eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدا به خیر بگذرونه🙄
سلام ریپلای شد.
سلام عید شما هم مبارک باشه. ان‌شاءالله همه اعضای مه‌شکن و همراهان کانال در پناه امیرالمومنین علی علیه‌السلام باشند.
سلام به خودتون تلقین نکنید که وابسته‌اید. یه مدت که از دوستتون فاصله بگیرید، این مشکل حل می‌شه. دو کتاب «من، عشق، مخاطب خاص» و «من پ پنجِ وارونه» از آقای محمد داستانپور رو مطالعه کنید. راهکارهای خوبی برای این چالش دادند.
سلام بعد از شهادت حضرت، مردم متوجه شدند کسی که ناشناس به اون‌ها کمک می‌کرد حضرت علی علیه السلام بودند(چون دیدند دیگه کسی کمک‌شون نمی‌کنه). از اون گذشته، اعضای خانواده امام علی علیه‌السلام خبر داشتند که ایشون به فقرا کمک می‌کنند، و بعد از شهادت‌شون این مسئله رو روایت کردند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز پدر.mp3
1.35M
🌱دخترانش را می‌نشاند روی پایش. در عرب رسم نبود «دختر داری»... علی با آن­ها بازی می‌کرد. نازشان را هم می‌خرید. چنان محترم بزرگشان کرد که وقتی زینب وارد اتاق می‌شد، حسین مقابلش بلند می‌شد. خودش خدا را یاد کودکانش می‌داد. ریشه ­ای، که حتی با تمام مصیبت­ها هم خشک نمی‌شد. ثمر دختر علی در کربلا بود که ماندگاری قیام برادر شد... حماسه زینب! دختر را لوس نمی­ کرد، مقاوم بار می‌آورد. دختر را ضعیف نمی‌کرد، مجاهدت یادش می‌­داد. دخترانه‌های دختران علی، مادرانه‌های دختران علی، شد زنانگی­‌های کربلایی… دختران علی، یزید را خوار و خفیف کردند. علی پدرِ زن نمونه کربلاست. زینب آن­قدر شخصیت عظیمی دارد که می­ شود: زینب کبری... 📗بریده ای از کتاب پدر ✍️به قلم نرجس شکوریان فرد نشر عهدمانا کاری از: درختان سخنگوی انجمن نویسندگان انقلابی رمان(باغ انار) https://eitaa.com/istadegi
⭐ فعال کرار؛ مثل امیرالمؤمنین 🔻 رهبر انقلاب: امیرالمؤمنین یکی از القابش «کرّار غیر فرّار» است... یعنی مهاجم، مقتدر، دارای فکر و بدون عقب‌گرد.... اگر به زندگی امیرالمؤمنین نگاه کنید، میبینید از اول تا آخر، زندگی آن بزرگوار این‌گونه است. علاج ما هم در همین است... فعال، کرّار، خستگی‌ناپذیر و دنبال کننده‌ی اهداف خود؛ آینده‌ی چنین ملتی روشن است. ۱۳۸۴/۰۵/۲۸ http://eitaa.com/istadegi
سلام ممنون از شما ببینید ما ۸ سال دولت اصلاحات را داشتیم که در این سال‌ها اتفاقات بدی افتاد. قتل های زنجیره ای هم یکی از اون اتفاقاته، این‌که وزارت اطلاعات متهم به قتل می‌شه در اون سالها وزارت از جایگاه بالایی برخوردار بوده. در ادامه رمان متوجه اهمیتش می‌شید و اینکه این نصیحت من به شما هیچ وقت به مطالب داخل اینترنت بسنده نکنید و به دنبال بیشتر از اون باشید مگر نه حقایق براتون شفاف نمی‌شه. بازم اگه درخصوص اینگونه مسائل سوالی بود بپرسید.
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۵ نزدیک اداره که می‌رسم، از دور پیکان سفید رنگی که آرم اداره رویش حک شده است را می‌بینم. حاج کاظم و مهدی در حال پیاده شدن‌اند. گازی به موتور می‌دهم که از صدایش به سمت من بر می‌گردند. - سلام حاجی، مخلصیم. حاج کاظم تنها با اخم، سر تکان می‌دهد و می‌رود. موتور را در جای همیشگی‌اش کنار دیوار می‌گذارم و به سمت مهدی می‌روم: - حاجی چرا این جوری بود؟ سرش را بالا می آورد و با خستگی که از چهره اش پیداست: -رفتیم سردخونه، هر چهار تا مقتول رو بررسی کردیم. جالب اینجاست هیچ کدوم مثل هم کشته نشدن. خیلی دلم می‌خواهد بدانم هر یک چگونه کشته شده‌اند، اما با باد سردی که می‌وزد به خود می‌لرزم: - بریم تو بقیش را بگو، هوا داره سرد می‌شه. دستش را داخل جیب های شلوارش می‌کند. - راسش باید برم خونه، آیه تنهاست. با درماندگی نگاهم می‌کند: - حاجی گفت تا صبح گزارش را باید بنویسم و اداره بمونم. دستی به ریش‌هایم می‌کشم. ده سالی است که هم برای خواهرش مادر بوده هم پدر. اکثر اوقات هم، تمام تلاش خود را کرده که در اداره شب را صبح نکند. با فکری که به ذهنم می‌خورد می‌گویم: - به آیه خانم بگو برن خونه ما، هم تو خیالت راحته، هم اونجا بهشون خوش می‌گذره. - آخه... کتفش را می‌گیرم و همان طور که به داخل می‌کشانمش می‌گویم: - این حرفا رو بی‌خیال. بریم تو، که تو زنگتو بزنی، هم این که ماجرا رو برای من توضیح بدی. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 327 نفس عمیقی می‌کشم و قدم تند می‌کنم به سمت نمازخانه کوچک گوشه سالن. مسلح نیستم؛ اما زیر لب بسم‌الله می‌گویم و توکل می‌کنم به خدا. اصلا شاید احساسم اشتباه باشد و من هم مثل مرصاد، الکی حساس شده‌ام. مهر را مقابلم می‌گذارم و دو دستم را برای تکبیر گفتن بالا می‌آورم. می‌دانم احتمال زیادی دارد که موقع نماز، بخواهد از پشت سر حمله کند. کسی در نمازخانه نیست. با وجود همه این‌ها، نفس آسوده‌ای می‌کشم و به نماز می‌ایستم. - الله اکبر. بسم الله الرحمن الرحیم. اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَ‌بِّ الْعَالَمِينَ. الرَّ‌حْمَنِ الرَّ‌حِيمِ. مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ. إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ. اهْدِنَا الصِّرَ‌اطَ الْمُسْتَقِيمَ. صِرَ‌اطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ‌ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلَا الضَّالِّينَ. بسم الله الرحمن الرحیم. قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ. اللَّهُ الصَّمَدُ. لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ. وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ... خم می‌شوم برای رکوع. سبحان ربی العظیم و بحمده... سه بار. سکوت مطلق است. از رکوع بلند می‌شوم و به سجده می‌روم. سبحان ربی الاعلی و بحمده... سه بار. و باز هم همان حس ناخوشایند؛ یک نگاه سنگین که سایه انداخته روی سرم. دوباره قیام می‌کنم برای خواندن حمد و سوره. حتما می‌خواهد مطمئن شود که نماز می‌خوانم. خدایا من را ببخش؛ اما متاسفانه حین نماز، حواسم به صداهای اطراف هم هست. هنوز انقدر آدم نشده‌ام که هنگام نماز فقط به خدا فکر کنم و از دنیا جدا بشوم. برای همین است که صدای پایی از پشت سرم می‌شنوم و آماده می‌شوم که دستی از پشت سر، گردنم را بگیرد یا لوله اسلحه‌اش را روی کمرم فشار بدهد. یاد خوابی می‌افتم که چندبار دیده بودم؛ چاقویی که از پشت سر در پهلویم فرو می‌رفت و درمی‌آمد و دوباره فرو می‌رفت؛ انقدر که از پا در بیایم. و دوباره رکوع. یک نفر پشت سرم است. تلاش می‌کنم خوابم را به خاطر بیاورم. الان وقتش است؟ موقع نماز؟ چه سعادتی از این بیشتر؟! در خواب سردم بود. همه جا تاریک بود. الان نه سردم است و نه تاریکی می‌بینم. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 328 پاهای مردانه‌ای کنارم می‌بینم و بعد صدای تکبیر بلندش را. شروع می‌کند به خواندن حمد و سوره با لهجه عربی. بعید است برای حمله به منِ بی‌دفاعِ بی‌سلاح، بخواهد وانمود کند به نماز خواندن. شاید اشتباه کرده‌ام. تا بخواهم درباره خطای محاسباتی‌ام فکر کنم و به نتیجه برسم، سلام نماز را داده‌ام. از خدا شرمنده می‌شوم بابت نمازِ بدون تمرکزم. به بهانه چرخاندن سر برای دادن سلام، سرم را انقدر می‌چرخانم که چهره مردی که پشت سرم نشسته را ببینم. هنوز دارد نماز می‌خواند و سرش پایین است. مُهر مقابلش نیست و دست به سینه ایستاده. به چهره و لباس‌هایش نمی‌خورد نظامی باشد؛ شاید تاجر است. بدون خواندن تعقیبات، از جا بلند می‌شوم تا نماز عشا را هم بخوانم. تکبیر را می‌گویم و هنوز حمد را تمام نکرده‌ام که صدای پای کسی را از پشت سرم می‌شنوم؛ دوباره. مردی که پشت سرم بود الان دارد سلام نمازش را می‌دهد؛ پس حتما نشسته و این صدای پا، متعلق به دیگری ست. توحید را تمام می‌کنم و به رکوع می‌روم. صدای پا نزدیک‌تر می‌شود؛ دیگر صدای پا نیست. صدای نفس کشیدن است، صدای حرکت است، صدای حضور یک آدم. آدمی که لحظه به لحظه نزدیک شدنش را بیشتر حس می‌کنم. - سبحان ربی الاعلی و بحمده... از سجده بلند می‌شوم و باز صدای پا. دونفرند. مردی که پشت سرم نماز می‌خواند، حالا دارد حمد و سوره نماز عشایش را می‌خوانَد. دوباره به سجده می‌روم. یک نفر نشسته روی زمین؛ دقیقا پشت سر من. حضورش را حس می‌کنم، تکان خوردنش را نه. فقط نشسته. شاید نمی‌تواند تا وقتی یک نفر دیگر در نمازخانه هست، نقشه‌اش را عملی کند. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام. برای موفقیت در جنگ نرم، اول باید مسلح شد به سلاح معرفت و علم. و بعد سنگر خودتون رو پیدا کنید. درباره تلگرام و اینستاگرام، برای هیچکس سنگر خوبی نیستند چه نوجوان چه بزرگسال... رمان نقاب ابلیس رو مطالعه کنید.
سلام حرص نخورید ان‌شاءالله که خیره🙄 شرمنده تونم، حلال کنید.
سلام بله، خودم هم یاد همین موضوع افتادم. و به عمق این مسئله فکر کردم که کسی که از پشت خنجر می‌زنه چقدر نامرده... نه. قسمت‌های آخر نیست.
سلام. پدر، برادر و مادر هیچ‌کدوم نامحرم نیستند. پس علت روسری سر کردن شما چیه؟ وقتی توی خونه نامحرمی نیست، دلیلی نداره این کار رو بکنید، حتی اگر پدر و مادرتون با این قضیه موافق باشند. همون‌طور که حرام خدا رو نباید حلال کرد، حلال خدا رو هم نباید حرام کرد. پس با عرض معذرت، بله. کار شما اشتباهه. راه حلش هم این هست که توی خونه، روسری‌تون رو بردارید☺️. هر حکمی از احکام خدا، جای خودش رو داره. حجاب برای مقابل نامحرمه و خدا دوست داره دخترها توی خونه، به خودشون برسند و آرایش کنند. زیبایی هر دختری برای محارمش هست نه کس دیگه.
سلام سپاس از لطف شما و ممنونم که برای نوشته‌های بنده وقت می‌ذارید. ان‌شاءالله بعد از این که رمان کامل در کانال قرار گرفت، فایل رمان هم در کانال قرار می‌گیره و می‌تونید استفاده کنید.
دو حالت داره: اول اینکه اسم و ماجرا را مخفی می‌کنن که بعد ها که از ذهن مردم پاک شد، به صورت تحریف شده و وارونه تحویل مردم بدن. دوم اینکه می‌خوان خودشون را خوب نشون بدن و بگن ما هیچ اشتباهی نداشتیم. برای همین امثال کسایی که مطالعه ندارن موقعه انتخابات و اتفاقات مهم دیگه کشور سریع فریب دشمن را می‌خورند.
سلام ممنون راجب اتفاقات رمان و مقصر توضیحی نمی‌دم که در ادامه خودتون قضاوت کنید. و اما دولت اصلاحات، این دولت با ریاست سید محمد خاتمی اداره می‌شده از سال ۷۶ تا ۸۴، در این ۸ سال اتفاقات عجیبی افتاد که بیشترش باعث تغییر آرمان ها و هدف انقلاب شد.
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۶ هر دو داخل اداره می‌شویم و به اتاق مهدی می‌رویم. مهدی سریع به سمت تلفن قرمز رنگ گوشه میز می‌رود و شماره می‌گیرد. پرده کرکره‌ای آهنی پنجره را بالا می‌دهم، صدای خِش‌خِشی می‌دهد و در آخر بالای پنجره جمع می‌شود. - آیه قبول کرد بره، ممنونم داداش. بر می‌گردم و نگاهش می‌کنم، خسته است. - خوب بگو ماجرا چی بود؟ گفتی همه اونا متفاوت کشته شدن؟ همان‌طور که منتظر جوابش هستم، از کنارم صندلی آهنی را بر می‌دارم. روی صندلی که می‌نشینم، سرمای فلزش به تنم نفوذ می‌کند. مهدی هم پشت میزش می‌نشیند و پرونده‌ها و کاغذهای روی میز را مرتب می‌کند. - چهار نفر بودن. من جنازه خود مسعود فروهر رو بررسی کردم. مسئول کلانتری می‌گفت تو خونه‌ش با خواهرش کشته شده، البته این‌جور که مشخص بود شوهرخواهرشم کشتن. گفت اول خفه‌ش کردن، راستم می‌گفت. وقتی جنازه رو دیدم گردنش جای کبودی مونده بود. بعدم که یکم بدنش بدون حس شده با چاقو به قلبش زدن. تعجب می‌کنم. مسعود فروهر یکی از افرادی بود که بعضی مواقع اسمش را از برخی می‌شنیدم، کشتنش آن هم به این شکل کمی شوکه‌کننده است. - در کل اوضاع خوب نیست. تمام کادر سردخونه تو حرفاشون می‌گفتن دیگه نمی‌شه تویِ این کشور حتی انتقاد کرد، از این به بعد هر کس به این نظام بگه «تو» درجا می‌کشندش. دستانم را عمود زانوهایم می‌کنم و سرم را میان دستانم می‌گیرم: - خیلی عجیبه! چهار نفر از منتقدین نظام کشته شدن، حالاهم گذاشتن تقصیر اطلاعات. درک نمی‌کنم مشارکتی‌ها اینجا چکاره‌ن؟ - راستی تو چه خبر؟ سرم را بلند می‌کنم: - هیچی فعلا باید تا فردا شب صبر کنم. سری تکان می‌دهد و مشغول نوشتن گزارشش می‌شود. سرم را به شیشه پنجره تکیه می‌دهم، خنک است و این خنکایش با داغ بودن سرم تعارض دارد. چشمانم را می‌بندم. پدر همیشه می‌گفت: «نه بگو چپ، نه بگو راست. مستقیم به دنبال انقلاب جلو برو.» هیچ وقت معنی حرفاهایش را نفهمیدم. بارها در عالم بچگی با خودم می‌گفتم، راست با مستقیم که باهم یکی است! - خوابت نبره ! با صدای مهدی چشمانم را نیمه‌باز می‌کنم: -چرا؟ مگه کاری هست؟ - حاج کاظم گفت ساعت ۱۰ از دادستانی قرار یکی بیاد، گفت که می‌خواد ما هم باشیم. سری تکان می‌دهم و به ساعت روی دستم نگاه می‌کنم. دو ساعت دیگر مانده است. قطعا تا آن موقع، می‌شود کمی خوابید. - هر وقت قرار شد بری، بیدارم کن. مهدی می‌خندد و سری از تاسف برایم تکان می‌دهد، بی اهمیت چشمان نیمه باز و خمارم را می‌بندم. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi