eitaa logo
جان و جهان
497 دنبال‌کننده
830 عکس
38 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ دهان نیمه‌بازم را بستم و پارمیدا را نگاه کردم که صاف نشست تا نفس و کلمات آتشینش را سمت مرد روبرو رها کند: «بله. مشکلی دارین؟ اگه حق طلاق با من بود الان وقتمو برای سین جین شدن هدر نمی‌دادم.» مرد پوزخندی زد و به صندلی‌اش تکیه داد. صندلی جوری صدا کرد که حس کردم تمام اجزایش فشرده شدند. «خب، حق حضانت با شماست که. همه‌شونم زیر هفت ساله‌ن. چرا سرپرستی‌شونو قبول نکردید؟» پارمیدا رویش را سمت من کرد و از ادامه مکالمه طفره رفت، اما سر دفتردار ول‌کن نبود. «حق طلاق از همسر داریم، از فرزند که نداریم! شما تا قیامت مادر این بچه‌هایید و اینا هم بچه‌های شما.» پارمیدا با ناخن روی شیشه میز جلویش ضربه زد. «وقتی کسب و کارم رو روال بیفته، شک نکنین پسر بزرگمو‌ می‌برم پیش خودم. بعدم با هم میریم خارج از کشور.» ناخودآگاه دست کشیدم روی پیشانی. عجب دفاعیه‌ی افتضاحی! مرد چند ثانیه من را نگاه کرد و ردّ لبخند را روی صورتم کاوید. دوباره رو به پارمیدا ادامه داد: «کسب و کار؟ تو این تورم؟! خانم، مثل اینکه شما دست‌تون اصلا تو خرج نیستا.» با تعجبی مصنوعی نگاهی به دست‌های پارمیدا کرد. «البته منظورم جز خرج موارد آرایشیه.» صدای پارمیدا توی دفترخانه پیچید: «شما نمی‌خواد نگران خرج و مخارج من باشید!» مرد به هیکلش موجی داد و بی‌تفاوت کاغذهای روبرویش را پس و پیش کرد. نمی‌فهمیدم چرا بی‌خیال بحث نمی‌شود اما دلیلی هم نمی‌دیدم که دخالت کنم. هم‌چنان که داشت امضاها را می‌زد، گفت: «ولی برید صیغه شید!... به هر حال بخاطر بچه‌ها رفت و آمد زیاد دارید. محرم باشید بهتره.» پارمیدا کیفش را با اژدهای روی انگشتش چنگ زد. «من به خدایی که به مرد حق خوابیدن با ده‌تا زن رو میده ولی زنو برده یه مرد می‌کنه کافرم‌» مرد طوری مهرش را روی کاغذ کوبید که پارمیدا ساکت شد. «همه این احکام مال اینه که هیچ بچه‌ای بی پدر و مادر و هیچ‌زنی بدون سرپرست نمونه. اما توضیح دادن اینا برای شما که سرپرستی مردو بردگی می‌دونی و بچه‌هاتو مزاحم کسب و کارت، بی‌فایده‌ست.» کاغذ را گرفت جلوی من. ولی خطاب به پارمیدا گفت: «اگه واقعا به خدا کافری، خیلی وقت همه‌مون رو هدر دادی خانم! چون عقدتون خود بخود باطل بود.» پارمیدا از در بیرون زد. توی پله‌ها بودم که تلفنم زنگ خورد. مادرم بود. گفت ریحانه و عباس تب کرده‌اند. سر راه بروم دنبال خواهرم. دست‌تنها، با چهارتا بچه مریض دستپاچه شده است. به برادرم پیامک زدم آب سیب بخرد و ببرد خانه. پا تند کردم تا زودتر به در خروجی برسم. خواهر دیگرم پیامک داد که نگران نباشم، احتمالا از غصه است و بچه‌ها مریض نیستند و فقط مضطربند. توی این هول و ولا بودم که دیدم پارمیدا روبرویم توی پیاده‌رو ایستاده. بعد از کمی مِن‌مِن گفت: «منو تا خونه می‌رسونی؟ ناهارم نخوردم. واقعا توان پیاده رفتن تا مترو رو ندارم.» تقریبا کنارش زدم و سوار ماشین شدم. آمد سمت درِ شاگرد اما دید قفل است. شیشه را چند سانت پایین دادم. «بچه‌هام منتظرن. همین الانشم دیر شده. زیادی طول کشید. باید زودتر از اینا تموم می‌شد. خدا... کارما حافظت باشه!» دنده را عوض کردم و پشت به غروب، سمت خانه راندم. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1146 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
سلام، چشم‌به‌راه نظرات و انتقاداتتان درباره داستان دنباله‌دار هستیم...😍 شما هم فعالانه‌تر با جان و جهان باشید! این‌قدر خوشمان می‌آید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف می‌زند!🍀 شناسه کاربری ادمین‌ها برای ارتباط بیشتر: @zahra_msh @m_rngz در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پسر چهار ساله‌ام آبله‌مرغان گرفت، تب نکرد و زیاد اذیت نشد. فقط پشتش چندتا تاول بزرگ زده بود و شب دوم توی خواب ناله می‌کرد. چندباری در خواب و بیداری می‌گفت درد دارم. در نهایت دمر شد و تا صبح راحت خوابید. این تنها لحظات سخت آبله‌مرغان گرفتنش بود و فردای آن‌روز تاول‌ها رو به بهبود رفتند. حالا ده روز گذشته و همه‌ی زخم‌ها خشک شده‌اند. امّا من وقتی لباسش را عوض می‌کنم و جای آن تاول درشت را می‌بینم، جایی از قلبم درد می‌گیرد. آن‌جایی که یک بچه پر از خاکستر و زخم‌های ریز و درشت از زیر آوار درآمده و لای آن پتوی نجات زرورقی می‌لرزد. مادری هم نیست که نوازشش کند؛ یک جایی از قلبم در غزه... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
چندسال قبل که می‌خواستم دوره دو ساله طرحم را در دانشگاه علوم‌پزشکی شروع کنم با یک پاسخ مواجه شدم: «فقط بیمارستان سوانح و سوختگی جا داره. همه ترجیح میدن صبر کنن تا یه جای دیگه خالی بشه.» ولی من رفتم. نه که گستاخانه، حالت قلدری به خودم بگیرم و بگویم من که از این چیزها نمی‌ترسم. نه، برای این که دلم سوخت. سوخت و رفتم به سوختگان خدمت کنم. پایان طرحم را که بعد دو سال گرفتم، حس می‌کردم یک دهه گذشته. حس می‌کردم ‌ موهایم سفید شده. فکر می‌کنم حتی اگر آلزایمر هم بگیرم خاطرات آن دو سال از ذهنم‌ پاک نمی‌شود؛ چرا که درد آن‌ها، درد یک عمل زیبایی نبود. درد یک زایمان که پایانش با دیدن نوزادی به خوشی تبدیل شود، نبود. درد یک جراحی که قرار است بعد از آن از شرّ یک آزار جسمی آزاد شوی، نبود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ دردِ یک شبه از زیبارویی به آدمی با صورت مچاله، بدون بینی و با چشم‌های بدون پلک تبدیل شدن بود. دردِ شروع کج شدن و چسبندگی پوست دست و پا بود. دردِ روییدن‌ گوشت‌های اضافه و خارش و خارش بود. وقتی یکی از خدماتی‌ها با یک کلمن مستطیلی آبی رد می‌شد، خبر شروع دردناک یک زندگی بدون دست و پا بود. آن‌جا ولی یک همدلی عمیق جاری بود. هیچ کارمندی پشت عینک، نگاه طلبکارانه به همراه بیمار نمی‌کرد و انتهای راهروی سمت راست را با صدای تحکم‌آمیز نمی‌گفت. بلکه دست همراه بیمار را می‌گرفت و او را به مقصد می‌برد. گاهی حتی با چند جمله او را آرام می‌کرد. آن‌ها جسمشان می‌سوخت، ما جگرمان. هنوز که هنوز هست بوی کباب تفریح سیزده به در برای من خوشایند نیست و پُلی برای یادآوری خاطرات بخش سوختگی است. کسانی که در یتیم‌خانه‌ها کار می‌کنند هم همین طور. چشمشان می‌خندد و جگرشان برای بچه‌های معصوم بی‌ پدر و مادر می‌سوزد. وای از آن لحظه‌ای که این دو با هم قاطی شود. وای از آن لحظه‌ای که هم یتیم شوی و هم در آتش بسوزی. وای از آن لحظه‌ای که تاول‌ها روی تن کودکی در تکاپوی یافتن خاکستر پدر و مادر می‌ترکد. پوست لوله‌شده خاکستری کنار می‌رود و گوشت صورتی رنگ مرطوبی فریاد می‌زند که با باند قهوه‌ای و استریل و پماد سیلور نه، ولی حداقل با پارچه‌ای مرا بپوشانید. وای از آن شبی که در رفح گذشت. شمر هزارو چهارصد سال پیش مرد. شمر امروزت را بشناس... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
سلام درمورد داستان معصومیت ازدست رفته بااینکه میدونم دوروز توهفته میزارین توکانال اما هرروز چک میکنم کانال تون رو ازبس این داستان به من وزندگیم نزدیکه وباهاش ارتباط برقرار کردم منم تا چند قدمی افتادن توگرداب دنیا زدگی وترجیح خودم بربقیه وخودخواهی ومتلاشی شدن زندگیم رفتم البته که شرایط من وزندگیم فرق داشت ولی نزدیکه به این داستان ازواقعی بودنش و اینکه این اتفاق تلخ برای یه زندگی افتاده واقعا دلم میگیره کاش این مسخ شدگی که برای زنان پیش اومده جوری به تصویر کشیده میشد که همه زنان میدیدند و بیدارمیشدن به فرشته های خدا که هدیه شدن بهمون ظلم نمیشد😔 خداخودش نجات مون بده🤲 شما هم فعالانه‌تر با جان و جهان باشید! این‌قدر خوشمان می‌آید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف می‌زند!🍀 شناسه کاربری ادمین‌ها برای ارتباط بیشتر: @zahra_msh @m_rngz در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
هیچ‌وقت پدر‌بزرگ پدری‌ام را به اندازه پدربزرگ مادری‌ام دوست نداشتم و این همان چیزی‌ است که این روزها آزارم می‌دهد. پدربزرگ مادری‌ام سراسر شور بود، سراسر محبت، و همه را نشان می‌داد. هر چه خاطره از او دارم، دامان پر محبتش بود، نگاه پر از شادی‌اش وقتی می‌دیدمان، و ما که روی سر و کولش بالا می‌رفتیم. ده‌ها نوه بودیم اما تعدادمان باعث نشده بود که هر کداممان یک اسم خاص و یک شوخی مختصّ خودمان از جانب پدربزرگ نداشته باشیم. علی‌بابا صدایش می‌کنیم. علی‌بابا سواد مکتب‌خانه‌ای دارد. همیشه یا داشت قرآن می‌خواند یا با ما بازی و شوخی می‌کرد و یا اخبار می‌دید. آن‌قدر خانه‌شان را دوست داشتیم که انگار خانه‌اش در قُرُق فرشته‌ها بود. اما چند عمل سنگین، زندگی را بر پدربزرگ سخت کرده؛ شاید دیدن همین روزهایش هست که برای کمتر دوست داشتن پدربزرگ پدری‌ام عذابی افتاده در روحم. پدربزرگ کم‌تر صحبت می‌کند. بیشتر در خودش غرق است. مادرم می‌گوید فقط گاهی اشکی می‌ریزد و می‌گوید امید داشته تا زمان مرگش ظهور را ببیند و اکنون تیک‌تاک‌های آخر عمرش است و تحمل اتمام عمرش را آری، اما ندیدن یار را ندارد. همین هجرت علی‌بابا از برون به درون است که مرا یاد پدربزرگ دیگرم انداخته... دیروز وقتی ورقه‌های قارچ را در ماهیتابه ریختم و شروع کردم به تفت دادن، همان‌جا که بوی هاگ‌های قارچ، آشپزخانه را پر کرده بود. دقیقا همان لحظه بود که غمی توأم با شرم بر سرم آوار شد. یک صحنه را عین فیلمی که بکشی عقب تا یک سکانس به یاد ماندنی‌اش را دوباره ببینی، به نظاره نشستم؛ ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ من حدودا هفت‌ساله نشسته‌ام در خانه پدربزرگ پدری. شب زمستانی سردی‌ست و به جز من و او کسی در اتاق نیست. هر دوکنار علاءالدین قدیمی نشسته‌ایم. او مثل همیشه که حرکاتش آرام و آهسته است کاملا با حوصله یک قارچ تقریبا بزرگ را که از اطراف باغ پیدا کرده روی علاءالدین برشته می‌کند. بویش کل اتاق را برداشته و اشتهایم را بدجور قلقلک داده. از ته دل آرزو می‌کنم یک تکه از آن نصیب من شود. کارش که تمام می‌شود، کل قارچ را می‌دهد به من، بدون اینکه حتی خودش مزه کند. همین‌طور که قارچ‌ها را تفت می‌دهم، به بابابزرگ فکر می‌کنم که همیشه محبتش در لایه‌های عمیق‌تری از وجودش بود. هیچ گفت‌وگوی دونفره‌ی خاصی با او در ذهنم نیست. تنها خاطراتی که دارم؛ به محض پیاده شدن ما از ماشین که بین باغ و خانه‌شان پارک می‌کردیم، قدم‌زنان و کاملا آهسته می‌آمد، با ما سلامی می‌کرد و همان‌طور که طبق عادت دست‌هایش را پشت کمرش به همدیگر قفل کرده بود، برمی‌گشت سمت عموی کوچک و مادربزرگم، می‌گفت: «یه بزغاله برای بچه‌هام بکُشید.» تفاوت روزهای دیدارمان در تفاوت کلمه بزغاله درجمله بالا بود که به خروس و بره و مرغ تغییر پیدا می‌کرد. چرا بابابزرگ را کمتر دوست داشتم؟! آخر او هم ما را خیلی دوست داشت، فقط دوست داشتنش را ذبح می‌کرد، می‌پخت و می‌گذاشت توی سفره جلوی ما‌. شاید هم مشکل از ما بود که به غایت بی‌اشتها بودیم و همیشه در زیر موج پایین‌ترین نمودار رشد دست و پا می‌زدیم. حس می‌کنم عشقی نو یافته‌ام؛ عشقی از همان جنس دوست داشتن علی‌بابا. کفگیر چوبی را کنار می‌گذارم و از شرم نمی‌دانم چه کنم. من حتی هفته‌ها می‌گذشت و یک فاتحه هم برایش نمی‌خواندم. با شرم و عذاب وجدان و چاشنی عشق شروع می‌کنم: «بِسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله ربِّ العالَمین...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون + فاطمه خانوم جانمازتو از وسط اتاق بردار لطفا! - اون که مال من نیست. + پس مال کیه؟ - مال خداست. + چرا مال خدا؟! - آخه اسم خدا روش نوشته شده، خودش باید بیاد جمعش کنه... + 😶🤕🤔 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند.دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را «شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ درِ طوسی اتاق مشاور را زدم و داخل شدم. «سلام آقای دکتر. می‌دونم منتظر معصومه بودید، اما تصمیم گرفتم این‌بار من به جاش بیام...» آرنج‌هایش را روی میز بزرگِ رنگِ چوبش گذاشت و لبخندی تکراری تحویلم داد: «منتظرش نبودم.» داشتم می‌نشستم که انگار بین مبل و هوا متوقف ماندم. «جسارتا ما به توصیه خودتون همون روز اول، پنج جلسه مشاوره رزرو کرده بودیم و قرار بود جلسات اول معصومه تنها بیاد و صحبت کنه... آخه سه جلسه قبلی که میومد حرفی از تموم شدن روان‌درمانی نزد.» دست‌هایش از هم فاصله گرفت. «کدوم سه جلسه جناب؟ من ایشونو سه هفته‌ست که ندیدم.» دیگر ننشستم. خودم را شکست‌خورده و بی‌رمق پرت کردم روی مبل راحتی قهوه‌ای سوخته‌‌ای که جای مراجعان بود. با دست صورتم را پوشاندنم‌. دیدن حرکت خودکار قرمز توی دست‌های روانشناس، عصبی‌ام می‌کرد. «باز رسیدیم به قصه روانپزشک؟ شش‌ماه پیشم با هم رفتیم، دارو گرفتیم. سه روز خورد. بعدم همه رو ریخت سطل آشغال!» دکتر تکیه داد به صندلی ارگونومیک سیاهش و پا روی پا انداخت. «‌گفتی روانپزشک چه تشخیص‌هایی گذاشته؟ دوقطبی، شخصیت مرزی، شخصیت نمایشی و...؟» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ با جعبه بنفش دستمال‌کاغذی روی میز، بیخودی ور رفتم و آه کشیدم: «اسم به چه درد من می‌خوره دکتر؟ افسردگی ماژور! خود شیفتگی! این‌همه قرص رنگاوارنگ به چه درد من می‌خوره؟  لیتیوم! آسنترا! وقتی طرف اونقد خودشو همه چی تموم خیال میکنه که مراجعه به روانشناس و روانپزشکو توهین می‌دونه... وقتی همه رو قانع می‌کنه که این شوهرشه که مشکل روانی داره...» دیگر نشد ادامه بدهم. حس کردم توی دور باطلی گیر کردم که فقط معصومه باید بخواهد تا نجات پیدا کنم. دکتر سرش را نزدیک آورد؛ انگار که بخواهد رازی را در گوشم بگوید. «تا حالا حرفی از طلاق...» ناخودآگاه زدم زیر خنده. واکنش عصبی‌ام که فروکش کرد، توانستم قضیه سه سال پیش را تعریف کنم. «یه بار یه هفته قهر کرد رفت خونه باباش. بعد از سه روز منت‌کشی و پیغام و پسغام چی بگه خوبه؟ یا ۲۰۶ آلبالویی برام می‌خری یا طلاق!» برخلاف انتظارم به جای نگاه کردن به من یا تایید و ردّم، دکتر داشت آرام انگشت می‌کشید روی سطح سفید کاغذهای روبرویش. «نذاشتی حرفم تموم شه آقا مرتضی. تو تا حالا پیشنهاد طلاق بهش دادی؟» خودم را جمع کردم و روی مبل، گونیا نشستم. «نه! برای چی؟ من چهارتا بچه‌ دارم. دوتاشون که الان خونه مادرمن. دوتا دیگه هم یک ماهه هستن. کدوم مرد احمقی تو این وضعیت به طلاق فکر میکنه آخه؟» دکتر درِ شکلات‌خوری کریستال روبرویش را برداشت. داخلش پر از شکلات قلبی‌شکل بود با زرورق‌های صورتی. شروع کرد شکلات‌ها را روی میز چیدن؛ مثل آدم‌هایی که اختلال وسواس فکری یا تقارن دارند یکی یکی و دقیق، پشتِ هم. «بیا برگردیم به قبل. سال‌ها قبل. وقتی توی خونه پدرت دعوا راه انداخت؟ یا وقتی ناخن کاشت و چادرش رو برداشت؟ اصلا چرا وقتی فهمیدی دیگه نماز نمی‌خونه این فکر توی ذهنت نیومد؟ یا اگه اومد چرا با کسی مطرحش نکردی؟» تمام تنم خیس عرق بود. مثل کوه یخی در استوا بودم که هر آن ممکن است تکه‌ی عظیمی از وجودش جدا شود و توی آب‌های گرم به سرعت غرق گردد. دکتر منتظر جواب نبود. همه شکلات‌ها را برگرداند توی ظرفش. «باید علت این بی‌واکنشی رو که حالا به این کُنش اورژانسی رسیده در شما پیدا کنیم، آقا مرتضی. -از چی می‌ترسی؟- این مهم‌ترین سوالیه که تو این اتاق، هرکسی باید جوابشو پیدا کنه.» بلند شد و برایم یک لیوان آب ریخت. وقتی لیوان را به دست‌های یخ‌کرده‌ام رساند، پرسید: «تپش قلب داری؟» آب را یک نفس بالا دادم و فرو رفتم در چرم نرم مبل‌. توی دلم از فروید و اثاثیه خوش‌نشین و راحت اتاق روانکاوی‌اش تشکر کردم. سرم را عقب بردم و زل زدم به سقف آبی. «آریتمی قلبی... دکتر ونلافاکسین و پروپرانولول رو برا چه بیماری‌ای تجویز میکنن؟» دکتر را نمی‌دیدم. اما می‌دانستم ایستاده و دارد دکمه‌های کت سرمه‌ای‌اش را می‌بندد: «اضطراب فراگیر.» با جوابش خودم را بیشتر توی مبل رها کردم. جلسه رو به اتمام بود. چشمانم سنگین و پر از خواب شد. پلک‌هایم که روی هم آمدند، همه‌ی رنگ‌های اتاق در سیاهی فرو رفت. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1158 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
📬خیلی اغراق شده است؛ دیو و فرشته... من با یک بچه، در حالی که هیئت علمی دانشگاهم و همسر کاملا همراهی دارم و خیلی فاکتورهای دیگه تا ماهها بعد زایمان حالم بد بود. من دوست ندارم روایت صفر و صدی.. 📝دوباره همه قسمتهارو خوندم. چقدر واقعی و دقیق. اصلا بهش نمیاد یه زن نوشته. 💌خیلی داستان معصومیت از دست رفته رو دوست دارم و عاشق قلم خانم بهگام هستم امیدوارم همیشه موفق و موید باشند❤️❤️ 💌سلام و خدا قوت در مورد داستان معصومیت از دست رفته فقط می تونم بگم فوق العاده است. شما هم فعالانه‌تر با جان و جهان باشید! این‌قدر خوشمان می‌آید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف می‌زند!🍀 شناسه کاربری ادمین‌ها برای ارتباط بیشتر: @zahra_msh @azadehrahimi در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan