ارمیا، دمر روی زمین افتاده بود. تلاش میکرد که بلند شود. تا نیمه بلند شد. دو دستش را ستون کرد. جمعیت به چپ و راست حرکت میکرد. پاهای تنومندی از چپ به صورت ارمیا فشار آورد. دست راست ارمیا تحمل نکرد. دردی از ناحیه آرنج. دستش تا شد. غلت زد. طاق باز روی زمین افتاده بود. یکی روی استخوان پایش ایستاده بود. پای دیگر با پوتین پایش را حول مچ چرخاند. برای اینکه مچ پایش در نرود همراه با مچ پایش چرخید. پایی دیگر روی پهلویش رفت. دندهاش با صدایی مثل چوب خشک شکست.
استخوانهایش مثل نان خشک وقتی خرد میشدند، صدا میکردند. دیگر احساس درد نداشت. انگار مشت و مالش میدادند تا خستگیاش در برود. نیمرخ صورتش روی خاک فشار میآورد. انگار کفشش زمستانی بود. تختهاش صاف نبود. پاشنه کوچکی داشت. صورت ارمیا را روی خاک میفشرد. خاکهای جنوب تصویر کندهکاری شده همه جنوبیها هستند!
احساس درد نداشت. به نظر نمیآمد ماهی وقت جان دادن درد بکشد. ماهی وقت جان دادن خودکشی میکند.
_ «لاتقلوا بایدیکم الی التهلکه» تهلکه بیرون است، مهلکه بیرون است. بیرون آدم هلاک میشود. من داشتم آن جا میمردم... زنده زنده. تازه ما که با دست خودمان، خودمان را نینداختیم. مگر ندیدی؟ فکرش را هم نمیکردم. زیر پای عاشقانش... لگدمال هم عجب لغتی است! دستت درد نکند خدا. چقدر دیگر باید میماندم؟ این جوری خیلی بهتر است. نمیشد شهید شد. ولی این جوری بد نیست. خیلی خوب است. داشتم زنده زنده میمردم.
وقتی آب نیست، ماهی حتی اگر روی خاکهای جنوب هم باشد، میمیرد. بعضی ماهیگیرها روی بدن ماهی سنگ میگذارند. ماهی زیر سنگ کمتر تکان میخورد. در جمعیت بودند آدمهایی که احساس میکردند زمین نرم زیر پایشان، آرام شده است. هلیکوپتر حامل جنازه امام به زمین نشست.
_ اشهد ان لااله الا انت...
#امام_خمینی
#رحلت_امام_خمینی
#امام_امت
شهریور--فاطمه شکیبا.pdf
2.28M
📲📚فایل پیدیاف داستان بلند #شهریور 🌾📙
✍️نویسنده: فاطمه شکیبا
✨شهریور مظهر شکوه، سیطره و قدرت خداوند است...✨
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
شهریور--نسخه موبایل.pdf
2.46M
📲📚فایل پیدیاف داستان بلند #شهریور 🌾📙
(نسخه درشتخط برای مطالعه آسانتر در تلفن همراه)
✍️نویسنده: فاطمه شکیبا
✨شهریور مظهر شکوه، سیطره و قدرت خداوند است...✨
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
#معرفی_کتاب 📚
کتاب #فداکاری_مظنون_X 📙
✍️ #کیگو_هیگاشینو
مترجم: محمد عباسآبادی
#نشر_چترنگ
از میان آثار ادبیات ژاپن، این اولین رمانی بود که توانستم تمامش کنم. قبلا تلاشم برای خواندن یک مجموعه سه جلدی از هاروکی موراکامی با شکست مواجه شده بود و دید چندان مثبتی به ادبیات ژاپن نداشتم. این کتاب را هم بخاطر ژانر جناییاش خواندم و تعریفهای فراوان دوستی که آن را امانت داد تا بخوانم: خیلی پیچیده ست.
این خلاصه توصیف دوستم از کتاب بود که شاخکهایم را حساس کرد؛ اما راستش، کتاب در ابتدا چندان پیچیده به نظر نرسید. مثل همه کتابهای جنایی، داستان یک قتل بود؛ آن هم با روایت کاملا خطی و بدون پرش زمانی. همه اینها به اضافه راوی دانای کل، باعث شد همان ابتدا معمای اصلی یک داستان جنایی -یعنی هویت قاتل و حتی انگیزه قتل- لو برود و از آنجا به بعد، منِ مخاطب، تنها شاهد تلاش پلیس برای یافتن قاتل بودم؛ آن هم درحالی که میدانستم قاتل دارد پلیس را بازی میدهد؛ مثل تماشای یک موش و گربهبازی بود.
