eitaa logo
جان و جهان
518 دنبال‌کننده
741 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بـخـش دوم؛ من تا مدت‌ها هیچ قرابتی با حسین(ع) و محرم در خودم حس نمی‌کردم و حالا هم از بزرگیِ غمِ حادثه گریه می‌کردم. از غصه‌ی بی‌مهری آدم‌های آن زمان. من دیوانه‌ی غم و مهر حسین، از بچگی، نبودم. این اعتراف بعد از آن‌که پیوندش با قلبم را حس کرده بودم، چقدر تلخ بود. مدت‌ها دنبال این حال در وجودم می‌گشتم. آن غم عظیمی را که به قلب آن آدم‌ها توی شب و روز عاشورا می‌نشست و صدایشان را مثل آه، تار و مه‌آلود می‌کرد، پیدا نمی‌کردم. بالاخره تصمیمم را گرفتم. باید برمی‌گشتم به تنها مجلسی که از بچگی آن را دوست داشتم و همراهش قد کشیده بودم. باید این بار برای روضه، برای غم حسین، می‌رفتم خانه‌ی آقای «بی‌غم» که دیگر نامش آقای «وصال» شده بود. نه برای نان قندی، نه برای شیر داغی که دیگر پذیرایی‌شان نبود. من با دو تا بچه، یکی حدودا سه ساله و یکی شیرخوار، روز قبل از محرم، ساعت ۲ بعدازظهر توی قطار نشستم که شب به خانه‌ی پدری‌ام برسم و فردا صبح ساعت ۶، اولین روز محرم را با اولین جلسه‌ی زیارت عاشورای خانه‌ی آقای وصال شروع کنم. ده روز وقت داشتم که عمق روضه را در وجودم پیدا کنم؛ لابه‌لای روضه‌های مداح، بین خط‌های زیارت عاشورا. ده روز وقت داشتم که به آن غم عظیم روز عاشورا برسم. باید با حس مادری، خواهری، و دختری دست کودکی‌هایم را می‌گرفتم و از نو محرم را شروع می‌کردم. شاید چیزی یادم می‌آمد و دستگیرم می‌شد. چیزی که به محض به یاد آوردنش بگویم: «آها! همینه. این نقطه‌ی پیوند من با حسین(ع) از بچگیه.» به مادرم خبر دادم با بچه‌ها دارم می‌آیم. قرار بود مادرم خودش را از زادگاهش، بوانات، به یزد برساند و بیاید دنبالم بروم خانه‌شان. گفته بودم برای مجلس آقای «وصال» می‌آیم و قرار گذاشته بودیم با هم برویم. همسرم چمدان را تا توی کوپه آورد و بیرون رفت. از پشت شیشه برایمان دست تکان داد و منتظر ماند تا قطار حرکت کند. پیامک تازه آمده را باز کردم. برای بار چندم اخطار سیل با جملات جدید گوشزد شده بود. هنوز قطار حرکت نکرده بود. با همسرم تماس گرفتم و گفتم: «لغوش کنیم برگردیم خونه؟ دلم شور می‌زنه. نکنه سیل بیاد و قطار گیر کنه، بچه‌ها طوری‌شون بشه.» آنقدر مطمئن از پشت شیشه پلک‌هایش را به هم زد و گفت چیزی نمی‌شود، که جایی برای تکرار حرفم نماند. اما دلشوره دست از سرم برنداشت. با مادرم تماس گرفتم و گفتم توی این وضعیت نمی‌خواهد به خاطر من بیایند یزد و من می‌روم خانه‌ی خواهر یا برادرم تا وقتی باران و سیل تمام شود و بعد بیایند. آنها هم گفتند: «نترس چیزی نمی‌شه!» ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1341 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
توی اتاق ریکاوری، رویِ تختی سرد، کنار چند مادر دراز کشیده بودم. سمت راستم نوزادان بودند؛ در تخت‌هایی کوچک و شیشه‌ای، با صورت‌هایی چروکیده و دماغ‌هایی ورآمده! زیر لامپ‌هایی که گرمشان می‌کرد. ردیف آخر بودم و مانعی بین من و نوزادان نبود. هنوز پسرکم را خوب ندیده بودم. یکی یکی بچه‌ها را از نظر گذراندم و رسیدم به یک دختر با پتوی صورتی که به بچه‌ی دو ماهه می‌ماند! کنارش پسرکم خوابیده بود. از منظر مادری، یاسین من، فقط کمی ریز بود و آن‌چنان هم گوشت و مایتعلقات کم نداشت! دو و نیم کیلو، آنقدرها هم وزن بدی نبود! اما از بدشانسی کنار دخترک چهار کیلویی، شبیه موش کوچکی به نظر می‌رسید؛ دستش را دور گردن چاق و چله‌ی دخترک انداخته و از همان ابتدا تور مهرش پهن بود! چند باری پرستار حد و مرزش را نشانش داد و جدایشان کرد! در نهایت یاسین دست دخترک را گرفت و این قضیه چنان فکاهی شده بود که صفی برای عکاسی اینستاگرامی از زوج تازه از راه رسیده تشکیل شد! بالاخره خانم قد بلند سفیدپوشی که انگار متولّی امر بود از راه رسید، اخم و تخمی کرد و جمعیت را به چهار طرف اتاق پراکنده کرد، دختر را از شر پسر عاطفی‌ام خلاص کرد و برای شیر خوردن به مادرش تحویل داد. نیم‌نگاهی هم به من که عین جغد با دو چشم مات و دهانی باز به عروس تپل مپلم خیره شده بودم کرد، پشت چشمی نازک کرد و رفت. عروس خانم خسته‌تر از این بود که چشمی باز کند، چه برسد که بخواهد دهانی بجنباند! پرستار، دخترک چهارکیلویی را بغل گرفت و سرش را به نشان رضایت از عروس خانم تکان داد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ به خود جنبیدم و فورا با التماس گفتم: «میشه پسر منم بیارید؟» - اون که جون نداره! خوابم هست! نمیتونه شیر بخوره! - مگه نمیگن همین تماس هم خوبه؟ خانم قدبلند بیمارستان دهانش را کج و کوله کرد، سرش را بالاتر گرفت، انگار بخواهد زاویه افقی دماغش را با حداقل شیب چهل و پنج درجه بردارد و ببرد، با دماغ رو به بالا رفت و با یاسین برگشت! صدای ملچ ملوچ پر ولعش قشنگ‌ترین صدایی بود که تا آن روز شنیده بودم، حتی با وجودِ صداهای مزاحمِ «اِ... ببین... چه بلاست این جوجه! فلفل نبین چه ریزه! ببین چطور می‌خوره!» همان‌جا فهمیدم پسرکم تمام جانش عاطفه است! با هر بار شیر خوردنش، دلمان بیشتر به هم گره می‌خورد. شیر شبش حکم وعده اصلی‌اش را داشت. با چشم‌های نیمه بسته، دهان بازش را پیدا می‌کردم تا از شیره‌ی جان سیرابش کنم، بلکه دست از مکیدن بردارد و بخوابیم. شیر خوردن شب‌هنگام یاسین چنان مدام بود که صبح‌ها دیگر شیری باقی نمی‌ماند. ظهر که از سر کار برمی‌گشتم هم با انباشت شدید شیر و پسرکی روبرو بودم که با دو مکش جانانه، کار شیر روز را هم یکسره می‌کرد. امیدم به غذا بود که کم کم با شروعش سهم من در تامین خوراک یاسین کمتر شود، اما فراموش کرده بودم که شیر می‌تواند نوشیدنی دلچسبی بعد از غذا باشد. مخصوصا برای بچه‌های عاطفی! روزگار شیردهی بعد از غذاخور شدن پسرک هم، همانی ماند که بود. بالاخره دو سالگی پسرکم تمام شد، فکر از شیر گرفتن یاسین چنان برایم سخت بود که خیالش شیرم را خشک می‌کرد، اما سماجت و پیگیری پسرک، چشمه‌ی شیر را پر قدرت‌تر می‌جوشاند. دلم از فکر کردن به احوالاتش وقتی گواراترین نوشیدنی دنیا را سر می‌کشید می‌لرزید! اما من دیگر چاره‌ای نداشتم. بیش از این شیر خوردنش صلاح نبود. توکل به خدا گفتم و شروع کردم. روزها خانه نمی‌ماندم تا مشغول باشد و گریه‌اش برای شیر، نفسم را نگیرد، به سختی روی تاب می‌خواباندیمش و ناچار آغوشم را هم از لذت بغل کردنش محروم کرده بودم. آخر هفته‌ها را کنار عمه و عمو می‌گذراندیم و خودم را قایم می‌کردم. برای تسلی لب‌هایش بیشتر گوشش را مشغول می‌کردم و هرچه که دمی آرامَشْ می‌کرد فراهم بود. از خرید لیوان‌های جورواجور هم نگذشتیم و هر چه به چشممان مطابق میلش می‌رسید می‌خریدیم. اما انگار کارمان جای دیگری لنگ بود، دلم لک زده بود برای بغل پر مهرش وقت شیر. دلم برای دست‌های پر اشتهایش تنگ شده بود، برای دهان بازش، برای ولع نگاهش. انگار من را باید از شیر می‌گرفتند! هر بار پاهایم شل می‌شد، همسرم از هم جدایمان می‌کرد، درِ اتاق را می‌بست و پسرک را روی تاب می‌انداخت؛ ده روزی گذشته بود اما درد شیر ندادن از درد تراکم شیرهای نخورده بیشتر بود. تمام جانم «یاسین» را طلب می‌کرد. اما ناچار بودم تمام عشقم را بخشکانم و بعد، محکم بغلش کنم. پسرکم که مدام پیگیر شیره‌ی شیرین مِهرش بود بالاخره یک روز صبح وقت بیداری، آب را جایگزین کرد، بی اعتراض سرش را روی قلبم گذاشت، قلبی که تندتر از همیشه می‌زد. دست‌هایش را روی دست‌هایم می‌مالید و آرامم می‌کرد. انگار من هم شیربُر شده بودم! دیگر آموخته بودم عشقم را بدون شیر، با چشمانم به جانش بریزم! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
من گریه بلد نبودم. از روضه هم فقط کفش جفت کردن می‌دانستم و تعارف کردن انواع چیزهای سبک مثل دستمال و مهر و دفترچه‌های کوچک زیارت عاشورا. یکی از خانم جلسه‌ای‌ها که جوان و شوخ‌طبع بود، همیشه توی آشپزخانه می‌آمد کمک‌مان، سینی چای را دستش می‌گرفت و رو به من می‌کرد، بعد با چشمکی سرش را به سمت قندان‌ تکان می‌داد و می‌رفت از آشپزخانه بیرون. من هم مانند کسی که ماموریتی خطیر به او محول شده، قندان به دست می‌رفتم دنبالش و با هم چای آخر مجلس خانم‌ها را می‌دادیم. بچه‌تر که بودم همه جلسه‌ای‌ها قربان صدقه‌ام می‌رفتند، می‌گفتند تصویرم با لباس محلی را توی ویترین مغازه‌ی عکاسی محل دیده‌اند و من قند به دست، قند توی دلم آب می‌شد که چقدر طرفدارانم زیادند! بزرگ‌تر که شدم دیگر خبری از این‌ قربان‌صدقه‌ها نبود به جایش خواستگاری‌بازی‌ها شروع شده بود و من دیگر نه حوصله‌ای داشتم برای بردن قند و دستمال کاغذی و نه علاقه‌ای به دیدن نگاه‌ها و چشمک زدن‌های جلسه‌ای‌های قدیم که دوست یا فامیل‌شان را با خود می‌آوردند و جوری مرا نگاه می‌کرد که انگار برای انتخاب اسب به میدان شرط‌بندی آمده‌اند! آن سال‌ها به صندوق‌خانه ‌پناه می‌بردم، اتاقی پشت آشپزخانه‌ی مادربزرگ که در دوران قدیم محل نگه‌داری صندوق‌ها بوده و الان مرکز تجمع کسانی که نمی‌خواهند توی جلسه باشند. آنجا با خاله‌هایم می‌نشستیم و‌ می‌خندیدیم و نارنگی و خیار توی کیسه می‌کردیم می‌گذاشتیم توی دیس، تا روضه تمام بشود، همه بروند و ما از اسارت خارج شویم. پس باز هم خبری از گریه نبود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ تازه دانشجوی ترم یک شده‌بودم که محیا پیش‌نهاد داد هیئت امام صادق برویم. محیا از بچه‌های مدرسه‌مان بود و سال‌بالایی من در دانشگاه. دانشگاه امام صادق نزدیک خانه‌هایمان بود و تقریبا هرشب باهم به آنجا می‌رفتیم. محیا دائم از روضه‌خان مراسم می‌گفت که جوان دانشجویی‌ست. از پارسال شروع به مداحی کرده و چقدر خوب می‌خواند. شب اول که نشستیم توی مجلس، طبقه‌ی زنانه که چندان بزرگ نبود، تا نصفه هم پر نشده بود. محیا دائم می‌گفت: «صبر کن فلانی الان می‌آد روضه رو شروع می‌کنه. دختر خالم پارسال میومده می‌گه خیلی خوب می‌خونه!» من هم که می‌دانستم قرار نیست اشکی بریزم و گریه‌ای بکنم جوابی نمی‌دادم. آخر سخنرانی بود که چراغ‌ها خاموش شد و صدای روضه‌خواندن با نوایی گیرا و محزون آمد. من که همان وسط‌های مجلس جایی بین صفحه‌ی پروژکتور و میز آب و لیوان‌ها منتظر تمام شدن مجلس و رفتن به منزل نشسته بودم، اصلا نفهمیدم دقیقا چه شد که اشکم درآمد.‌ یادم است روضه در مورد حضرت عباس بود و حزن عجیبی در فضا پیچیده بود. چشمان من انگار از حالت کنترل دستی خارج شدند و روی دنده اتوماتیک رفتند و بدون هماهنگی با من دنده‌شان را عوض کردند. صورت من گرمای اشک آن شب را هرگز فراموش نمی‌کند و دقیقا از ذوق به یاد آوردن و تکرار کردن آن اشک و سبکی بعد از روضه‌ی آن شب بود که هرشب با محیا به آنجا رفتیم و من شدم پایه ثابت هیئتشان. چند سال گذشت تا به سالی رسیدیم که من اول ماه رجب عقد کردم و چند ماه بعد یعنی شام عید قربان به منزل همسر رفتم. فاصله عید قربان تا شروع محرم چقدر است؟ هنوز ماه به عروسی‌مان نخورده بود که محرم رسید. آن روزها انقدر روی دور تند جلو می‌رفت که من هنوز خودم و همسرم و مختصات زندگی دونفره‌مان را پیدا نکرده بودم. دلم می‌خواست با همسر به همان هیئت خودم بروم، همان‌جا که مداحش تا شروع به خواندن می‌کرد دلم می‌لرزید و اشک‌هایم شره می‌کرد روی لباس‌های مشکی. پیشنهاد که دادم برویم هیئت دانشگاه امام صادق، همسر گفت که این مجلس‌های شلوغ را دوست ندارد و تعجب هم کرد که من بخاطر معروف شدن مداحش هیئتشان را دنبال می‌کنم. هرچه گفتم آن زمان که من پا منبری‌شان شدم اصلا فضای معروفیت ‌و اسم درکردن و این‌ها نبود، هرچه توضیح دادم صرفا مدل خواندنش و سوز صدایش باعث می‌شود حال روضه به من دست بدهد، اصلا تغییری حاصل نشد. سید باید می‌رفت هیئتی که معلم‌ها و بچه‌های مدرسه‌شان آن را پایه‌گذاری کرده بودند و حالا *مجلسی نقلی در پارکینگ خانه‌ای نه‌چندان بزرگ و بسیار خلوت بود در‌ میدان بهارستان!* من چه‌جوری بودم؟ شبیه آن‌ها که در دهه هفتاد رفته‌اند مهمانی تولد، کلی بزک دوزک کرده‌اند و کفش مخصوص انجام حرکات موزونشان را هم با خودشان برده‌اند، بعد از توی کیفشان یک نوار کاست درآورده‌اند و‌ گفته‌اند: «من فقط با کاست مخصوص خودم می‌تونم برقصم» اما صاحب‌خانه کاست‌شان را نگذاشته، تمام برنامه‌هایشان برای انجام حرکات موزون روی هوا رفته است! حالا من بدون مداحی آن دانشجوی جوان که از بد ماجرا معروف هم شده و همسرم تاییدش نمی‌کند باید چگونه گریه کنم؟ ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ شب حضرت رقیه، نشسته بودم ته آن پارکینگ کوچک در خیابان بهارستان. وقتی رفتم تو آخرین نقطه به در را برای نشستن پیدا کردم، بعد از نشستن فهمیدم زمین زیر من کج است. روی رمپ پارکینگ بودم. با وجود اینکه به جز من چهار پنج نفر بیشتر جمعیت در زنانه نبود، روی آن را نداشتم که جایم را عوض کنم. وسط مداحی با چراغ‌های خاموش رسیده بودیم، چادرم را کرده بودم حائلی تا کسی کاری به کارم نداشته باشد. مداح روضه‌ی سه ساله می‌خواند ولی من دلم کاست خودم را می‌خواست. ناگهان دخترکی با جوراب‌شلواری سفید و قلبی جلویم ایستاد و دستمال کاغذی تعارفم کرد. از زمان دستمال کاغذی تعارف کردن‌هایم یادم بود که حداقل تشکر این است که از زیر چادر در بیایم چشمم را توی چشم‌هایش بیندازم و لبخندی بزنم. پس پرده را کنار زدم، صورت دختری چهار ساله با گوشواره‌های قلبی را دیدم که چادر عربی‌اش روی شانه‌اش افتاده و جعبه دستمال را به سمت پیشانی‌ام هدف گرفته بود. لبخند زنان دستمالی برداشتم و گفتم: «اسمت چیه خانم زیبا؟» دخترک گفت: «فاطمه‌آلاء جابری» و رفت. دستمال را تا زدم و برگشتم درون چادر. توی دلم گفتم حالا این روضه‌خوان یا آن روضه‌خوان، تو اگر دلت نخواهد با غصه‌ی دخترکی سه ساله همراه بشوی نمی‌شوی، فرقی ندارد کجای دنیا نشسته باشی. روی زمین صاف باشی یا روی رمپ شیار‌دار پارکینگ. تو مشکلت این است که درکی از کربلا نداری، ادا در می‌آوری. این همه سال دستمال پخش کردی، قند دادی دست مردم، آخرش چه فرقی داشتی با خاله‌ات که از صندوق‌خانه در نمی‌آمد؟ اصلا حقت است که بیایی مجلسی که انقدر خلوت و سوت و کور است… . اشک ریختن برای امام حسین که الکی نیست. به هرکسی نمی‌دهند، چرا باید به تو بدهند؟ خلاصه انقدر خودم را زدم و زدم و زدم تا حسابی رقیق شدم. دیگر مطمئن بودم بدترین و به‌دردنخورترین دختر روی زمین‌ام برای امام حسین و نالایق‌ترین بنده‌ هستم برای خدا. همان‌جا بود که فاطمه‌آلاء بی‌هوا نشست توی بغلم. شروع به مرتب کردن موهایش کردم و آنقدر نوازشش کردم تا دوباره دنده‌ی اتوماتیک چشم‌هایم به کار افتاد. توی مسیر برگشت به حسین‌آقا گفتم: -دختر مدیرتونو دیدم، چقدر ناز بود و چه اسم قشنگی داشت! -آلاء... فبأی آلاء ربکما تکذبان. -بیا اگه خدا بهمون دختر داد اسمشو بذاریم فاطمه‌آلاء. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
وقتی توی روضه زیر لب می‌گفتیم: «لا یَوم کَیَومِکَ یا أباعَبدِالله»، گمان نمی‌کردیم جنایت‌کارهای عالم، کار را به جایی برسانند که هر روز یک پرده از عاشورا جلوی چشممان رژه برود. امروز، به وقت شهادت دخترت رقیه سلام‌الله‌علیها، صدها دختر جلوی چشم اهل خانه و جهان پر پر زدند... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
دوباره درجه را می‌گذارم روی پیشانی‌اش. با تمام تدابیری که زده‌ام هنوز هم قدری تب دارد. این بار به پاشویه رو می‌آورم تا شاید این داغی سمج دست از سر دخترک سه ساله‌ام بردارد. حسابی مراقبم که تماس حوله‌های خیس خواب نازکش را ترک‌دار نکند. لب‌هایم به یاد سفارش مادر مرحومم افتاده روی دور حمد و آیة‌الکرسی و فوت کردن به غزل. می‌گفت نفس مادر شفاست. دست می‌کشم روی پیشانی‌اش که حالا دیگر با دستم هم‌دما شده‌است. انگار تازه تاپ تاپ قلبم قدری آرام می‌گیرد. دخترک بین خواب و بیداری غلتی می‌زند و با دست روی لحاف دنبال چیزی می‌گردد. دست بابا، همان که به وقت کولیک و دندان درآوردن و حالا در دردها و بیماری‌ها پناه امنی است برایش، حتی خواستنی‌تر است از آغوش مامان. صلّی الله علیک یا اباعبدالله می‌گویم و با پشت دست نم چشم‌ها را پاک می‌کنم. بابایی بودن دخترک، مرا تا خرابه‌ی شام می‌برد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند.سومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بی‌غم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. دیگر خیالِ رفتن به زیارت عاشورا و شروع دوباره‌ی محرم داشت کم‌رنگ می‌شد. با آدم‌های توی قطار صحبت می‌کردم و امیدوار بودم نهایت دغدغه و ناراحتی‌ام از آمدن سیل، همین باشد که توی خانه‌ی بعضی همشهری‌هایم سیل آمده و زندگی‌شان را خیس و گلی و چسبناک کرده و غصه بخورم که اگر شناسنامه و اوراق هویتی‌شان خراب شده باشد توی چه دردسر بزرگی می‌افتند. خبر نداشتم که شناسنامه‌ی خواهرم داشت تغییر غیرقابل برگشتی می‌کرد. دست تقدیر داشت قلمش را برای اضافه کردن کلمه‌ای توی صفحه‌ی مشخصات همسر آماده می‌کرد که هیچ‌کدام‌مان آمادگی‌اش را نداشتیم. بعدازظهر همسرم تماس گرفت. با تردید درباره‌ی همسر خواهرم صحبت می‌کرد و با «نمی‌دونم» و «منم دقیق خبر ندارم.» جملاتش را نیمه‌کاره می‌گذاشت. دیگر نتوانستم خودم را آرام نگه دارم. تا شب آدم‌های مختلف زنگ زدند و جسته گریخته حرف‌هایی زدند. و من آخرین تماسم را با برادرِ همیشه صریحم گرفتم: «مجتبی! بگو چی شده؟!» نگفت توی همین چند ساعتی که من توی قطار بودم، همسر خواهرم برای رساندن روحانی به روستا رفته و توی سیل گیر کرده و پیکرش بعد از دو ساعت پیدا شده. نگفت خبرهای قطعی فوتش بعد از خبرهای «بیمارستانه، چیزی‌ش نیست. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ فقط پاش شکسته.»، به همه رسیده و دیگر همه‌چیز تمام شده است. فقط نفس عمیقی کشید و گفت: «چی بگم؟ ... تو این بارندگی نباید می‌رفت شواز!» این آه عمیق، این حس برزخی و این فعل گذشته همه چیز را گذاشت کف دستم. گوشی را قطع کردم و رفتم توی راهروی قطار، زدم زیر گریه. بعد اشک‌هایم را پاک کردم و برگشتم توی کوپه. همان چند ساعت مانده تا یزد به مغزم اجازه دادم هر آن‌چه فهمیده را انکار کند. برای همین وقتی رسیدم و پدرشوهرم به جای پدرم دنبالم آمد، گریه نکردم. به خانه رسیدم، خانه‌مان پر از آدم بود، آدم‌هایی که خیلی کم کنار هم جمع می‌شدند. دیدمشان و گریه نکردم. نوه‌ها ردیف پشت سر هم خواب بودند. به بچه‌های خواهرم که کنارشان خوابیده بودند، نگاه کردم و گریه نکردم!  هیچ‌کسِ دیگر خواب نبود. همه مثل روح‌های سرگردان راه می‌رفتند و به من اطمینان می‌دادند چشمان سرخ پدرم از نگرانی دیر کردن قطار من است و من مصرّانه دروغشان را می‌پذیرفتم. هیچ توضیح اضافه‌تری نمی‌خواستم و گریه نمی‌کردم. وقتی خبر از زبان عمه، همراه اصواتی که در هوا جاری می‌شد به گوش‌هایم رسید، مات شدم. رنگم برگشت و آب قند بود که با عجله و تند تند توی دهانم ریختند. دلم نمی‌خواست گریه کنم. گریه کردن خبر را تایید می‌کرد و من در پی تکذیب خبر بودم. اما خبر هیچ وقت تکذیب نشد، فقط جزئیات بیشتری از ماوقع به گوشمان رسید. من آن سال به هیچ روز از زیارت عاشوراهای خانه‌ی آقای «وصال» نرسیدم. چون روضه خودش را به خانه‌مان رسانده بود؛ از همان روز اول محرم. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1345 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
آهوی روی بلوز سبزم، بی خبر از دنیا، در حال بازی با دوست پروانه‌اش بود و من وسط راه پله، سطل به دست، داشتم مادرم را راضی می‌کردم که بگذارد بروم: «مامان تو رو خدا بذار برم. بلدم خونشون رو. زود غذا رو می‌گیرم و برمی‌گردم.» حسین آقا و مغازه‌اش را از خیلی وقت پیش، از همان زمانی که بابا پشت یخچال مغازه‌اش می‌رفت و برایم آب آلبالوی خنک می‌خرید، می‌شناختم. هروقت اسم مغازه حسین آقا می‌آمد مزه همان آب آلبالو را در دهانم حس می‌کردم، به همان خنکی و مطبوعی. دل کوچکم می‌گفت حتما غذای نذری خانه حسین آقا هم به دلچسبی همان آب آلبالوهاست. «دلت قیمه می‌خواد؟ خودم برات درست می‌کنم. آخه کی تاحالا من شما رو فرستادم دنبال غذای نذری که این دفه بفرستم؟ اونم تا خونه حسین آقا که اون طرف محله.» هرچند که مامان مصمم این حرفها را زد اما من گره روسریم را زیر گلویم محکمتر کردم و اشک‌هایم را به یاری طلبیدم. می‌دانستم که اشک‌های ته‌تغاری خانه همیشه کارگر است و اتفاقا این بار هم بود. مامان راضی شد که بروم و سطلم را پر از قیمه کنم. شاید روی شلوغی و پر از آشنا بودن خیابان در روز عاشورا حساب کرده بود که بر خلاف همیشه آسان گرفت. غافل از اینکه امروز تمام مردم آن محل با من غریبه شده بودند. نه ساله نشده بودم و همان روسری نیم‌بند برایم بس بود. سطل به دست و خندان با قدم‌هایی که روی زمین و هوا برمی‌داشتم خودم را به سر کوچه رساندم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ همین‌که به سر کوچه رسیدم مرد جوانی با لبخند نزدیکم شد: «خانم کوچولو میری نذری بگیری؟ من یه جایی رو می‌شناسم که نذری‌های خوشمزه‌ای میدن. بیا بریم من برات بگیرم.» در حالی‌که سرم را به نشانه تایید تکان دادم، چشم‌هایم دنبال یک آشنا می‌گشتند. سر کوچه، مثل همیشه، آقا اویسی نشسته بود. از وقتی چشم باز کرده بودم او میوه فروش محله بود و البته همسایه ما و رییس کوچه. با منطق کودکانه‌ام به خودم گفتم که اگر این مرد، مرد بدی باشد، آقا اویسی جلو می‌آید. شاید او را می‌شناسد که چیزی نمی‌گوید. در همین فکرها بودم که مرد دستم را گرفت. با اطمینانی که از عدم عکس‌العمل آقا اویسی گرفته بودم، لبخندی به پهنای صورتم زدم و من هم دستش را محکمتر گرفتم. هنوز هم چشمم دنبال یک آشنا بود که این جوان را تایید کند، اما در آن خیابانی که پر از آشنا بود حتی یک نفر هم نپرسید که دختر کوچک قاسم آقا کجا می‌رود. جوانک من را دنبال خودش می‌کشید و از طعم و رنگ غذا تعریف می‌کرد. بوی غذای نذری خیالی مشام من را پر کرده بود. دو سه تا کوچه را که رد کردیم، صیاد که مطمئن شد این صید کوچک، مثل آهوی معصوم روی لباسش، آرام و ساده است، کمی دستش را شل کرد. از سر کوچه حسین آقا رد شدیم. دلم به حال زن‌هایی که در صف، قابلمه و سطل به دست، ایستاده بودند سوخت. آخر من بدون صف قرار بود غذای نذری بهشتی بگیرم، اما نمی‌دانستم قرار است تا دروازه جهنم بروم. کوچه حسین آقا آخرین کوچه خیابان بود و بعد از آن زیرگذر بود. زیرگذری که آن زمان‌ها قطارهایی که مسافران را از تهران به تبریز می‌رساندند از روی آن رد می‌شدند. پدر و مادر هیچ‌وقت اجازه نمی‌دادند که ما تنها آنجا برویم. می‌گفتند پر از دزد است. درست مثل همین مردی که دست من را گرفته بود. با رسیدن به زیرگذر نامطمئن به مرد گفتم: «پس کجا غذا میدن؟» گفت: «اون طرف خیابون، بیا با هم رد می‌شیم.» کم کم ترس قلب کوچک هشت نه ساله‌ام را پر کرد. اما حسی گفت که ترسم را بروز ندهم. از سراشیبی زیرگذر رد شدیم. مرد که حالا به لبخندش شک داشتم، هنوز هم دستم را آزاد گرفته بود. قدم‌هایم کمی سست شده بود. مثل اسماعیل که به قربانگاه می‌رفت من هم به سوی قتلگاهم می‌رفتم. با این فرق که کسی که دست من را گرفته بود، ابراهیم نبود، شمر بود. به سربالایی زیرگذر رسیدیم. سمت راستم را که آن موقع‌ها هنوز درست بلدش نبودم نگاه کردم. یک ماشین قدیمی پارک بود و پشتش آن کفش‌ها. مردی با یک جفت کفش پاشنه‌دار زنجیردار پشت ماشین ایستاده بود. در دنیای کودکانه من آن کفش‌ها، پاپوش دزدها بود. یک آن از رویای نذری بیرون آمدم. آب آلبالوی پس دهانم مزه خون گرفت. قلبم مثل گنجشکی در قفس خودش را به سینه‌ام می‌کوبید. دستم، دستم هنوز در دست آن دزد بود. نم ترس چشم‌هایم را پر کرد. احساس بی‌پناهی کردم. همه غریبه‌های آشنا نما از جلوی چشم‌هایم رد شدند. یک لحظه انگار کسی در دلم فریاد زد یا حسین. آنقدر بلند که به پاها و دستهای کوچک ترسیده‌ام توان داد. دستم را از دست او که مطمئن بود من را به قتلگاه رسانده است کشیدم و با قدرتی که از یک بچه نه ساله بعید بود، مسیر خلاف را، همان مسیری که به خانه حسین آقا و نذری امام حسین می‌رسید دویدم. با گام‌هایی که هرکدام به بلندی یا حسینی بود که در دلم شنیده بودم. تا دزد به خودش بیاید که چه شده، من خودم را به شلوغی‌ها رساندم و در وسط صفِ زنان، همان‌هایی که قابلمه و سطل به دست دم خانه حسین آقا ایستاده بودند، نفس زنان جا گرفتم. خودش را به من رساند اما از جمعیت ترسید. عصبانی از فراری که کرده بودم شروع کرد به داد زدن و تهدید کردن که بیا برویم وگرنه به مادرت می‌گویم که با من آمدی. اما من دیگر آن دخترک بی‌دست‌وپا و بی‌پناه نبودم. من حسینی داشتم که عهده دارم شده بود. با شجاعتی که انگار به قلبم دیکته شده بود ایستادم و با فریاد گفتم: «برو به هرکی میخوای بگو من هیچ‌جا نمیام. اصلا خودم میرم میگم.» حالا سال‌ها از آن عاشورا گذشته است. از همان وقتی که به خانه برگشتم و با گریه به مادرم گفتم چه شده است، از همان دقیقه‌ای که چادر به سر کردم تا با او به دنبال دزد برویم، تا همین حالا که با اشک این خاطره را می‌نویسم، فهمیدم که تنها آشنای من در این دنیا حسین است، همان که وسط آن همه غریبه آشنانما به فریادم رسید. همان که آشنای مردم بی دست و پاست، حتی آشنای حنانه نه ساله. . در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پیامبر بود و علی. ابوبکر و عمر و عثمان هم با عده‌ای از مهاجرین و انصار نشسته بودند دور پیامبر، حرف‌هایش را گوش می‌کردند. حسن از دور می‌آمد. پیامبر دیدش. فرمود: «حسن را ببینید ؛ جبرئیل هدایتش می‌کند، میکائیل هوایش را دارد، پاره ی تن من است، پدرم فدایش شود.» بلند شد. اصحاب هم با او به استقبال حسن رفتند. دستش را گرفت، آورد نشاند کنارش، نگاهش را از او بر نمی‌داشت. فرمود: «این پسر هدیه‌ای است از طرف خدا برای مردم، بعد از من هدایتشان می‌کند، متولّی کارهایم می‌شود، سنتم را زنده نگه می‌دارد. هر کس که قدرش را بداند و گرامی‌اش بدارد مرا گرامی داشته، خدا او را رحمت کند.» جانِ جهان؛ 🥀 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند.سومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بی‌غم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. من آن سال به هیچ روز از زیارت عاشوراهای خانه‌ی آقای «وصال» نرسیدم. چون روضه خودش را به خانه‌مان رسانده بود؛ از همان روز اول محرم. شب اول محرم، مسلم، برادرشوهرِ خواهرم، که به دنبال برادرش رفته بود، با خبرهای بد و چشمان سرخ روبروی خواهرم نشسته بود و تعریف کرده بود. دو ساعت توی بیابان تنها بودنش قلبم را می‌فشرد و سه روز زیر آفتاب رها شدنِ حسین(ع)، اشکم را در می‌آورد. روز دوم اعلامیه چاپ شد و ما رسماً به روزهای عزایمان وارد شدیم. شب سوم بود که همراه دخترش رفتیم مسجد؟ گمانم همان شب بود که دخترکِ همیشه بازیگوش، رفته بود توی خودش و وقتی پرسیدم: «چی شده خاله؟ چرا ساکتی؟» آرام گفت: «دلم برای بابام تنگ شده.» و من اشک ریختم برای غم بزرگ این دختر که در برابر غم رقیه(س) هیچ بود! شب چهارم برادرم دیر آمد خانه. سرخی چشمانش توی تاریکی دم در هم پیدا بود. مادرم تا صورتش را دید، پرسید: «کجا بودی؟» جواب داد: «ناحیه.» محل کارش، جایی که با همسر خواهرم همکار بودند. مادرم رو به من گفت: «برو براش یه چیزی بیار بخوره.» به آشپزخانه رفتم و مادرم هم پشت سرم آمد: «فکر کنم رفته تو اتاق کار عقیل، نشسته گریه کرده...» با گوشه‌ی روسری اشکش را پاک کرد و هلو را کنار خیار توی بشقاب گذاشت و بیرون رفت. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ شب پنجم و ششم را با علیرضا داشتم از نو تجربه می‌کردم. پسرک هفت‌ساله جزئیاتی از ماوقع شنیده بود و با حیرت و غم از پدرم می‌پرسید. اگر نسبت غم بچه‌های حرم به غم علیرضا را پیدا می‌کردم و بعد در غم علیرضا ضرب می‌کردم، به درک بیشترم از غم آن‌ها کمکی می‌کرد؟ یا اگر اخم عمیق بین ابروها و نگاه‌های نگرانش را با دقت می‌کاویدم، می‌توانستم احساس مسئولیت قاسم(ع) را درک کنم؟ شیرخوار بودن پسر کوچکش از همان روز اول جگر همه‌مان را آتش زده بود، نیاز نبود صبر کنیم تا به روز هفتم برسیم و خدا را شکر کنیم که حداقل تشنه نیست، ترسیده نیست، بی‌پناه نیست! روز هشتم بود که نشستم پای درد دل مادرش؟ از علی‌اکبر(ع) می‌گفت و مرتب تکرار می‌کرد: «بمیرم برا دل امام حسین. پسر من که تکه تکه نشد. چقدر آدم اومده بودن برا تشییعش. بمیرم برا امام حسین که تنها و غریب کفن و دفن شد.» اشکِ راه گرفته روی صورتش را پاک می‌کرد و ادامه می‌داد: «ما راضی‌ایم به رضای خدا. الحمدلله که بچه‌م امام حسینی بود. الحمدلله که تو راه امام حسین رفت.» روز نهم دیگر مراسم ختم و هفت و پُرسه تمام شده بود و من فرصت داشتم بنشینم به خاطره‌هایی که از او داشتم فکر کنم. به این‌که با همه‌ی حجب و حیایش، چقدر برادروار و محکم حمایتم می‌کرد. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1354 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند.سومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بی‌غم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ روز دهم به رسم عاشورای هر سال رفتیم اسلامیه، روستای پدری‌ام، به تماشای نخل‌برداری. حالا این سازه‌ی باعظمت که نماد تابوت امام بود روبروی چشمانم، روی دست دیوانگانش می‌رفت و می‌آمد. توی هوای داغی که زمین‌ها را گداخته کرده بود، آدم‌های زیر نخل، پابرهنه می‌دویدند و آن حجم چوبی عظیم و باابهت را جابجا می‌کردند. هر بار که نخل را برمی‌داشتند یا زمین می‌گذاشتند، بلند می‌گفتند: «یا حسین!» پژواک صداشان توی هوا می‌پیچید و توده‌ی افکار مبهم را پس می‌زد. دیگر فهمیده بودم که برای حسین(ع) مهم نیست که دیوانه‌اش نیستم. او و خانواده و یارانش سال‌ها پیش از من، تمام غصه‌های آدم‌ها را عمیق‌تر، شدیدتر و جانگدازتر از توان و تحمل من تجربه کرده بودند، نه برای این‌که آدم‌ها را دیوانه‌ی خود کنند. فقط چون خدا خواسته بود و آن‌ها از این خواست و امتحان خدا با همه‌ی سختیِ عجیب و جانکاهش، سربلند بیرون آمده بودند؛ راضی، امیدوار، محکم. ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ توی روزهای عزاداری‌مان مطمئن شدم که اگر غم حسین(ع) نبود، ما هیچ‌کدام‌مان این غم را تاب نمی‌آوردیم. من به آن غم عظیم ظهر و شب عاشورا نرسیدم؛ اشکالی هم نداشت که نرسم. حسین(ع) این را نمی‌خواست. حسین(ع) می‌خواست بدانم که مهم نیست اگر برای غم‌های کوچک و بزرگم ناراحت باشم، اشک بریزم و تا سال‌ها غصه بخورم اما مهم است که در گذر از هر حادثه مثل او و خانواده‌اش، راضی و امیدوار و محکم توی راه درست بمانم. می‌شد دیوانه‌ی این حسین نشد؟! پایان [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1359 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون زهرا از روی صندلی پرید کنار سفره و با لب‌های گرد و چشم‌های ریزکرده، بلند گفت: «صبونه بُعولیم.» نرگس سر بالا انداخت: «زهراااا صبونه نیست!» بعد رو به من آروم گفت: «چیه؟ شامه یا ناهار؟» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
فرصت کم است. اعتبارشان تمام شده. هزینه و وقت زیادی می‌خواهد تا گذرنامه‌ها را تمدید کنیم. باید همه‌ی بچه‌ها را همراهم به اداره‌ی گذرنامه ببرم و مراحل طولانی و شلوغ تقاضا ‌را طی کنم! با لب‌های آویزان، انگار که باطری‌ام تمام شده؛ دست‌هایم را به پایین چادرم شل و وارفته سنجاق می‌کنم و پاهایم روی زمین کشیده می‌شود. به ماشین که می‌رسم در را باز می‌کنم و روی صندلی ماشین ولو می‌شوم. صدای خنده‌ی همسرم به وارفتگی‌ام، تعجب و حرص را هم اضافه می‌کند. گرمای هوا، هرم گرمایی که از آسفالت بلند می‌شود و از شیشه ماشین به داخل سرک می‌کشد و روی صورتم می‌نشیند، کلافه‌ام کرده. دندان برهم می‌سایم و می‌گویم: «آقاجان به چی میخندی؟» و در دل اضافه می‌کنم: «گذر خودت که آماده‌ست، بایدم به ما بخندی!» شیشه‌ها را بالا می‌دهد و ماشین را روشن می‌کند! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ انگار کلافگی‌ام را می‌فهمد، همان‌طور که دستش سمت دکمه کولر می‌رود می‌گوید: «برو پلیسِ من، گذر زیارتی بگیر راحت تره!» خنکای کولر ماشین کمی از کلافه‌گی‌ام کم می‌کند! دریچه‌ی روی داشبورد را به سمت خودم تنظیم می‌کنم و می‌پرسم: «فرقش چیه؟» قبل از لب باز کردن همسر، کله‌ی پسرک بین دو صندلی پدیدار می‌شود و با کمی تاخیر صدایش می‌آید که با نارضایتی می‌گوید: «هیچی! فقط باهاش می‌شه بریم عراق!» پدر با انگشتش موهای روی پیشانی پسرک را که خیس عرق شده‌اند کنار می‌زند و می‌پرسد: «مگه کجا دیگه میخوای بری؟» پسرم خودش را عقب می‌کشد و روی صندلی می‌اندازد و می‌گوید: «اومدیمو فلسطین یکی دو هفته دیگه آزاد شد، باز اونوقتی که همه می‌رن مسجدالاقصی ما تازه باید بدوییم بریم اداره گذرنامه!» پدر این‌بار با صدا می‌خندد اما من به فکر فرومی‌روم که چطور همه‌ی بچه ها را با خودم به اداره گذرنامه بیاورم! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
امسال از اول محرم دو سه مجلسی که رفتیم به وضوح با سال‌های گذشته فرق داشتند؛ وسیع بودند و بچه‌دوست و خنک! هر بار این میزان از راحتی، خودش برایم روضه می‌شد. حتی وقتی هنوز روضه‌خوان شروع نکرده بود، قلب من آتش می‌گرفت بابت فوم‌های نرمی که زیر موکت‌های پهن شده در خیمه عزا گذاشته بودند که زیر پایمان نرم باشد و بر زمین نرم بنشینیم. گُر می‌گرفتم از احترامی که خادم‌های هیئت به من و فرزندم می‌گذاشتند. سوزشی توی قلبم احساس می‌کردم از آب و شربت‌های خنکی که سر می‌کشیدیم و خنکای کولرهای بزرگ و لطافت آبپاش‌های سر راه که گرمای کربلاگونه‌ی قم را تلطیف می‌کردند. بابت همه‌شان خجالت می‌کشیدم، شرمنده می‌شدم؛ حتی بخاطر پنکه دستی توی کیفم! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ روز تاسوعا به جمکران که رسیدیم همسرم ماشین را انتهای زمینی خاکی پارک کرد. تا آماده شویم و راه بیفتیم به سمت مسجد، سیدحسین کوچکم توی شن و ماسه‌ها زمین خورد و غرق خاک شد. از زمین‌خوردنش مطمئن بودم زخم برداشته اما با تعجب وقتی خاک‌ها را تکاندم، در جواب پدرش که دائم می‌پرسید: «چیزیش نشده؟» گفتم: «نه! فرشته‌های محافظ مراقبش بودن.» توی دلم گفتم: «ببین زمینم میخوری نمیذارن داغی ببینی!» لباس‌های حسینم خیلی گل و خاکی شده بود. پدرش گفت: «عیب نداره عزاداریش قبول شده!» و اضافه کرد: «هیئت‌ها خیلی خنکن، دلم نمی‌خواد سریع بریم تو! خوبه با بچه‌ها یه‌کم تو این آفتاب راه بریم! دلم می‌خواست دورتر پارک کنم...» توی خاک و ماسه داغ چند قدمی رفتیم تا رسیدیم به مسجد و دوباره در و دیوار روضه‌خوان شدند و شرمندگی امانم را برید. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
ما آن‌قدر از سفره‌ی افطار دوریم که رنگش را هم نمی‌بینیم. به جَدّ بچه‌هایم غرضم گِله و قصّه نیست. می‌خواهم موقعیت‌مان را نشان بدهم. آدم باید بلانسبت خیلی خُل باشد که این‌جا هم سر دنبالِ خزعبلاتِ خاله‌زنکی بگذارد. تازه ما که مسافریم و روزه هم نبودیم خِیرِ سَرِمان! من روزِ روزانَش هم مثل بچه‌ی آدم سر سفره‌ی مهمانی جایی گیرم نمی‌آید. اصلاً دعوت که می‌شوم شرم و شوق با هم خِفتَم می‌کنند. یک شوریده‌حالیِ آن‌ْ شِرلی‌طوری! توی آشپزخانه‌ی میزبان یک‌نَفَس با دسته‌ی خانم‌ها حرف‌های شوخ و شنگ می‌زنم! اصلاً احساس وظیفه می‌کنم که قربان‌صدقه‌ی جاندار و بی‌جان بروم و یک‌بند و به وفور تشکر و عذرخواهی‌ کنم. ناغافل می‌بینم آدم‌ها و غذاها و نمکدان‌ها و باقیِ مُخَلَفات رفته‌اند و من و نصف خورشت‌ِ شوربختی که گیرِ من افتاده جا مانده‌ایم. این‌جا که دیگر زبل‌خان هم عقب می‌مانَد. حالا با این کلّه‌ی خراب و حالِ سینوسی‌ و چُلمَنی‌ام نوکرِ خدا هم هستم. مشاعرم کار می‌کند. لکنت ندارم. هذیان هم نمی‌گویم. کاروان ما قبل از اذان اینجا بود. بتِّرکَد چشم حسود، خلق‌الله چنان گوش تا گوش، چِفتِ هم نشسته‌ بودند که یک خالِ جا، خالی نمانده بود. در لانگ‌شاتِ نمای هوایی، می‌گفتی کف زمین را با مُنجوق و مَلیله، فرش کرده‌‌اند. شیرین، ده دقیقه دنبال جا می‌گشتیم. آخرش هم خودمان را به قول مادربزرگم تَه‌ْترینِ تَهْ‌ها، لابه‌لای بیچاره‌های صفِ آخری چپاندیم. خیلی دورتر از صحن اصلی. البته که فدای سر همه! ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ نماز مغرب که شروع شد هُرمِ نفَس و سین‌سینِ این همه جانِ شیفته در محوطه مسجدالاقصی و قُبة‌الصخره، مرا گرفت. داغ می‌شدم و یخ می‌‌کردم. مسیر شبکه‌ی رگ‌هایم، نقشه‌ی ترافیک پلیس راهور بود. همان‌جور جلوی چشم‌هایم.‍ قلبم کار و بار سابق را وِل کرده بود. شلخته بود. خون می‌رساند و نمی‌رساند. روزگاری همین منظره با دست‌ْکار هوش مصنوعی، فوج‌فوج حباب‌‌ ذوق می‌دوانْد توی دلِمان. نَمُردیم و روزی را دیدیم که «مقاومت»، «جواب» داده و سرطان مهاجمِ نَحس این سرزمین را «علاج» کرده. سرطانش آن‌قدر نِکبت و نادر بود، آن‌قدر ریشه دوانده بود که از شما چه پنهان دیگر امید نداشتم حالا حالاها شرّش کنده شود. حتی دلواپس بودم مِتاستاز ندهد. رهبرمان و حاج‌قاسمِمان و بزرگترهایمان می‌گفتند شفایش حتمی‌ست. خاطرجمع. خدا گفته. دلم قرص می‌شد اما باورم نمی‌شد به عمر من قد بدهد. ولی داد و جراحی‌ها و دوا درمان‌ها کَلَک آن غدّه‌ی شوم را کَنَد. حالا که اهل عالَم، حاجت‌روا شده‌اند و سلول‌های این خاک از سَمّ صهیون، پاکِ پاک شده؛ حالا که فَلَک، سَرِ خوشانَش هست و ناتِلِنگی را تعطیل کرده؛ حالا که پاهایم به زمین بیت‌المقدس رسیده، اولین نماز من در مِلک عزیزْکَرده‌ی ادیان ابراهیمی این باید می‌بود؟ من قلب مطمئن و اَمن و اَمانِ امام‌خمینی را ندارم که در پرواز بازگشت به وطن عِینِ دماوند به کف هواپیما خیره شود و بگوید احساسی ندارم. ظرف قلب من فنجان کوتاهِ کم‌قُطری‌ست که فی‌الفور سرریز می‌کند. حالا به قول خانمِ شفیعیِ ادبیات، خاطرم مجموع نبود که هیچ؛ اَبر باران‌زایِ قلنبه‌ای هم که از ظهر زیر پلکم سبز شده همان رکوعِ اول، بارید. بی‌مروت چه باریدنی! اشکها گُرّ و گُر دوید و غلتید. توی قنوت، آن‌قدر شانه‌هایم را لرزاند که خانم سیاه‌پوستِ کناری‌ام هم گریه‌اش گرفت. خاکِ عالم! البته حتماً دل خودِ طفلَکَش هم آماده بود. سلام که دادیم، بلند شد. با دست‌های استخوان‌دار و درشتش اشاره کرد که بایستم. بعد محکم بغلم کرد. من هم تَنگ چسبیدم و قایُم فِشردَمَش. با همان حال، چند ثانیه شانه در شانه‌ی هم گریه‌ کردیم. گریه‌ی روی شانه می‌تواند با سرعت نور فاصله‌ها را رد کند و یک رفیق شفیق تقدیمت کند. نگاهش کردم. او هم تماشایم کرد. پنجه‌های گشوده‌اش را از پناهِ کتف‌هایم برداشت و لبه‌ی ترقُوه‌ام گذاشت. چشم‌های زیتونی‌اش چرب و جادویی بود. اشک، مژه‌های کلُفتِ بلندش را دسته کرده بود. این منظره، آبادانِ بارانیِ پاییز قبل را برایم زنده کرد. دندان‌هایش جورِ اغراق‌آمیزی ردیف و سفید و میزان بود. اَرواحِ بَنِرهای فتوشاپِ دندان‌پزشکی. تیرگیِ یک‌دستِ صورتش، سمنوهایِ قوام‌دار و درخشانِ دخترعمویم بود. با همان عطر هِل و میخک و دارچین. بدون ذره‌ای زُمختی. ترکیب این‌ها شمایلِ ملیحِ بدیعی آفریده بود. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ این مکاشفات در سکوت جوانه زد. کلامی در ملاقاتِ شورانگیزِ ما جابه‌جا نشد. نگارِ روبه‌رویِ من اهل ماچ و موچ نبود. اما من با حالِ آن لحظه‌ام گفتم گور بابای این فکرها و دو بار گونه‌ها و یک بار پیشانی‌اش را بوسیدم. مگر چند بارِ دیگر توی باقی‌مانده‌ی عمرم قرار است خانم خارجیِ غریبه‌ای پیدا شود و این‌طور ناز و قربانم برود؟! اصلاً بلندم کرده بود که شش‌دانگ بغلم کند. سیصد و شصت درجه. شاید توی مملکتشان رسمِ ماچ نداشتند. فکر کنم خانه‌ی پُرِشان همین معانِقه بود. دوباره نشستیم. مرضیه، هم‌کاروانی‌ام با دو نفر فاصله سمت چپ من در ردیف عقب نشسته بود. همان‌طور که غرق سِیل و تماشا و غُلغُله‌ی احساسات بودم با صدای مرضیه چرخیدم. خانم بِلوندِ جوانی که کنارش نشسته بود دستش را از پشت به بازوی مرضیه رسانده بود و با دست دیگرش بسته‌ی نُقلی‌ای را جلوی او گرفته بود. مرضیه، انگلیسیِ شمرده را بهتر از من می‌فهمد. خانم چفیه‌پوش، آمریکایی بود. اهل مِریلند. دینِ وِیلان‌ْ سِیلانِ بلاتکلیفی داشته. طوفانِ هفت اکتبر، زندگی‌اش را در هم می‌پیچد. به قول خودش فلسطینی‌ها و اسلام را با هم کشف می‌کند و مسلمان مصممی می‌شود. شغلش طراحی پارچه بوده. چند تا روسری با طراحیِ خودش آورده که به خانم‌های محبّ فلسطینش یادگاری بدهد. یکی‌شان رزق مرضیه‌ی خوش‌اقبالِ ما می‌شود. من تشکرهای پدرمادردارِ مرضیه‌ی مأخوذ به حیا را شنیدم اما اگر جای او بودم نومسلمانِ عشق فلسطین را بی‌ خاطره‌ی مخملیِ ماچ و بغل، راهیِ مریلند نمی‌کردم. هدیه‌ی خانم آمریکایی، خالصانه بود. من هم چند بسته زیره و زعفران آورده‌ام. حقیقتش مال من شرط و شروط دارد. می‌خواهم به خود فلسطینی‌ها بدهم. زیاد نیست. اگر نه تحفه‌ی منِ درویش چه قابلِ زائرانِ فلسطین؟! به دلِ من اگر باشد حقش هست از همان اول راه از مسافر و مهماندارِ پرواز تا راننده و عابر و فروشنده و مأمور و این تَنابنده و آن جُنبنده‌ را به افتخارِ فلسطینِ آزاد، سیم و زَر بدهیم. اصلاً همه‌ی آن سکانس‌ها؛ خانم سیاه‌پوست، خانم آمریکایی یا پیرزن کُره‌ای که پشت کوله‌اش تصدُّقِ فلسطین رفته بود جان می‌دادند که با هدیه‌‌ و عکس و بغض، جاودانه‌شان کنیم. اصل‌کاری‌ها را ننوشته‌ام. فلسطینی‌ها! از ظهر که رسیده‌ایم مثل بچه‌ها که آداب و ملاحظات سرشان نمی‌شود تا می‌توانستم بهشان زل زده‌ام. خجالت هم می‌کشیدم اما چاره‌ای نبود. می‌خواستم شبیه اِم.آر.آی، سَکَناتْ وَجَنات و کار و کردارشان را قشنگ رصد کنم. آخرش همسرم غیظش گرفت: «ندید پَدیدبازی در نیار تو رو خدا! زشته خانم! آدم ندیدی؟!» «ندید پَدید که حضرت عباسی هستیم هَمَمون! نیستیم؟! کجا این‌جور بَشَرایی دیدیم؟!» عمری فقط تصویرشان را دیده بودیم. توی دل بلا. بالای جنازه‌های قالب‌تهی‌کُن. نَعشِ بچه به دوش و بغل. کنار آوار بِتُن‌های قُلچماق. زیر تابوت‌ها. سَرِ قبرهای عریض و طویلِ دسته‌جمعی. وسط کوچه‌های تنگ و تُرُش و دراز. زیر پوتین و باتوم. جلوی مرکاوا. سنگ‌به‌دست جلوی تفنگ. اواخر سرپوشیده مشغول شلیک و همیشه «یؤمنونَ بِالغَیب». چشم‌هایشان! تا حالا هیچ‌جا شبیه‌شان ندیده‌ام. شادیِ تازه و غم موروثی، توی چشم‌هایشان گداخته و پرورده و یک جور استادانه‌ای در هم گم شده‌اند. طمأنینه و وقاری دارند که انگار چند بار به دنیا آمده‌اند و از دنیا رفته‌اند. از سؤال‌های همه‌ی امتحان‌های دنیا باخبرند. توی همه‌ی امتحان‌ها بوده‌اند. زود به زود. کنکور و المپیاد و تورنمنت. گاهی چند بار در یک روز. کُلکسیون آزمون‌های سخت عالم را جلویشان گذاشته‌اند و حالا دیگر همه‌ی جواب‌ها را بلدند. خدایا! مهمان‌های مَنگِ بغض‌آلودی که ما باشیم و میزبان‌های نجیبِ غریب‌نوازی که فلسطینی‌ها باشند را توی خواب هم نمی‌دیدیم. اقبالمان نورباران شده و مَرام‌کُشِمان کرده. راستش ما ماه رمضان‌ها اصلاً سفر نمی‌رویم. فلسطین که «آزاد» شد - آزادی که مثل شاخِ شمشاد بغل فلسطین نشسته را عشق است - انگار مَعبر یک سیاره‌ی مقدسِ دست‌نیافتنی را باز کرده‌اند که برای حیات همه‌مان واجب بوده و قلع‌ و قَمعَش کرده بودند. ما مشتاق دیدار بودیم. کاروان‌های راهیان قدس که به یاد روز قدس راه افتاد اولین سفر خارجی من هم فلسطین شد. ✍ادامه در بخش چهارم؛