🌷✨🌷✨
✨🌷✨
🌷✨
✨
مادر من، عزت زن بود و آرامشبخش مهمترین هستۀ جهان؛ خانواده!
مادر من، عطر بهشت میداد و عطر عبادت!
مادرم تعریف عالم خلقت از زن را با صفات خوبی که داشت، تغییر داد!
※
زن شد مخلوقی که خداوند متعال لب به ستایشاش گشود که:
- یارسولالله اگر تو نبودی عالم را خلق نمیکردم، اگر علی نبود تو را خلق نمیکردم، اما یارسولالله، اگر فاطمه نبود، نه علی را و نه تو را، هیچکدام را خلق نمیکردم!
※
مادر من فاطمه بود!
دورکنندۀ دوستدارانش از رنج سنگین جهنم؛
بریده شده از لذت کوتاه دنیا،
وصلکنندۀ دلهای تنگ انسانها به آسمان؛
پناه زنهای مورد ظلم قرار گرفته در استعمار و استکبار و شهوت!
※
مادر من فاطمۀزهرا بود،
نوری که تمام عالم را روشن کرد
و وحشت تاریکی را زائل!
※
و من دختر بهترین زن عالم هستی شدم!
الحمدالله رب العالمین!
📖¦برشی از کتاب خواهر (زندگانی حضرت زینب سلاماللهعلیها) 🌷
✍️¦ به قلم نرجس شکوریانفرد
#میلاد_حضرت_زهرا
#روز_مادر
#حضرت_زهرا
مهشکن✨
🔰 فاطمه زهرا سلاماللهعلیها مجمع همه خیرات عالم است
🔻رهبرانقلاب: بشريت يكجا مرهون فاطمهى زهرا است - و اين گزاف نيست؛ حقيقتى است - همچنان كه بشريت مرهون اسلام، مرهون قرآن، مرهون تعليمات انبيا و پيامبر خاتم است... ۱۳۷۰/۱۰/۵
فرارسیدن سالروز ولادت امابیها حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها مبارک باد🌷
#حضرت_زهرا
#میلاد_حضرت_زهرا
#روز_مادر
http://eitaa.com/istadegi
سلام خدمت اعضای محترم.
این میلاد با سعادت رو، به همه عزیزان به ویژه بانوان و مادران عضو در کانال تبریک میگم.
انشاءالله امشب به رسم همیشه، چون شب عید هست چهار قسمت تقدیمتون میشه.
فقط منو ببخشید که متاسفانه این قسمتها ناراحتکننده هستند... کاش شب عید منتشر نمیشدند...
باز هم عیدتون مبارک.
#میلاد_حضرت_زهرا
#روز_مادر
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 281
چشمان دختر دوباره پر شدهاند از نگرانی. دختر را گوشه حیاط زمین میگذارم و میگویم:
- انا قادم.(الان میام.)
بوی بدی در حیاط پیچیده است؛ چیزی شبیه بوی جنازه.
حامد یااللهگویان وارد میشود و من هم پشت سرش.
خاک زیادی که به هوا رفته، دیدن و نفس کشیدن را دشوار میکند.
صدای جیغ و سرفه میآید. دیوارهای یک سمت از خانه ریخته است؛ اما بقیه خانه هم چندان سالم و سرپا نیست.
همهجا بهم ریخته است. صدای گریه نوزاد از یکی دیگر از اتاقهای خانه میآید.
پیرزن نسبتاً چاقی خودش را به سختی روی زمین میکشد و با صدای بلند گریه میکند.
هنوز متوجه ما نشده است. صدای جیغ کمرمقتر شده. حامد میگوید:
- حتما یکی زیر آواره.
و بیمعطلی، تکههای آجر و خاکها را کنار میزند. به کمک حامد میروم تا کمکم میتوانیم زنی را که زیر آوار بود ببینیم.
زن افتاده روی زمین و صورتش خونی ست. وقتی میبینیم روسری ندارد، رویمان را برمیگردانیم و حامد از جا بلند میشود.
پیرزن گریه میکند و چهار دست و پا به سمت جایی میآید که زن را پیدا کردهایم.
انقدر گیج است که ما را ندیده یا نمیداند باید چه واکنشی نشان بدهد.
حامد تکه پارچهای پیدا کرده و آن را روی سر زن میاندازد. میپرسم:
- انتو زین؟(شما خوبین؟)
انگار صدایم را نشنیدهاند؛ چون جوابی نمیدهند. پیرزن، زن جوانتر را در آغوش کشیده است.
از جا بلند میشوم و دنبال آب میگردم. شیر آب آشپزخانه را باز میکنم؛ اما آب قطع است.
قمقمهام را به سمت پیرزن میگیرم. پیرزن اول به دخترش مینوشاند که هنوز ناله میکند و دارد خاک را از روی صورتش میتکاند.
پیرزن به زور جرعهای در حلق زن میریزد؛ اما زن سرش را عقب میکشد و درحالی که با دست، بدن دردناکش را ماساژ میدهد، ضجه میزند:
- وین ولدی؟(بچهم کجاست؟)
نیمخیز میشوم برای بلند شدن؛ اما حامد را میبینم که از یکی از اتاقها خارج میشود و نوزادی را در آغوش گرفته.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 282
نوزاد همچنان گریه میکند و تلاش حامد برای آرام کردنش از طریق تکان دادن، بیفایده است.
زن که صدای گریه نوزاد را شنیده، سعی میکند از جا بلند شود و با صدای گرفتهاش میگوید:
- روحی!(عزیزم!)
و دستانش را برای گرفتن نوزاد دراز میکند. انگار هیچکدامشان ما را ندیدهاند؛ تعجبی هم ندارد.
دچار شوک شدهاند و هوش و حواسشان سر جای خودش نیست.
حامد نوزاد را به مادرش میدهد و میگوید:
- لازم نروح. هون خطیر.(باید بریم. اینجا خطرناکه.)
زنها به سختی از جا بلند میشوند. احتمالا باید مادر و مادربزرگ دخترک باشند.
خوشبختانه هیچکدام آسیب جدی ندیدهاند و خودشان راه میروند.
از خانه که خارج میشویم، نیروهای امدادی را میبینیم که برای کمک آمدهاند.
بوی بد جنازه همچنان در حیاط پیچیده است چراغ یک علامت سوال را در ذهنم روشن نگه داشته.
دخترک وقتی من را میبیند، به طرفم میدود و دستش را دور پاهایم حلقه میکند.
از کارش تعجب میکنم؛ الان باید میرفت سراغ مادرش نه من.
با دست به زن جوان که توسط یک امدادگر معاینه میشود اشاره میکنم:
- هیدی ماما؟(این مامانته؟)
دختر جواب نمیدهد و فقط با حالتی التماسآمیز نگاهم میکند. فکری از ذهنم میگذرد که شاید دختر به دلیلی غیر از برخورد خمپاره، از خانه گریخته باشد.
شاید آن زن مادرش نباشد و شاید...
دختر را دوباره از زمین بلند میکنم و به حامد میگویم:
- برو ازشون بپرس نسبتشون با این دختر چیه؟
و خودم، دختر را داخل آمبولانس مینشانم. مطهره کنار دختر نشسته است و سر دختر را نوازش میکند.
بعد نگاهش را با شوق میچرخاند به سمت من و میگوید:
- ببینش عباس! مثل فرشتههاست!
راست میگوید؛ اگر دخترک فقط کمی تر و تمیزتر بشود، زیباییاش بیشتر به چشم میآید.
اما حالا، جنگ و داعش سایهای از بدبختی و تیرگی بر صورتش انداختهاند.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 283
دوباره این آرزو مانند ستاره دنبالهدار از سرم میگذرد که: کاش مطهره زنده بود و ما هم یک دختر داشتیم...
برای این که از این فکرها بیرون بیایم، سعی میکنم با پرسیدن سوال زبان دخترک را باز کنم:
- کم عمرک روحی؟(چند سالته عزیزم؟)
دختر فقط نگاهم میکند. هرچه از اسم و رسم و پدر و مادرش میپرسم، فقط با سکوت پاسخ میدهد.
برای این که بیشتر احساس راحتی کند، دستم را به سمتش دراز میکنم و میگویم:
- اسمی حیدر. بدیت ان تکون صدیقی؟(اسم من حیدره. میخوای با هم دوست بشیم؟)
سرش را تکان میدهد. میگویم:
- انا مو بعرف اسمک. شو اسمک؟(من اسمتو نمیدونم. اسمت چیه؟)
و باز هم سکوت. هنوز راه دیگری به ذهنم نرسیده است که حامد صدایم میزند:
- بیا! کارت دارم!
میگذارم دختر همانجا بنشیند و میگویم:
- انا قادم.(الان میام.)
حامد بازویم را میگیرد و میکشاند داخل حیاط خانه. چهرهاش بهم ریخته است. میگویم:
- چی شد؟ چیزی فهمیدی؟
عصبی سر تکان میدهد و زیر لب میگوید:
- ای کاش نمیفهمیدم.
احتمالات و حدسهای مختلف به ذهنم هجوم میآورند. حامد میگوید:
- اسم دختره سلماست.
یاد حرف مطهره میافتم که گفت «مثل فرشتههاست...». سلما هم نام یک فرشته است.
حامد ادامه میدهد:
- این پیرزنه و دختره هم هیچ نسبتی با این بچه ندارن. این پیرزنه با پسر و عروسش از لیبی اومدن اینجا، چون پسرش عضو داعشه. الان نمیدونن کجاست. مامان سلما، اصالتاً لبنانی بوده و ساکن یکی از کشورای اروپایی؛ درست بهم نگفت کدوم. اونم به هوای جهاد اومده بوده سوریه و اینجا، با یکی ازدواج کرده. بعدم برای این که تنها نباشه، اومده با این پیرزنه زندگی کنه.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 284
تا اینجای ماجرا که چیز عجیبی نیست.
اتفاقاً رفتار دخترک هم قابل توجیه است؛ این که چرا سمت زنها نرفت و به من چسبید. احتمالاً رفتار خوبی با او نداشتهاند.
حامد دستی به صورتش میکشد؛ کلافه است.
میگوید:
- قبل از این که شهر رو بگیریم، مامانِ سلما همش به شوهرش اصرار میکرده که از اینجا برن و فرار کنن. مثل این که خسته شده بوده. تا این که چند روز پیش، شوهرش عصبانی شده و...
دوباره دست به صورتش میکشد. ترجیح میدهم ذهنم را خالی از هر حدس وحشتناکی نگه دارم.
حامد با انزجار و خشم میگوید:
- سرِ زنش رو همینجا جلوی چشم بچه بُرید!
و با دست به باغچه خشکیده خانه اشاره میکند. با هضم کلمه به کلمه حامد، حالت تهوع میگیرم.
سر مادر را جلوی چشم دخترش...
دلم در هم تاب میخورد. اولین بار نیست که قساوت و وحشیگری داعش را دیده و شنیدهام؛ اما این یکی واقعاً غیرقابل تصور است.
سر زن خودش را جلوی بچه خودش بریده؟ اینها چه حیوانهایی هستند که به خودشان هم رحم نمیکنند؟
حامد با همان حس انزجار به باغچه نگاه میکند و میگوید:
- اینطور که میگن، سر زن بیچاره رو گذاشت لب باغچه و برید، بعدم همینجا دفنش کرد.
به باغچه دقت میکنم. روی لبه حصار باغچه، لکههای قهوهای مایل به سیاهی پخش شدهاند؛ خونی که بعد از چندروز، خشکیده و سیاه شده.
خاک باغچه هم زیر و رو شده است. پس آن بوی تعفن، از جنازه بلند شده بود.
حامد چهره در هم میکشد و میگوید:
- سپردم جنازه رو به دولت تحویل بدن. بیا بریم.
میگویم:
- پس این طفلکی برای همین زبونش بند اومده... بیچاره حتما خیلی شوکه شده، وقتی دیوار خونه ریخته، از ترس دویده توی خیابون.
حامد سرش را تکان میدهد. حامد به سمت آمبولانس میرود و به دخترک نگاه میکند.
خشمی که در چهرهاش بود جای خودش را به ترحم و محبت میدهد و دختر را نوازش میکند:
- مرحبا روحی! اشلونک؟ (سلام عزیزم! حالت چطوره؟)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
بله...
واقعاً دردناک و غیرقابل باوره...
ولی متاسفانه حقیقت داره😔
ای کاش تخیلی بود.
پ.ن: عباس چطوری میتونه بچه بزرگ کنه وقتی همش ماموریته؟🙄
#پاسخگویی_فرات
سلام
بله درسته.
البته گاهی انسان دچار ادبار قلب میشه، یعنی حال و هوای معنوی رو از دست میده... روح انسانه دیگه، گاهی حالش خوبه و گاهی نه.
مهم اینه که حال بد، طولانی نباشه.
و قطعا مجالس اهل بیت و مناجات و... حال آدم رو خوب میکنه.
البته همهش این نیست.
گاهی لازمه یکم با خانواده وقت گذروند، فیلم دید، کتاب خوند، گردش رفت و...
اینا هم اگه با هدف درست باشن، حال رو خوب میکنن.
#پاسخگویی_فرات
سلام
نه، منظور بنده این نبود.
کاراته هم خوبه، اما اگه من بخوام به کسی پیشنهاد بدم، دفاع شخصی رو پیشنهاد میدم که کاربردی تره.
ولی دلیل نمیشه بگیم بقیه ورزشهای رزمی بد هستن و باید کنارشون گذاشت.
#پاسخگویی_فرات
سلام
قطعا هرکاری که برای نجاتش از دستم بربیاد رو انجام میدم؛ هم تماس با پلیس و هم اگر لازم باشه و در توانم باشه، درگیری مستقیم.
(ولی قبل از هرکاری، مهم تماس با پلیس هست.)
#پاسخگویی_فرات
#معرفی_کتاب 📚
#خاطر_نازک_گل 🌷
✍️نویسنده: #حسن_سیدی
#نشر_معارف
«خاطر نازک گل» جلد سوم از مجموعه چهارده جلدی «سیره کاربردی چهارده معصوم(ع)» یا «سبک زندگی معصومین(ع)» است که یک نگاه عملی و نو به زندگی و شخصیت #حضرت_زهرا سلاماللهعلیها دارد.
این سیره کاربردی که بیش از ۵۰ موضوع مثل سیمای ظاهری، سیمای باطنی، سبک زندگی فردی، خانوادگی و اجتماعی و سیاسی، دفاع از ولایت، خطبه های انقلابی حضرت(س)، ماجرای فدک، ارتباط با خدا، دیگران و طبیعت، حقوق مخالفان و حیوانات و… را شامل می شود، برای عموم مردم به ویژه جوانان و نوجوانان نوشته شده است.
#بریده_کتاب 📖
زمانی که عبداللّه و قاسم، دو فرزند رسولالله (ص)، وفات کردند، دشمنان آن حضرت برای تضعیف روحیه ایشان زبان به طعن و شماتت گشودند و عاص بن وائل، پیغمبر خاتم را «ابتر» خواند. خداوند حکیم در قرآن کریم، پیامبرش را با سوره مبارکه کوثر خشنود نمود.
از دیدگاه مفسر عالیقدر شیعه، علامه طباطبایی (ره) مناسبترین معنا، با توجه به معنای آخرین آیه - که دشمن آن حضرت را «ابتر» معرفی کرده و مایه دلگرمی و آرامش خاطر رسولاللّه (ص) شده و طبعاً وجود آن لغو و بیفایده نیست - «کثرت ذریه پیامبر اکرم (ص)» است.
اگر «خیر کثیر» هم مراد باشد یقیناً یکی از مصادیق آن، فراوانی نسل آن حضرت است که نوید اعطای فرزندان فاطمه (ع) به عنوان ذریهٔ رسولالله (ص) به آن حضرت داده میشود.
پیامبر اکرم (ص) مأمور میشود به شکرانهٔ این نعمت بزرگ در پیشگاه با عظمت خدای سبحان سر تعظیم فرود آورد و نماز گزارد و قربانی نماید.
#میلاد_حضرت_زهرا
#روز_مادر
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
🔰 حضرت زهرا (س) سیده نساء اهل الجنة است
🔻 رهبر انقلاب صبح امروز در دیدار مداحان:
🔹 جبرئیل مرتب، شرفیاب میشد خدمت حضرت زهرا (سلاماللّهعلیها) قرآن، سورهی "هل أتی" است، آیهی تطهیر است، آیهی مباهله است، اینهایی که حالا تقریباً صریح است دربارهی حضرت زهرا (سلاماللّهعلیها) است اینها، این آیات است. اینی که در سورهی "هل أتی" میپردازد خدای متعال به کار فاطمهی زهرا (سلاماللّهعلیها) و خانوادهاش، این خیلی چیز مهمی است، این یک پرچمی است که قرآن برمیافرازد، برافراشته میکند بر سر درِ خانهی فاطمهی زهرا (سلاماللّهعلیها)؛ «إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لا نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُورا» کار برای خدا، اخلاص، خدمت بیمنّت، به کی؟ به یتیم و فقیر و اسیر، این اسیر یعنی اسیر مسلمان بوده؟ بعید است آن وقت اسیر مسلمان، خدمت بیمنت؛ این درس است، این پرچم فاطمهی زهرا این است، یعنی قرآن این را بزرگ میکند. یا در آیهی مباهله «وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَكُمْ ».
🔹 پیغمبر اکرم در مورد حضرت زهرا تعبیر « سَيِّدَةُ نِسَاءِ العالمین» دارد، و «سَيِّدَةُ نِسَاءِ أَهْلِ الْجَنَّة» این مهمتر است «سَيِّدَةُ نِسَاءِ أَهْلِ الْجَنَّة» همهی زنهای بهشتی، جناب ساره، جناب آسیه، جناب حوا، جناب مریم، همهی این زنهای بزرگ تاریخ نِسَاءِ أَهْلِ الْجَنَّة هستند دیگر، زنهای بهشتند، این بزرگوار « سَيِّدَةُ نِسَاءِ أَهْلِ الْجَنَّة» است؛ اینها اصلاً زبان انسان چطور بچرخد بتواند اینها را بیان کند، حقش را ادا کند، اصلاً ذهن ماها هم خیلی احتیاج به تأمل و تدقیق دارد تا این حقایق را درک کند. خب اینجا ضمناً برجستهترین خصوصیات معلوم شد، در آن آیهی شریفه حالا بحث طهارت، تطهیر، آیهی تطهیر آن یک مسئلهی فراتر از این حرفها است، در آیهی "هل اتی" مسئلهی خدمت بیمنت است، در آیهی مباهله مسئلهی مقابلهی جبههی حق و جبههی کفر و باطل است، اینها است؛ اینها نشانههای مهم فاطمهی زهرا (سلاماللّهعلیها) است.۱۴۰۰/۱۱/۳
#میلاد_حضرت_زهرا
#حضرت_زهرا
#روز_مادر
http://eitaa.com/istadegi
✨ بسم الله قاصم الجبارین ✨
🌷 چند کلمهای به مناسبت #روز_مادر 🌷
هر دختری از آغاز تولد، در درون خودش، در وجود خودش حسی مادرانه دارد. هر دختری از بدو تولد یک مادر هم هست؛ حتی اگر هیچوقت بچهدار نشود.
این حس مادرانه، حماسیترین حسیست که یک انسان میتواند تجربه کند. اشتباه گفتهاند که زنها ترسواند. زنها یا بهتر بگویم مادرها، شجاعترین قهرمانان روی زمیناند و این حماسه و این شجاعت بیانتها را خدا از ابتدا در ذات دخترها گذاشته است.
بچهها بیش از آنچه فکر کنید تحتتاثیر مادرند. برای همین مادر باید همانگونه باشد که از فرزند انتظار دارد؛ همانقدر عاشق، همانقدر سلحشور، همانقدر دیوانه!
چه دنیای زیبایی ست دنیای مادری. لطیفتر میشوی و عاشقتر؛ قدرتمندتر و شجاعتر. مادر شدن خیلی هیجانانگیزتر و لذتبخشتر از آن است که فکر میکنی.
میدانید، کار ما زنها معلمیست. حتی زنهایی که هیچوقت درس نخواندهاند هم معلماند. منظورم از معلمی این نیست که بروی سر کلاس و چندتا فرمول و قاعده در کله بچههای مردم بریزی و سر ماه حقوق بگیری.
باید آدم بسازی. باید خرابها را آباد کنی. باید معماری بلد باشی، سلیقه به خرج بدهی و حوصله. آجر به آجر، قدم به قدم باید بسازیاش. برای همین میگویم زنها معلمند. زنها هم کارشان آدم ساختن است...
روز مادر بر تمام بانوان سرزمینم، چه با فرزند و چه بدون فرزند مبارک!🎉
#میلاد_حضرت_زهرا
#حضرت_زهرا
http://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 285
نگاه مردد و شکاک دخترک میان من و حامد میچرخد.
برای این که از حامد نترسد، دست دور شانههای حامد میاندازم:
- هاد صدیقی. نحنا ایرانیین.(این دوستمه. ما ایرانی هستیم.)
دختر باز هم با حالت گنگی نگاهمان میکند؛ احتمالاً کوچکتر از آن است که با مرزبندیهای جهان امروز آشنا باشد.
شاید حتی نمیداند ما دشمنان پدرش هستیم و شاید حتی قاتل پدرش باشیم.
قطعاً نمیداند... که اگر میدانست از ما میترسید.
انقدر کوچک است و احتمالاً محیط زندگیاش انقدر محدود و بسته بوده که حتی نفهمیده پدر و مادرش برای کدام عقیده و آرمان و گروه، تن به مبارزه دادهاند.
آن چیزی که این دخترک از ابتدای زندگیاش دیده و تجربه کرده، فقط جنگ بوده و خون و انفجار و ترس.
شاید فقط یاد گرفته با وجود گرسنگی و باران ترکش و خمپاره، هرطور شده خودش را زنده نگه دارد.
حامد دستی به موهای سلما میکشد و میگوید:
- خب بیا بریم. بچههای امداد میبرنش یه جای امن.
میخواهم بروم؛ اما دوباره دست دخترک به سمتم دراز میشود. چشمانش میلرزند؛ انگار دوباره لبریز شدهاند از اشک.
صدای نالهمانندی از دهانش خارج میشود که انگار میخواهد بگوید نرو!
- لازم اروح عزیزتی...(باید برم عزیزم...)
و دوباره همان صدای ناله. سنگینی اسلحه و نگاه سلما هردو روی دوشم سنگینی میکنند.
سرم زیر نور آفتاب داغ کرده است. من باید خانهها را پاکسازی کنم... باید داعش را از شهر بیرون کنم...
یعنی آمدهام برای این کار نه این که با یک دختربچه بازی کنم... من که مادری کردن بلد نیستم!
حامد صدایم میزند. میخواهم برگردم به سمتش که دستهای سلما دور بازویم حلقه میشود.
چسبیده به من و نسبت به امدادگری که میخواهد ببردش غریبی میکند.
حامد که متوجه تاخیرم شده، دوباره برمیگردد و من را میبیند که سر دوراهیِ سلما و دیرالزور گیر کردهام.
نهایت درماندگیام را در صدایم میریزم:
- نمیذاره بیام...
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 286
حامد نگاهی به سلما میاندازد و بعد از چندثانیه، طوری لبخند میزند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده:
- خب طبیعیه. چون تو رو اول دیده، بیشتر بهت اعتماد داره. ضربه سنگینی هم خورده. باهاش برو، تحویلش بده به یه جایی که مواظبش باشن.