اما از یک جایی به بعد، فهمیدم آنچه قرار است به این داستان جذابیت ببخشد، کشف هویت قاتل نیست؛ بلکه شخصیت چندلایه، مرموز و فوقالعاده باهوشِ ایشیگامی به عنوان شخصیت اصلی ست. این شخصیت از همان ابتدا من را جذب خودش کرد؛ اما پیچیدگیاش را از نیمه داستان به بعد به نمایش گذاشت و از یک شخصیت صرفا باهوش، به شخصیتی عمیق تبدیل شد؛ شخصیتی که پشت سرمای قطبیاش، شیوه عشقورزی متفاوت و خاص خودش را داشت. شاید در توصیفش کافی باشد که بگویم: یک ریاضیدانِ تمامعیار.
داستان از نیمه به بعد، ناگاه یک چرخش عالی و هوشمندانه دارد که آن را از یک داستان جنایی صرف، به داستانی عمیق و انسانی تبدیل میکند؛ هرچند پایانش به معنای حقیقی «اعصاب خوردکن» است و انگار نویسنده میخواهد غلبه احساسات بر عقل را به طور بیرحمانهای به رخ عقلگراها بکشد؛ طوری که تمام استخوانهای روحِ منطقیام تا چند روز بعد خواندنش درد میکرد!
کتاب از یک لحاظ دیگر هم ارزش خواندن دارد؛ چرا که بازنمایی بخشی از جامعهی بیست سال پیش ژاپن است. پدیدههایی مثل بیخانمانی، مشکلات مادران مجرد، آسیبهای طلاق، ضعفهای نظام آموزشی و سایر آسیبهای اجتماعی جامعه ژاپن، به خوبی در کتاب توصیف شدهاند و لازم است مخاطب ایرانیای که ژاپن را بهشت و سرزمین آرمانی میداند، این کتاب را بخواند تا دیگر با وعده «ژاپن اسلامی» که یک زمانی از زبان عدهای مطرح میشد، فریب نخورد.
#بریده_کتاب 📖
«مرد دیگری نزدیک به جعبهٔ خوابش ایستاده بود و یک ردیف قوطی خالی را زیر پایش له میکرد. ایشیگامی قبلاً بارها این صحنه را دیده بود، و پیش خودش اسم این مرد را قوطیجمعکن گذاشته بود. قوطیجمعکن حدوداً پنجاهساله نشان میداد. سرووضعش خوب بود و حتی یک دوچرخه هم داشت. به نظر ایشیگامی مسیرهایی که این مرد برای جمعآوری قوطی طی میکرد او را فعالتر و هوشیارتر از بقیه نگه میداشت. در حاشیهٔ آن اجتماع، در اعماق زیر پل زندگی میکرد، که لابد از لحاظ مکانی مزیتهای بیشتری نسبت به بقیهٔ جاها داشت. در این صورت قوطیجمعکن حکم ریشسفید روستا را داشت ـ شخصی باتجربه، حتی در میان این جمعیت ـ یا حداقل ایشیگامی او را اینطور میدید.
کمی جلوتر از جایی که ردیف آلونکهای مقوایی از نظر پنهان میشد، مرد دیگری روی نیمکتی نشسته بود. پالتواش که ممکن بود زمانی بژ بوده باشد، حالا ساییده و خاکستری شده بود؛ زیر آن کتی پوشیده بود و زیر کت پیراهن کار سفیدی. ایشیگامی حدس زد که او کراواتی در جیب پالتواش نگه داشته است. ایشیگامی چند روز پیش، بعد از اینکه او را در حال خواندن مجلهای صنعتی دیده، لقب مهندس را برایش انتخاب کرده بود. موهایش را همیشه کوتاه نگه میداشت و صورتش را اصلاح میکرد. شاید امیدوار بود به زودی به سر کار برگردد. امروز به ادارهٔ کاریابی میرود، ولی احتمالاً کاری پیدا نمیکند. باید قبل از آن غرورش را زیر پا میگذاشت. ایشیگامی اولین بار مهندس را ده روز پیش دیده بود. هنوز به زندگی در کنار رود عادت نداشت و هنوز یک خط خیالی بین خودش و ورقههای وینیل آبی میکشید. با این حال اینجا مانده بود و نمیدانست چطور به تنهایی و بدون خانه زندگی کند.»
#ادبیات_جهان
#ادبیات_ژاپن
https://eitaa.com/istadegi
سلام
کانال خاصی نمیشناسم؛ اما خانم صدرزاده یک گروه دانشجویی به نام «راهگشا» ایجاد کردند برای سیر مطالعاتی آثار امام خامنهای. نمیدونم هنوز عضو میگیرند یا نه، چون سیر رو خیلی وقته شروع کردند.
به خودشون پیام بدید و بپرسید:
@Ya_emam_hasanjanam
#معرفی_کتاب 📚
کتاب #جعبه_پرنده 📘
✍️ #جاش_ملرمن
مترجم: فاطمه جابیک
#نشر_میلکان
بین زیرمجموعههای ژانر وحشت، ژانر آخرالزمانی از ژانرهای موردعلاقهام است؛ چه فیلم باشد، چه کتاب؛ البته به شرطی که در دام کلیشه نیفتاده باشد و برای به آخر رساندن دنیا، ایده نو داشته باشد یا حداقل پردازش نو.
چرا ژانر آخرالزمانی را دوست دارم؟
شاید چون یک فاجعه بزرگ، بیرحمانه و ناگهانی نظم نامحسوس زندگی را بهم میزند، هرچیزی که سر راهش باشد را میدرد و تمام آنچه به عنوان هنجار، قانون، احساس، باور و حتی معنای زندگی میشناسیم را به سخره میگیرد؛ همه بیمعنا میشوند و خندهدار!
نمیدانم این برای شما هم جذاب است یا نه؛ ولی مخصوصا در روزهای قرنطینه کرونا، خیلی درباره بهم خوردن نظم موجود فکر کردم. به این که اگر تمام قوانین نامحسوس اطرافمان بهم بخورد، دنیا چه شکلی میشود. از جزئیترینها تا کلانترین هنجارها.
مثلا گاهی به این فکر میکردم که اگر قرنطینه سفت و سختتر شود و در خانه گیر بیفتیم، و بعد به بحران تهیه آذوقه بخوریم، ممکن است همسایههای مهربانمان بخاطر چند پیمانه برنج بکشندمان؟ یا به این فکر میکردم که در چنین جهانی، پول بیارزشترین چیز خواهد بود؛ قانون هم. گاه به این فکر میکردم که آدمهایی که قبلا به راحتی با آنها تعامل داشتم، الان چقدر ترسناکند و محیطهایی که محل تردد هر روزم بودند، الان چقدر ناامن به نظر میرسند؛ و خیلی فکرهای دیگر...(اثرات قرنطینه...!)
میبینید؟ بحران میآید و هرچیزی که به آن عادت کردهایم را از سر راه برمیدارد: هنجار، قانون، عشق، باور، معنای زندگی!
یک مدتی -چندماه بعد از آغاز بحران شیوع کرونا- ذهنم درگیر همین بحران معنا شد. از آن وقت بود که رفتم دنبال کتابها و فیلمهای ژانر آخرالزمانی. نظم موجود زندگیام بهم خورده بود و باید اعتراف کنم عذاب میکشیدم. احساس میکردم در آخرالزمان ایستادهام؛ جایی که همهچیز بیمعنا میشود و فقط جنگیدن برای زنده ماندن معنا دارد.
اما سوالی که همیشه از خودم میپرسیدم این بود که: چرا انسان برای زنده ماندن میجنگد، وقتی که میداند نمیتواند زندگی کند؟ راستش را بخواهید واقعا نمیفهمیدم اینهمه دست و پا زدن برای زنده ماندن برای چیست؛ وقتی باید در جهانی زنده بمانی که رنگی از زندگی ندارد. وقتی که مجبوری به سختی و با مصیبت، در جهانی ناامن و بحرانزده، فقط نفس بکشی... زندگی ارزش دارد؛ قبول. ولی این واقعا زندگی ست یا حیات نباتی؟
«داری زندگیشون رو نجات میدی؛ ولی برای زندگیای که ارزشِ زندگیکردن نداره.»
این دیالوگ کتاب «جعبه پرنده»، تا مدتها ذهنم را درگیر کرده بود. کتاب را در همان روزهای قرنطینه خواندم و اقتباس سینماییاش را هم دیدم. از آن کتابهای واقعا آخرالزمانی بود، با ایده نو(راستش آخرالزمان موجودات فضایی یا زامبیها یا حتی شیوع یک ویروس مرگبار، دیگر کمی نخنما شده).
معلوم نیست چطور و چرا؛ ولی انسانها دیوانه میشوند و خودشان را به هر شکلی که بتوانند میکُشند. ماجرا از اینجا شروع میشود؛ از اینجا که گویا موجوداتی آن بیرون هستند که دیدنشان آدم را به جنون و خودکشی میکشاند. هیچکس نمیداند آن موجودات از کجا آمدهاند و اصلا چه هستند. بزرگاند یا کوچک؟ ترسناکاند یا زیبا؟ اصلا زنده هستند یا جماد؟ عمدا این کار را میکنند یا بیاختیار؟ کجاها هستند؟ چطور میتوان نابودشان کرد؟
هیچکس نمیداند. هرکس که آنها را ببیند، پیش از هر توضیحی به دیگران، زندگیاش را تمام میکند. چیزی که واضح است این است که آن موجودات خودشان کسی را نمیکُشند. مردم مجبورند برای زنده ماندن، خودشان را در خانهها حبس کنند، پردهها را بکشند و هیچ ارتباط تصویری با بیرون برقرار نکنند. ذخیره غذایی، آب، برق، مخابرات... همه محدود است و روبه نابودی. اینجاست که دنیا به آخر میرسد.
چیزی که جهان را تهدید میکند، نه یک هیولا یا ویروس، که یکی از حواس پنجگانه است: بینایی.
تصور کنید بیناییتان تبدیل به تهدید جانیتان تبدیل شود؛ و آن وقت پا به دنیای تاریکی میگذارید. دنیایی که تماشای آسمان، درختها، کوهها و تمام زیباییهایش را از شما دریغ کرده است؛ چون برای زنده ماندن، نباید ببینید. این زنده ماندن چقدر ارزش دارد؟
«داری زندگیشون رو نجات میدی؛ ولی برای زندگیای که ارزشِ زندگیکردن نداره.»
نظر شما را نمیدانم؛ ولی من اگر جای مالوریِ کتاب بودم، غریزه بقایم را نادیده میگرفتم و تسلیم امواج بحران میشدم. هنوز نفهمیدهام مالوری به عنوان یک آدمِ تنهای بیدین، چه معنایی برای زندگی داشت که برای زنده ماندن جنگید؟ نه شرایط آرامی برای آسودن تن، نه خانوادهای برای عشق ورزیدن، و نه خدایی برای پرستیدن؛ خدایی که با بودنش همهچیز حتی فاجعه، معنادار میشود و حتی زیبا.
و نمیدانم که این کلیشه است یا واقعیت؛ اما آخر همه کتابها و ژانرهای آخرالزمانی، صدای توماس هابز را میشود شنید که میگوید: «انسان گرگ انسان است». جعبه پرنده هم آخرش میرسد به همین نقطه؛ به جایی که انسانها برای زنده ماندن به جان هم میافتند. به جایی که خطر دیگر آن موجودات مجهول نیستند؛ بلکه «آن موجود ترسناکی که باعث ترس انسان شده، همان انسان است». انسانهایی که حاضرند بخاطر غذا یا دارو آدم بکشند تا فقط چند روز بیشتر زنده بمانند. انسانهایی که مبتلا به اختلالات روانیاند و با دیدن آن موجودات تغییری نمیکنند؛ و حالا در این بیهنجاری، مجالی پیدا کردهاند برای جولان دادن و اثبات برتریشان، حتی تفریحشان شده وادار کردن انسانهای معمولی به دیدن آن موجودات و بعد، تماشای خودکشیشان!
از آن کتابهایی ست که شاید تا مدتها ذهنتان را درگیر کند. شاید مثل من، آخر به این باور برسید که جهان، همین الان هم درگیر یک بحران است، بحران معنا... و ما همین الان هم در انتهای دنیا ایستادهایم...
#بریده_کتاب 📖
دان گفته بود بالاخره که ما رو میگیرن. دلیلی نداره جور دیگهای فکر کنیم. آخر دنیاست مردم. اگه بهخاطر اینه که مغز ما تاب تحمل یه موجودی رو نداره، پس لابد حقمونه. من همیشه فکر میکردم بهخاطر حماقت خود ما آدمها آخرالزمان از راه برسه.
📖
تعداد نظریاتِ خلقشده در اینترنت اصلاً قابلشمارش نیست. همهشان مالوری را بهشدت میترسانند. بیماری ذهنیِ ناشی از امواج رادیویی در فناوریهای بیسیم، یکی از آنهاست. جهش تکاملی غلط در نوع بشر هم یکی دیگر است. معتقدان به فرقهای بهنام «عصر جدید»، میگویند بهخاطر این است که بشر با سیارهای در حال انفجار در تماس بوده یا شاید خورشید دارد منفجر میشود. بعضی از مردم معتقدند موجوداتی آن بیرون هستند. دولت هم که فقط میگوید باید درِ خانه را قفل کنید.
📖
خانه را در ذهنش مثل یک جعبهٔ بزرگ تصور میکند. دلش میخواهد از این جعبه بیرون برود. تام و جولز که بیرون از خانهاند هم، هنوز در همین جعبهاند. همهٔ زمین در حبس است. تمام دنیا در همان جعبهٔ مقواییای گیر افتاده که پرندههای پشت درِ خانه را در خودش نگه میدارد. مالوری میداند که تام دنبالِ راهی برای بازکردنِ درِ آن جعبه است. دنبال راه خروج است؛ ولی مالوری دارد از خودش میپرسد درِ دومی پشت این در نیست؟ و درِ سوم بعدازآن؟ فکر میکند محبوس در جعبه، تا ابد.
#ادبیات_جهان
#ادبیات_امریکا
https://eitaa.com/istadegi