🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 224
***
-تق! تق! تق! تق! تق! تق!
اسلحه را پایین میآورم و نفس حبس شدهام را آزاد میکنم.
دیگر به درد قفسه سینهام عادت کردهام.
نگاهی به سیبل تیراندازیام میکنم و جای تیرها. بهتر از قبل شدهام.
اولین باری که بعد از ترخیص از بیمارستان تیراندازی کردم، دستانم هنگام شلیک از شدت درد میلرزیدند.
با این وجود مصمم هستم که آمادگی بدنیام کم نشود.
الان دوباره توانستهام لرزش دستانم را تحت کنترل بگیرم و متمرکزتر تیراندازی کنم.
محافظ گوش را از روی سرم برمیدارم و به سمت صندلیهای سالن میروم.
نفسم دوباره به شماره افتاده است. دستم را روی سینه میگذارم و پانسمانهایم را از روی پیراهن لمس میکنم.
میسوزد و تیر میکشد؛ اما تمام تلاشم را میکنم تا کسی درد را از چهرهام نخواند.
نمیخواهم به دست کسی بهانه بدهم که خانهنشینم کنند.
مینشینم روی صندلیها و دست را میبرم داخل جیبم تا قرص مسکن را دربیاورم.
- عباس! حالت خوبه؟
صدای مرصاد است که لبخندزنان به سمت صندلیها میآید.
سریع قرص را رها میکنم، دستم را از جیب بیرون میکشم و میگویم:
- آره. چه عجب از اینورا!
- مطمئنی خوبی؟ رنگت پریده! عرق کردی!
- خوبم دیگه.
مرصاد کنارم مینشیند:
- خب برادر من! سالی به دوازدهماه به ماها مرخصی نمیدن، حالا که شانست گفته و بهت دادن هم تو نمیگیری؟ عقلت کمه تو؟ با این زخمی که داری برای من بلند شدی اومدی تیراندازی؟
چند جرعه از آب معدنیام مینوشم و دور لبم را با پشت دست پاک میکنم:
- بابا به خدا من چیزیم نیست. دیگه خوب شدم.
مرصاد در جوابم میخندد که یعنی: آره جون خودت!
- اینجوری نگاه نکن! میبینی که تیراندازیم بهتر شده!
مرصاد نگاهی به رد تیرها روی کاغذ مقوایی میاندازد و سرش را تکان میدهد:
- بابا ایول، خیلی متمرکز زدی. یکم نگرانیم کم شد.
- بابتِ؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
سلام
بنده فقط یکی از آثار ایشون رو خوندم که خوب بود. از یکی از دوستانم پرسیدم و ایشون هم گفتند که خیلی خوبه و اثر خوبی روی بچهها داره.
#پاسخگویی_فرات
سلام
تا جایی که یادمه توی کانال چنین مطالبی قرار ندادم.
شاید توی رمان به این مسائل اشاره کرده باشم
#پاسخگویی_فرات
سلام
معمولاً چندبار از روی مطالب میخونم تا بفهممشون و کلیدواژهها رو حفظ میکنم. بعد سعی میکنم ارتباط مطالبی که یاد گرفتم رو با مطالبی که قبلا فهمیدم پیدا کنم. اینطوری برای همیشه توی ذهنم میمونه.
اگه مطلبی برام جالب باشه، اون رو برای اعضای خانواده هم تعریف میکنم و روش حرف میزنیم. اینطوری بیشتر توی ذهنم جا میافته.
البته، زمانی که دانشآموز بودم، علاوه بر اینها، مطالب درسی رو خط به خط و کلمه به کلمه حفظ میکردم.
#پاسخگویی_فرات
مهشکن🇵🇸
💠 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم 💠 💞 #زیارتنامه #حضرت_زهرا سلاماللهعلیها💞 يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ
💠 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم 💠
💞 #زیارتنامه #حضرت_زهرا سلاماللهعلیها💞
يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللّٰهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صابِرَةً، وَزَعَمْنا أَنَّا لَكِ أَوْلِياءٌ وَ مُصَدِّقُونَ وَصابِرُونَ لِكُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوكِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَأَتىٰ بِهِ وَصِيُّهُ، فَإِنّا نَسْأَلُكِ إِنْ كُنَّا صَدَّقْناكِ إِلّا أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِيقِنَا لَهُما لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنا بِوِلايَتِكِ.
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللّٰهِ،السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِياءِ اللّٰهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللّٰهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللّٰهِ؛
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الصِّدِّيقَةُ الشَّهِيدَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفاضِلَةُ الزَّكِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْراءُ الْإِنْسِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا التَّقِيَّةُ النَّقِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُحَدَّثَةُ الْعَلِيمَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ يا فاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكِ وَعَلَىٰ رُوحِكِ وَبَدَنِكِ؛
أَشْهَدُ أَنَّكِ مَضَيْتِ عَلَىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكِ، وَأَنَّ مَنْ سَرَّكِ فَقَدْ سَرَّ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ جَفَاكِ فَقَدْ جَفَا رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ آذاكِ فَقَدْ آذىٰ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ وَصَلَكِ فَقَدْ وَصَلَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَمَنْ قَطَعَكِ فَقَدْ قَطَعَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ لِأَنَّكِ بِضْعَةٌ مِنْهُ وَرُوحُهُ الَّذِي بَيْنَ جَنْبَيْهِ ، أُشْهِدُ اللّٰهَ وَرُسُلَهُ وَمَلائِكَتَهُ أَنِّي راضٍ عَمَّنْ رَضِيتِ عَنْهُ، ساخِطٌ عَلَىٰ مَنْ سَخِطْتِ عَلَيْهِ، مَتَبَرِّئٌ مِمَّنْ تَبَرَّأْتِ مِنْهُ، مُوَالٍ لِمَنْ وَالَيْتِ، مُعادٍ لِمَنْ عادَيْتِ، مُبْغِضٌ لِمَنْ أَبْغَضْتِ، مُحِبٌّ لِمَنْ أَحْبَبْتِ، وَكَفَىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً وَ حَسِيباً وَ جازِياً وَ مُثِيباً.
🌱به نیابت از:
شهید حاج قاسم سلیمانی
شهید مهدی مقدس
شهید رقیه محمودی
شهید جهاد مغنیه
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#حاج_قاسم
#روایت_عشق
http://eitaa.com/istadegi
#معرفی_کتاب 📚
کتاب #مادر 📘
✍️ #نرجس_شکوریان_فرد
#نشر_عهدمانا
راست و درست زندگی کردن،
قاعدههای خوشبختی را در زندگی کسی دیدن،
چند روزی، چند ساعتی، لحظاتی با یک عزیز بیهمتا گذراندن،
در خانهی او تکیه به دیوارش دادن و چشم دنبالش داشتن،
فکر و ذهن را میزبان صحبتهایش کردن،
دل را در کنارش بزرگ کردن... تا بینهایت...
اینها یک آرزوست...
این کتاب لذت این آرزو را اندکی به جان مینشاند... اندازهی قطرهای...
مهمان خانهی مادر عالم شدن خوشآمد دارد...
خوش آمدید...
#حضرت_زهرا
#فاطمیه
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 225
مرصاد نگاهی به رد تیرها روی کاغذ مقوایی میاندازد و سرش را تکان میدهد:
- بابا ایول، خیلی متمرکز زدی. یکم نگرانیم کم شد.
- بابتِ؟
- دو هفته دیگه باید برگردی سوریه؛ برای عملیات بهت نیاز دارن. هرچند حاج رسول خیلی موافق نبود. میگفت خطرناکه. ولی دیگه چاره چیه؟
بال در میآورم. از ذوق، دستم را دور سر مرصاد میاندازم و میبوسم.
درحالی که تلاش میکند سرش را از میان بازوی من آزاد کند، غر میزند:
- بجای این کارا برو یکم به خانوادهت برس.
مثل فنر از جا بلند میشوم و عقبعقب به سمت در میروم:
- دمت گرم. دمت گرم!
سرخوشانه داخل ماشین مینشینم.
قصد داشتم بروم باشگاه برای تمرین رزمی؛ اما باید بیشتر کنار خانواده باشم.
معلوم نیست کی از سوریه برگردم و اصلا برگردم یا نه؟
- تکلیف خانم رحیمی چیه؟ هنوز نمیدونی چندچندی؟
کمیل این را میگوید و شیشه را پایین میدهد.
آخ! داشت یادم میرفت؛ این یادم آورد. استارت میزنم و چند لحظه فکر میکنم؛ هنوز نمیدانم.
- خدا بگم چکارت کنه کمیل، الان وقتش بود بزنی توی برجکم؟
- تکلیفت رو روشن کن. یا میخوای یا نمیخوای. خب چه اشکال داره دوباره ازدواج کنی؟
راه میافتم:
- هیچ اشکالی نداره، ولی برای کسی که دائم توی ماموریت نباشه. بعد هم...
درد باعث میشود کلامم را قطع کنم. کاش مسکن را میخوردم.
صورتم در هم میرود. به عادت همیشهام، نیمنگاهی به آینهبغل میاندازم.
یک موتورسوار پشت سرم و میان بقیه ماشینها حرکت میکند.
کمیل مصرانه میپرسد:
- بعدم چی؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 226
نفسی تازه میکنم:
- نمیدونم کمیل. من هنوز مطهره رو دوست دارم. فکر میکردم دارم فراموشش میکنم، ولی نشد.
- خیلی خوشاشتهایی تو! دوتادوتا میخوای؟
- زهر مار.
میخندد:
- دروغ میگم؟
پشت چراغ قرمز میایستم و دوباره به آینه جلوی شیشه چشم میدوزم.
موتورسوار ایستاده پشت سرم. چهرهاش زیر کلاهکاسکت پنهان است.
چشمی میتوانم حدس بزنم حداقل پنج موتورسوار دیگر در این چهارراه و پشت این چراغ قرمز ایستادهاند؛ پس چیز عجیبی نیست.
فکری در ذهنم جرقه میزند. آدرس خانه خانم رحیمی چه بود؟
کم و بیش یادم هست. چراغ سبز میشود.
به خودم که میآیم، راه کج کردهام سمت خانهشان.
کمیل میگوید:
- آخ آخ آخ... دوباره تو فیلت یاد هندستون کرد؟
- چرت نگو لطفا.
کمیل اما بیخیال نمیشود؛ تازه یک سوژه جذاب و جدید برای خندیدن پیدا کرده است که نمیخواهد از دستش بدهد.
دوباره تصویر موتورسوار را در آینه میبینم. پشت سر من در یک خیابان میپیچد.
همان موتورسواری ست که اول دیده بودم.
بدون توجه به خندهها و مزهپرانیهای کمیل، میگویم:
- این موتوریه رو میبینی کمیل؟
کمیل خندهاش را جمع میکند:
- چی؟ آره. دنبالته.
- مطمئنی؟
- میتونی امتحان کنی!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
سلام
خیلی ممنونم از لطف شما.
بنده هم رضایت ندارم؛ همیشه جا برای بهتر شدن هست.
بازم ممنون.
#پاسخگویی_فرات
💠 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم 💠
💞 #زیارتنامه #حضرت_زهرا سلاماللهعلیها💞
يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللّٰهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صابِرَةً، وَزَعَمْنا أَنَّا لَكِ أَوْلِياءٌ وَ مُصَدِّقُونَ وَصابِرُونَ لِكُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوكِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَأَتىٰ بِهِ وَصِيُّهُ، فَإِنّا نَسْأَلُكِ إِنْ كُنَّا صَدَّقْناكِ إِلّا أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِيقِنَا لَهُما لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنا بِوِلايَتِكِ.
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللّٰهِ،السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِياءِ اللّٰهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللّٰهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللّٰهِ؛
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الصِّدِّيقَةُ الشَّهِيدَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفاضِلَةُ الزَّكِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْراءُ الْإِنْسِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا التَّقِيَّةُ النَّقِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُحَدَّثَةُ الْعَلِيمَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ يا فاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكِ وَعَلَىٰ رُوحِكِ وَبَدَنِكِ؛
أَشْهَدُ أَنَّكِ مَضَيْتِ عَلَىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكِ، وَأَنَّ مَنْ سَرَّكِ فَقَدْ سَرَّ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ جَفَاكِ فَقَدْ جَفَا رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ آذاكِ فَقَدْ آذىٰ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ وَصَلَكِ فَقَدْ وَصَلَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَمَنْ قَطَعَكِ فَقَدْ قَطَعَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ لِأَنَّكِ بِضْعَةٌ مِنْهُ وَرُوحُهُ الَّذِي بَيْنَ جَنْبَيْهِ ، أُشْهِدُ اللّٰهَ وَرُسُلَهُ وَمَلائِكَتَهُ أَنِّي راضٍ عَمَّنْ رَضِيتِ عَنْهُ، ساخِطٌ عَلَىٰ مَنْ سَخِطْتِ عَلَيْهِ، مَتَبَرِّئٌ مِمَّنْ تَبَرَّأْتِ مِنْهُ، مُوَالٍ لِمَنْ وَالَيْتِ، مُعادٍ لِمَنْ عادَيْتِ، مُبْغِضٌ لِمَنْ أَبْغَضْتِ، مُحِبٌّ لِمَنْ أَحْبَبْتِ، وَكَفَىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً وَ حَسِيباً وَ جازِياً وَ مُثِيباً.
🌱به نیابت از:
شهید حاج قاسم سلیمانی
شهید عصمت پورانوری
شهید حسن طهرانیمقدم
شهید منصور ستاری
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#حاج_قاسم
#روایت_عشق
http://eitaa.com/istadegi
بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_عصمت_پورانوری 🌷
(خواهر شهید علی پورانوری)
#حضرت_زهرا
#ایام_فاطمیه
#فاطمیه
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
بسم رب الشهداء 🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 #شهید_عصمت_پورانوری 🌷 (خواهر شهید علی پورانوری) #حضرت_زهرا #ای
بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_عصمت_پورانوری 🌷
(خواهر شهید علی پورانوری)
🔸تولد: ۱۳۴۱، دزفول، خوزستان
🔸شهادت: ۱۹ آذرماه ۱۳۶۰، دزفول، خوزستان
تنها دانشآموز مدرسه بود که قبل از انقلاب با شجاعت روسری سرش کرد. وقتی اعضای خانوادهاش مسافرت میرفتند از آنها میخواست که سوغات برایش کتابهای دینی بیاورند. یکی از سوغاتیهای شیراز کتاب اصول کافی بود. عصمت ارزش این کتاب را خوب میدانست.
آن زمان کلاسهای آموزش عربی و تفسیر قرآن کم بود یا در دسترس همه نبود. عصمت برای اینکه بتواند در این زمینه هم مهارت لازم را به دست بیاورد، همراه با دوستش ساعتهایی از روز را به خواندن کتاب عربی آسان تخصص داده بود تا به واسطه شناخت قواعد عربی و مفاهیم فارسی لغات بتواند به خوبی قرآن را معنا و تفسیر کند و خانوادهاش به صورت عملی آنچه از قرآن و کتب دینی آموخته بود را میدیدند.
عصمت وقت شستن ظرفها این آیه را میخواند: «مِنَ المُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ فَمِنهُم مَن قَضى نَحبَهُ وَمِنهُم مَن یَنتَظِرُ وَما بَدَّلوا تَبدیلًا». یکی دیگر از دعاهایی که همواره عصمت میخواند، این بود: «یَا دَائِمَ الْفَضْلِ عَلَى الْبَرِیَّةِ یَا بَاسِطَ الْیَدَیْنِ بِالْعَطِیَّةِ یَا صَاحِبَ الْمَوَاهِبِ السَّنِیَّةِ.»
عصمت برای تدریس در آموزش و پرورش پذیرفته شد، اما خودش برای تدریس در نهضت سوادآموزی اقدام کرد و گفت معلم آموزش و پرورش زیاد است؛ من برای تدریس به روستاها میروم. در اوایل تشکیل نهضت سوادآموزی در دزفول، در تمامی جلسات عقیدتی- سیاسی که از طرف نهضت تشکیلشده بود، شرکت داشت و در ارزیابی پایانی این جلسات، به عنوان یکی از خواهران نمونه در اجرای تکالیف محوله و درک مفاهیم تدریس شده انتخاب شد.
او علاقه زیادی به اجرای فرمان امام در امر مقدس سوادآموزی داشت. در ادامه فعالیتهایش، همراه بچههای جهاد سازندگی به روستاها میرفت و در امور جهادی هم سهیم بود. حتی فصل درو کردن گندم هم به روستاها میرفت تا کشاورزان را در برداشت محصولاتشان کمک کند.
سبک ازدواج و زندگی عصمت نمونهای کامل از سبک زندگی دینی است. در کمال قناعت و مهریهی یک جلد کلام الله مجید با پاسداری که دائم در جبهه حضور داشت پیوند آسمانی بست. لباس عروسیاش مانتو و شلوار بود و یک چادر گلدار. شلواری را که همیشه استفاده میکرد شست و اتو کرد و همان را پوشید. به مادرم گفته بود من لباسهای مجلسی بیرون را نمیخواهم. همین لباس ساده را برای روز عروسیام میپوشم. برای عروسیاش آرایشگاه هم نرفت. او به ظاهر توجه نمیکرد. همه حواسش به عرفان و اعتقادات طرف مقابلش بود. حتی شب عروسیاش همراه همسرش رفت و در مراسم دعای کمیل شرکت کرد.
وقتی میخواستند چادر عروسیاش را برش بزنند، عصمت زیر لب چیزی میگوید، مادر میپرسد: با خودت چه میگویی؟ عصمت در پاسخش میگوید: به خدا میگویم، خدایا من لیاقت دارم زیر این چادر شهید شوم یا نه؟!
عصمت در بسیج مستضعفین نیز حضور داشت و مسئولیت یکی از پایگاههای شهر را به عهده گرفت. او در این مسیر برای دفاع در برابر پیشروی دشمن به آموزش نظامی زنان شهرش پرداخت. او حتی گوی سبقت را از هم سن و سالانش ربود تا جایی که به امدادرسانی خواهران گرفتار در زیر آوار حملات موشکی شتافت و پس از آن تا ساعتها به غسل و تکفین خواهران شهیدش مشغول شد. هر گاه از او میپرسیدند چرا بی هیچ دلهرهای در اینجا حضور داری؟ او با آرامشی خاص جواب میداد: نباید اجازه دهیم پیکر مطهر خواهرانمان بر زمین بماند.
شبها با حجاب کامل میخوابید. وقتی از او سوال میکردند چرا اینگونه میخوابی؟ جواب میداد: اگر خانهمان بر اثر حمله موشکی مورد اصابت قرار گرفت نمیخواهم موقع بیرون کشیدن جسم بی جانم از زیر آوار چشم نامحرمی بر من بیفتد.
شصت و شش روز از ازدواجش نگذشته بود که همراه جاری و مادرشوهرش در مراسم بزرگداشت شهدای عملیات بستان شرکت کرد. درست در لحظاتی که جمعیت مردم بر روی پل قدیم دزفول رسیدند، هواپیماهای دشمن پل را بمباران میکنند. ترکش به پهلو و چند قسمت دیگر بدن عصمت اصابت میکند.
عصمت تکبیرگویان در حالی که در چادر خویش پیچیده بود مظلومانه به شهادت رسید. جاریاش (شهید مرضیه بلوایه که او هم نوعروس بود) و مادرشوهرش (شهید فاطمه صدفساز) نیز در آن حادثه به شهادت رسیدند.
کتاب «عصمت»، زندگینامه این بانوی شهید است که به دست خانم سیده رقیه آذرنگ نوشته شده و توسط بنیاد حفظ و نشر آثار و ارزشهای دفاع مقدس به چاپ رسیده است.
#حضرت_زهرا
#ایام_فاطمیه
#فاطمیه
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 227
باید مطمئن شوم این موتورسوار من را تعقیب میکند یا اتفاقی مسیرش با من یکی شده.
با این که به نزدیک خانه خانم رحیمی رسیدهام، فرمان را میچرخانم و در اولین تقاطع دور میزنم.
یک نگاهم به آینه است و یک نگاهم به روبهرو.
با چند ثانیه تاخیر، موتورسوار را میبینم که در همان تقاطع میپیچد.
کمیل میگوید:
- چرا دور زدی؟ خونه یار همون سمت بودا!
- مزه نریز کمیل!
گرما، درد و شوخیهای مسخره کمیل به اضافه نگرانی بابت آن موتورسوار، دست به دست هم داده تا من را برسانند به مرز انفجار.
کمیل هم این را میفهمد که جدی میشود:
- باشه بابا.
ده دقیقهای در خیابانها رانندگی میکنم؛ بیهدف.
موتورسوار هم همچنان دنبالم میآید. سعی میکند فاصلهاش را حفظ کند؛ اما باز هم میبینمش.
چراغ بنزین ماشین روشن شده است. فکری به ذهنم میرسد. کنار خیابان میایستم و از یک سوپرمارکت، آب معدنی و کمی خوراکی میخرم.
سوار ماشین میشوم و جیپیاس موبایلم را باز میکنم. روی نقشه، دنبال نزدیکترین پمپ بنزینِ حاشیه شهر میگردم.
به سمت پمپ بنزین رانندگی میکنم و موتورسوار هم همچنان پشت سرم میآید.
کمیل کمی به عقب میچرخد:
- این یاور یا خیلی خنگه، یا تو رو خر فرض کرده!
زیر لب میگویم:
- شایدم هردوش!
به پمپ بنزین که میرسیم، اول باک ماشین را پر میکنم و بعد میروم به سمت سرویس بهداشتی.
هوا گرم و سنگین است و صدای بلندِ هواکش، سرم را پر کرده است.
همه دستشوییها خالیاند. پشت دیواره دستشویی اول کمین میگیرم.
مسلح نیستم؛ اما اگر غافلگیرش کنم، میتوان حریفش شد. فقط امیدوارم همانطوری که من فکر میکنم رفتار کند.
به سختی صدای نفسزدنم را کنترل میکنم. زخمم میسوزد. دروغ چرا؟ کمی نگرانم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 228
به ساعت مچیام نگاه میکنم. عقربههایش کندتر از همیشه حرکت میکنند.
پنج دقیقه به اندازه پنج ساعت کش میآید؛ اما بالاخره صدای پایش را میشنوم.
آرام و محطاط قدم برمیدارد. جوان ریزجثه و ریزنقشی ست با قد متوسط. پیراهن خاکیرنگش به تنش زار میزند.
چند قدم که جلوتر میآید، دست میاندازم و گردنش را میگیرم؛ انقدر محکم که تعادلش بهم بخورد.
تمام وزنش روی من میافتد؛ اما چون جثه کوچکی دارد، به راحتی کنترلش میکنم.
همانطور که احتمال میدادم، مسلح است. اسلحهاش را از پشت کمرش بیرون میکشم و قرار میدهم روی سرش.
غافلگیر شده و به طور ناشیانهای تلاش میکند دستان من را از دور گردنش باز کند.
هلش میدهم داخل یکی از دستشوییها و داد میزنم:
- دستاتو بذار رو سرت!
اطاعت میکند. اسلحه را زیر گلویش میگذارم. انقدر تند نفس میزنم که تمام دندههایم درد گرفته است.
با این وجود میگویم:
- تو کی هستی؟ چرا دنبالم بودی؟
- م... من... نمی... دو...
بلندتر داد میزنم: پرسیدم چرا دنبالم بودی؟
ترسیده. موهای سیاه و لَختش ریخته روی پیشانیاش و دانههای درشت عرق، میان تهریش کمپشتش برق میزنند.
بریدهبریده میگوید:
- آ... آقا... م... من... دنبال... ش... شما... ن... نبودم...
گردنش را بیشتر فشار میدهم:
- چرت نگو! منو خر فرض کردی؟ حواسم بهت بود، مسلح هم که بودی!
بیشتر میترسد و وا میرود. فهمیده که دروغ گفتن فایده ندارد.
تکانی به اسلحه زیر گلویش میدهم:
- منو میشناسی نه؟
سرش را کمی بالا و پایین میکند که یعنی بله.
میگویم:
- پس میدونی با کسی که تعقیبم کنه شوخی ندارم. خیلی راحت میکشمت و جنازهت رو میندازم همینجا، اسلحه خوشگلت هم مال من میشه! پس جوابم رو بده!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
💠 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم 💠
💞 #زیارتنامه #حضرت_زهرا سلاماللهعلیها💞
يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللّٰهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صابِرَةً، وَزَعَمْنا أَنَّا لَكِ أَوْلِياءٌ وَ مُصَدِّقُونَ وَصابِرُونَ لِكُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوكِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَأَتىٰ بِهِ وَصِيُّهُ، فَإِنّا نَسْأَلُكِ إِنْ كُنَّا صَدَّقْناكِ إِلّا أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِيقِنَا لَهُما لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنا بِوِلايَتِكِ.
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللّٰهِ،السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِياءِ اللّٰهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللّٰهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللّٰهِ؛
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الصِّدِّيقَةُ الشَّهِيدَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفاضِلَةُ الزَّكِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْراءُ الْإِنْسِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا التَّقِيَّةُ النَّقِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُحَدَّثَةُ الْعَلِيمَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ يا فاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكِ وَعَلَىٰ رُوحِكِ وَبَدَنِكِ؛
أَشْهَدُ أَنَّكِ مَضَيْتِ عَلَىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكِ، وَأَنَّ مَنْ سَرَّكِ فَقَدْ سَرَّ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ جَفَاكِ فَقَدْ جَفَا رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ آذاكِ فَقَدْ آذىٰ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ وَصَلَكِ فَقَدْ وَصَلَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَمَنْ قَطَعَكِ فَقَدْ قَطَعَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ لِأَنَّكِ بِضْعَةٌ مِنْهُ وَرُوحُهُ الَّذِي بَيْنَ جَنْبَيْهِ ، أُشْهِدُ اللّٰهَ وَرُسُلَهُ وَمَلائِكَتَهُ أَنِّي راضٍ عَمَّنْ رَضِيتِ عَنْهُ، ساخِطٌ عَلَىٰ مَنْ سَخِطْتِ عَلَيْهِ، مَتَبَرِّئٌ مِمَّنْ تَبَرَّأْتِ مِنْهُ، مُوَالٍ لِمَنْ وَالَيْتِ، مُعادٍ لِمَنْ عادَيْتِ، مُبْغِضٌ لِمَنْ أَبْغَضْتِ، مُحِبٌّ لِمَنْ أَحْبَبْتِ، وَكَفَىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً وَ حَسِيباً وَ جازِياً وَ مُثِيباً.
🌱به نیابت از:
شهید حاج قاسم سلیمانی
شهید صدیقه رودباری
شهید عباس دانشگر
شهید مجید بقایی
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#حاج_قاسم
#روایت_عشق
http://eitaa.com/istadegi
🔴 مـــهـــم
حمایت از ایتا با انتشار حداکثری👇👇
👉 farsnews.ir/my/c/104412
#⃣ #نهضت_مطالبه_گری
https://eitaa.com/istadegi
#معرفی_کتاب📚
کتاب #جامی_از_زلال_کوثر📙
✍🏻#محمدتقی_مصباح_یزدی
#نشر_موسسه_آموزشی_و_پرورشی_امام_خمینی
این کتاب، روایت عاشقانهای از کرامتها و مقامات زیباترین زهره تابان عالم، فاطمه، دختر پیامبر خاتم است. حضرت آیتالله مصباح یزدی در این روایت عارفانه و دلانگیز، گوشهای از جمال و کمال آن گرانقدر بیهمتا و آن وجود بیمثل را به گونهای عاشقانه، معرفی میکند.
#حضرت_زهرا
#فاطمیه
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 229
میگویم:
- پس میدونی با کسی که تعقیبم کنه شوخی ندارم. خیلی راحت میکشمت و جنازهت رو میندازم همینجا، اسلحه خوشگلت هم مال من میشه! پس جوابم رو بده!
- ب... باشه...
- خب؛ چرا دنبال منی؟
- منو... ح... حاج... ر... سو... ل... ف... فرستاده...
نام حاج رسول کمی تکانم میدهد؛ اما ممکن است بلوف زده باشد.
برای همین تعجبم را به روی خودم نمیآورم:
- حاج رسول کیه؟ چی میگی؟ درست حرف بزن!
- به... خدا... راست... میگم... آ...قا... آخ! شما که... حاج... رسول رو... میشناسید...
با لوله اسلحه به چانهاش فشار میآورم:
- برگرد و دستات رو بذار به دیوار!
برمیگردد و دستانش را روی دیوار میگذارد. یک دور بازرسی بدنیاش میکنم؛ اما بجز همین اسلحه، سلاح دیگری ندارد.
گوشیاش را از جیب شلوارش بیرون میکشم؛ یک گوشیِ نوکیای قدیمی. میگوید:
- میتونین همین الان به حاجی زنگ بزنین و بپرسین.
دستم را میگذارم پشت سرش و پیشانیاش را به دیوار فشار میدهم:
- حرف نزن!
موبایل جوان در دستم میلرزد و صفحهاش روشن و خاموش میشود.
شماره ناشناس است.
مردد و درحالی که اسلحه را روی سر جوان گذاشتهام، تماس را وصل میکنم و منتظر میشوم کسی که پشت خط است حرف بزند.
- معلومه کجایی پسر؟ مگه نگفتم هر نیمساعت به من خبر بده؟ الان کجایی؟ عباس کجاست؟
این... این صدای حاج رسول است!
مغزم قفل میکند. چرا حاج رسول برای من بپا گذاشته؟
سعی میکنم به خودم مسلط شوم و میگویم:
- چرا برای من بپا گذاشتی حاجی؟
حاج رسول چند لحظه سکوت میکند؛ انگار دارد ذهنش را برای پاسخ به من آماده میکند و بعد میگوید:
- برای حفاظت از جون خودته عباس. اون بنده خدا محافظ توئه. الان کجاست؟ بلایی که سرش نیاوردی؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 230
دستم شل میشود و اسلحه را پایین میآورم.
جوان با ترس و لرز، دستش را از دیوار برمیدارد و میچرخد به سمت من.
وقتی میبیند کاری نمیکنم، ترسش میریزد و عرق پیشانیاش را پاک میکند.
به زحمت خشمم را کنترل میکنم تا احترام حاج رسول را نگه دارم:
- حاجی مگه من بچهم؟ فکر کردین خودم نمیتونم از خودم مراقبت کنم؟ اصلا میشه بپرسم از کدوم خطر دارین منو محافظت میکنین؟
- همونی که نزدیک بود توی دمشق بکشدت. بگو ببینم، بلایی که سر محافظت نیاوردی؟
از خشم نفسم را بیرون میدهم:
- نه... ولی نزدیک بود بیارم.
میگوید:
- اینطوری نمیشه، بیا حضوری صحبت کنیم.
- چشم... میام.
و گوشی را قطع میکنم. هنوز نفسنفس میزنم و سینهام میسوزد.
موبایل و اسلحه را که به جوان تحویل میدهم، با چشمان وحشتزده نگاهم میکند:
- آقا... لباستون!
نگاهی به پیراهن خاکستریام میاندازم که یک دایره قرمز روی آن ایجاد شده و کمکم بزرگتر میشود.
دستم را میگذارم روی لکه خون. حتما زخمم خون باز کرده است.
میگویم:
- چیزی نیست. بگو ببینم، اسمت چیه؟
مودب مقابلم میایستد:
- کمیل.
چشمانم چهارتا میشود. دوباره میپرسم:
- چی؟
- کمیل آقا. اسمم کمیله.
صدای خنده کمیل را میشنوم که از شدت خنده روی زانوهایش خم شده:
- چیه؟ چرا تعجب کردی؟ انتظار داشتی توی دنیا فقط اسم یه نفر کمیل باشه؟
بعد راست میایستد و میگوید:
- از الان به بعد باید شمارهگذاریمون کنی. کمیل شماره یک و کمیل شماره دو. یا مثلا با نام پدر صدامون کنی!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
سلام
بله هورسا جایگزین خوبیه؛ کیفیتش از اینستاگرام خیلی بیشتره
اما محیطش یکم ناسالم شده.
من کلا نرمافزارهای تصویر محور مثل اینستاگرام و هورسا و روبیکا رو نمیپسندم.
پیامرسانهای ایرانی که زیادن، اما معروفها شون: سروش، گپ، آیگپ، ایتا، بله، هورسا، نزدیکا، روبیکا و...
#پاسخگویی_فرات