سلام
بله...
واقعاً دردناک و غیرقابل باوره...
ولی متاسفانه حقیقت داره😔
ای کاش تخیلی بود.
پ.ن: عباس چطوری میتونه بچه بزرگ کنه وقتی همش ماموریته؟🙄
#پاسخگویی_فرات
سلام
بله درسته.
البته گاهی انسان دچار ادبار قلب میشه، یعنی حال و هوای معنوی رو از دست میده... روح انسانه دیگه، گاهی حالش خوبه و گاهی نه.
مهم اینه که حال بد، طولانی نباشه.
و قطعا مجالس اهل بیت و مناجات و... حال آدم رو خوب میکنه.
البته همهش این نیست.
گاهی لازمه یکم با خانواده وقت گذروند، فیلم دید، کتاب خوند، گردش رفت و...
اینا هم اگه با هدف درست باشن، حال رو خوب میکنن.
#پاسخگویی_فرات
سلام
نه، منظور بنده این نبود.
کاراته هم خوبه، اما اگه من بخوام به کسی پیشنهاد بدم، دفاع شخصی رو پیشنهاد میدم که کاربردی تره.
ولی دلیل نمیشه بگیم بقیه ورزشهای رزمی بد هستن و باید کنارشون گذاشت.
#پاسخگویی_فرات
سلام
قطعا هرکاری که برای نجاتش از دستم بربیاد رو انجام میدم؛ هم تماس با پلیس و هم اگر لازم باشه و در توانم باشه، درگیری مستقیم.
(ولی قبل از هرکاری، مهم تماس با پلیس هست.)
#پاسخگویی_فرات
#معرفی_کتاب 📚
#خاطر_نازک_گل 🌷
✍️نویسنده: #حسن_سیدی
#نشر_معارف
«خاطر نازک گل» جلد سوم از مجموعه چهارده جلدی «سیره کاربردی چهارده معصوم(ع)» یا «سبک زندگی معصومین(ع)» است که یک نگاه عملی و نو به زندگی و شخصیت #حضرت_زهرا سلاماللهعلیها دارد.
این سیره کاربردی که بیش از ۵۰ موضوع مثل سیمای ظاهری، سیمای باطنی، سبک زندگی فردی، خانوادگی و اجتماعی و سیاسی، دفاع از ولایت، خطبه های انقلابی حضرت(س)، ماجرای فدک، ارتباط با خدا، دیگران و طبیعت، حقوق مخالفان و حیوانات و… را شامل می شود، برای عموم مردم به ویژه جوانان و نوجوانان نوشته شده است.
#بریده_کتاب 📖
زمانی که عبداللّه و قاسم، دو فرزند رسولالله (ص)، وفات کردند، دشمنان آن حضرت برای تضعیف روحیه ایشان زبان به طعن و شماتت گشودند و عاص بن وائل، پیغمبر خاتم را «ابتر» خواند. خداوند حکیم در قرآن کریم، پیامبرش را با سوره مبارکه کوثر خشنود نمود.
از دیدگاه مفسر عالیقدر شیعه، علامه طباطبایی (ره) مناسبترین معنا، با توجه به معنای آخرین آیه - که دشمن آن حضرت را «ابتر» معرفی کرده و مایه دلگرمی و آرامش خاطر رسولاللّه (ص) شده و طبعاً وجود آن لغو و بیفایده نیست - «کثرت ذریه پیامبر اکرم (ص)» است.
اگر «خیر کثیر» هم مراد باشد یقیناً یکی از مصادیق آن، فراوانی نسل آن حضرت است که نوید اعطای فرزندان فاطمه (ع) به عنوان ذریهٔ رسولالله (ص) به آن حضرت داده میشود.
پیامبر اکرم (ص) مأمور میشود به شکرانهٔ این نعمت بزرگ در پیشگاه با عظمت خدای سبحان سر تعظیم فرود آورد و نماز گزارد و قربانی نماید.
#میلاد_حضرت_زهرا
#روز_مادر
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
🔰 حضرت زهرا (س) سیده نساء اهل الجنة است
🔻 رهبر انقلاب صبح امروز در دیدار مداحان:
🔹 جبرئیل مرتب، شرفیاب میشد خدمت حضرت زهرا (سلاماللّهعلیها) قرآن، سورهی "هل أتی" است، آیهی تطهیر است، آیهی مباهله است، اینهایی که حالا تقریباً صریح است دربارهی حضرت زهرا (سلاماللّهعلیها) است اینها، این آیات است. اینی که در سورهی "هل أتی" میپردازد خدای متعال به کار فاطمهی زهرا (سلاماللّهعلیها) و خانوادهاش، این خیلی چیز مهمی است، این یک پرچمی است که قرآن برمیافرازد، برافراشته میکند بر سر درِ خانهی فاطمهی زهرا (سلاماللّهعلیها)؛ «إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لا نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُورا» کار برای خدا، اخلاص، خدمت بیمنّت، به کی؟ به یتیم و فقیر و اسیر، این اسیر یعنی اسیر مسلمان بوده؟ بعید است آن وقت اسیر مسلمان، خدمت بیمنت؛ این درس است، این پرچم فاطمهی زهرا این است، یعنی قرآن این را بزرگ میکند. یا در آیهی مباهله «وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَكُمْ ».
🔹 پیغمبر اکرم در مورد حضرت زهرا تعبیر « سَيِّدَةُ نِسَاءِ العالمین» دارد، و «سَيِّدَةُ نِسَاءِ أَهْلِ الْجَنَّة» این مهمتر است «سَيِّدَةُ نِسَاءِ أَهْلِ الْجَنَّة» همهی زنهای بهشتی، جناب ساره، جناب آسیه، جناب حوا، جناب مریم، همهی این زنهای بزرگ تاریخ نِسَاءِ أَهْلِ الْجَنَّة هستند دیگر، زنهای بهشتند، این بزرگوار « سَيِّدَةُ نِسَاءِ أَهْلِ الْجَنَّة» است؛ اینها اصلاً زبان انسان چطور بچرخد بتواند اینها را بیان کند، حقش را ادا کند، اصلاً ذهن ماها هم خیلی احتیاج به تأمل و تدقیق دارد تا این حقایق را درک کند. خب اینجا ضمناً برجستهترین خصوصیات معلوم شد، در آن آیهی شریفه حالا بحث طهارت، تطهیر، آیهی تطهیر آن یک مسئلهی فراتر از این حرفها است، در آیهی "هل اتی" مسئلهی خدمت بیمنت است، در آیهی مباهله مسئلهی مقابلهی جبههی حق و جبههی کفر و باطل است، اینها است؛ اینها نشانههای مهم فاطمهی زهرا (سلاماللّهعلیها) است.۱۴۰۰/۱۱/۳
#میلاد_حضرت_زهرا
#حضرت_زهرا
#روز_مادر
http://eitaa.com/istadegi
✨ بسم الله قاصم الجبارین ✨
🌷 چند کلمهای به مناسبت #روز_مادر 🌷
هر دختری از آغاز تولد، در درون خودش، در وجود خودش حسی مادرانه دارد. هر دختری از بدو تولد یک مادر هم هست؛ حتی اگر هیچوقت بچهدار نشود.
این حس مادرانه، حماسیترین حسیست که یک انسان میتواند تجربه کند. اشتباه گفتهاند که زنها ترسواند. زنها یا بهتر بگویم مادرها، شجاعترین قهرمانان روی زمیناند و این حماسه و این شجاعت بیانتها را خدا از ابتدا در ذات دخترها گذاشته است.
بچهها بیش از آنچه فکر کنید تحتتاثیر مادرند. برای همین مادر باید همانگونه باشد که از فرزند انتظار دارد؛ همانقدر عاشق، همانقدر سلحشور، همانقدر دیوانه!
چه دنیای زیبایی ست دنیای مادری. لطیفتر میشوی و عاشقتر؛ قدرتمندتر و شجاعتر. مادر شدن خیلی هیجانانگیزتر و لذتبخشتر از آن است که فکر میکنی.
میدانید، کار ما زنها معلمیست. حتی زنهایی که هیچوقت درس نخواندهاند هم معلماند. منظورم از معلمی این نیست که بروی سر کلاس و چندتا فرمول و قاعده در کله بچههای مردم بریزی و سر ماه حقوق بگیری.
باید آدم بسازی. باید خرابها را آباد کنی. باید معماری بلد باشی، سلیقه به خرج بدهی و حوصله. آجر به آجر، قدم به قدم باید بسازیاش. برای همین میگویم زنها معلمند. زنها هم کارشان آدم ساختن است...
روز مادر بر تمام بانوان سرزمینم، چه با فرزند و چه بدون فرزند مبارک!🎉
#میلاد_حضرت_زهرا
#حضرت_زهرا
http://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 285
نگاه مردد و شکاک دخترک میان من و حامد میچرخد.
برای این که از حامد نترسد، دست دور شانههای حامد میاندازم:
- هاد صدیقی. نحنا ایرانیین.(این دوستمه. ما ایرانی هستیم.)
دختر باز هم با حالت گنگی نگاهمان میکند؛ احتمالاً کوچکتر از آن است که با مرزبندیهای جهان امروز آشنا باشد.
شاید حتی نمیداند ما دشمنان پدرش هستیم و شاید حتی قاتل پدرش باشیم.
قطعاً نمیداند... که اگر میدانست از ما میترسید.
انقدر کوچک است و احتمالاً محیط زندگیاش انقدر محدود و بسته بوده که حتی نفهمیده پدر و مادرش برای کدام عقیده و آرمان و گروه، تن به مبارزه دادهاند.
آن چیزی که این دخترک از ابتدای زندگیاش دیده و تجربه کرده، فقط جنگ بوده و خون و انفجار و ترس.
شاید فقط یاد گرفته با وجود گرسنگی و باران ترکش و خمپاره، هرطور شده خودش را زنده نگه دارد.
حامد دستی به موهای سلما میکشد و میگوید:
- خب بیا بریم. بچههای امداد میبرنش یه جای امن.
میخواهم بروم؛ اما دوباره دست دخترک به سمتم دراز میشود. چشمانش میلرزند؛ انگار دوباره لبریز شدهاند از اشک.
صدای نالهمانندی از دهانش خارج میشود که انگار میخواهد بگوید نرو!
- لازم اروح عزیزتی...(باید برم عزیزم...)
و دوباره همان صدای ناله. سنگینی اسلحه و نگاه سلما هردو روی دوشم سنگینی میکنند.
سرم زیر نور آفتاب داغ کرده است. من باید خانهها را پاکسازی کنم... باید داعش را از شهر بیرون کنم...
یعنی آمدهام برای این کار نه این که با یک دختربچه بازی کنم... من که مادری کردن بلد نیستم!
حامد صدایم میزند. میخواهم برگردم به سمتش که دستهای سلما دور بازویم حلقه میشود.
چسبیده به من و نسبت به امدادگری که میخواهد ببردش غریبی میکند.
حامد که متوجه تاخیرم شده، دوباره برمیگردد و من را میبیند که سر دوراهیِ سلما و دیرالزور گیر کردهام.
نهایت درماندگیام را در صدایم میریزم:
- نمیذاره بیام...
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 286
حامد نگاهی به سلما میاندازد و بعد از چندثانیه، طوری لبخند میزند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده:
- خب طبیعیه. چون تو رو اول دیده، بیشتر بهت اعتماد داره. ضربه سنگینی هم خورده. باهاش برو، تحویلش بده به یه جایی که مواظبش باشن.
و قدمی جلو میگذارد:
- عباس این بچه الان بیشتر از امنیت، به محبت نیاز داره. خیلی مواظبش باش. حتما بسپارش به جایی که هواشو داشته باشن. برو برسونش و زود برگرد.
- ولی... به من... نیاز ندارین؟
صادقانه سرش را تکان میدهد و میخندد:
- نیاز که خیلی داریم، ولی فکر کنم سلما کوچولو بیشتر بهت نیاز داره. زود بیا! باشه؟
لبخندی میزنم و همراه سلما، سوار ماشین میشوم. سلما روی پایم نشسته است و خودش را چسبانده به سینهام.
معلوم نیست بچه چقدر بیمحبتی دیده که انقدر راحت به منِ غریبه اعتماد کرده؛ با یک ذره محبت فقط.
یاد هِرَم نیازهای مازلو میافتم؛ یاد دومین نیاز بشر که امنیت است و بعدش، در پله بالاتر، نیاز به احترام و محبت...
مطمئنم سلما چیزی از هرم مازلو و نیازهای اولیه انسان نمیداند؛ اما قطعاً از همه یا بیشتر آن محروم بوده.
انگار حامد راست میگفت؛ سلما بیشتر از یک جای امن، به یک آغوش پر از محبت نیاز دارد که در آن احساس امنیت کند.
دیگر از سلما سوالی نمیپرسم چون میدانم بیپاسخ میگذاردشان.
به زخم دستانش نگاه میکنم؛ به پارچه کثیفی که روی آن بسته شده.
آرام دستش را میگیرم و بدون این که علت زخم را بپرسم، سعی میکنم پارچه را باز کنم؛ اما از درد دستش را پس میکشد و دستانش را میان سینه خودش و من پنهان میکند که به آنها دست نزنم.
از ترس شکنندگی اعتمادش، دیگر تلاشی برای گرفتن دستانش نمیکنم.
کاش شعری یا قصهای به زبان عربی بلد بودم که برایش بگویم؛ اما هیچوقت فکرش را نمیکردم در جنگ با چنین موقعیتی مواجه شوم.
مطهره کنارم نشسته است. آرام در گوش سلما لالایی میخواند.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
معلومه که نه.
یکی از ویژگیهای مردم آمریکا(به ویژه جامعه سنتی) و مردم انگلستان، خرافاتی بودنشونه.
توی آمریکا بعضی شهرها هست که داستانهای ترسناک دربارهش زیاده مثل نیواورلئان. ولی هیچ کدوم واقعی نیستند بلکه برخاسته از خرافاتند.
و جالبتر از اون، مردمش یاد گرفتند از این طریق صنعت توریسم و گردشگری شون رو بچرخونند.
اینطوری که یه خونه درب و داغون پیدا میکنند و چندتا قصه ترسناک براش سر هم میکنند... و بعد توریستهای زیادی هستند که حاضرن پول بدند و برن توی این خونهها یکم بچرخند و هیجان کنند!
این عروسک آنابل هم داستانش همونه. برای این که فیلمش بهتر بفروشه میگن واقعیه.
چون این رو نمیفهمند که هیچ چیزی قدرتش بیشتر و خارج سلطه قدرت خدا نیست.
#پاسخگویی_فرات
سلام
این یه مقایسه بیمعنیه.
نماز، یک واجب شرعی هست و اول وقت خوندنش مستحب موکد.
ولی داشتن ۴ همسر، نه واجبه و نه مستحب. پس مقایسه این دوتا اصلا معنی نداره.
۴همسر داشتن تحت شرایط خیلی خاص و با شرط و شروط خاصی، مجاز هست؛ اما به این معنا نیست که همه مردها اجازه داشته باشند بیشتر از یک همسر داشته باشند.(اتفاقا خیلی وقتها آقایون نمیتونن شرایط چندهمسری رو رعایت کنند و در نتیجه اجازه ندارند که ازدواج مجدد بکنن).
حضرت آقا هم فرمودند حتی شوخیِ تعدد زوجات هم اشتباهه... و خدا یکی، یار یکی.(نقل به مضمون).
#پاسخگویی_فرات
سلام همراهان عزیز کانال
متاسفانه امشب بنده جایی هستم که امکان انتشار قسمتهای جدید رو ندارم(چون قسمتهای جدید باید از فایل اصلی به ایتا کپی بشن و بنده دسترسی به فایل ندارم.)
با عرض پوزش و شرمندگی بسیار...
سلام
خیلی ممنونم از این که وقت گذاشتید برای قلم بنده.
و ممنونم که نظرتون رو فرستادید.
لطف دارید، امیدوارم از رمانهای بعدی هم لذت ببرید.
#پاسخگویی_فرات
سلام
بله، سعی شده برای نوشتن رمان تا حد ممکن از مستندات و خاطرات شهدا استفاده بشه.
ممنونم از لطف شما🌿
#پاسخگویی_فرات
سلام
مسافر دمشق رو کامل نخوندم؛ تا یک جایی خواندم و به نظرم جذابیت لازم رو نداشت. ادامه ندادم.
کتابهای آقای قنبری به لحاظ محتوا خیلی خوب هستند اما یکم داستانپردازی و قلم ضعیفی دارند. با این وجود بخاطر محتوای خوبشون توصیه میکنم مطالعه کنید.
#پاسخگویی_فرات
سلام
لطف دارید.
بله درسته، شاخه زیتون نیاز به یک بازنویسی اساسی داره. چون بعضی از قسمتهاش به اندازه کافی پردازش نشده.
#پاسخگویی_فرات
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 287
مطهره کنارم نشسته است. آرام در گوش سلما لالایی میخواند. چقدر صدایش قشنگ است!
هیچوقت برایم آواز نخوانده بود؛ یعنی دو ماه و بیست و سه روز فرصت کمی بود برای این که بفهمم مطهره صدای قشنگی برای لالایی خواندن دارد.
دستان سلما که به لباسم چنگ زدهاند، کمکم شل میشوند و چشمانش روی هم میافتد.
باز هم این سوال در مغزم جرقه میزند که: سلما مگر مطهره را میبیند؟
مسیر تقریباً یک ساعته تا الشولا را وقتی به پایان میرسانیم که خورشید به وسط آسمان رسیده و دارند اذان ظهر را میگویند.
الشولا یک شهر بسیار کوچک و نه چندان سرسبز دقیقاً وسط بیابان است و در دل افسوس میخورم که ای کاش میشد سلما را به جای بهتری، مثلا تدمر، حمص یا دمشق میرساندم؛ اما زمان زیادی ندارم و باید زود برگردم.
سلما را که در خواب معصومتر به نظر میرسد(و البته کمی سنگینتر هم شده است)، در آغوش میگیرم. با کمی پرس و جو، او را به بیمارستان صحراییای میرسانم که بچههای خودمان در الشولا احداث کردهاند.
در نتیجه عملیات آزادسازی دیرالزور، بیمارستان هم شلوغ است و پر از مجروحان نظامی.
میتوانم سلما را بگذارم همینجا و بروم پی کارم؛ اما مطمئنم اگر بیدار بشود و خودش را تنها میان اینهمه غریبه ببیند، بینهایت وحشتزده خواهد شد.
از بیمارستان بیرون میزنم و بلاتکلیف در خیابان میایستم؛ جایی که مانع عبور امدادگرها و مجروحان نباشم. آفتاب چشمم را میزند.
حالا علاوهبر جایی برای سپردن سلما، دنبال جایی هستم که بتوانم نماز ظهرم را بخوانم.
برای رهایی از حس بلاتکلیفی، شروع به قدم زدن در امتداد همان خیابان میکنم و با دقت، اطراف را از نظر میگذرانم.
شهر نیمهجان است؛ کسانی هستند که در آن زندگی کنند اما باز هم شبیه یک منطقه جنگی ست.
سلما بالاخره از سر و صدای اطرافش و تکانهای گاه و بیگاه آغوش من حین قدم زدن، بیدار میشود و اول از همه، با دقت به من و اطرافش نگاه میکند که مطمئن شود من کنارش هستم.
بعد طبق عادت قبلیاش، چنگ میزند به پیراهنم و آن را محکم میگیرد.
خیلی از بیمارستان صحرایی دور نشدهایم که علامت و سایهبان هلال احمر را سردر یک خانه میبینم.
یک خانه حیاطدار نسبتاً بزرگ که با سایر خانههای فقیرانه اینجا تفاوت دارد.
در خانه باز است و همان وقت، یک زن درحالی که دست کودکش را گرفته از آن بیرون میآید.
احتمالاً خانه محل خدمات درمانی و غذایی به مردم شهر و آوارگان شهرهای دیگر است.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 288
هنوز مردد مقابل در خانه ایستادهام که زن دیگری، نوزاد به بغل و بیتوجه به من وارد خانه میشود.
نکند فقط برای پذیرش خانمهاست و ورود آقایان ممنوع باشد؟!
کمی خم میشوم و صدایم را بالا میبرم:
- یا الله... یا الله...
و به امید این که کسی صدایم را شنیده باشد، اندکی منتظر میمانم.
وقتی جوابی نمیگیرم، دوباره بلند صدا میزنم:
- یا الله...
ناامیدانه به دیوار تکیه میدهم. انگار صدایم را نشنیدهاند. دستانم خواب رفتهاند زیر وزن سلما.
ناگاه صدای قدمهای کسی روی موزاییکهای حیاط امیدوارم میکند.
صدای قدمها وقتی به در میرسد، متوقف میشود و بعد صدای زنانهای میگوید:
- مین؟(کیه؟)
سریع تکیه از دیوار میگیرم و برمیگردم به سمت صدا. زن جوانی ست با جلیقه سپید و سرخ هلال احمر که از مردم خود سوریه است.
به من و کودکِ در آغوشم نگاه میکند و احتمالاً ماجرا را حدس میزند. سلما با دیدن زن، سرش را در آغوشم پنهان میکند.
- مرحبا اختی. هیدی ابنۀ مو عندو ابوین. أ يمكنك الاعتناء به؟(سلام خواهرم. این دختر پدر و مادر نداره. میتونید ازش نگهداری کنید؟)
زن جوان قدمی جلو میگذارد و دقیقتر به من و سلما نگاه میکند.
بعد سری تکان میدهد و زیر لب میگوید:
- ای... اتفضل...(آره... بفرمایید...)
با دست اشاره میکند به در تا وارد شوم. قدم به داخل خانه میگذارم و همانطور که از سردرش معلوم بود، گویا خانه بزرگ و زیبایی ست.
حتماً صاحب خانه از بقیه مردم شهر ثروتمندتر بوده.
حالا اما، این خانه تبدیل شده به مقر هلال احمر و جمعیت زیاد زنان و کودکانی که در حیاط ازدحام کردهاند، نشان میدهد اوضاع بهداشت و درمان در این منطقه چندان روبهراه نیست.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi