eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
542 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
💠 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم 💠 💞 #زیارت‌نامه #حضرت_زهرا سلام‌الله‌علیها💞 يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ
💠 💠 💞 سلام‌الله‌علیها💞 يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللّٰهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صابِرَةً، وَزَعَمْنا أَنَّا لَكِ أَوْلِياءٌ وَ مُصَدِّقُونَ وَصابِرُونَ لِكُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوكِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَأَتىٰ بِهِ وَصِيُّهُ، فَإِنّا نَسْأَلُكِ إِنْ كُنَّا صَدَّقْناكِ إِلّا أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِيقِنَا لَهُما لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنا بِوِلايَتِكِ. السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللّٰهِ،السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِياءِ اللّٰهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللّٰهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللّٰهِ؛ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الصِّدِّيقَةُ الشَّهِيدَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفاضِلَةُ الزَّكِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْراءُ الْإِنْسِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا التَّقِيَّةُ النَّقِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُحَدَّثَةُ الْعَلِيمَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ يا فاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكِ وَعَلَىٰ رُوحِكِ وَبَدَنِكِ؛ أَشْهَدُ أَنَّكِ مَضَيْتِ عَلَىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكِ، وَأَنَّ مَنْ سَرَّكِ فَقَدْ سَرَّ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ جَفَاكِ فَقَدْ جَفَا رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ آذاكِ فَقَدْ آذىٰ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ وَصَلَكِ فَقَدْ وَصَلَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَمَنْ قَطَعَكِ فَقَدْ قَطَعَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ لِأَنَّكِ بِضْعَةٌ مِنْهُ وَرُوحُهُ الَّذِي بَيْنَ جَنْبَيْهِ ، أُشْهِدُ اللّٰهَ وَرُسُلَهُ وَمَلائِكَتَهُ أَنِّي راضٍ عَمَّنْ رَضِيتِ عَنْهُ، ساخِطٌ عَلَىٰ مَنْ سَخِطْتِ عَلَيْهِ، مَتَبَرِّئٌ مِمَّنْ تَبَرَّأْتِ مِنْهُ، مُوَالٍ لِمَنْ وَالَيْتِ، مُعادٍ لِمَنْ عادَيْتِ، مُبْغِضٌ لِمَنْ أَبْغَضْتِ، مُحِبٌّ لِمَنْ أَحْبَبْتِ، وَكَفَىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً وَ حَسِيباً وَ جازِياً وَ مُثِيباً. 🌱به نیابت از: شهید حاج قاسم سلیمانی شهید مهدی مقدس شهید رقیه محمودی شهید جهاد مغنیه http://eitaa.com/istadegi
📚 کتاب 📘 ✍️ راست و درست زندگی کردن، قاعده‌های خوش‌بختی را در زندگی کسی دیدن، چند روزی، چند ساعتی، لحظاتی با یک عزیز بی‌همتا گذراندن، در خانه‌ی او تکیه به دیوارش دادن و چشم دنبالش داشتن، فکر و ذهن را میزبان صحبت‌هایش کردن، دل را در کنارش بزرگ کردن... تا بی‌نهایت... این‌ها یک آرزوست... این کتاب لذت این آرزو را اندکی به جان می‌نشاند... اندازه‌ی قطره‌ای... مهمان خانه‌ی مادر عالم شدن خوش‌آمد دارد... خوش آمدید... https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 225 مرصاد نگاهی به رد تیرها روی کاغذ مقوایی می‌اندازد و سرش را تکان می‌دهد: - بابا ای‌ول، خیلی متمرکز زدی. یکم نگرانیم کم شد. - بابتِ؟ - دو هفته دیگه باید برگردی سوریه؛ برای عملیات بهت نیاز دارن. هرچند حاج رسول خیلی موافق نبود. می‌گفت خطرناکه. ولی دیگه چاره چیه؟ بال در می‌آورم. از ذوق، دستم را دور سر مرصاد می‌اندازم و می‌بوسم. درحالی که تلاش می‌کند سرش را از میان بازوی من آزاد کند، غر می‌زند: - بجای این کارا برو یکم به خانواده‌ت برس. مثل فنر از جا بلند می‌شوم و عقب‌عقب به سمت در می‌روم: - دمت گرم. دمت گرم! سرخوشانه داخل ماشین می‌نشینم. قصد داشتم بروم باشگاه برای تمرین رزمی؛ اما باید بیشتر کنار خانواده باشم. معلوم نیست کی از سوریه برگردم و اصلا برگردم یا نه؟ - تکلیف خانم رحیمی چیه؟ هنوز نمی‌دونی چندچندی؟ کمیل این را می‌گوید و شیشه را پایین می‌دهد. آخ! داشت یادم می‌رفت؛ این یادم آورد. استارت می‌زنم و چند لحظه فکر می‌کنم؛ هنوز نمی‌دانم. - خدا بگم چکارت کنه کمیل، الان وقتش بود بزنی توی برجکم؟ - تکلیفت رو روشن کن. یا می‌خوای یا نمی‌خوای. خب چه اشکال داره دوباره ازدواج کنی؟ راه می‌افتم: - هیچ اشکالی نداره، ولی برای کسی که دائم توی ماموریت نباشه. بعد هم... درد باعث می‌شود کلامم را قطع کنم. کاش مسکن را می‌خوردم. صورتم در هم می‌رود. به عادت همیشه‌ام، نیم‌نگاهی به آینه‌بغل می‌اندازم. یک موتورسوار پشت سرم و میان بقیه ماشین‌ها حرکت می‌کند. کمیل مصرانه می‌پرسد: - بعدم چی؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 226 نفسی تازه می‌کنم: - نمی‌دونم کمیل. من هنوز مطهره رو دوست دارم. فکر می‌کردم دارم فراموشش می‌کنم، ولی نشد. - خیلی خوش‌اشتهایی تو! دوتادوتا می‌خوای؟ - زهر مار. می‌خندد: - دروغ می‌گم؟ پشت چراغ قرمز می‌ایستم و دوباره به آینه جلوی شیشه چشم می‌دوزم. موتورسوار ایستاده پشت سرم. چهره‌اش زیر کلاه‌کاسکت پنهان است. چشمی می‌توانم حدس بزنم حداقل پنج موتورسوار دیگر در این چهارراه و پشت این چراغ قرمز ایستاده‌اند؛ پس چیز عجیبی نیست. فکری در ذهنم جرقه می‌زند. آدرس خانه خانم رحیمی چه بود؟ کم و بیش یادم هست. چراغ سبز می‌شود. به خودم که می‌آیم، راه کج کرده‌ام سمت خانه‌شان. کمیل می‌گوید: - آخ آخ آخ... دوباره تو فیلت یاد هندستون کرد؟ - چرت نگو لطفا. کمیل اما بی‌خیال نمی‌شود؛ تازه یک سوژه جذاب و جدید برای خندیدن پیدا کرده است که نمی‌خواهد از دستش بدهد. دوباره تصویر موتورسوار را در آینه می‌بینم. پشت سر من در یک خیابان می‌پیچد. همان موتورسواری ست که اول دیده بودم. بدون توجه به خنده‌ها و مزه‌پرانی‌های کمیل، می‌گویم: - این موتوریه رو می‌بینی کمیل؟ کمیل خنده‌اش را جمع می‌کند: - چی؟ آره. دنبالته. - مطمئنی؟ - می‌تونی امتحان کنی! 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام نخوندم متاسفانه
سلام خیلی ممنونم از لطف شما. بنده هم رضایت ندارم؛ همیشه جا برای بهتر شدن هست. بازم ممنون.