و قدمی جلو میگذارد:
- عباس این بچه الان بیشتر از امنیت، به محبت نیاز داره. خیلی مواظبش باش. حتما بسپارش به جایی که هواشو داشته باشن. برو برسونش و زود برگرد.
- ولی... به من... نیاز ندارین؟
صادقانه سرش را تکان میدهد و میخندد:
- نیاز که خیلی داریم، ولی فکر کنم سلما کوچولو بیشتر بهت نیاز داره. زود بیا! باشه؟
لبخندی میزنم و همراه سلما، سوار ماشین میشوم. سلما روی پایم نشسته است و خودش را چسبانده به سینهام.
معلوم نیست بچه چقدر بیمحبتی دیده که انقدر راحت به منِ غریبه اعتماد کرده؛ با یک ذره محبت فقط.
یاد هِرَم نیازهای مازلو میافتم؛ یاد دومین نیاز بشر که امنیت است و بعدش، در پله بالاتر، نیاز به احترام و محبت...
مطمئنم سلما چیزی از هرم مازلو و نیازهای اولیه انسان نمیداند؛ اما قطعاً از همه یا بیشتر آن محروم بوده.
انگار حامد راست میگفت؛ سلما بیشتر از یک جای امن، به یک آغوش پر از محبت نیاز دارد که در آن احساس امنیت کند.
دیگر از سلما سوالی نمیپرسم چون میدانم بیپاسخ میگذاردشان.
به زخم دستانش نگاه میکنم؛ به پارچه کثیفی که روی آن بسته شده.
آرام دستش را میگیرم و بدون این که علت زخم را بپرسم، سعی میکنم پارچه را باز کنم؛ اما از درد دستش را پس میکشد و دستانش را میان سینه خودش و من پنهان میکند که به آنها دست نزنم.
از ترس شکنندگی اعتمادش، دیگر تلاشی برای گرفتن دستانش نمیکنم.
کاش شعری یا قصهای به زبان عربی بلد بودم که برایش بگویم؛ اما هیچوقت فکرش را نمیکردم در جنگ با چنین موقعیتی مواجه شوم.
مطهره کنارم نشسته است. آرام در گوش سلما لالایی میخواند.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
معلومه که نه.
یکی از ویژگیهای مردم آمریکا(به ویژه جامعه سنتی) و مردم انگلستان، خرافاتی بودنشونه.
توی آمریکا بعضی شهرها هست که داستانهای ترسناک دربارهش زیاده مثل نیواورلئان. ولی هیچ کدوم واقعی نیستند بلکه برخاسته از خرافاتند.
و جالبتر از اون، مردمش یاد گرفتند از این طریق صنعت توریسم و گردشگری شون رو بچرخونند.
اینطوری که یه خونه درب و داغون پیدا میکنند و چندتا قصه ترسناک براش سر هم میکنند... و بعد توریستهای زیادی هستند که حاضرن پول بدند و برن توی این خونهها یکم بچرخند و هیجان کنند!
این عروسک آنابل هم داستانش همونه. برای این که فیلمش بهتر بفروشه میگن واقعیه.
چون این رو نمیفهمند که هیچ چیزی قدرتش بیشتر و خارج سلطه قدرت خدا نیست.
#پاسخگویی_فرات
سلام
این یه مقایسه بیمعنیه.
نماز، یک واجب شرعی هست و اول وقت خوندنش مستحب موکد.
ولی داشتن ۴ همسر، نه واجبه و نه مستحب. پس مقایسه این دوتا اصلا معنی نداره.
۴همسر داشتن تحت شرایط خیلی خاص و با شرط و شروط خاصی، مجاز هست؛ اما به این معنا نیست که همه مردها اجازه داشته باشند بیشتر از یک همسر داشته باشند.(اتفاقا خیلی وقتها آقایون نمیتونن شرایط چندهمسری رو رعایت کنند و در نتیجه اجازه ندارند که ازدواج مجدد بکنن).
حضرت آقا هم فرمودند حتی شوخیِ تعدد زوجات هم اشتباهه... و خدا یکی، یار یکی.(نقل به مضمون).
#پاسخگویی_فرات