان مژههایم، راهروی نیمهروشن بیمارستان را میبینم.
سیاوش انتهای راهرو ایستاده و برایم دست تکان میدهد. میخندد؛ انقدر زیبا که یادم میرود بابت شهادتش غصه بخورم.
سعی میکنم ماهیچههای صورتم را تکان بدهم و بخندم؛ هرچند فکر کنم چندان موفق نیستم
خستهتر از آنم که بتوانم چشمانم را باز نگه دارم؛ اما دلم نمیآید از سیاوش چشم بردارم.
صدای پوریا را از میان صداهای در هم پیچیده و مبهم تشخیص میدهم که به کس دیگری میگوید:
- الان هواپیما بلند میشه، باید زودتر برسونیمش...
یادم میافتد قرار بود مرا بفرستند دمشق.
تکانهای برانکارد باعث میشود احساس سرگیجه کنم؛ انقدر که میخواهم داد بزنم؛ اما صدایم در نمیآید.
چشمانم را دوباره میبندم رو روی هم فشار میدهم تا خوابم ببرد.
دوست ندارم بیدار باشم و بفهمم که به همین راحتی دارم میدان جنگ را ترک میکنم.
من باید میماندم. من باید کنار سیاوش میماندم و با هم میسوختیم...
***
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 212
صدای گوشخراشی تمام مغزم را پر کرده است؛ صدای بلند موتور یک هواپیمای ایلیوشین و فریاد کسانی که تلاش میکنند در میان غرش موتور هواپیما، صدایشان را به گوش هم برسانند.
باد سردی به صورتم میخورد. سردم شده و تکانهای برانکارد، درد را در میان دندههایم و تمام بدنم به جریان میاندازد.
دستم را میگذارم روی پیشانیام و فشار میدهم. حس میکنم برانکارد روی رمپ ورودی هواپیما حرکت میکند.
صدای موتور هواپیما به اوجش میرسد. کسی دارد برانکاردم را به دیواره هواپیما میبندد و فیکس میکند که تکان نخورد.
چشم باز میکنم. صورت مرد را در تاریک و روشن هواپیما نمیشناسم.
تا جایی که میتوانم، در هواپیما چشم میچرخانم. هم مجروح هست، هم تابوت شهدا و هم رزمندگانی که میخواهند برای مرخصی برگردند.
نمیدانم من سردم شده یا واقعاً هوا سرد است؟ احساس لرز میکنم.
کسی را میبینم که در فضای نیمهتاریک هواپیما به برانکارد نزدیک میشود. جلوتر که میآید، میشناسمش؛ پوریاست.
دارد یکییکی وضعیت مجروحان را چک میکند تا برسد به من.
بالای سرم میرسد و من برای آخرین بار تقلا میکنم:
- پوریا! باور کن نمیخواد منو برگردونین دمشق. چیزیم نیست.
پوریا با یک لبخند عاقل اندر سفیه نگاهم میکند:
- اگه میشد که حاج احمد نمیذاشت برگردی؛ ولی دیگه نمیشه نگهت داریم اینجا. باید عمل بشی و ترکش رو دربیارن تا عفونت نکنه.
نگاهی به پانسمان زخمهایم میاندازد:
- درد که نداری؟
دردم را قورت میدهم و سریع میگویم:
- خوبم.
باز هم لبخند میزند:
- آره از قیافهت مشخصه!
پوریا خودش اینکاره است؛ نمیشود گولش زد.
میگوید:
- یهدندگی نکن، درست جواب من رو بده. سرگیجه، حالت تهوع، سردرد نداری؟
- نه. یکم وقتی برانکاردم تکون میخورد سرم گیج میرفت.
- خب اون اشکال نداره. دیگه مشکل خاصی نداری؟
میخواهم بگویم چرا؛ یک مشکل بزرگ دارم و آن، جا ماندن است. مشکلم این است که شهید نشدهام.
گفتنش فایده ندارد؛ پوریا که نمیتواند کاری بکند... میگویم:
- نه. خوبم.
سرش را تکان میدهد:
- خب خوبه. به هیچ وجه تکون نخور، نمازت رو هم همینطوری میخونی، باشه؟ اینا رو برای این میگم که میدونم میخوای زود برگردی.
- باشه. چشم. انقدرام کلهخراب نیستم.
پوریا چشمکی میزند و عینکش را روی چشمانش جابهجا میکند:
- میدونم. مواظب خودت باش.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
سلام
اسمشون رو شنیدم اما متاسفانه انقدری نمیشناسمشون که بتونم اظهار نظر کنم.
#پاسخگویی_فرات
مهشکن🇵🇸
💎 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💎 📖 داستانک #جنون 💞 ✍️ نویسنده: #فاطمه_شکیبا 🌿 🌷به مناسبت #میلاد_حضرت_زین
سلام
خیلی ممنونم. الحمدلله.
انشاءالله خود حضرت راضی باشند از ما.
داستان رو به پیامتون ریپلای کردم.
(مسابقه عقیلهالنساء به مناسبت ولادت حضرت زینب علیهاالسلام در باغ انار برگزار شد و داستانک بنده در بخش داستانک این مسابقه برنده شد).
#پاسخگویی_فرات
کتاب زندگینامه #شهید_مرتضی_حسین_پور در طاقچه موجود شده، با ۸۰درصد تخفیف. (نسخه چاپی کتاب ۱۲۰هزار تومنه و توی خود طاقچه ۶۰هزار تومان. الان با تخفیف شده ۱۲هزار تومان).
چون شهید رو در رمان و کانال معرفی کرده بودم، گفتم اطلاع بدم که اگر کسی دوست داره، میتونه بخره.
(میتونید هم صبر کنید توی طاقچه بینهایت موجود بشه)
اگر هم طاقچه ندارید، میتونید اینجا دانلود کنید:
http://www.taaghche.com/invitation/qpgeapypch791904
#معرفی_شهید
#معرفی_کتاب
سلام
متوجه منظورتون نشدم.
کتابی میخواید که به خود نوجوان بدید بخونه؟
یا کتابی که خودتون بخونید برای تربیت نوجوان؟
کتاب جوان و انتخاب بزرگ از استاد طاهرزاده خوبه اما به طور تخصصی در زمینه روانشناسی نیست. باید از یکی از دوستانم بپرسم.
#پاسخگویی_فرات
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 213
پوریا چشمکی میزند و عینکش را روی چشمانش جابهجا میکند:
- میدونم. مواظب خودت باش.
میخواهد برود که دوباره چیزی یادش میآید:
- ممکنه تغییر فشار هوا یکم اذیتت کنه.
دستش را میگذارد روی لولهای که از مقابل بینیام گذشته و میگوید:
- این کمک میکنه راحتتر نفس بکشی. نگران نباش... دیگه سفارش نکنم، من نمیتونم همراهت بیام حواسم بهت باشه. مواظب خودت باش.
- چشم.
میخواهد برود که میگویم:
- دستت درد نکنه پوریا. خیلی زحمت کشیدی.
میخندد:
- امیدوارم دیگه گذرت به من نیفته!
و میدود به سمت رمپ.
چراغهای هواپیما بیرمق و کمنورند. حرکت سریع هواپیما را روی باند حس میکنم و بعد، کنده شدنش از زمین را.
خیره میشوم به تابوت شهدایی که روی آنها پرچم ایران و پرچم فاطمیون کشیدهاند.
کاش من هم بجای این که روی برانکارد برگردم، با تابوت برمیگشتم.
حتماً سیاوش هم در یکی از همین تابوتهاست؛ اما چقدر فاصله داریم با هم.
- نه داش حیدر، بدن من نیومد عقب. یعنی نشد بیارنش عقب. مونده پشت خاکریز.
صدای سیاوش را با وجود صدای گوشخراش موتور هواپیما، واضح و روشن میشنوم.
به سختی لب باز میکنم:
- پس مامانت چی سیاوش...؟
- خودم میرم پیشش. مگه بهت نگفتم من بچهننهم؟ فکر کردی به این راحتی ولش میکنم میرم؟ من الانم کنارشم. دیگه میتونم هر روز هزاربار دورش بگردم.
فرق شهید با ما همین است دیگر؛ هرجا دلش بخواهد میرود، دستش باز است، محدود نیست.
خستهام اما خوابم نمیبرد. با تکانهای هواپیما، برانکاردم به این سو و آن سو متمایل میشود و سرگیجه میگیرم.
روی سینهام احساس فشار میکنم. هرچه هواپیما بیشتر ارتفاع میگیرد، فاصله من هم از آسمان بیشتر میشود نه کمتر.
گاهی باید آسمان را در زمین جست و جو کرد. زمینی که در آن خون بندگان خوب خدا ریخته باشد، از آسمان آسمانیتر است.
مطهره دستش را میگذارد روی پیشانیام. سرم آرام میشود.
دیگر نه صدای همهمه را میشنوم و نه صدای غرش موتور هواپیما را.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 214
ادراک بعدیام از واقعیت، دوباره همان بوی تند الکل است و صدای مبهم گفت و گو. دوباره بیمارستان؛ حتماً این بار دمشق.
طوری در هواپیما از هوش رفتم که نفهمیدم کی به دمشق رسیدیم و کی از هواپیما پیادهام کردند و کی در یکی از اتاقها بستری شدم. هنوز هم گیجم.
از حضرت زینب خجالت میکشم که اینطور برگشتهام و حالا نمیتوانم بروم زیارت؛ هرچند آرامش خاصی که از هوای حرم در تمام اتمسفر دمشق منتشر میشود، در وجود من هم نفوذ کرده است.
هرچه از بیحالی بدنم کم میشود، درد بیشتر خودش را به رخم میکشد. دوباره عرق سرد مینشیند روی پیشانیام.
حاشیههای تیز ترکش را حس میکنم که به جان بافت ریهام افتاده. دوباره تنگیِ نفس به کمک درد میآید و بیچارهام میکنند.
ماسک اکسیژنی که روی صورتم گذاشتهاند هم از پس آن برنمیآید. میخواهم نفس عمیق بکشم؛ اما نمیتوانم.
وقتی کوچکترین تکانی به قفسه سینهام میدهم، درد با تمام قدرت در بدنم پخش میشود.
از میان دندانهای به هم قفل شدهام، فقط یک جمله درمیآید و چندبار تکرار میشود:
- یا مولاتی فاطمه اغیثینی...
سرم را به بالشت فشار میدهم. دوست دارم بمیرم از شدت درد. صدای ساییده شدن دندانهایم روی هم را میشنوم.
دوباره دست مطهره روی سرم قرار میگیرد. ملتمسانه نگاهش میکنم؛ اما صدایم در نمیآید.
دوست دارم بگویم من را ببر پیش خودت. دوست دارم بگویم دیگر تحمل ندارم؛ اما نمیگویم یعنی نمیتوانم.
دستش را گذاشته روی پیشانیام و موهایم را از روی پیشانیام کنار میزند. دارم بیهوش میشوم.
دیگر تاب بیدار ماندن ندارم. چشمانم تار شده است؛ میبندمشان. دستم را روی جای ترکش میگذارم. میسوزد.
ملافه زیر دستم مچاله میشود. از میان چشمان نیمهبازم، پرستاری را میبینم که وارد اتاق میشود؛ نمیشناسمش.
هیچکس را در این بیمارستان نمیشناسم. ماسک زده است و اصلا صورتش را نمیبینم.
پرستار دارد چیزی را از روی ترالی کنار دستش برمیدارد؛ اما دقیقا نمیفهمم چکار میکند.
تصویر مبهمی از پرستار میبینم که دارد با سرنگ، چیزی را داخل سرمم میریزد. مسکن است یا دارو؟ نمیدانم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
سلام
بنده هم تلسیت میگم؛ انشاءالله عزاداری هامون مورد قبول حضرت باشه.
چشم. سعی میکنم انشاءالله
#پاسخگویی_فرات
سلام
جنبش الاحوازیه، یک جنبش ملیگرای عربی هست که هدفش جدایی استان خوزستان از ایرانه. عملیاتهای تروریستی و خرابکارانه زیادی هم در این استان انجام داده که بیشترش با شکست مواجه شد؛ اما یک نمونهش حمله به رژه اهواز در سال ۱۳۹۷ هست.
البته ربطی به عبدالمالک ریگی نداره؛ چون ریگی سرکرده گروهک تروریستی جندالله(جندالشیطان) در شرق کشور و استان سیستان و بلوچستان بود. گروهک الاحوازیه، اصلا گرایشهای دینی ندارند و صرفاً به ملیت عربی معتقدند؛ اما گروهک ریگی گرایشهای مذهبی داشتند و به عنوان گروهکهای تکفیری شناخته میشن. گروهک ریگی ساختار منسجمتری داشت و عملیاتهای تروریستی زیادی در استان سیستان و بلوچستان انجام داد و بسیاری از مردم مظلوم این استان رو شهید کرد.
البته شکی نیست که هرجا گروهک جداییطلب و تروریستی هست، حتما پای حامیان آمریکاییش هم وسطه و سر همه این گروهکهای تروریستی، توی آخور غرب هست!!!
#پاسخگویی_فرات
سلام
هعی...
این قسمتها رو ننوشتم که صفحه پر کنم...
فقط میخوام با عمق دردی که عزیزان مدافع حرم و مدافع امنیت میکشند آشنا بشید...
#پاسخگویی_فرات
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام خدمت شما عزیزان
خیلی به این فکر کردم که برای #ایام_فاطمیه امسال، چه برنامهای در کانال داشته باشیم...
اولین چیزی که به ذهنم رسید، مجموعه سخنرانیهای استاد مهدی طائب با عنوان اسلام و یهود بود.
این سخنرانیها رو بنده فاطمیه پارسال گوش دادم؛ چندین بار. و واقعاً بهره معنوی و معرفتی بردم.
انشاءالله هر روز یک قسمتش رو میذارم در کانال تا انشاءالله شما هم استفاده کنید.
برنامه دیگری که داریم، زیارت حضرت زهرا سلام الله علیها ست.
بنده چند ساله که همراه دوستانم، چهل روز مونده به شهادت حضرت، زیارت ایشون رو هر روز به نیابت از یک شهید میخونیم. هر سال هم دایره ش رو گستردهتر کردیم.
امسال هم این چله رو گرفتیم؛ اما بنده در کانال اطلاع ندادم.
تصمیم دارم انشاءالله ادامه چله رو با شما عزیزان همراه بشم.
انشاءالله از شهادت حضرت زهرا به روایت اول(یعنی شنبه این هفته) تا شهادت حضرت به روایت دوم (یعنی ۱۶ دیماه)، هر روز به نیابت از شهدا، زیارت حضرت زهرا سلام الله علیها میخونیم.(به مدت ۲۰ روز)
میتونید اسم شهیدی که مدنظرتون هست رو به لینک ناشناس بفرستید تا به نیابت از ایشون هم زیارت خونده بشه.
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
انشاءالله از شنبه شروع میکنیم.
یا زهرا.
Taeb-Eslam-yahod01.mp3
4.57M
#اسلام_و_یهود 1
⭕️ چی شد که بعد از پیامبر خلافت به امیرالمومنین علی علیه السلام نرسید؟
🔸 استاد طائب
🌷 #حضرت_زهرا
🌷 #فاطمیه
🌷 #ایام_فاطمیه
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 215
تصویر مبهمی از پرستار میبینم که دارد با سرنگ، چیزی را داخل سرمم میریزد. مسکن است یا داروی دیگری؟
نمیدانم.
در چشم بهم زدنی پرستار میرود. از بیرون اتاق صدای گفت و گوی مردم را میشنوم و بلندگوی بیمارستان که هربار به زبان عربی کسی را صدا میزند.
مطهره با نگرانی نگاهم میکند؛ آرامش قبل را ندارد.
چشم میدوزم به قطرهقطرهای که داخل محفظه قطره میچکد.
ترکش دارد با دیواره ریهام میجنگد.
یاد پدر میافتم و ترکشهای ریز و درشتی که در بدنش جا مانده بود.
سر تا پایش پر بود از ترکش. یکی از همان ترکشهای لعنتی به نخاعش زد تا برای همیشه ویلچرنشین شود.
چندبار مثل الان من مُرد و زنده شد؟
من با یک ترکش به این حال افتادهام؛ اگر بخواهم دردی که پدر کشید را تخمین بزنم، باید درد الانم را ضرب در تعداد ترکشها کنم یا به توان تعداد ترکشها برسانم؟
پدر هیچوقت گله نمیکرد؛ هیچوقت نمیگفت آخ.
الان زشت نیست من برای یک ترکش بخواهم ناله کنم؟
کمکم احساس سبکی میکنم؛ احساس بیحسی. پلکهایم سنگین شدهاند.
پس داروی داخل سرم مسکن بوده...
دردم کمرنگ میشود و صداها و تصاویر محو. انگار در زمین و هوا شناورم.
نفس راحتی میکشم؛ بدون درد. تنها چیزی که واضح آن را میبینم، چهره مطهره است که بالای سرم ایستاده.
من حالم خوب است؛ از همیشه خوبتر. پس چرا در چشمان مطهره نگرانی موج میزند؟
بیمارستان میچرخد، تخت میچرخد، من میچرخم. فقط مطهره در مرکز دیدم ثابت مانده است؛ اما مطهره هم محو میشود و هیچ نمیماند جز تاریکی و سکوت.
***
نه سرما را حس میکنم، نه گرما را و نه درد را. از یک پر کاه هم سبکترم.
خوبم؛ آرامم. از همه غمها و پریشانیها خلاص شدهام. خوبِ خوبم.
اگر هزاران سال هم بگذرد، من باز هم دوست دارم در همین حال بمانم.
خلسه شیرین و لذتآوری ست. پرچم به نرمی روی گنبد میرقصد؛ روی گنبد طلایی زینبیه.
چقدر دلم لک میزد برای زیارت اینجا. انقدر دلم تنگ شده بود که حتی بدنم را هم روی تخت جا گذاشتم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 216
کمیل راست میگفت. بدن زخمی میشود، استخوانهایش خرد میشود، میسوزد، خاکستر میشود؛ اما خودِ آدم هیچ آسیبی نمیبیند.
و چه لذتبخش است این که مجبور نباشی یک بدن سنگین و محدود را دنبال خودت به این سو و آن سو بکشی!
از تمام نقصها رها شدهام. دیگر نه تشنه میشوم نه گرسنه. نه درد میکشم و نه خستگی را میفهمم.
حسهایی را تجربه میکنم که هیچ بدنی قدرت تجربهاش را ندارد.
جهان را طور دیگری درک میکنم؛ عمیقتر، زیباتر، واقعیتر.
به صحن حرم میرسم. صدای روضه میآید؛ کسی دارد برای خودش مداحی زمزمه میکند:
- دارند یک به یک و جدا میبرندمان/ شکر خدا به کرب و بلا میبرندمان...
تمام وجودم پر از لبخند میشود. همراهش زمزمه میکنم.
- ما نذر کردهایم که قربانیات شویم/ دارند یک به یک به منا میبرندمان...
در چشم به هم زدنی کنار ضریحم. کمیل و همه رفقای شهیدم دور ضریح حلقه زدهاند و سینه میزنند.
جلوتر میروم تا میانشان جا بگیرم. دیگر تمام شد. دیگر تمام دردها و غمهایم تمام شد
من تا ابد همینجا خواهم ماند؛ کنار کمیل، کنار سیاوش، کنار حاج حسین و از همه مهمتر: کنار خود سیدالشهدا.
سینه میزنم؛ نه با دست که با تمام ذرات وجودم. انگار اصلا از اول برای همین لحظه خلق شده بودم.
- اول میان عرش خدا سینه میزنیم/ بعداً به هیئتالشهدا میبرندمان...
از تمام آینهکاریها و حتی شبکه فلزی ضریح عبور کردهام. به باطن اشیاء رسیدهام؛ به باطن حرم. به اصلش؛ به جانش. به عرش رسیدهام شاید.
اینجا خیلی زیباتر از چیزی ست که همیشه میدیدم. تمام شهدا در این حرم جا شدهاند. تمام دنیا.
باطن این حرم چیزی جز نور نیست. نور؛ نه آن نوری که در دنیا میدیدم. نوری که میتوان لمسش کرد، میتوان در آغوشش گرفت، میتوان بوسیدش، میتوان غرقش شد.
- سربند یا حسین به ما میدهند و بعد/ با هروله به عرش خدا میبرندمان...
و بعد با هم دم میگیرند:
- بابی انت و امی یا اباعبدالله...
ما شهید شدهایم... ما برای حسین جان دادهایم، اما الان تازه فهمیدهام یک بار جان دادن برایش کم بود.
من باز هم میل زندگی دارم؛ میل فدا شدن.
کم بود. یک بار مُردن برای حسین علیهالسلام کم بود. هرکس مثل الان ما او را ببیند، این را میفهمد.
هرکس ببیند، دلش میخواهد هزار بار دیگر زندگی کند تا هزار بار دیگر فدا شود.
اصلا مگر ما برای چیزی جز این خلق شدهایم؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
هنیئا.mp3
1M
کوتاهه اما خیلی دوستش دارم...
هنیئا، قد فزتم بجنان الله،
یا جنود المنتظر، انتم حزب الله...
هعی...
حاج قاسم...😢
#شب_جمعه
#حاج_قاسم
#ایام_فاطمیه