💠 💠 💞 سلام‌الله‌علیها💞 يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللّٰهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صابِرَةً، وَزَعَمْنا أَنَّا لَكِ أَوْلِياءٌ وَ مُصَدِّقُونَ وَصابِرُونَ لِكُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوكِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَأَتىٰ بِهِ وَصِيُّهُ، فَإِنّا نَسْأَلُكِ إِنْ كُنَّا صَدَّقْناكِ إِلّا أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِيقِنَا لَهُما لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنا بِوِلايَتِكِ. السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللّٰهِ،السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِياءِ اللّٰهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللّٰهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللّٰهِ؛ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الصِّدِّيقَةُ الشَّهِيدَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفاضِلَةُ الزَّكِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْراءُ الْإِنْسِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا التَّقِيَّةُ النَّقِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُحَدَّثَةُ الْعَلِيمَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ يا فاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكِ وَعَلَىٰ رُوحِكِ وَبَدَنِكِ؛ أَشْهَدُ أَنَّكِ مَضَيْتِ عَلَىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكِ، وَأَنَّ مَنْ سَرَّكِ فَقَدْ سَرَّ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ جَفَاكِ فَقَدْ جَفَا رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ آذاكِ فَقَدْ آذىٰ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ وَصَلَكِ فَقَدْ وَصَلَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَمَنْ قَطَعَكِ فَقَدْ قَطَعَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ لِأَنَّكِ بِضْعَةٌ مِنْهُ وَرُوحُهُ الَّذِي بَيْنَ جَنْبَيْهِ ، أُشْهِدُ اللّٰهَ وَرُسُلَهُ وَمَلائِكَتَهُ أَنِّي راضٍ عَمَّنْ رَضِيتِ عَنْهُ، ساخِطٌ عَلَىٰ مَنْ سَخِطْتِ عَلَيْهِ، مَتَبَرِّئٌ مِمَّنْ تَبَرَّأْتِ مِنْهُ، مُوَالٍ لِمَنْ وَالَيْتِ، مُعادٍ لِمَنْ عادَيْتِ، مُبْغِضٌ لِمَنْ أَبْغَضْتِ، مُحِبٌّ لِمَنْ أَحْبَبْتِ، وَكَفَىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً وَ حَسِيباً وَ جازِياً وَ مُثِيباً. 🌱به نیابت از: شهید حاج قاسم سلیمانی شهید عصمت پورانوری شهید حسن طهرانی‌مقدم شهید منصور ستاری http://eitaa.com/istadegi
بسم رب الشهداء 🔸 🔸 🌷 🌷 (خواهر شهید علی پورانوری) https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
بسم رب الشهداء 🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 #شهید_عصمت_پورانوری 🌷 (خواهر شهید علی پورانوری) #حضرت_زهرا #ای
بسم رب الشهداء 🔸 🔸 🌷 🌷 (خواهر شهید علی پورانوری) 🔸تولد: ۱۳۴۱، دزفول، خوزستان 🔸شهادت: ۱۹ آذرماه ۱۳۶۰، دزفول، خوزستان تنها دانش‌آموز مدرسه بود که قبل از انقلاب با شجاعت روسری سرش کرد. وقتی اعضای خانواده‌اش مسافرت می‌رفتند از آن‌ها می‌خواست که سوغات برایش کتاب‌های دینی بیاورند. یکی از سوغاتی‌های شیراز کتاب اصول کافی بود. عصمت ارزش این کتاب را خوب می‌دانست. آن زمان کلاس‌های آموزش عربی و تفسیر قرآن کم بود یا در دسترس همه نبود. عصمت برای اینکه بتواند در این زمینه هم مهارت لازم را به دست بیاورد، همراه با دوستش ساعت‌هایی از روز را به خواندن کتاب عربی آسان تخصص داده بود تا به واسطه شناخت قواعد عربی و مفاهیم فارسی لغات بتواند به خوبی قرآن را معنا و تفسیر کند و خانواده‌اش به صورت عملی آنچه از قرآن و کتب دینی آموخته بود را می‌دیدند. عصمت وقت شستن ظرف‌ها این آیه را می‌خواند: «مِنَ المُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ فَمِنهُم مَن قَضى نَحبَهُ وَمِنهُم مَن یَنتَظِرُ وَما بَدَّلوا تَبدیلًا». یکی دیگر از دعاهایی که همواره عصمت می‌خواند، این بود: «یَا دَائِمَ الْفَضْلِ عَلَى الْبَرِیَّةِ یَا بَاسِطَ الْیَدَیْنِ بِالْعَطِیَّةِ یَا صَاحِبَ الْمَوَاهِبِ السَّنِیَّةِ.» عصمت برای تدریس در آموزش و پرورش پذیرفته شد، اما خودش برای تدریس در نهضت سوادآموزی اقدام کرد و گفت معلم آموزش و پرورش زیاد است؛ من برای تدریس به روستا‌ها می‌روم. در اوایل تشکیل نهضت سوادآموزی در دزفول، در تمامی جلسات عقیدتی- سیاسی که از طرف نهضت تشکیل‌شده بود، شرکت داشت و در ارزیابی پایانی این جلسات، به عنوان یکی از خواهران نمونه در اجرای تکالیف محوله و درک مفاهیم تدریس شده انتخاب شد. او علاقه زیادی به اجرای فرمان امام در امر مقدس سوادآموزی داشت. در ادامه فعالیت‌هایش، همراه بچه‌های جهاد سازندگی به روستا‌ها می‌رفت و در امور جهادی هم سهیم بود. حتی فصل درو کردن گندم هم به روستا‌ها می‌رفت تا کشاورزان را در برداشت محصولاتشان کمک کند. سبک ازدواج و زندگی عصمت نمونه‌ای کامل از سبک زندگی دینی است. در کمال قناعت و مهریه‌ی یک جلد کلام الله مجید با پاسداری که دائم در جبهه حضور داشت پیوند آسمانی بست. لباس عروسی‌اش مانتو و شلوار بود و یک چادر گلدار. شلواری را که همیشه استفاده می‌کرد شست و اتو کرد و همان را پوشید. به مادرم گفته بود من لباس‌های مجلسی بیرون را نمی‌خواهم. همین لباس ساده را برای روز عروسی‌ام می‌پوشم. برای عروسی‌اش آرایشگاه هم نرفت. او به ظاهر توجه نمی‌کرد. همه حواسش به عرفان و اعتقادات طرف مقابلش بود. حتی شب عروسی‌اش همراه همسرش رفت و در مراسم دعای کمیل شرکت کرد. وقتی می‌خواستند چادر عروسی‌اش را برش بزنند، عصمت زیر لب چیزی می‌گوید، مادر می‌پرسد: با خودت چه می‌گویی؟ عصمت در پاسخش می‌گوید: به خدا می‌گویم، خدایا من لیاقت دارم زیر این چادر شهید شوم یا نه؟! عصمت در بسیج مستضعفین نیز حضور داشت و مسئولیت یکی از پایگاه‌های شهر را به عهده گرفت. او در این مسیر برای دفاع در برابر پیشروی دشمن به آموزش نظامی زنان شهرش پرداخت. او حتی گوی سبقت را از هم سن و سالانش ربود تا جایی که به امدادرسانی خواهران گرفتار در زیر آوار حملات موشکی شتافت و پس از آن تا ساعت‌ها به غسل و تکفین خواهران شهیدش مشغول شد. هر گاه از او می‌پرسیدند چرا بی هیچ دلهره‌ای در اینجا حضور داری؟ او با آرامشی خاص جواب می‌داد: نباید اجازه دهیم پیکر مطهر خواهرانمان بر زمین بماند. شب‌ها با حجاب کامل می‌خوابید. وقتی از او سوال می‌کردند چرا اینگونه می‌خوابی؟ جواب می‌داد: اگر خانه‌مان بر اثر حمله موشکی مورد اصابت قرار گرفت نمی‌خواهم موقع بیرون کشیدن جسم بی جانم از زیر آوار چشم نامحرمی بر من بیفتد. شصت و شش روز از ازدواجش نگذشته بود که همراه جاری و مادرشوهرش در مراسم بزرگداشت شهدای عملیات بستان شرکت کرد. درست در لحظاتی که جمعیت مردم بر روی پل قدیم دزفول رسیدند، هواپیما‌های دشمن پل را بمباران می‌کنند. ترکش به پهلو و چند قسمت دیگر بدن عصمت اصابت می‌کند. عصمت تکبیرگویان در حالی که در چادر خویش پیچیده بود مظلومانه به شهادت رسید. جاری‌اش (شهید مرضیه بلوایه که او هم نوعروس بود) و مادرشوهرش (شهید فاطمه صدف‌ساز) نیز در آن حادثه به شهادت رسیدند. کتاب «عصمت»، زندگی‌نامه این بانوی شهید است که به دست خانم سیده رقیه آذرنگ نوشته شده و توسط بنیاد حفظ و نشر آثار و ارزش‌های دفاع مقدس به چاپ رسیده است. https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 227 باید مطمئن شوم این موتورسوار من را تعقیب می‌کند یا اتفاقی مسیرش با من یکی شده. با این که به نزدیک خانه خانم رحیمی رسیده‌ام، فرمان را می‌چرخانم و در اولین تقاطع دور می‌زنم. یک نگاهم به آینه است و یک نگاهم به روبه‌رو. با چند ثانیه تاخیر، موتورسوار را می‌بینم که در همان تقاطع می‌پیچد. کمیل می‌گوید: - چرا دور زدی؟ خونه یار همون سمت بودا! - مزه نریز کمیل! گرما، درد و شوخی‌های مسخره کمیل به اضافه نگرانی بابت آن موتورسوار، دست به دست هم داده تا من را برسانند به مرز انفجار. کمیل هم این را می‌فهمد که جدی می‌شود: - باشه بابا. ده دقیقه‌ای در خیابان‌ها رانندگی می‌کنم؛ بی‌هدف. موتورسوار هم همچنان دنبالم می‌آید. سعی می‌کند فاصله‌اش را حفظ کند؛ اما باز هم می‌بینمش. چراغ بنزین ماشین روشن شده است. فکری به ذهنم می‌رسد. کنار خیابان می‌ایستم و از یک سوپرمارکت، آب معدنی و کمی خوراکی می‌خرم. سوار ماشین می‌شوم و جی‌پی‌اس موبایلم را باز می‌کنم. روی نقشه، دنبال نزدیک‌ترین پمپ بنزینِ حاشیه شهر می‌گردم. به سمت پمپ بنزین رانندگی می‌کنم و موتورسوار هم همچنان پشت سرم می‌آید. کمیل کمی به عقب می‌چرخد: - این یاور یا خیلی خنگه، یا تو رو خر فرض کرده! زیر لب می‌گویم: - شایدم هردوش! به پمپ بنزین که می‌رسیم، اول باک ماشین را پر می‌کنم و بعد می‌روم به سمت سرویس بهداشتی. هوا گرم و سنگین است و صدای بلندِ هواکش، سرم را پر کرده است. همه دستشویی‌ها خالی‌اند. پشت دیواره دستشویی اول کمین می‌گیرم. مسلح نیستم؛ اما اگر غافل‌گیرش کنم، می‌توان حریفش شد. فقط امیدوارم همان‌طوری که من فکر می‌کنم رفتار کند. به سختی صدای نفس‌زدنم را کنترل می‌کنم. زخمم می‌سوزد. دروغ چرا؟ کمی نگرانم. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 228 به ساعت مچی‌ام نگاه می‌کنم. عقربه‌هایش کندتر از همیشه حرکت می‌کنند. پنج دقیقه به اندازه پنج ساعت کش می‌آید؛ اما بالاخره صدای پایش را می‌شنوم. آرام و محطاط قدم برمی‌دارد. جوان ریزجثه و ریزنقشی ست با قد متوسط. پیراهن خاکی‌رنگش به تنش زار می‌زند. چند قدم که جلوتر می‌آید، دست می‌اندازم و گردنش را می‌گیرم؛ انقدر محکم که تعادلش بهم بخورد. تمام وزنش روی من می‌افتد؛ اما چون جثه کوچکی دارد، به راحتی کنترلش می‌کنم. همان‌طور که احتمال می‌دادم، مسلح است. اسلحه‌اش را از پشت کمرش بیرون می‌کشم و قرار می‌دهم روی سرش. غافل‌گیر شده و به طور ناشیانه‌ای تلاش می‌کند دستان من را از دور گردنش باز کند. هلش می‌دهم داخل یکی از دستشویی‌ها و داد می‌زنم: - دستاتو بذار رو سرت! اطاعت می‌کند. اسلحه را زیر گلویش می‌گذارم. انقدر تند نفس می‌زنم که تمام دنده‌هایم درد گرفته است. با این وجود می‌گویم: - تو کی هستی؟ چرا دنبالم بودی؟ - م... من... نمی... دو... بلندتر داد می‌زنم: پرسیدم چرا دنبالم بودی؟ ترسیده. موهای سیاه و لَختش ریخته روی پیشانی‌اش و دانه‌های درشت عرق، میان ته‌ریش کم‌پشتش برق می‌زنند. بریده‌بریده می‌گوید: - آ... آقا... م... من... دنبال... ش... شما... ن... نبودم... گردنش را بیشتر فشار می‌دهم: - چرت نگو! منو خر فرض کردی؟ حواسم بهت بود، مسلح هم که بودی! بیشتر می‌ترسد و وا می‌رود. فهمیده که دروغ گفتن فایده ندارد. تکانی به اسلحه زیر گلویش می‌دهم: - منو می‌شناسی نه؟ سرش را کمی بالا و پایین می‌کند که یعنی بله. می‌گویم: - پس می‌دونی با کسی که تعقیبم کنه شوخی ندارم. خیلی راحت می‌کشمت و جنازه‌ت رو میندازم همین‌جا، اسلحه خوشگلت هم مال من می‌شه! پس جوابم رو بده! 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi