🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 279
کنار دیوار بر زمین میگذارمش. دیگر نایی برای جیغ زدن ندارد و آرام ناله میکند.
مقابلش زانو میزنم.
از حالات و رفتارهایش پیداست دچار شوک شدیدی شده.
بدنش میلرزد و دندانهایش از ترس بهم میخورند. چهار، پنج سال بیشتر ندارد.
موهای روشنش درهم ریخته و اشک روی صورتش رد انداخته.
سرتا پایش خاکی ست و با چشمانی طوسی و زیبا اما لبریز از ترس، به من نگاه میکند.
طبیعی ست که از بخاطر لباس نظامیای که به تن دارم، از من بترسد.
تابهحال دختری نداشتهام که بلد باشم یک دختربچه را چطور باید آرام کرد و باید اعتراف کنم واقعاً در موقعیت سختی قرار دارم!
مطهره را میبینم که کنار دختربچه ایستاده و میگوید:
- فقط نوازشش کن، همین!
دو دستم را دوطرف صورتم میگذارم و نوازشش میکنم.
آرام نمیشود و اشک از چشمانش میچکد.
با دستپاچگی دنبال قمقمهام میگردم و آن را مقابل لبان دخترک میگیرم:
- مای! (آب!)
دختر که حتما گلویش از جیغهای ممتد خراشیده شده، دهانش را برای نوشیدن آب باز میکند.
کمی آب در دهانش میریزم و دستش را میگیرم.
مطهره هم مقابل دختر مینشیند و میان موهای وزوزی و بور دخترک دست میکشد.
دخترک آرامتر میشود و کمکم به من اعتماد میکند.
مینشانمش روی پایم، کمی از آب قمقمه را روی صورتش میریزم و اشکهایش را پاک میکنم.
موهای خاکآلودش را نوازش میکنم و میگویم:
- اهدئی روحی. نحنا اصدقا. جئنا لمساعدۀ. لاتخافی عزیزتی.(آروم باش جانم. ما دوستیم. اومدیم کمک کنیم. نترس عزیزم.)
صدای جیغ هنوز به گوش میرسد. دخترک نفسنفس میزند.
با دستان کوچکش پیراهنم را میگیرد و خودش را به سینهام میچسباند.
دستانش زخمیاند و پارچهای که روی زخمش بستهاند، کثیف و سیاه شده.
میپرسم:
- شو اسمک روحی؟(اسمت چیه جانم؟)
چندثانیهای درنگ میکند و جواب نمیدهد. سوال دیگری میپرسم:
- وین ماما؟(مامانت کجاست؟)
بازهم جواب نمیدهد و اشک چشمانش را پر میکند. الان است که گریه بیفتد.
مطهره با صدایی نرم و مادرانه میگوید:
-چه دختر خوشگلی! چه خانومی! عزیز دلم!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 280
و به صورت دخترک دست میکشد. دخترک لبخند میزند و تنفسش به حالت عادی برمیگردد.
سرش را به سینه من تکیه میدهد. دستم را پشت گردنش میگذارم و خاک را از میان موهایش میتکانم.
یعنی دخترک مطهره را میبیند؟ میترسم چنین سوالی از او بپرسم.
کاش شکلاتی چیزی همراهم بود که بدهم به دخترک؛ اما هیچ ندارم.
چشمم به حامد میافتد که به سختی از روی تلّ خاک عبور میکند و پایین میآید.
نفسنفس میزند:
- کسی توی این خونه نبود، ولی دیوار خونه کناریش ریخته. مثل این که توی همون خونه، یه خانواده زندگی میکردن.
تازه انگار متوجه دختربچهای میشود که روی زانوهای من نشسته و چشمانش گرد میشوند:
- این کیه؟
کوتاه توضیح میدهم:
- از همون خونه دوید بیرون. خیلی ترسیده.
دخترک نگاه کوتاه و ترسانی به حامد میاندازد و خودش را بیشتر به من میچسباند.
حامد به دخترک لبخند میزند:
- شو اسمک عزیزتی؟(اسمت چیه عزیزم؟)
دختر باز هم جواب نمیدهد.
حامد قدم تند میکند به سمت همان خانه و میگوید:
- صدای جیغشون میومد. باید بریم کمکشون.
یکی دونفر از بچههای خودمان که صدای انفجار را شنیدهاند هم حالا رسیدهاند به خانه و حامد دارد برایشان شرایط را توضیح میدهد.
دخترک را بغل میگیرم و از جا بلند میشوم. کمرم کمی درد میگیرد؛ یعنی از آن شب که آن پیرمرد را کول گرفتم، کمرم گاه و بیگاه تیر میکشد.
به سمت خانهشان میروم و میگویم:
- هاد بیتک؟ (این خونه شماست؟)
با حرکت سر تایید میکند. پشت سر حامد که بلند یاالله میگوید، وارد خانه میشوم.
صدای گریه یک نوزاد و جیغ دو زن را واضحتر میشنویم.
سر دختر را روی شانهام میگذارم:
- لاتخافی روحی.(نترس عزیزم.)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
توی چنین محیطهایی، بهترین راه برای امر به معروف و نهی از منکر اینه که خانمهای چادری و محجبه، حضورشون رو در جامعه پررنگتر کنند.
صرف حجاب هم خودش یه نوع امر به معروفه. همین که شما با چادر جایی حضور داشته باشید اثر داره.
توی اصفهان هم مناطقی هست که خیلی اوضاع حجاب خرابه مثل چهارباغ و... .
اخیرا برای حل این مشکل، خیلی از رویدادهای فرهنگی و مذهبی توی این مکانها برگزار میشه و خانمهای محجبه حضورشون رو بیشتر کردند توی این محیط.
#پاسخگویی_فرات
سلام
این که حال روح آدم گاهی بد باشه، کاملا طبیعیه.
نباید خودتون رو سرزنش کنید. به خودتون اجازه بدید گاهی غمگین باشید؛ حتی بدون دلیل.(البته کوتاه)
هرچند ضعف بدن یا تغییرات هورمونی دوران بلوغ معمولاً باعث این حالت میشن. پس سعی کنید بدنتون رو تقویت کنید.
فکر کنم اینجور وقتا راه حل یکم گریه برای امام حسین علیهالسلام باشه...
#پاسخگویی_فرات
سلام
گاهی انتقام برای اینه که شما خودت دلت خنک بشه، این انتقام درست نیست چون برای هوای نفسه.
ولی گاهی انتقام، یک هدف بالاتر داره... مثلا اجرای حکم الهی قصاص.
بهترین مثالش جریان مبارزه امام علی علیهالسلام با عمرو بن عبدود هست که همه ما خوندیم... امام علی علیهالسلام اون فرد رو کشتند؛ اما نه بخاطر خشم شخصی خودشون.
قصاص هم، یک حکم الهی هست که باعث میشه افرادی که قصد انجام جنایت دارند، از انجامش بترسند و کمتر مرتکب جنایت بشن.
برای همینه که ما میخوایم انتقام بگیریم؛ چون با این کار، دشمن میفهمه که نمیتونه هرکاری دلش خواست انجام بده و بزنه و در بره؛ و از عواقب کارش میترسه.
درواقع این انتقام، جلوگیری از جنگه.
درباره انتقام از قاتلان امام حسین علیهالسلام، این انتقام مجازاتی هست که خدا براشون در نظر گرفته و مجازات الهی هست. امام زمان ارواحنا فداه بخاطر لذت شخصی شون این کار رو نمیکنند بلکه وسیله تحقق یک امر الهی هستند.
#پاسخگویی_فرات
📘کتاب #مادر ؛ یک هدیه فوقالعاده برای هدیه #روز_مادر 🎁😍
✍️نویسنده: نرجس شکوریانفرد
#نشر_عهدمانا
☘️برگی از کتاب:
🍃🔹البته من بگویم که اعتقادم این است: روحِ آرامش را هم، آدم ها به اجسام میدهند، وگرنه که شیء، شیء است.
😌🔹حتماً ساکنان این خانه یک هوایی داشتند مثل حال وهوای اول صبح که آسمان شعف حضور طلایی خورشید را دارد.
❣️🔹داستان کتاب، همین حال و هوا را دارد… لذتش را میشود بعدها با چشمان بسته هم در ذهن زمزمه کرد…
اگه هنوز هدیه روز مادر رو نخریدید، بنده این کتاب رو برای هدیه پیشنهاد میکنم.
پارسال این کتاب رو به عنوان هدیه به مادرم دادم و خیلی خوشحال شدند؛ هم خودم و هم مادرم از مطالعهش لذت بردیم.🥰
『سفارش کتـاب🛒』
📪- @sefaresh_namaktab
تهیه نسخه الکترونیک کتاب 👇
📲 https://b2n.ir/923309
#میلاد_حضرت_زهرا
#حضرت_زهرا
https://eitaa.com/istadegi
🌷✨🌷✨
✨🌷✨
🌷✨
✨
مادر من، عزت زن بود و آرامشبخش مهمترین هستۀ جهان؛ خانواده!
مادر من، عطر بهشت میداد و عطر عبادت!
مادرم تعریف عالم خلقت از زن را با صفات خوبی که داشت، تغییر داد!
※
زن شد مخلوقی که خداوند متعال لب به ستایشاش گشود که:
- یارسولالله اگر تو نبودی عالم را خلق نمیکردم، اگر علی نبود تو را خلق نمیکردم، اما یارسولالله، اگر فاطمه نبود، نه علی را و نه تو را، هیچکدام را خلق نمیکردم!
※
مادر من فاطمه بود!
دورکنندۀ دوستدارانش از رنج سنگین جهنم؛
بریده شده از لذت کوتاه دنیا،
وصلکنندۀ دلهای تنگ انسانها به آسمان؛
پناه زنهای مورد ظلم قرار گرفته در استعمار و استکبار و شهوت!
※
مادر من فاطمۀزهرا بود،
نوری که تمام عالم را روشن کرد
و وحشت تاریکی را زائل!
※
و من دختر بهترین زن عالم هستی شدم!
الحمدالله رب العالمین!
📖¦برشی از کتاب خواهر (زندگانی حضرت زینب سلاماللهعلیها) 🌷
✍️¦ به قلم نرجس شکوریانفرد
#میلاد_حضرت_زهرا
#روز_مادر
#حضرت_زهرا
مهشکن✨
🔰 فاطمه زهرا سلاماللهعلیها مجمع همه خیرات عالم است
🔻رهبرانقلاب: بشريت يكجا مرهون فاطمهى زهرا است - و اين گزاف نيست؛ حقيقتى است - همچنان كه بشريت مرهون اسلام، مرهون قرآن، مرهون تعليمات انبيا و پيامبر خاتم است... ۱۳۷۰/۱۰/۵
فرارسیدن سالروز ولادت امابیها حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها مبارک باد🌷
#حضرت_زهرا
#میلاد_حضرت_زهرا
#روز_مادر
http://eitaa.com/istadegi
سلام خدمت اعضای محترم.
این میلاد با سعادت رو، به همه عزیزان به ویژه بانوان و مادران عضو در کانال تبریک میگم.
انشاءالله امشب به رسم همیشه، چون شب عید هست چهار قسمت تقدیمتون میشه.
فقط منو ببخشید که متاسفانه این قسمتها ناراحتکننده هستند... کاش شب عید منتشر نمیشدند...
باز هم عیدتون مبارک.
#میلاد_حضرت_زهرا
#روز_مادر
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 281
چشمان دختر دوباره پر شدهاند از نگرانی. دختر را گوشه حیاط زمین میگذارم و میگویم:
- انا قادم.(الان میام.)
بوی بدی در حیاط پیچیده است؛ چیزی شبیه بوی جنازه.
حامد یااللهگویان وارد میشود و من هم پشت سرش.
خاک زیادی که به هوا رفته، دیدن و نفس کشیدن را دشوار میکند.
صدای جیغ و سرفه میآید. دیوارهای یک سمت از خانه ریخته است؛ اما بقیه خانه هم چندان سالم و سرپا نیست.
همهجا بهم ریخته است. صدای گریه نوزاد از یکی دیگر از اتاقهای خانه میآید.
پیرزن نسبتاً چاقی خودش را به سختی روی زمین میکشد و با صدای بلند گریه میکند.
هنوز متوجه ما نشده است. صدای جیغ کمرمقتر شده. حامد میگوید:
- حتما یکی زیر آواره.
و بیمعطلی، تکههای آجر و خاکها را کنار میزند. به کمک حامد میروم تا کمکم میتوانیم زنی را که زیر آوار بود ببینیم.
زن افتاده روی زمین و صورتش خونی ست. وقتی میبینیم روسری ندارد، رویمان را برمیگردانیم و حامد از جا بلند میشود.
پیرزن گریه میکند و چهار دست و پا به سمت جایی میآید که زن را پیدا کردهایم.
انقدر گیج است که ما را ندیده یا نمیداند باید چه واکنشی نشان بدهد.
حامد تکه پارچهای پیدا کرده و آن را روی سر زن میاندازد. میپرسم:
- انتو زین؟(شما خوبین؟)
انگار صدایم را نشنیدهاند؛ چون جوابی نمیدهند. پیرزن، زن جوانتر را در آغوش کشیده است.
از جا بلند میشوم و دنبال آب میگردم. شیر آب آشپزخانه را باز میکنم؛ اما آب قطع است.
قمقمهام را به سمت پیرزن میگیرم. پیرزن اول به دخترش مینوشاند که هنوز ناله میکند و دارد خاک را از روی صورتش میتکاند.
پیرزن به زور جرعهای در حلق زن میریزد؛ اما زن سرش را عقب میکشد و درحالی که با دست، بدن دردناکش را ماساژ میدهد، ضجه میزند:
- وین ولدی؟(بچهم کجاست؟)
نیمخیز میشوم برای بلند شدن؛ اما حامد را میبینم که از یکی از اتاقها خارج میشود و نوزادی را در آغوش گرفته.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 282
نوزاد همچنان گریه میکند و تلاش حامد برای آرام کردنش از طریق تکان دادن، بیفایده است.
زن که صدای گریه نوزاد را شنیده، سعی میکند از جا بلند شود و با صدای گرفتهاش میگوید:
- روحی!(عزیزم!)
و دستانش را برای گرفتن نوزاد دراز میکند. انگار هیچکدامشان ما را ندیدهاند؛ تعجبی هم ندارد.
دچار شوک شدهاند و هوش و حواسشان سر جای خودش نیست.
حامد نوزاد را به مادرش میدهد و میگوید:
- لازم نروح. هون خطیر.(باید بریم. اینجا خطرناکه.)
زنها به سختی از جا بلند میشوند. احتمالا باید مادر و مادربزرگ دخترک باشند.
خوشبختانه هیچکدام آسیب جدی ندیدهاند و خودشان راه میروند.
از خانه که خارج میشویم، نیروهای امدادی را میبینیم که برای کمک آمدهاند.
بوی بد جنازه همچنان در حیاط پیچیده است چراغ یک علامت سوال را در ذهنم روشن نگه داشته.
دخترک وقتی من را میبیند، به طرفم میدود و دستش را دور پاهایم حلقه میکند.
از کارش تعجب میکنم؛ الان باید میرفت سراغ مادرش نه من.
با دست به زن جوان که توسط یک امدادگر معاینه میشود اشاره میکنم:
- هیدی ماما؟(این مامانته؟)
دختر جواب نمیدهد و فقط با حالتی التماسآمیز نگاهم میکند. فکری از ذهنم میگذرد که شاید دختر به دلیلی غیر از برخورد خمپاره، از خانه گریخته باشد.
شاید آن زن مادرش نباشد و شاید...
دختر را دوباره از زمین بلند میکنم و به حامد میگویم:
- برو ازشون بپرس نسبتشون با این دختر چیه؟
و خودم، دختر را داخل آمبولانس مینشانم. مطهره کنار دختر نشسته است و سر دختر را نوازش میکند.
بعد نگاهش را با شوق میچرخاند به سمت من و میگوید:
- ببینش عباس! مثل فرشتههاست!
راست میگوید؛ اگر دخترک فقط کمی تر و تمیزتر بشود، زیباییاش بیشتر به چشم میآید.
اما حالا، جنگ و داعش سایهای از بدبختی و تیرگی بر صورتش انداختهاند.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 283
دوباره این آرزو مانند ستاره دنبالهدار از سرم میگذرد که: کاش مطهره زنده بود و ما هم یک دختر داشتیم...
برای این که از این فکرها بیرون بیایم، سعی میکنم با پرسیدن سوال زبان دخترک را باز کنم:
- کم عمرک روحی؟(چند سالته عزیزم؟)
دختر فقط نگاهم میکند. هرچه از اسم و رسم و پدر و مادرش میپرسم، فقط با سکوت پاسخ میدهد.
برای این که بیشتر احساس راحتی کند، دستم را به سمتش دراز میکنم و میگویم:
- اسمی حیدر. بدیت ان تکون صدیقی؟(اسم من حیدره. میخوای با هم دوست بشیم؟)
سرش را تکان میدهد. میگویم:
- انا مو بعرف اسمک. شو اسمک؟(من اسمتو نمیدونم. اسمت چیه؟)
و باز هم سکوت. هنوز راه دیگری به ذهنم نرسیده است که حامد صدایم میزند:
- بیا! کارت دارم!
میگذارم دختر همانجا بنشیند و میگویم:
- انا قادم.(الان میام.)
حامد بازویم را میگیرد و میکشاند داخل حیاط خانه. چهرهاش بهم ریخته است. میگویم:
- چی شد؟ چیزی فهمیدی؟
عصبی سر تکان میدهد و زیر لب میگوید:
- ای کاش نمیفهمیدم.
احتمالات و حدسهای مختلف به ذهنم هجوم میآورند. حامد میگوید:
- اسم دختره سلماست.
یاد حرف مطهره میافتم که گفت «مثل فرشتههاست...». سلما هم نام یک فرشته است.
حامد ادامه میدهد:
- این پیرزنه و دختره هم هیچ نسبتی با این بچه ندارن. این پیرزنه با پسر و عروسش از لیبی اومدن اینجا، چون پسرش عضو داعشه. الان نمیدونن کجاست. مامان سلما، اصالتاً لبنانی بوده و ساکن یکی از کشورای اروپایی؛ درست بهم نگفت کدوم. اونم به هوای جهاد اومده بوده سوریه و اینجا، با یکی ازدواج کرده. بعدم برای این که تنها نباشه، اومده با این پیرزنه زندگی کنه.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 284
تا اینجای ماجرا که چیز عجیبی نیست.
اتفاقاً رفتار دخترک هم قابل توجیه است؛ این که چرا سمت زنها نرفت و به من چسبید. احتمالاً رفتار خوبی با او نداشتهاند.
حامد دستی به صورتش میکشد؛ کلافه است.
میگوید:
- قبل از این که شهر رو بگیریم، مامانِ سلما همش به شوهرش اصرار میکرده که از اینجا برن و فرار کنن. مثل این که خسته شده بوده. تا این که چند روز پیش، شوهرش عصبانی شده و...
دوباره دست به صورتش میکشد. ترجیح میدهم ذهنم را خالی از هر حدس وحشتناکی نگه دارم.
حامد با انزجار و خشم میگوید:
- سرِ زنش رو همینجا جلوی چشم بچه بُرید!
و با دست به باغچه خشکیده خانه اشاره میکند. با هضم کلمه به کلمه حامد، حالت تهوع میگیرم.
سر مادر را جلوی چشم دخترش...
دلم در هم تاب میخورد. اولین بار نیست که قساوت و وحشیگری داعش را دیده و شنیدهام؛ اما این یکی واقعاً غیرقابل تصور است.
سر زن خودش را جلوی بچه خودش بریده؟ اینها چه حیوانهایی هستند که به خودشان هم رحم نمیکنند؟
حامد با همان حس انزجار به باغچه نگاه میکند و میگوید:
- اینطور که میگن، سر زن بیچاره رو گذاشت لب باغچه و برید، بعدم همینجا دفنش کرد.
به باغچه دقت میکنم. روی لبه حصار باغچه، لکههای قهوهای مایل به سیاهی پخش شدهاند؛ خونی که بعد از چندروز، خشکیده و سیاه شده.
خاک باغچه هم زیر و رو شده است. پس آن بوی تعفن، از جنازه بلند شده بود.
حامد چهره در هم میکشد و میگوید:
- سپردم جنازه رو به دولت تحویل بدن. بیا بریم.
میگویم:
- پس این طفلکی برای همین زبونش بند اومده... بیچاره حتما خیلی شوکه شده، وقتی دیوار خونه ریخته، از ترس دویده توی خیابون.
حامد سرش را تکان میدهد. حامد به سمت آمبولانس میرود و به دخترک نگاه میکند.
خشمی که در چهرهاش بود جای خودش را به ترحم و محبت میدهد و دختر را نوازش میکند:
- مرحبا روحی! اشلونک؟ (سلام عزیزم! حالت چطوره؟)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
بله...
واقعاً دردناک و غیرقابل باوره...
ولی متاسفانه حقیقت داره😔
ای کاش تخیلی بود.
پ.ن: عباس چطوری میتونه بچه بزرگ کنه وقتی همش ماموریته؟🙄
#پاسخگویی_فرات
سلام
بله درسته.
البته گاهی انسان دچار ادبار قلب میشه، یعنی حال و هوای معنوی رو از دست میده... روح انسانه دیگه، گاهی حالش خوبه و گاهی نه.
مهم اینه که حال بد، طولانی نباشه.
و قطعا مجالس اهل بیت و مناجات و... حال آدم رو خوب میکنه.
البته همهش این نیست.
گاهی لازمه یکم با خانواده وقت گذروند، فیلم دید، کتاب خوند، گردش رفت و...
اینا هم اگه با هدف درست باشن، حال رو خوب میکنن.
#پاسخگویی_فرات
سلام
نه، منظور بنده این نبود.
کاراته هم خوبه، اما اگه من بخوام به کسی پیشنهاد بدم، دفاع شخصی رو پیشنهاد میدم که کاربردی تره.
ولی دلیل نمیشه بگیم بقیه ورزشهای رزمی بد هستن و باید کنارشون گذاشت.
#پاسخگویی_فرات
سلام
قطعا هرکاری که برای نجاتش از دستم بربیاد رو انجام میدم؛ هم تماس با پلیس و هم اگر لازم باشه و در توانم باشه، درگیری مستقیم.
(ولی قبل از هرکاری، مهم تماس با پلیس هست.)
#پاسخگویی_فرات
#معرفی_کتاب 📚
#خاطر_نازک_گل 🌷
✍️نویسنده: #حسن_سیدی
#نشر_معارف
«خاطر نازک گل» جلد سوم از مجموعه چهارده جلدی «سیره کاربردی چهارده معصوم(ع)» یا «سبک زندگی معصومین(ع)» است که یک نگاه عملی و نو به زندگی و شخصیت #حضرت_زهرا سلاماللهعلیها دارد.
این سیره کاربردی که بیش از ۵۰ موضوع مثل سیمای ظاهری، سیمای باطنی، سبک زندگی فردی، خانوادگی و اجتماعی و سیاسی، دفاع از ولایت، خطبه های انقلابی حضرت(س)، ماجرای فدک، ارتباط با خدا، دیگران و طبیعت، حقوق مخالفان و حیوانات و… را شامل می شود، برای عموم مردم به ویژه جوانان و نوجوانان نوشته شده است.
#بریده_کتاب 📖
زمانی که عبداللّه و قاسم، دو فرزند رسولالله (ص)، وفات کردند، دشمنان آن حضرت برای تضعیف روحیه ایشان زبان به طعن و شماتت گشودند و عاص بن وائل، پیغمبر خاتم را «ابتر» خواند. خداوند حکیم در قرآن کریم، پیامبرش را با سوره مبارکه کوثر خشنود نمود.
از دیدگاه مفسر عالیقدر شیعه، علامه طباطبایی (ره) مناسبترین معنا، با توجه به معنای آخرین آیه - که دشمن آن حضرت را «ابتر» معرفی کرده و مایه دلگرمی و آرامش خاطر رسولاللّه (ص) شده و طبعاً وجود آن لغو و بیفایده نیست - «کثرت ذریه پیامبر اکرم (ص)» است.
اگر «خیر کثیر» هم مراد باشد یقیناً یکی از مصادیق آن، فراوانی نسل آن حضرت است که نوید اعطای فرزندان فاطمه (ع) به عنوان ذریهٔ رسولالله (ص) به آن حضرت داده میشود.
پیامبر اکرم (ص) مأمور میشود به شکرانهٔ این نعمت بزرگ در پیشگاه با عظمت خدای سبحان سر تعظیم فرود آورد و نماز گزارد و قربانی نماید.
#میلاد_حضرت_زهرا
#روز_مادر
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi