⚘بسم رب المهدی⚘
سلام علیکم و رحمه الله 💚
میخوای با شهدا آشنا شی؟🤔
میخوای داستان شهدا رو بخونی؟🤔
دنبال سیره شهدا میگردی؟🤔
کلاماشون؟
یه کانال ساختیم مخصوص همین کارا👌
با صلوات وارد شوید ✨
شهدا منتظر قرم هاتونن 🌹
منتظرشون نزار 🥀
به فکر مثل شهدا مردن نباش
به فکر مثل شهدا زندگی کردن باش😊👌
اینم لینکش👇
@dastanshohda
@dastanshohda
@dastanshohda
یازهرا🌹 (سلام✨الله✨علیها)
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 145
نفسم را بیرون میدهم. برای گفتن این جمله تمام رمقم رفت. درد در سینه ام میپیچد و چهره ام جمع میشود از درد. مرصاد با شنیدن جمله ام جا میخورد و میگوید:
-چرا این رو زودتر نگفتید؟
با اخم نگاهش میکنم که یعنی چرا انتظار بیخود داری از من؟ تعجبش را کنترل میکند و میپرسد:
-مطمئنید؟ همین رو گفت؟
-بله.
-خودتون چه برداشتی از این حرف دارید؟
دوست دارم سرش داد بزنم و بگویم اگر جای من بودی، بعد از این همه فشار عصبی پشت سر هم، آخر کار چقدر برایت قدرت تحلیل میماند که جملات بیسر و ته ستاره را تحلیل کنی؟ فقط سرم را به چپ و راست تکان میدهم:
-نمیدونم.
-پس اومده بود که شما رو هم بکُشه. فکر میکنید چرا؟
باز هم جواب نمیدهم. میگوید:
-شما شاهکلید این پرونده بودید خانم منتظری. هم برای ما، هم برای اونها. انقدر مهم بودید که یه مامور تو حد و اندازه ستاره، بخاطر کشتن شما و کینه از شما خودشو توی دام بندازه.
این حرفهایش باید من را خوشحال کند؟ نمیفهمد من الان اعصاب شنیدن این حرفها را ندارم؟ سکوتم را که میبیند میفهمد تمایلی به ادامه گفت و گو ندارم. از جیبش چیزی در میآورد و روی میز میگذارد. مشتش بسته است و نمیدانم چه چیزی از جیبش درآورده است. آرام میگوید:
-ببخشید اینو میگم، اما ستاره ارمیا رو شهید نکرد.
مشتش را باز میکند. دو مرمی گلوله داخل مشتش است. میگوید:
-اینا، فقط دوتا از گلولههایی هست که بچههای پزشکیقانونی از بدن ارمیای خدا بیامرز درآوردن.
با شنیدن این حرفش سرگیجه میگیرم. کاش میشد با سلاح کمری خودش یکی از همین گلولهها را به سرش میزدم که انقدر رک و راحت برای من درباره برادر شهیدم حرف نزند. به یکی از مرمیها اشاره میکند:
-این تیر اسلحه یوزی هست. حتما یه چیزایی دربارهش میدونید. مردهای مسلحی که به خونه حمله کردن از این سلاح استفاده میکردن و اکثرا هم عضو داعش بودن.
به مرمی دیگر اشاره میکند و میگوید:
-این یکی تیر زیگزائور هست؛ سلاحی که ستاره داشت. فقط دوتا تیر زیگزائور توی بدن ارمیا بود؛ یکی به سرش و یکی هم به سینهش خورده بود. اما طبق گزارش پزشکی قانونی، هیچکدوم این تیرها باعث شهادت ارمیا نشده بود و ارمیا زودتر به شهادت رسیده بود. ستاره اینا رو فقط برای تخلیه کردن خشمش زد. بدن ارمیا پر از تیر اسلحه یوزی بود.
خودش هم میفهمد دارد این حرفها را مقابل من که خواهر ارمیا هستم میگوید؟ سرم بیشتر گیج میرود و با دست سرم را میگیرم. ناگاه یاد وقتی میافتم که ستاره میخواست با تیر بزندم و سلاحش شلیک نکرد. میپرسم:
-اما ستاره میخواست بهم شلیک کنه، ولی خشابش تموم شد و نتونست. پس غیر اینجا کجا تیراندازی کرده که خشابش تموم شده؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 146
نیشخند میزند و میگوید:
-با بررسیهایی که ما داشتیم، خواست خدا بوده که سلاح ستاره فرسوده باشه و قبل از شلیک به شما گیر کنه. زیگزائور کلا همینطوره، گاهی گیر میکنه.
اگر آن سلاح گیر نمیکرد، من هم الان پیش ارمیا و مرضیه بودم. چرا زنده مانده ام؟ دیگر نمیتوانم حرفهای مرصاد را تحمل کنم. مرصاد هم متوجه میشود که اذیتم کرده است و بلند میشود:
-ببخشید، نمیخواستم ناراحتتون کنم. با اجازتون، من برم.
مرمیها را روی میز میگذارد و میخواهد برود که صدایم را بلند میکنم و میگویم:
-باید با ستاره و منصور حرف بزنم.
مرصاد کمی برمیگردد و میگوید:
-فعلا ممنوعالملاقاتن. باید مراحل بازجوییشون کامل بشه.
باز هم اصرار میکنم:
-من باید حتما ببینمشون. حتی شده برای پنج دقیقه.
-فعلا نمیشه. اگه زمانی امکانش فراهم شد خبرتون میکنیم.
و میرود. از برخوردش لجم میگیرد. دست میگذارم روی مرمیهایی که بدن ارمیای من را شکافته اند. لیلا دستش را روی دستم میگذارد و میگوید:
-میدونم ناراحتت کرد. اما اقتضای کار ماست که رک باشیم. درضمن، روی تو جور دیگه ای حساب کردیم. تو ثابت کردی قوی هستی.
دوست دارم بگویم انقدر قوی نیستم که یک نفر بنشیند و راحت بگوید برادرم چطور شهید شده است. شاید هم باید به مرصاد حق داد. مامورهایی مثل مرصاد، اگر بخواهند احساسی باشند کار از دستشان درمیرود. لیلا میگوید:
-کار ما اینطوریه که اول با دل انتخاب میکنی، باید دلت رو بذاری وسط، اما بعدش که واردش شدی فقط باید با عقل پیش بری. وگرنه خراب میشه همهچیز.
مرمیها را در دستم میفشارم. سردند؛ اما حتما وقتی داشتند پوست و گوشت ارمیای من را میشکافتند داغ بوده اند. آب کرده اند و جلو رفته اند. سرم را از درد و غصه روی میز میگذارم. لیلا سرم را میبوسد و میگوید:
-میدونم خیلی سخته؛ امیدوارم خدا کمکت کنه تا باهاش کنار بیای. به این فکر کن که ارمیا الان جای بدی نیست.
میدانم جای بدی نیست، اما کنار من هم نیست. من الان به ارمیا نیاز دارم. هیچ کس به اندازه ارمیا من را نمیفهمد. ارمیا من را بلد بود؛ تمام مارپیچها و کوچهپسکوچههای قلب و ذهنم را. راستی قرار بود درباره همه این مسائل برایم توضیح دهد... از لیلا میپرسم:
-ببینم، اصلا ارمیا با شماها چکار داشت؟ قرار بود خودش برام توضیح بده...
-چندسال بعد رفتنشون به آلمان، بچههای ما اونجا با ارمیا مرتبط شدن و ارمیا با اسم جهادی اویس با ما شروع به همکاری کرد. وقتی هم تو رفتی آلمان، دیدیم اویس یا همون ارمیا، بهترین کسیه که هم هوای تو رو داشته باشه و هم ستاره رو.
-اون عکسی که آریل برام فرستاد عکس کی بود؟
لیلا سرش را پایین میاندازد و میگوید:
-دوست ارمیا بود. متاسفانه لو رفت و شهید شد.
لیلا میخواهد برود که صدایش میزنم:
-میشه یه مسکن برام بیارین؟
-چرا؟
-بدنم خیلی درد میکنه.
لیلا جلو میآید و میپرسد:
-دستت؟
-هم دستم، هم پهلوم.
با تردید سرش را تکان میدهد و میرود دنبال مسکن. مطمئنم دندههایم آسیب دیده اند؛ اما فعلا نمیخواهم کسی بفهمد و خانهنشینم کنند. میخواهم در خاکسپاری ارمیا باشم. دنده را که نمیشود گچ گرفت؛ باید یک گوشه بخوابم تا جوش بخورد. باز هم استخوان بالاخره جوش میخورد، اما داغ ارمیا هیچوقت سرد نمیشود.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 147
***
دوم شخص مفرد
به نظرت کارم اشتباه بود؟ نباید اون مرمیها رو نشونش میدادم؟ واقعا قصد بدی نداشتم. حس کردم این کارم شاید کمکش کنه. راستش، این حسرتی بود که به دل خودم مونده بود. وقتی شهید شده بودی دل نداشتم گزارش پزشکی قانونی رو بخونم و بفهمم دقیقا چطور شهید شدی. بارها شده بود برم جنازه دوستها و همرزمهای شهیدم رو ببینم، اما تو فرق داشتی. تو خواهرم بودی... نتونستم. ندیدم و حسرتش به دلم موند. دونستنش یه طور آدم رو میسوزونه، ندونستنش یه جور. با خودم گفتم شاید اگه خانم منتظری بدونه برادرش چطوری شهید شده، مثل من حسرت به دل نمیمونه. اما یه طوری بهم چشم غره رفت که فهمیدم کارم اصلا درست نبوده!
خیلی تعجب کردم از چیزی که درباره ستاره گفت. حدس زدم ستاره توی شهادت یوسف و طیبه دست داشته باشه. شاید اینطوری میشد نقطه ابهام پرونده تصادف اون اتوبوس مشخص بشه.
هم ستاره، هم منصور، از بعد دستگیری یه کلمه هم حرف نزده بودن. منصور که تحت مراقبتهای پزشکی بود و توی یکی از خونههای امن نگهداری میشد، ستاره هم بعد از آتلبندی دستش نشسته بود توی اتاقش و خیره بود به یه نقطه. چون ستاره حالش بهتر بود، گفتم بیارنش برای بازجویی.
از قیافه خانم صابری که بیرون اتاق ایستاده بود پیدا بود دلش میخواد یه حال اساسی از ستاره بگیره، اما جلوی خودشو گرفته! توی این پرونده سه تا از نیروهای خوب ما شهید شده بودن و این چیز ساده ای نبود. اما خب ما هم حق نداریم ناراحتی و کینه شخصیمون رو سر متهم خالی کنیم.
با یه لبخند مسخره ای نشسته بود پشت میز. پشت میز نشستم و چند دقیقه فقط به لبخند مسخره ستاره نگاه کردم که داشت حالم رو بهم میزد. همین امروز، اعترافات خیلی از دخترها و زنهای شبکه جاسوسی ستاره رو خوندم که پایین برگههاش از شدت گریههاشون خیس بود. بیچارهها با ندونمکاری خودشون گول ستاره رو خورده بودن و شده بودن متهم امنیتی. کسایی که بخاطر یه مشکل توی زندگی، یا هر دلیل دیگه ای از خدا و دین و پیغمبر شاکی بودن و افتاده بودن توی دام ستاره. نمیشه گفت فقط تقصیر ستاره ست. شاید اگه یه ذره حرفای ستاره درباره شعور کیهانی و درخت زندگی و اینها رو سبک سنگین میکردن که توی دام نمیافتادن!
پرونده پر و پیمون ستاره رو باز کردم و از روش خوندم: ستاره جنابپور، متولد 50، آلمان. تا بیست سالگیت آلمان بودی و بعد اومدی تابعیت ایران رو گرفتی. پدربزرگ پدریت از یهودیهایی بوده که اوایل دوره پهلوی با چندنفر از اقوامشون دسته جمعی مسلمون میشن. یهودی هستی، نه؟ به شماها میگن یهودی مخفی!
پوزخند زد. ادامه دادم: البته خیلی مخفی هم که نه! جنابپور یعنی پسر رأس جالوت، که کاملا مشخصه فامیل یهودیهاست! اصولا کسایی که فامیلشون جنابپور هست، از یهودیهای اصل و نسبدار هستن.
ستاره با یه حالت طلبکارانهای پرسید: جرمه؟
-یهودی بودن جرم نیست، صهیونیست بودن و جاسوسی کردن جرمه!
و بعد ادامه دادم: برادرت حانان، سال هفتاد و هشت توی جریان آشوبهای کوی دانشگاه و جبهه مشارکت و این مسائل بوده و دستگیر شده. اینطور که تا الان آمار حانان رو داشتیم، توی آلمان با اعضای سازمان مجاهدین و حتی بهائیهای ساکن اونجا در ارتباطه.
حالا نوبت من بود که نیشخند بزنم و بگم: میدونی که، انقدر بهتون نزدیک بودیم که آمار حانان رو از طریق پسرش درآوردیم! باورت نمیشه اگه بگم توی چندماه گذشته، تمام وقت تحت رصد ما بودین. غیر از موسسهتون که پر از دوربین و میکروفونهای ما بود، حتی نفس کشیدنت توی سفر عراق هم شنود میشد و آمارت رو داشتیم!
پیدا بود بهم ریخته و عصبانی شده اما خودش رو کنترل میکنه. با یه حالت عصبی میخندید. بین کاغذهایی که همراهم بود، عکس یوسف و طیبه رو درآوردم و گذاشتم جلوش: اینا میشناسی؟ اینطور که شنیدم، خیلی ازشون بدت میآد. یادمه چندبار به آقای صراف و آرسینه گفتی!
حس کردم رنگش عوض شد. خانم صابری که بیرون اتاق بود، توی بیسیم بهم گفت: دمای بدنش خیلی رفته بالا آقا مرصاد. ممکنه یه واکنش غیرعادی نشون بده.
پس دقیقا زده بودم وسط خال! ستاره بجای عصبانیت، بلند بلند شروع کرد به خندیدن. خندههاش یه صدای جیغ مانند داشت. باید دست میذاشتم روی همین نقطه ضعفش؛ همین کینه قدیمی که اونو تا اینجا کشونده...
***
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 148
رسم است بعد از یک وداع مفصل با شهید، برایش تشییع بگیرند و مداحی کنند و بنر و پوستر بزنند، اما برای ارمیا و مرضیه چنین اتفاقی نیفتاد. یک صبح سرد پاییزی، پیکرها را از پزشکی قانونی گرفتیم، بردیم به غسالخانه و از آنجا به طرف گلستان شهدا. تازه آن وقت عزیز را دیدم که در آغوشم گرفت. راشل هم آمده بود. به اصرار، در آمبولانس کنار ارمیا نشستم و هرجور که بود، پاسداری که کنار ارمیا نشسته بود را راضی کردم در تابوت را باز کند. حالا هم دستانم را دو طرف صورت سردش گذاشته ام و فقط نگاهش میکنم. لال شده ام. میخواهم انقدر نگاهش کنم که باور کنم رفته است، اما صورتش انقدر آرامش دارد که فکر میکنم خوابیده است. راشل هم کنارم نشسته اما فقط گریه میکند.
روی کفن متبرک به ضریح ارمیا، جوشن کبیر نوشته اند و زیارت عاشورا. پایین کفن ارمیا کمی خونین است. صبح مقابل غسالخانه که منتظر تحویل پیکرشان بودیم، شنیدم یک نفر به دیگری گفت یکی از شهدا انقدر خونریزی کرده است که نشده غسلش بدهند و پیکرش تیمم داده اند. مگر چند تیر به پیکر ارمیا خورده است که بعد چند روز خونش بند نمیآید؟
قبلا اگر تشییع شهیدی میرفتم، حتما چفیهام را میبردم که به تابوت شهید متبرک کنم، اما الان هیچ چیز همراهم نیست. چادر و روسریام را به صورت ارمیا میکشم تا متبرک شوند.
نزدیک گلستان که میرسیم، پاسدار در تابوت را میبندد و یک پرچم سرخ «لبیک یا حسین» روی آن میکشد. گویا پرچم هم هدیه حشدالشعبی ست که به ضریح متبرک شده است. دست روی پارچه لطیف و نوشتههای پرچم میکشم تا دلم آرام بگیرد.
چندنفر پاسدار زیر تابوت ارمیا را میگیرند و تکبیر و تهلیل گویان میبرند به طرف جایگاه ابدیاش. تعداد تشییع کنندگان ارمیا و مرضیه به سی نفر هم نمیرسد. من و راشل و عزیز هم دنبالشان راه افتاده ایم. مرضیه هم پشت سر ماست و صدای ضجههای مادرش با صدای گریه راشل مخلوط شده است. کاش مادرش من را نبیند. اصلا دل ندارم با مادرش مواجه شوم.
مزار ارمیا و مرضیه، جایی آخر گلستان است. طرف قطعه جاویدالاثرها، زیر دو درخت کاج. ارمیا را روی زمین میگذارند و من اولین کسی هستم که کنارش مینشینم. نشستن که نه، میافتم. مادر مرضیه دائم فریاد میزند:
-شهید دخترم... شهید دخترم...
پدرش اما ساکت است و با موهایی سپید، داخل قبر رفته تا مرضیه را با دست خودش به خاک بسپارد. انگار میداند مرضیه دوست ندارد دست نامحرم به او بخورد. یک دختر نوجوان کنار مادر مرضیه نشسته که باید خواهرش باشد. یک پسر جوان هم که احتمالا برادرش است، از ته دل داد میزند. نگاهم را برمیگردانم به سمت ارمیا. طاقت نگاه کردن ندارم.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 149
راشل جیغ میکشد و ارمیا را صدا میزند اما من با بهت فقط نگاهش میکنم. دوست دارم برایش حرف بزنم اما نمیتوانم. مهم نیست؛ ارمیا نگفته میفهمد من را. عزیز نوازشم میکند و میگوید:
-گریه کن مادر. گریه کن اینجوری دق میکنی! تو رو خدا گریه کن! تو خودت نریز!
نمیتوانم گریه کنم. هنوز بهت زده ام؛ با این که با چشمان خودم پیکر غرق در خونش را دیدم. خودم صدای گلولههایی که به تنش خورد را شنیدم. خودم چشمانش را بستم و دستانش را کنار بدنش قرار دادم. جلوی چشم خودم پارچه سپید روی صورتش کشیدند؛ اما باز هم باور نکرده ام. ارمیا هنوز زنده است.
این تشییع انقدر خلوت است که لازم نشده دور مزار داربست بزنند تا خانواده شهید راحت با او وداع کنند. حتی گلستان شهدا خلوتتر از روزهای قبل است. سینه ام سنگین شده؛ بس که بغض و ناله و ضجه و درد و دلهایم را در آن حبس کرده ام. صدای کسی را میشنوم که بدون بلندگو و انگار برای خودش مداحی میکند:
-نمیشه باورم، که وقت رفتنه/ تموم این سفر، بارش رو شونه منه...
باز خوب است یکی موقع خاکسپاری ارمیا روضه خواند. مردم با صدای مرد زار میزنند، اما من اشکم بند آمده است. فقط خیره ام به ارمیا؛ میترسم اشک مانع شود برای لحظات آخر ببینمش. عزیز به صورتم آب میپاشد و دوباره میگوید:
-مادر گریه کن. اینطوری دق میکنی...
هیچ واکنشی به حرفش نشان نمیدهم. وقتی میخواهند ارمیا را که بلند کنند تا داخل قبر بگذارند، دستم را دور کفن حلقه میکنم تا نبرندش. صدای گریه راشل و عزیز بلندتر میشود. عمو دستهایم را از دور کفن باز میکند و میگیردشان که دوباره کفن را نگیرم.
-کجا میخوای بری؟/چرا منو نمیبری؟/ حسین...! این دم آخری چقدر شبیه مادری...
وقتی دستانم را از دست عمو بیرون میکشم، ارمیا را داخل قبر گذاشته اند و تلقین میدهند. عمو تربت را به مردی میدهد که داخل قبر رفته است تا ارمیا در قبر هوای یار را نفس بکشد و اذیت نشود.
سرم را داخل قبر خم میکنم که ارمیا را بهتر ببینم. عمو شانههایم را میگیرد و قربان صدقه ام میرود. دلم میخواهد از ته دل جیغ بکشم اما صدایم درنمیآید. احساس خفگی میکنم و خاکها را چنگ میزنم. سنگهای لحد را یکییکی میچینند تا آخرین امیدهایم هم به باد برود.
-باید جوابتو، با نفسم بدم/ بدون من نرو! تو رو به کی قسم بدم؟ حسین...
سنگ آخر را که روی صورتش میگذارند، هرچه در سینه ام حبس کرده بودم با یک فریاد یا حسین بیرون میریزد. بعد از آن فریاد هم دیگر هیچ نمیگویم و فقط آرام اشک میریزم تا روی ارمیای من خاک بریزند و تمام! حسرت میخورم که چرا زودتر خودم را در قبر نینداختم تا همراه ارمیا دفن شوم؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_150
همان کسی که روضه میخواند، زیارت عاشورایی میخواند و دور مزار خلوت میشود. مرضیه را هم به خاک سپرده اند و صدای ضجه مادرش به یک ناله بیرمق تبدیل شده. نه که آرام شده باشد، دیگر جان ندارد. کاش من بجای مرضیه شهید شده بودم. من مادر ندارم که اگر شهید شدم انقدر ناراحت شود.
روی مزار مرضیه، یک پرچم سرخ «یا زینب کبری(س)» که احتمالا هدیه حشدالشعبی است انداخته اند. دیگر کسی جز پدر و مادرش بالای مزار نیست. عزیز، راشل را -که هنوز ارمیا را صدا میزند و به حانان لعنت میفرستد- بلند میکند و میبرد. حالا فقط من مانده ام که عمو سر شانه ام میزند و آرام میگوید:
-ریحانه! عمو پاشو بریم.
از جایم تکان نمیخورم و هیچ نمیگویم؛ نه قدرت تکان خوردن دارم نه صدا از گلویم خارج میشود. درد قفسه سینهام شدیدتر شده است. عمو باز هم صدایم میزند و بازویم را میگیرد که بلندم کند؛ اما بازویم را از دستش درمیآورم. میخواهم با ارمیا تنها باشم. حوصله سر و صدا ندارم.
عمو مقابلم مینشیند و میگوید:
-پاشو قربونت برم. عزیز نگرانته. بیا بریم خونه.
تمام زورم را در حنجره ام جمع میکنم و میگویم:
-میخوام با ارمیا تنها باشم.
عمو حال نامساعدم را میبیند که اصرار نمیکند. پرچم سرخی که روی تابوت بود را به من میدهد و میگوید:
-بندازش روی قبر.
و میرود. شک ندارم همین اطراف، کمی دورتر نشسته است و نگاهم میکند. مهم نیست. زنی مادر مرضیه را بلند میکند که ببرد، اما مادر مرضیه چشمش به من میافتد و راهش را به سمت من کج میکند. دلم میخواهد فرار کنم. کاش خدا همین الان جان من را بگیرد تا با مادر مرضیه مواجه نشوم.
مادر مرضیه که رد اشک بر چهره اش خشکیده، لبخند کمرمقی میزند و کنارم مینشیند. شک ندارم قبل از شهادت مرضیه این همه چین و چروک در صورتش نبود. با صدایی که از شدت گریه و فریاد گرفته است و لحنی مهربان میگوید:
-وقتی دخترم شهید شد تو همراهش بودی؟ تو توی کاروانشون بودی؟
تازه میفهمم به مادرش هم گفته اند زائر بوده و در عملیات تروریستی شهید شده است. اگر میدانست مرضیه خودش را سپر من کرده است چه حالی پیدا میکرد؟ از زنده بودنم شرمنده میشوم. دلم میخواهد زمین دهان باز کند و من را ببلعد. سرم را پایین میاندازم و آرام میگویم:
-بله.
مشتاقانه میپرسد:
-وقتی شهید شد تو کنارش بودی؟ دخترم چطوری شهید شد؟ دردش که نیومد؟
درد در سینه ام میپیچد. چطور بگویم دخترش جلوی چشم خودم جان داد؟ لبم را میگزم و اشک از چشمانم میچکد. دوست دارم بگویم شهید درد نمیکشد، چون سیدالشهدا علیهالسلام را میبیند و درد یادش میرود؛ اما نمیتوانم. حالم را که میبیند، دستی به سرم میکشد و سرم را روی شانه اش میگذارد:
-غصه نخور عزیزم. خدا خودش داد، خودشم گرفت. دستش درد نکنه. اگه مرضیه شهید نمیشد، میمُرد. اون وقت خیلی ناراحت میشدم. الان خوشحالم که جاش خوبه.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
سلام دوستان
یه بنده خدایی از ساختمان ۵طبقه افتادن پایین و ممکنه خدای نکرده قطع نخاع بشن.
قراره عمل بشن..
یکی یه حمدشفا براشون بخونین.
ممنون
🔸طواف شهدای خان طومان در حرم رضوی
🌷 پیکر مطهر ۷ تن از شهدای مدافع حرم منطقه خانطومان سوریه امروز در حرم مطهر رضوی طواف داده شد و سپس برای تشییع و تدفین به زادگاهشان منتقل خواهد شد.
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهدای_خان_طومان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ورود شهدای خانطومان به حرم مطهر رضوی
چه خوب آمدید!چه به موقع!
زندگی داشت ما را با خودش می برد!
همیشه وقتی دست مان خالیست، میآیید و به دادمان میرسید.
همیشه وقتی ولیتان تنهاست، خودتان را میرسانید!
ما که قدمان به دنیایتان نمیرسد، شما بیایید!
ما را که پای آمدنمان نیست، شما بیایید!💔🥀.
هشت شهید تازه تفحص شده:
#شهید_محمد_بلباسی
#شهید_مجید_سلمانیان
#شهید_ذکریا_شیری
#شهید_مهدی_نظری
#شهید_حسن_رجائی_فرد
#شهید_حسن_رجایی_فرد
#شهید_علی_عابدینی
#شهید_رضا_حاجی_زاده
لازم به ذکر است پیکر هشتمین شهید کربلای خانطومان #شهید_محمود_رادمهر هم بعد از شناسایی و انتقال به مشهد و طواف در حرم به کاروان یارانش پیوست.
#شیران_خانطومان
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_151
نگاهی به قبر ارمیا و عکس خندانش در قاب میاندازد و میگوید:
-برادر تو هم شهید شده نه؟ خدا رحمتش کنه. خدا به هردومون صبر بده. شهادت چیزی از عمر آدم کم نمیکنه. همه کسایی که اینجا هستن، اگه شهید نمیشدن هم توی همون سن میمُردن و عمرشون زیاد نمیشد. اما خدا دوستشون داشته.
پیشانی ام را میبوسد. دوست دارم محکم در آغوشش بگیرم. مثل مادر خودم است. او باید حالش بدتر از من باشد اما دارد من را دلداری میدهد.
-تو مثل مرضیه خودمی. حالت که بهتر شد بیا پیشم. میخوام باهات حرف بزنم. میخوام برام مو به مو تعریف کنی چطوری شهید شد.
حرفش تنم را میلرزاند. من نمیتوانم بگویم... از کنارم بلند میشود و بعد از التماس دعایی میرود.
پرچم را باز میکنم که روی مزار ارمیا پهنش کنم. از درد سینه ام عرق میریزم اما مهم نیست. نوشته روی پرچم را چندبار زیرلب تکرار میکنم. از کنار دستم، یک کلوخ نسبتا بزرگ برمیدارم تا یک گوشه پرچم بگذارم که باد نبردش. باید برای سه گوشه دیگر هم سنگ یا کلوخی پیدا کنم. به دور و بر قبر نگاه میکنم اما چیز به درد بخوری نمیبینم. هنوز سرم را برای گشتن اطراف بلند نکرده ام که دستی، سه تکه آجر را با طمأنینه روی سه طرف پرچم میگذارد. از جا میپرم و نگاهش میکنم، عمو نیست، مرصاد است که یک دستش را به عصایش تکیه داده و به سختی خم شده تا آجرها را بگذارد. پایش هنوز در آتل است. از این که خلوتم را بهم زده ناراحتم. خودش هم فهمیده که یک قدم عقبتر میایستد. سرم را پایین میاندازم که بفهمد باید برود. شاید بد نبود اگر بابت آجرها تشکر میکردم، اما فعلا اصلا صدایم درنمیآید. منتظرم برود، اما معلوم نیست برای چی سر جایش ایستاده. در دلم به ارمیا میگویم:
-ببین! رفیقت الانم دست از سرمون برنمیداره!
جناب مرصاد بالاخره به حرف میآید:
-اسمش فاطمه بود. خواهر کوچیکترم. بعد از فوت مادرم، برای همهما مثل مادر بود. پزشکی میخوند. پارسال قرار شد بره سفر عتبات؛ اما توی یکی از انفجارهای تروریستی سامرا شهید شد...
چند ثانیه مکث میکند. برای خواهر شهیدش احترام قائلم اما نمیدانم چه ربطی به من دارد؟ ادامه میدهد:
-بعد از شهادتش، من اولین کسی بودم که دیدمش. میدونم خیلی سخته. راستش من نتونستم گزارش پزشکی قانونی رو بخونم و بفهمم دقیقا چطور شهید شده. شاید ترسیدم. اما حسرتش به دلم موند. حس کردم اگه شما دقیقا بفهمید برادرتون چطوری شهید شده، زودتر آروم میشید. ببخشید اگه ناراحتتون کردم.
یک لحظه از آن حجم بدبینی که نسبت به او داشتم پشیمان میشوم؛ شاید بخاطر ترحم است یا بخاطر حسن نیتش. با این وجود، دلم میخواهد برود تا تنها باشم. سرم را تکان میدهم و با همان صدایی که به زور از حنجرهام درمیآید میگویم:
-ممنون، اشکالی نداره.
چند ثانیه مکث میکند و نمیدانم برای چه. انگار حرفی دارد که از گفتنش منصرف میشود و میرود. در محیط اطرافم چشم میچرخانم. عمو را نمیبینم اما مطمئنم در دیدرسش هستم.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_152
یک بار دیگر روی پرچم دست میکشم. چقدر به من نزدیک بود ارمیا؛ اما من از تو دور بودم. من نشناختمش. هیچ وقت فکر نمیکردم ارمیا در آن محیط، جور دیگری زندگی کند. یاد نمازهایش میافتم و چهره برافروخته اش. چه کسی را میدیده که از دیدنش دگرگون میشده؟
این سه روزی که قرنطینه بودم، بارها تمام خاطراتم با ارمیا را مرور کردم. از وقتی که خودم را شناختم و ارمیا همبازی ام بود، تا همان لحظات آخر و صدای رگبار و داد و فریادش؛ و تا لحظه ای که چشمم به بدن پر از گلولهاش افتاد، پر از گلوله تفنگ یوزی. حالم از یوزی بهم میخورد. لعنت به هرچه اسلحه است...
من هنوز باورش نکرده ام؛ حتی حالا که ارمیا زیر خاک است و من بالای قبرش نشسته ام. تا الان، بدنم گرم بود و هنوز درد این زخم را احساس نمیکردم. گاهی به سرم میزد شاید الان ارمیا با ریتم مخصوص خودش در بزند و وارد اتاق شود و بگوید اینها همه اش نقشه بود، همه چیز تمام شده. اما حالا که ارمیا را دفن کرده اند، کمکم دارم باور میکنم باید قبول کنم که فرسنگها میان ما فاصله است.
گذر زمان را حس نمیکنم؛ اما حتما انقدر گذشته است که عمو خسته شود و بیاید که من را ببرد. دست روی سرم میکشد و میگوید:
-ریحانه! عزیزم! پاشو دیگه! انقدر خودت رو اذیت نکن!
این بار وقتی بازویم را میگیرد که بلندم کند مقاومتی نمیکنم، اما درد ناگاه در قفسه سینه ام شدت میگیرد و باعث میشود از ته دل جیغ بکشم. عمو هول میشود:
-چی شده عزیزم؟
در این سرمای پاییزی عرق کرده ام از درد و اشکم درآمده است. به سختی میگویم:
-بدنم درد میکنه!
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_153
در این سرمای پاییزی عرق کرده ام از درد و اشکم درآمده است. به سختی میگویم:
-بدنم درد میکنه!
-چرا؟ از کی تاحالا؟
-از همون روز درگیری...
دیگر نمیتوانم حرف بزنم و وقتی عمو میپرسد کجای بدنت، فقط با دست اشاره میکنم. عمو خاکی که به سرتاپای چادرم نشسته را کمی میتکاند و میگوید:
-چرا زودتر بهم نگفتی؟ باید بریم دکتر، خطرناکه!
قبل از این که سوار ماشین شویم، نگاهی به گلستان شهدا میاندازم. از حالا به بعد، رفت و آمدم به اینجا بیشتر خواهد شد. اینجا زیاد آشنا دارم!
عمو مقابل خانه عزیز پارک میکند اما به من اجازه نمیدهد پیاده شوم. نگاهی به سرتاسر کوچه میاندازم. کسی برای ارمیای گمنام من حجله و بنر و پوستر نزده است. حتی مراسم هم نگرفتند. شاید اگر ارمیا مثل شهدای مدافع حرم شهید میشد و برایش یک تشیع و مراسم حسابی میگرفتیم، کمی دلم آرام میگرفت. غربت از این بیشتر که پدر و خواهر نَسَبی و عمهاش برای قتلش نقشه کشیدند و وقتی شهید شد هم نشد شهادتش را جار بزنیم؟ نمیشود مثل بقیه شهدا، خانواده اش جلوی دوربین صدا و سیما بنشینند و از خاطراتش بگویند. خاطرات و داستان مجاهدت ارمیا در هیچ کتابی چاپ نمیشود. معلوم نیست همین الان، چندتا مثل ارمیا در دیار غربت دارند برای امام زمانشان سربازی میکنند و بیسروصدا شهید میشوند و آب در دل ما تکان نمیخورد و همه در فکر مذاکره و تعامل سازنده با دنیا(!) هستند! ارمیا کلا پسر آرامی بود. در سکوت کارش را میکرد. حتما خودش هم دوست داشت شهادتش هم در سکوت باشد.
عمو و آقاجون از خانه بیرون میآیند و سوار ماشین میشوند. میپرسم:
-کجا قراره بریم؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_154
آقاجون با نگرانی نگاهم میکند و میگوید:
- چرا به ما نگفتی دندههات درد میکنه؟
جواب نمیدهم اما مطمئنم دارند من را میبرند بیمارستان. اشکال ندارد. دلم میخواهد بخوابم؛ خستهام. خاکسپاری ارمیا مهم بود که شرکت کردم. بعد از آن هم ارمیا نه مراسم سوم دارد، نه هفتم، نه چهلم.
چهره آقاجون دهسال پیرتر شده است. از وقتی عمو به طور سربسته گفت ستاره و منصور به اتهام امنیتی دستگیر شده اند و فعلا ممنوعالملاقاتند، عزیز و آقاجون بدجور بهم ریخته اند. وای به وقتی که دقیقتر بفهمند پسر و عروسشان جاسوسند و محکوم به اعدام. بیچاره عزیز هم به سرنوشت راشل دچار شده. یکی از بچههایش در بهشت و دیگری قعر جهنم... .
از دندههایم عکس رادیولوژی میگیرند و میفهمند یکی از دندههایم یک ترک ریز دارد. همان شد که حدس میزدم. باید یک گوشه ثابت بخوابم تا جوش بخورد. قرار میشود این یکی دو ماه را مقیم خانه عزیز باشم؛ چون اصلا تحمل خانه خودمان را ندارم.
عزیز در سالن پذیرایی رختخواب پهن میکند و انقدر خستهام که مثل یک ساختمان ده طبقه فرو میریزم. میپرسم:
-راشل کجاست؟ حالش خوبه؟
عزیز با یک بشقاب غذا مقابلم مینشیند و با ناراحتی سرش را تکان میدهد:
-نه بابا. الهی بمیرم، بنده خدا انقدر گریه کرد که خوابش برد. توی اتاق خوابه.
غذا را به طرفم هل میدهد و میگوید:
-مادر رنگت پریده. بیا دوتا قاشق بخور!
راه گلویم بسته است و اصلا میلی به غذا ندارم. رویم را برمیگردانم و میگویم:
-نمیخوام.
آقاجون که به وضوح خمیدهتر شده، کنارم مینشیند، روسریام را برمیدارد و دست بین موهایم میکشد:
-انگار خود یوسفه که داره نگاهم میکنه!
یاد جمله ستاره میافتم، او هم همین را به آرسینه میگفت. آقاجون ادامه میدهد:
-ما دلمون نمیخواست تو احساس کمبود داشته باشی؛ دلمون نمیخواست فکر کنی پدر و مادر نداری. از یه طرفم ستاره و منصور بچهدار نمیشدن؛ خودشون استقبال کردن که تو دخترشون باشی. از یه طرفم، صادق و محبوبه هم هنوز ازدواج نکرده بودن که بتونن نگهت دارن
-خانواده مادریم چی؟
-داییت محمدحسین که شهید شده بود. اون یکی داییت، محمدعلی آقا هم که تازه زینبش به دنیا اومده بود و خودش درگیر زینب و بیماری بعد تولدش بود. با خالههات هم نمیتونستی زندگی کنی؛ چون همسراشون بهت نامحرم بودن و مشکل درست میشد. اون موقع بهترین گزینه منصور بود.
چه گزینه فوقالعادهای! منصور و ستاره؛ دوتا جاسوس که احتمالا در شهادت پدر و مادرم هم دست داشته اند. چطور میشود که منصور جاسوس از آب درآمده و برادرش شهید؟ هردو را یک پدر و مادر بزرگ کرده اند. با هم بزرگ شده اند، با هم جبهه رفته اند. از کجا راه منصور از پدرم جدا شد و کسی نفهمید؟ نفاق چه پدیده عجیبیست!
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_155
***
دوم شخص مفرد
خانم صابری داشت از خستگی میافتاد. بعد از این که یکی از دخترهای شبکه جاسوسی ستاره خودکشی کرد، خانم صابری تمام وقت بالای تختش کشیک میداد که یه وقت دوباره بلایی سر خودش نیاره. دختره که با اسم کیمیا توی فضای مجازی فعالیت میکرد، فقط بیست و هفت سالش بود و اهل یکی از محلههای مرفه اصفهان. کیمیا از این نظر برای ما خاص بود که از نظر مالی مشکلی نداشت و ظاهرش هم خوب بود، و برای ما سوال بود که این آدم که ماشین شاسیبلند زیر پاشه و توی کاخ بزرگ شده دیگه چرا رفته سمت عرفانای کاذب؟
قبل این که وارد اتاقش بشم، یه نگاه به راهرو کردم. چندتا از بچههامون رو توی بیمارستان مستقر کرده بودن تا مبادا کیمیا فرار کنه یا دوباره اقدام به خودکشی کنه. یه در زدم و رفتم داخل. کیمیا که رنگش پریده بود، وقتی من رو دید صورتش رو برگردوند. از خانم صابری پرسیدم:
-کی مرخص میشه؟
-احتمالا فردا صبح. فعلاً که حالش خوبه.
-پس میتونیم با هم صحبت کنیم؟
خانم صابری سرش رو تکون داد و با اشاره من، رفت در رو بست. کیمیا خودش رو روی تخت جمع کرد و شروع کرد لرزیدن. خانم صابری روی صندلی نشست و من دست به سینه ایستادم بالای سر کیمیا که از چشماش معلوم بود بدجوری ترسیده. از وقتی گرفته بودیمش فقط جنجالبازی درمیآورد و خط و نشون میکشید که شماها حق ندارید منو نگه دارید و این حرفا. واقعاً هم از وقتی دخترهای شبکه ستاره و خودش رو دستگیر کردیم، از طرف خیلیها تحت فشار بودیم و از طرف افراد مختلف تماس میگرفتن که آزادشون کنید؛ مخصوصا از طرف آقازادهها و پدرهای اون آقازادهها که رابطه داشتن با شبکه ستاره. واقعا این قسمت کار خیلی دلم رو به درد آورد... بگذریم.
تا کیمیا خواست حرفی بزنه و دوباره شروع کنه به جیغ و داد، گفتم:
-ستاره جونت هم دستگیر شد.
حس میکردم داره دندوناش رو به هم فشار میده. گفت:
-امکان نداره. ستاره اصلا ایران نبوده!
-منم نگفتم توی ایران گرفتیمش!
بعد یه عکس از ستاره پشت میز بازجویی نشونش دادم. اونجا بود که مطمئن شد دیگه راه نجاتی نداره؛ و زد زیر گریه. گفتم:
-ببین خانوم، ما رو بیشتر از این معطل نکن. کمک کن پروندهت رو تکمیل کنیم و زودتر دادگاه تکلیفت رو مشخص کنه.
با گریه گفت:
-خب شما که همه چیز رو میدونین، خودتون تکمیلش کنین!
حرفش به نظرم خیلی مسخره بود. گفتم: خانوم خودت میفهمی چی میگی؟ میگی من از خودم اعتراف بنویسم برای تو و بذارم توی پروندهت؟ به نظرت ما همچین آدمایی هستیم؟
بازم گریه میکرد. ادامه دادم:
-اسم این رفتارت فرار به جلوئه؛ و تا الان فرار به جلو فقط کارت رو خرابتر کرده. اگه همکاری کنی، شاید بتونم از قاضی پرونده برات تخفیف بگیرم. پس لطفاً بدون کم و کسر توضیح بده همکاریت از چه زمانی با ستاره جدی شد؟
خانم صابری از میز کنار تختش یه دستمال کاغذی بهش داد که اشکاشو پاک کنه. بالاخره به حرف اومد:
-اولش یکی از دوستای دانشگاهم گفت برم باشگاه ستاره. توی دانشگاه، دوستپسر سابقم مزاحمم میشد و اذیت میکرد. میدونید که چی میگم...
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_156
-دوستم گفت برای این که مزاحمم نشن، برم رزمی یاد بگیرم. یه چند جلسه هم رفتم، اما بیشتر از این که ورزش یاد بگیرم جذب اخلاق مهربون ستاره شدم. مامان و بابام طلاق گرفتن. مامانم دائم با دوستاش مسافرته، بابامم هر ماه یه پولی میریزه به حسابم، همین. اصلاً یادم نیست آخرین بار کِی دیدمش. ستاره خیلی مهربون بود. اصلاً یه طوری بود که وقتی نگاهت میکرد نمیتونستی چشم ازش بگیری. انگار آدم رو جادو میکرد. خیلی وقتا که حالم گرفته بود، حالم رو خوب میکرد. دوست داشتم همیشه کنارم باشه، اصلاً مامان من باشه! دوست داشتم بهم توجه کنه و یه طوری باشم که خوشش بیاد. اونم برام کم نمیذاشت. کمکم فهمیدم خیلی از بچههای باشگاه به موسسه ستاره رفت و آمد دارن و توی کلاساش شرکت میکنن. منم برای این که بهش نزدیکتر بشم رفتم توی کلاساش.
اخم کردم و گفتم:
-خانوم! برای من قصه نباف! خودت میدونی چی میخوام بشنوم. مسائل عاطفی شما به من ربط نداره. میخوام بدونم چی شد که تبدیل شدی به یکی از عناصر اصلی تیمش؟
-بعد یه مدت، بهم اعتماد کرد. من واقعاً عاشقش بودم! انقدر دوستش داشتم که هرکاری بگه بکنم. کسی رو هم نداشتم که به اندازه اون دوستش داشته باشم. هر کاری میگفت انجام میدادم.
-مثلا چه کارایی؟
-اوایل فقط شرکت توی کلاساش بود. کلاسای انگیزشی، کائنات و این حرفا. بعد ازم خواست دوستام رو هم بیارم. دیگه نرفتم باشگاه، فقط میرفتم موسسه. شده بودم رابط دخترهایی که دوست داشتن با ستاره رابطه داشته باشن و باهاش کار کنن. ستاره گاهی یه مبلغی به حسابم میریخت و میگفت به حساب بعضی از دخترها و خانمها واریز کنم. منم نمیپرسیدم بابت چی. اما غالباً دخترایی بودن که وضع مالیشون خوب نبود. منم فکر میکردم خیریهست. حالا خیریه هم نبود، هرچی بود من انجامش میدادم. گاهی هم که ستاره وقت نداشت، من با اون دخترا میرفتم خرید و میبردمشون که یه صفایی به سر و صورتشون بدن!
-همه اینا رو ستاره ازت میخواست؟
-آره!
-خب ادامه بده. بعدش؟
-تا اون موقع نمیدونستم گرایش سیاسیش چیه. اما کمکم فهمیدم با حکومت میونه خوبی نداره. منم از خداخواسته بیشتر جذبش شدم. راستش منم دل خوشی نداشتم از حکومت. خب اگه بخوام رک باشم، نه از اسلام خوشم میآد نه رژیم. دلیل خاصی هم براش ندارم، حال نمیکنم باهاشون؛ چون حس میکنم محدودم میکنن. ستاره هم که دید این طوریه، چندتا سفر کیش و شمال مهمونم کرد و بیشتر باهام صمیمی شد. حتی شکستهای عشقیهای قبلیم رو هم میدونست. توی اون سفر، با صراف آشنا شدم که همراهمون اومده بود. البته قبلاً هم دیده بودمش اما اونجا باهاش صمیمی شدم. صراف مرد جذابی بود... با من و چندنفر دیگه ای که همراهمون بودن حرف میزد و دائم برامون از کانالایی که علیه رژیم بودند برام مطلب میفرستاد. اون موقع خودم متوجه نبودم، اما الان که فکر میکنم، داشت ذهنم رو آرومآروم آماده میکرد.
-خب وقتی ذهنت آماده شد چکار کرد؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_157
-با هم چندتا مسافرت خارجی رفتیم. ترکیه، اردن، یکی دوبار هم امارات... .
ساکت شد. سادهام اگه فکر کنم رفته بودن عشق و حال. پرسیدم:
-رفتید چکار؟
یکم مِنمِن کرد. پیشدستی کردم و گفتم:
-رفته بودید دوره ببینید، دورههایی که با حمایت مستقیم صهیونیستها هدایت میشدن تا شما رو تبدیل کنن به پرستو!
سرش رو انداخت پایین و گفت:
-درست میگین.
از صندلیم بلند شدم و گفتم: برای امروز کافیه. وقتی مرخص شدی منتظرم برام توضیح بدی دقیقاً توی دورههای ترکیه و اردن چی بهت گفتن.
میخواستم برم که صدام زد:
-آقا! ببخشید، آخرش چی میشه؟
-بستگی داره به نظر قاضی. ولی یادت باشه، کاری که شماها میکردین خیلی بدتر از کار یه خانه فساد یا حتی یه فرقه ضالهست. توی همه کشورها، به شما میگن مجرم امنیتی!
قبل این که دوباره بزنه زیر گریه رفتم بیرون و تکیه دادم به دیوار راهرو. واقعاً ذهنم خسته بود. این روزا، صدای قهقهه ستاره توی یه گوشم بود و صدای گریه دخترهای باندش توی گوش دیگهم. همهشون توجیه میکنن که کمبود محبت و امکانات اونا رو انداخته توی دام ستاره، نیازشون به محبت و معنویت. یکی نیست بگه این همه آدم هستن که نیاز به محبت دارن، نیاز به معنویت و امکانات مادی دارن، چرا اونا نیفتادن توی این دام. آدم عقل داره، خوب و بد رو میفهمه. خودِ تو، تو مگه نیاز به محبت نداشتی؟ تو هم مثل اونا دختر بودی دیگه. خیلی چیزها رو هم کم داشتی توی زندگیت. اما چرا عاقبت تو به خیر شد و اونا به این راه کشیده شدن؟ اصلاً من چرا دارم تو رو با اونا مقایسه میکنم؟ تو کجا، اونا کجا... .
منصور هم که کلاً لال شده انگار. دریغ از یه کلمه. حتی وقتی اسناد و مدارکی که ازش داشتیم رو بهش نشون دادم هم هیچ تغییری نکرد. فقط دیشب، وقتی بهش گفتم خانم منتظری جریان یوسف رو فهمیده و این مدت با ما همکاری میکرده، رنگش عوض شد. سرخ شد و پوزخند زد. بعد هم گفت:
-من میخوام اریحا رو ببینم!
همین یه جمله فقط. با شناختی که از منصور دارم، تا نخواد هیچی نمیگه. اما خودش بهم یه کد داد: اریحا. شاید بد نباشه یه ملاقات با هم داشته باشن... .
***
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_158
در را فشار میدهم و با صدای نخراشیدهای باز میشود. از باز شدن در قدیمی و زنگزده زیرزمین، گرد و خاک در هوا پخش میشود. کلید چراغ کمنور زیرزمین را میزنم و در اثر غباری که در گلویم نشسته چندبار سرفه میکنم.
چشم آقاجون و عزیز را دور دیده ام که بلند شدهام. بعد از چند روز، تازه فهمیدهام اصلاً نمیتوانم یک گوشه بخوابم؛ مخصوصا که درد دندههایم با آن معجون گیاهی عزیز آرام گرفته؛ معجونی که هیچ داروی مسکن و ضدالتهابی به پایش نرسید! شاید هم کنجکاوی نسبت به گذشتهای که تمام نشده و در زندگی من ادامه پیدا کرده، من را به زیرزمین کشانده. زیرزمینی که تا من و ارمیا بچه بودیم، تابستانها به هوای خنکش پناه میآوردیم و محل بازیهای بیانتهای من و ارمیا بود؛ و قبلتر از آن، محل درس خواندن پدرم در تابستانها و آزمایشهای علمیاش. عمو صادق میگفت یک بار پدرم توانست یک تفنگ ساده و ابتدایی بسازد، اما موقع آزمایشش تیر دررفته و به دیوار سیمانی زیرزمین خورده و کمانه کرده. عمو صادق میگفت بخت با هردوشان یار بوده که قبل از اصابت تیر، پشت دیوار پناه گرفته اند و تیر آخرش بدنه فلزی یکی از کمدها را سوراخ کرده و آرام گرفته!
بوی نم و خاک زیرزمین را برداشته. الان دیگر فقط انباریست، زمانی که من و ارمیا در آن بازی میکردیم این طور نبود. تمیز بود اما باز هم هر از گاهی یک سوسک یا مارمولک در آن پیدا میشد. ارمیا اصلاً از حشرات نمیترسید، حتی یک بچه مارمولک را انداخته بود داخل بطری به عنوان حیوان خانگیاش! با این وجود هیچ وقت من را با سوسکها و مارمولکهایی که میگرفت دست نینداخت. همیشه خیالم راحت بود که ارمیا مثل بقیه پسربچهها نیست که از انداختن سوسک در دامن یک دختر و شنیدن صدای جیغ و گریهاش لذت ببرد!
از ترس حشرات زیرزمین، با احتیاط قدم برمیدارم. همیشه وقتی با دیدنشان جیغ میکشیدم میخندید و میگفت: "نترس، تو دهنش جا نمیشی، نمیتونه بخورتت!"
خیلی از اسباببازیهایمان اینجاست. اسباببازیهایی که در اصل متعلق به عموها و عمهها بوده اند و بعد به من و ارمیا رسیدند؛ از جمله اسب سبزرنگ و چرخدار پدرم که همیشه من روی آن سوار میشدم و ارمیا طنابش را میکشید. روی اسب را یک لایه خاک گرفته است. کنارش هم یک کیسه پلاستیکی پر از اسباببازیست. دوست دارم مثل بچگیمان یکباره و بیملاحظه کیسه را روی زمین خالی کنم و شیرجه بزنم وسط اسباببازیها، اما از ترس سوسک یا مارمولکی که ممکن است داخل کیسه باشد، دست به آن نمیزنم.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_159
در یک کمد چوبی قدیمی را با احتیاط باز میکنم. یک سوسک از مقابلم رد میشود و قبل از آن که عکسالعملی نشان دهم، خودش را میان وسایل زیرزمین پنهان میکند. ارمیا راست میگفت، سوسکها بیخطرند. ما آدمها برای آنها خطرناکتریم که از ما فرار میکنند!
داخل کمد، وسایل پدرم منتظرند تا خاک را از رویشان پاک کنم. همان قطعات الکترونیکی و اولین دستساختههایش. اولین بیسیمی که ساخت و بابتش از سپاه هشدار گرفت، همان تفنگ کذایی و حتی شوکر برقیای که خودش ساخته بود و دور آن را با قوطی سرم عایقبندی کرده بود. عمو صادق میگفت آن روزی که پدرِ نوجوانم این شوکر را ساخت، برای امتحان کردنش یک دعوا با پسر همسایه راه انداخت. چقدر با این خاطره خندیدم. یوسفی که همیشه سربه زیر بوده و هیچ کدام از اهالی محل، صدای بلندش را نشنیده بودند، بیهوا رفته و با یک بنده خدایی از دوستانش یک دعوای کوچک راه انداخته و بعد ولتاژ ناچیز شوکر را روی آن بیچاره امتحان کرده، بعد هم برای این که کتک نخورد شوکر را از بالای دیوار به داخل خانه انداخته و خودش هم از روی دیوار پریده. عمو میگفت: وقتی یوسف از دیوار پایین پرید، اول از همه شوکر رو برداشت که ببینه چیزیش نشده باشه. وقتی مطمئن شد سالمه، ذوق کرد و گفت "عالیه، ضدضربهست!"
این شوکر بعداً در جریان منافقین، یک بار که در درگیری گیر افتاده بودند هم به دادشان رسید. همان موقعی که شایع شده بود منافقین در مرکز شهر اصفهان با تیغِ موکتبُری سر پاسدارها و انقلابیها را میبُرند. درباره جنایات منافقین در کرمانشاه و کردستان شنیده بودم، اما درباره اصفهان... نمیدانم!
شوکر را با دقت نگاه میکنم. پدر آن را دقیق و ظریف در قوطی سرم و چسب پهن پیچیده است. کلیدش را چندبار فشار میدهم، کار نمیکند. حتماً باطریاش تمام شده.
کنار کمد، انبوهی از مجلات علمی ایرانی و خارجی روی هم تلنبار شده اند. گویا پدر اشتراک همه را گرفته بوده تا خودش را با آخرین پیشرفتهای علمی دنیا هماهنگ کند. یکی از مجلهها را برمیدارم و ورق میزنم. کاغذ کاهیای در ابعاد آ.سه لای مجله است و تا خورده. کاغذ را باز میکنم. در حاشیهاش عبارت «بسم الله قاصم الجبارین» خودنمایی میکند؛ هرچند پدر آن را چندان بزرگ ننوشته است. روی کاغذ، طرحی از یک موشک است که چندان از آن سردرنمیآورم. فکر کنم یکی از طرحهایی باشد که همان ابتدای نوجوانی و قبل از پاسدار شدنش به سپاه داد. میان مجلهها پر است از این طرحها و ایدههایی که احتمالاً باید تا الان اجرایی شده باشند؛ یا به دست خود پدر و یا به دست دوستانش. کاش خودش بود و برایم همه چیز را توضیح میداد، مثل پدر زینب.
پوتینهای پدر را هم میان وسایل پیدا کردهام. پوتینهایی که هنوز میان شیارشان سنگریزههای مناطق عملیاتی را حفظ کرده اند. جزوات دانشگاهیاش را یکییکی ورق میزنم. کاغذهایشان کمکم پوسیده شده و دارند زرد میشوند. فکر نمیکردم عزیز اینها را اینجا نگه داشته باشد. عزیز از لباس پاسداری پدر مانند یک گنج در اتاقش مراقبت میکند، آن وقت این جزوهها و مجلات را گذاشته در این زیرزمین که خاک بخورند!
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_160
میخواهم در کمد را ببندم که میخهای از جا درآمده تخته کف کمد توجهم را جلب میکند. انگار که قبلا یک نفر آنها را از جا درآورده باشد. به خودم جرأت میدهم و بدون ترس از سوسک و مارمولک، با فشار دست تخته را کمی بلند میکنم. رنگ آبیِ کدر یک مقوا توجهم را جلب میکند. نمیدانم چقدر تا بازگشت عزیز و آقاجون از خرید وقت دارم اما کنجکاوی اجازه نمیدهد از زیرزمین بروم. در نتیجه، با وجود ترس از حشرات موذی زیرزمین، کیسه وسایل پدر را که داخل کمد گذاشته اند با احتیاط برمیدارم و روی صندلی فلزی و کهنه کنار کمد میگذارم. با نوک انگشت باز هم به تخته فشار میآورم تا بلندش کنم و موفق میشوم. زیر تخته، پر است از جزوهها و کتابهای قدیمی که فکر کنم مربوط به دهه پنجاه و شصت باشند. تعجب کرده ام؛ چون آقاجون تعداد زیادی از کتابهای آن زمان را دارد و آنها را در کتابخانه اش نگه داشته. کتابهای شهید مطهری، دکتر شریعتی، شهید دستغیب، آیهالله طالقانی و سایر علمای آن زمان. اگر این کتابها مال آقاجون باشند، الان جایشان در کتابخانه است نه اینجا. یکی از جزوهها را برمیدارم و عنوانش را میخوانم: فشنگشناسی؛ تهیه از: سازمان مجاهدین خلق ایران.
همه بدنم تیر میکشد با خواندن این اسم. پدر را با مجاهدین خلق چهکار؟ این نمیتواند مال پدرم باشد و ذهنم ناخودآگاه به سمت منصور میرود... جزوه را با احتیاط باز میکنم. از دست زدن به کاغذهای پوسیده و زرد شدهاش احساس چندشآوری دارم. در صفحه اول با خودکار نوشته شده: تذکر، به کلیه برادران محترم یادآوری میشود در حین و نگهداری این جزوه تمام نکات امنیتی را به طور کامل رعایت فرمایید...
یک عنکبوت از روی کتابها رد میشود و از دیواره کمد بالا میرود. چه عنکبوت بدترکیب و بزرگی! یک چشمم به عنکبوت است و یک چشمم به جزوه. فرق است بین آدمی که یکی دو کتاب سازمان منافقین را از سر کنجکاوی خوانده باشد، با کسی که جزوه آموزشی امنیتی منافقین را گرفته باشد. این یعنی صاحب این جزوه، یکی از اعضای ثابت و احتمالاً عملیاتی سازمان منافقین است. تمام اتهامات به سمت منصور روانه میشوند. چطور میشود کسی که با پدرم جبهه میرفته، تمام وقت عضو سازمان منافقین بوده باشد؟
جزوه را کناری میگذارم و کتابها را از نظر میگذرانم: «متدولوژی(شناخت)»، «راه انبیا، راه بشر(محمد حنیفنژاد)»، «اقتصاد به زبان ساده(محمود عسگریزاده)»، «راه طی شده(مهدی بازرگان)» و...
این اسمها برایم آشنا هستند؛ نام اکثر نظریهپردازان تفکر سازمان منافقین. تفکراتشان آن زمان برای جوانها جذاب بوده اما حالا دیگر هیچ کجای دنیا خریداری ندارد و خیلی وقت است تفکر مارکسیسم و کمونیسم اعتبارشان را از دست داده اند. روی «راه طی شده» متوقف میشوم. این کتاب را دو، سه سال پیش خواندم. آقاجون هم یک نسخهاش را دارد؛ اما تا زمانی که تمام کتابهای شهید مطهری قفسهاش را نخواندم، اجازه نداد «راه طی شده» را بردارم. میگفت باید اول فکر کردن و نقد را یاد بگیری؛ و بعد از مطالعه «راه طی شده» فهمیدم منظور آقاجون چی بود. «راه طی شده» حرفهای قشنگی درباره خدا میزد؛ اما حاضر نبود از زاویه بالاتر به دنیا نگاه کند. همه چیز را با دیدگاه حس و تجربه میدید و باعث میشد آخر کارش به بنبست برسد. کسی که تفکر نقاد نداشته باشد، با حرفهای قشنگ راحت به دام میافتد. و خدا شهید مطهری را رحمت کند که اندیشیدن را یاد میداد نه اندیشهها را.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_161
نگاهی به صفحه اول کتاب میاندازم تا شاید اسم صاحبش را صفحه اولش ببینم؛ اما چیزی دستگیرم نمیشود. کتاب را یک دور سریع تَوَرُّق میکنم و همزمان، چند برگه کاغذ کاهی از میانش روی زمین میافتد.
کاغذها را برمیدارم. گذر زمان، کاغذها را نازک کرده و نوشتههای خودکار را کمرنگ. دستخط منصور را میشناسم. پس حتماً کتابها مال اوست. سعی میکنم نوشتههای کاغذ را که با عجله نوشته شده بخوانم: محمدحسین شهریاری، فعال در مسجد محل، رزمنده و طرفدار حزب جمهوری اسلامی. قد متوسط، لاغر، حدودا هجده ساله، ریش کمپشت مشکی، چشمان درشت و برجسته...
محمدحسین شهریاری که عموی زینب است! مشخصات و آدرس و ساعت رفت و آمدش چه ربطی به منصور دارد؟ به خواندن ادامه میدهم و با خواندن هر کلمه بر حیرتم افزوده میشود. نام مادرم طیبه و کتابفروش محله و امام جماعت مسجد و چند زن و مرد دیگر که نمیشناسمشان داخل برگه نوشته شده، همراه مشخصات ظاهری و آدرس خانه و محل کار و ساعتهای رفت و آمد. همه افرادی که اسمشان نوشته شده، در یک چیز مشترکند: حزباللهی بودن! همه یا ریش داشته اند، یا چادری بودهاند، یا فعال در مسجدند، یا بسیجی و پاسدارند و یا صرفاً طرفدار امام خمینی(ره) و حزب جمهوری اسلامی بودهاند! ذهنم میرود به سمت ترورهای دهه شصت. برای کسی مثل من که آن زمان را ندیده و فقط برایش تعریف کردهاند، مفهوم لیست ترور شاید کمی دور از ذهن به نظر برسد، اما حالا دارم یک لیست ترور واقعی را مقابل خودم میبینم. لیست تروری که حتماً هیچ وقت به دست مافوق منصور نرسیده؛ وگرنه نه من به دنیا میآمدم و نه شهید محمدحسین شهریاری در عملیات بیتالمقدس مفقودالاثر میشد!
به کمد تکیه میدهم و نگاهم روی عنکبوتی قهوهای که با پاهای درازش تندتند روی کتابها راه میرود میماند. چطور میشود منصور سالها عضو سازمان مجاهدین بوده باشد و با آنها همکاری کند، اما هیچکس نفهمد و بو نبرد؟ اصلاً منصور چطور دلش آمده آمار هممحلهایها و دوستانش را به منافقین بدهد تا ترورشان کند؟ باورم نمیشود، یک آدم چقدر میتواند خائن باشد؟ حالم از این که زیر دست چنین آدمی بزرگ شدهام به هم میخورد. یعنی عمو صادق ماجرا را میداند؟
دستم به طرف همراهم میرود تا با عمو تماس بگیرم، اما همراه در جیبم میلرزد و زنگ میخورد. شماره صفر روی همراهم افتاده و باید لیلا باشد. جواب میدهم. لیلا احوالپرسی میکند و میگوید:
-ببینم، میتونی تا نیم ساعت دیگه بیای پارک نزدیک خونهتون؟
-چی شده؟
-بیا تا بهت بگم.
-باشه...
-منتظرتم.
و قطع میکند. خوب شد خودش زنگ زد. باید ماجرای این کتابها را بهشان بگویم. یکی دوتا از کتابها را همراه لیستهای ترور برمیدارم و از زیرزمین بیرون میزنم.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_162
همان لحظه، در با کلید باز میشود و آقاجون و عزیز سرمیرسند. کتابها را زیر لباسم پنهان میکنم. عزیز میگوید:
-دختر تو چرا از جات بلند شدی؟
-خوبم عزیز. میتونم راه برم!
-حتماً باید یه بلایی سرت بیاد که نتونی راه بری تا بری بخوابی؟
آقاجون خریدها را داخل خانه میبرد و میگوید:
-ولش کن حاج خانم. آدم یه گوشه بخوابه دلش میپوسه.
به اتاقم میروم تا برای قرار با لیلا آماده شوم. درحال بستن گیره روسریام هستم که عزیز میپرسد:
-کجا میری با این حالِت؟
مِنمِن میکنم و میگویم:
-یه دوستام گفته باید برم ببینمش. یه کار مهم باهام داره.
-نمیشه اون بیاد اینجا؟ نمیدونه تو نباید اینور اونور بری؟
عزیز را درآغوش میگیرم و میبوسم. سرم را چندلحظه روی شانهاش میگذارم و چشمانم را میبندم. سر گذاشتن روی شانه عزیز از هرکاری لذتبخشتر است. بچه که بودم، عزیز صبحها میآمد خانهمان و من را که تک و تنها در خانه خواب بودم بغل میکرد که ببرد خانه خودشان. بهترین بخش خوابم هم خواب سبکی بود که در آغوش عزیز و درحالی که سرم روی شانهاش بود میرفتم.
عزیز میفهمد باید حتماً بروم و راضی میشود.
-پس خیلی مواظب باش.
چادرم را از جالباسی برمیدارم و درحالی که به حیاط میروم، آن را روی سرم میاندازم:
-چشم. حواسم هست عزیز.
قدم تند میکنم به سمت پارک و روی یکی از نیمکتها مینشینم. بعد از چند دقیقه لیلا میرسد و میگوید همراهش سوار یک ون سبزرنگ شوم، مثل همان ونی که شب شام غریبان سوارش شدیم. لیلا همراهم را میگیرد و باتریاش را درمیآورد. دیگر عادت کردهام به این حساسیتها و ملاحظات امنیتی.
این بار ون راه میافتد و وقتی از لیلا درباره مقصد میپرسم، جواب سربالا میدهد. تقریبا نیمساعت در راهیم تا در حیاط یک خانه از ون پیاده میشویم؛ فکر کنم از همان خانههایی باشد که لیلا و همکارانش به آنها میگویند خانه امن.
قبل از ورود، خانمی بازرسی بدنیام میکند، کیفم را میگیرد و وارد میشویم. از پلهها بالا میرویم و لیلا در راه میگوید:
-کارشناس پرونده قبول کرد منصور و ستاره رو برای چند دقیقه ببینی!
سر جایم میایستم و خشکم میزند. اصلاً آمادگیاش را نداشتم. نمیدانم چه بگویم. چه حسی باید داشته باشم؟ نمیدانم. اما هرچه باشد، این فرصت بعید است دیگر پیش بیاید. باید همین الان هرچه میخواهم را از خودشان بپرسم. لیلا برمیگردد و پشت سرش را نگاه میکند:
-پس چرا وایسادی؟ بیا دیگه!
به یک سالن میرسیم و مرصاد را میبینم که با تکیه بر عصا و پای آتلبندی شده منتظرمان ایستاده است. با دیدنش، داغ ارمیا برایم تازه میشود و چهره در هم میکشم.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
⚠️در منابع شیعی هم حدیثی داریم می فرماید: "ما منا الا مسموم او مقتول(یعنی کسی از ما نیست جز این که مسموم یا کشته شده باشد)." لذا #پیامبر هم #شهید شده است...😭
از #امام_حسن (ع) نقل شده است که فرمودند: "انی اموت بالسم کما مات #رسول_الله (من با سم از دنیا میروم همانگونه که رسول خدا از دنیا رفت.)" که من با سم کشته خواهم شد همانطور که رسول خدا به #شهادت رسیده است.😭😭
البته امام مجتبی(ع) اشاره ای هم دارند که مرا همسرم سم خواهد داد و به #شهادت خواهد رسانید که البته در مورد مسموم کننده رسول خدا در اینجا چیزی نفرموده اند.
🖤شهادت رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم و امام حسن مجتبی علیه السلام تسلیت باد.🖤
#ما_ملت_امام_حسینیم
#امام_حسن
#شهادت
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
دلایل بسیاری وجود دارد که رحلت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله ناشی از خوراندن سم به آن حضرت بوده است. این دلایل و روایات، از تواتر معنوی برخوردارند؛ یعنی هرچند که الفاظ و توصیفات آنها کاملاً با یکدیگر مشابه نیستند، اما از مجموع آنها، می توان موضوع مورد بحث را ثابت نمود. از جمله امام صادق (ع) می فرمایند: چون پیامبر اسلام (ص)، ذراع (یا سر دست) گوسفند، را دوست می داشتند، یک زن یهودی با اطلاع از این موضوع ایشان را با این بخش از گوسفند مسموم نمودند[۴] در جای دیگری آن حضرت فرمودند: "پیامبر اکرم (ص) در جریان جنگ خیبر مسموم شده و هنگام رحلتشان بیان فرمودند که لقمه ای که آن روز در خیبر تناول نمودم، اکنون اعضای بدنم را نابود نموده است و هیچ پیامبر و جانشین پیامبری نیست، مگر این که با شهادت از دنیا می رود".[۵] در این روایت، علاوه بر تصریح به مسموم شدن رسول خدا (ص) و شهادت ایشان در پی مسمومیت، به اصلی کلی نیز اشاره می شود که مرگ تمام پیامبران و اوصیا با شهادت بوده و هیچ کدام، با مرگ طبیعی از دنیا نمی روند! روایات دیگری نیز وجود دارد که این اصل کلی را تقویت می نماید.
علاوه بر روایات شیعه روایات فراوانی در صحاح و دیگر کتب اهل سنت وجود دارد که همین موضوع را تأیید می نماید که به عنوان نمونه، به سه مورد آن اشاره می نماییم:
روایت اول: در معتبرترین کتاب اهل سنت، نقل شده که پیامبر (ص) در بیماری منجر به رحلتشان، خطاب به همسرشان عائشه فرمودند: "من همواره درد ناشی از غذای مسمومی را که در خیبر تناول نمودهام، در بدنم احساس میکردم و اکنون گویا وقت آن فرا رسیده که آن سم، مرا از پای درآورد".[۶] همین موضوع در سنن دارمی نیز بیان شده است. علاوه بر این که در این کتاب، به شهادت برخی از یاران پیامبر (ص)، بر اثر تناول همان غذای مسموم نیز اشاره شده است.[۷]
روایت دوم: احمد بن حنبل در مسند خود، ماجرایی را بیان می نماید که طی آن، بانویی به نام ام مبشر که فرزندش به دلیل خوردن غذای مسموم در کنار پیامبر اکرم، به شهادت رسیده بود؛ در ایام بیماری ایشان به عیادتشان آمده و اظهار داشتند که من احتمال قوی میدهم که بیماری شما ناشی از همان غذای مسمومی باشد که فرزندم نیز به همین دلیل به شهادت رسید! پیامبر (ص) در پاسخ فرمودند که من نیز دلیلی به غیر از مسمومیت، برای بیماری خویش نمیبینم و گویا نزدیک است که مرا از پای در آورد.[۸] مرحوم مجلسی نیز با نقل روایتی؛ تقریبا مشابه با این روایت بیان نموده که به همین دلیل است که مسلمانان اعتقاد دارند علاوه بر فضیلت نبوت که به پیامبر (ص) هدیه شده، ایشان به فوز شهادت نیز نائل آمدهاند.[۹]
روایت سوم: محمد بن سعد؛ از قدیمی ترین مورخان مسلمان ماجرای مسمومیت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را این گونه نقل می نماید: هنگامی که پیامبر (ص)، خیبر را فتح نموده و اوضاع به حالت عادی برگشت، زنی یهودی به نام زینب که برادر زاده مرحب بود که در جنگ خیبر کشته شد، از دیگران پرسش مینمود که پیامبر (ص) کدام بخش از گوسفند را بیشتر دوست میدارد؟ و پاسخ شنید که سر دست آن را. سپس آن زن، گوسفندی را ذبح کرده و تکه تکه نمود و بعد از مشورت با یهودیان در مورد انواع سم ها، سمی که تمام آنان معتقد بودند، کسی از آن جان سالم به در نمی برد را، انتخاب نموده و اعضای گوسفند و بیشتر از همه جا، سردست ها را مسموم نمود. هنگامی که آفتاب غروب نموده و پیامبر (ص) نماز مغرب را به جماعت اقامه فرموده و در حال برگشت بودند، آن زن یهودی را دیدند که همچنان نشسته است! پیامبر (ص) دلیل آن را پرسیدند و او جواب داد که هدیه ای برایتان آوردم! پیامبر (ص) با قبول هدیه، به همراه یارانش بر سر سفره نشسته و مشغول تناول غذا شدند ... بعد از مدتی، پیامبر (ص) فرمودند که دست نگه دارید! گویا این گوسفند مسموم است! مؤلف کتاب، سپس نتیجه می گیرد که شهادت پیامبر (ص) به همین دلیل بوده است.[۱۰]
بدین ترتیب، از مجموع روایات نقل شده در کتب شیعه و اهل سنت، می توان نظریه شهادت ناشی از مسمومیت پیامبر (ص) را تقویت نمود که در قریب به اتفاق این روایات، زمان مسمومیت ایشان، هم زمان با جنگ خیبر و توسط زنی یهودی بیان شده است.
منبع:
http://wiki.ahlolbait.com/%D8%B1%D8%AD%D9%84%D8%AA_%D9%BE%DB%8C%D8%A7%D9%85%D8%A8%D8%B1_%D8%A7%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85#.D8.B9.D9.84.D8.AA_.D9.88.D9.81.D8.A7.D8.AA_.D9.BE.DB.8C.D8.A7.D9.85.D8.A8.D8.B1_.D8.A7.DA.A9.D8.B1.D9.85_.28.D8.B5.29