#سوغات_مدرسه
یک مُشت گِل سرشور را با کُپهی کُنار و حنای توی کاسه قاطی کنم، میشود همان ملاتی که بیبی گفت. خمیر سبز را روی سر بچه گذاشتم. گاهی آب قهوهای شره میکرد. تا جلویش را میگرفتم، تالاپ یک تیکه خمیر شل پخش سرامیک سفید کف حمام میشد.
موقع آبکشی، انگار خاکاره داخل موهای بچه قاطی کرده بودم. با هربار شانه کشیدن صدای قیژ رو اعصابی همراه با کش آمدن موها، تمام تنم را سیخ سیخی میکرد.
با کمک نرمکننده و شانه دندانه درشت چوبی بالاخره زبری کنار و گل سرشور، جایش را به لیزی مایع نرمکننده داد. ترکیب بوی سنتی کنار و صنعتی لطیفه در حمام پیچیده بود.
دختر ششساله را حوله پیچ کردم. کف دست و پایش چروک شده بود و صورتش سفیدک بسته بود.
باد داغ سشوار را روی سرش گرفتم و هربار که میخواست از دستم در برود با پاها قفلش میکردم و با گول و ملنگ و وعده تنقلات راضی نگهش میداشتم.
بیصبرانه منتظر دیدن معجزه تجویز بیبی و رفع شوره سر بچه بودم. موها که خشک شد و پف کرد وقت بررسی بود.
با انگشت اشاره خطی بین موهای پر و مشکیاش باز کردم.
«قیومت بیگیری. اِی سرته بخوره. چه شورهی لِچِنه درازی»
تلفن را برداشتم و به بیبی زنگ زدم.
- سلام بیبی. میگما همو دارو دواها بود که گفتید زدم سر بچو ولی شورههاش نرفت که نرفت.
- ننه یه چیت میگم بوگو خب! بچت ایجوری نیس که دائم سرش دست پِلکو کنه و هی بگه میخاره؟!
- چرو بعضی وقتا.
- هول نکنیا. ای دخترت شپش گرفته.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
- شپش؟ دختر من؟ عامو ای بچو عین مرغابی دائم تو آبه. عین دسته گل نگهش میدارم.
- ننه دسّهی گل یا دسّهی بیل چِمیدونم. ای مُرد ما و زندِ شما. برو از هرکی میخوی بپرس.
حالُ بودم مَی چیطو شده. تیر ناحق که نیس ننه. درد بی درمونم نیس. عین سرمو خوردگی که از بچا وا میگیرن ایَم از یکی وا گرفته. یه سمی میسونی میزنی خوب میشه.
گوشی تلفن توی دستهایم به وضوح میلرزید. با قول دوباره زنگ میزنم، تلفن را قطع کردم. بچه داشت جلو تلویزیون وعده وعیدهای نقد شدهاش را میخورد که شیرجه زدم روی کلهاش. با تیزی ناخن جادهای وسط سرش باز و قدرت زوم چشمها را چند برابر کردم. همزمان عکسهای گوگل را با واقعیت جلوی چشمم تطبیق دادم. خودش بود. اشکهای سرسوزنی سفیدی چسبیده به ریشه موها که با فوت و بایبای کردن توی سر تکان نمیخورد. سوغاتی که بچه از مدرسه برایم آورده بود. به خودم که آمدم دیدم روی بازوها و مچ دستم قرمز شده وخطهای سفید سهتا سهتا موازی از رد ناخنهایم روی قرمزی نشسته.
«مگه نه که شپش مال آدموی چرک و چلُم بود.» فین عمیقی بالا کشیدم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم. راهکارهای خانگی را در اینترنت خواندم. سرکه و سس مایونز و اسپند. دلم به این چِکنه بازیها راضی نبود. از داروخانه اسنپ، شامپو شپش سفارش دادم. نوشته بود شانه دندانه ریز زدن بعد شامپو، اصل ماجراست. دندانههای شانه پلاستیکی آبی که توی بسته بود با همان بار اول استفاده توی موهای بچه گیر کرد و ارتودنسی لازم شد. با برس به جان سر بچه افتادم. کارم شده بود باج دادن. جز در حالت گوشی به دست راهی برای مهارش نداشتم. پارچه سفید پهن میکردم و تندتند برس میکشیدم. جنازه شپشها یکییکی روی کفن سفیدشان میافتاد و من مثل شکارچیِ پیروزی تعدادشان را میشمردم.
هر دفعه کمتر و کمتر میشد تا رسید به مرحلهای که دیگر شپش زنده و مردهای در کار نبود. خوش و خرم از پیروزی بساطم را جمع میکردم. و اما کمی بعد دوباره بچه دست در کله فرو میبرد. تخم و ترکههای بجا ماندهشان با سرعتی کمتر از چند ساعت نسل جدید را تولید و روانه کله بچه کرده بود. این راهش نبود. پاکسازی اصلی باید از نسلکشی آنها شروع میشد. باید در نطفه خفهشان میکردم. دیگر باجدادن هم جواب نمیداد. شبها که همه به خواب میرفتند، چراغقوه به دست مثل کارآگاهی به دنبال اثرانگشت مجرم، سراغ سر بچه میرفتم. یک دستمال سفید کنارم میگذاشتم و یکییکی تخمها را چک و خنثی میکردم. پایان کار وقتی بود که بچه قِل میخورد و سر و صدای نامفهومی میداد که خبر از بیدار شدن عنقریبش داشت. دستمال سفید مزین شده به نقطههای ریز سیاه را جمع میکردم و برای اطمینان خاطر میسوزاندم.
دیگر اراده دستهایم در اختیار خودم نبود. بچه میدیدم به بهانه سلام و احوالپرسی اول سرش را با دقت بالا اِسکن میکردم. پیشفرضم این شده بود که همه شپش دارند مگر اینکه کچل باشند. این شپشِ جانسخت مسری، شده بود فوبیای زندگیام و تمامی نداشت. ترسم از زمانی کمکم فروکش کرد که دیدم دختر دکتر فلانی هم توی سرش شپش دارد و حتی توی سر پسر آن یکی استاد دانشگاه هم شپش دیدم.
تصور اینکه وقتی این استاد با آن دبدبه و کبکبه دارد توی اتاق عمل، پیوند قلب انجام میدهد در حالیکه چند تا شپش از کله بچهاش وول خورده و رفته توی سرش، به خندهام میانداخت.
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
پایان مسئولیت سرشماری نفوس و مسکن حشرات در خانه را زمانی اعلام کردم که به وضوح دیدم کف خانه دارد از درهم برهمی میترکد و من نشستهام کله بچه وارسی میکنم. کدام یکی از زنهای دور و برم انقدر وقت برای ریز جزئیات میگذاشت. بیشترشان خانههایی تمیز داشتند با بچههایی که شپش در کلهشان مَلّق میزد. مسیر را طبق عادتم اشتباه رفته بودم. همان عادتی که میگفت برای تمیزکردن خانه از تا کردن لباسهای داخل کشو شروع کن و وقتی همسر به خانه میآمد یک خانه شلوغ با کشوهای آراسته میدید که اصلا به چشمش نمیآمد. دست از وسواس روی شپش برداشتم. شپشی که با اول پاییز و شروع مدرسهها سرو کلهاش پیدا شده بود و حالا داشتیم به عید نزدیک میشدیم. سرم را به خانه تکانی گرم کردم و مشغول شستن و تمیزکاری خانه شدم. فرشها که شسته شد، ملحفهها که عوض شد، خانه که تکانده شد، کمکم سرو کله شپشها هم ناپیدا شد. فهمیدم که تک بعدی کارکردن راه به جایی نمیبرد. پکیج پاکسازی لازم بود برای ریشهکَن کردن شپشها.
حالا عید شده بود و خواهرم مهمانمان بود.
جلوی تلویزیون نشسته بودیم و تخمه میخوردیم. خواهرم گفت:
«وُی نیگا سر بچو شوره زوده. مُرد بَسکه خارُند.»
با تیزی ناخنهایم جادهای وسط سرش باز کردم. شکار شپش از کلهای که مادرش مدتها نمیداند فرزندش گرفتار شده به راحتیِ برداشتن یک آلو زرد تک افتاده وسط کاسهی آلو سیاهها بود. صدای تق شکستن تخمه با تق ترکیدن شپش بین ناخنهایم یکی شد. به خواهرم گفتم: «نیگا هول نکنیا دده. ای بچت شپش گرفته. تیر ناحق نیس. درد بیدرمونم نیس. عین سرموخوردگی که از بچا وا میگیرن، ایَم از یکی وا گرفته. یه شامپویی میسونی میزنی خوب میشه.»
استکان چای در دستهایش به وضوح میلرزید.
#سارا_ابراهیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دروازه_روزهای_روشن
زهرا خوابیده بود و من مثل اغلب وقتها که او میخوابد هول شده بودم که «حالا چه کار کنم؟»
نهاینکه بیکاری زیر دلم بزند و نگران شوم که حالا اوقات فراغتم را چگونه سپری کنم. استرس میگیرم، چون حجم انبوهی از کارها روی دستم است و من باید با بهترین الگوریتمهای بهینهسازی و برنامهریزی، از این زمانی که معلوم نیست پنج دقیقه باشد یا یک ساعت، استفاده کنم. فوریت و اهمیت را ضرب کردم و اولویت را در این پیدا کردم که سیبزمینی نگینی کنم. ایستادم پای سینک و سیبزمینیها را پوست گرفتم. بچهها نبودند و خانه ساکت بود. «حیفه! یه چیزی گوش بده!» حرف حقی بود که از ذهنم گذشت. نه بچهها بودند و نه پدرشان، پس مسابقه «اول حرف منو گوش کن» هیچ شرکتکنندهای نداشت و انصاف این بود که همراه با نگینی کردن سیبزمینیها، پادکستی، سخنرانیای، چیزی گوش کنم. کاسه پلاستیکی سبز را گذاشتم لبه سینک، چاقوی دسته زرد را هم برداشتم و شروع کردم ایستاده سیبزمینیهای پوست گرفته را ورق ورق کردم. ایستاده بودم چون فکر میکنم وقتی ایستاده کار کنم، زودتر انجام میشود. باز هول شده بودم که در این فرصت کمنظیر برای شنیدن، «حالا چی گوش بدم؟» صوت آن کلاس که بچهها نگذاشتند درست صدای استادش را بشنوم، یا آن وبیناری که خیلی به محتوایش نیازمندم، یا پادکستی که چند نفر تعریفش را کردهاند؟
دو روز بود که سیدحسن نصرالله شهید شده بود و من فقط حوصله چیزهایی را داشتم که یک سرشان به سید میرسید.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
یک ورق سیبزمینی را برداشتم و خلالیاش کردم. «هان! امروز دو سه تا کلیپ مربوط به سید توی فضای شخصی بله گذاشتم، همانها را گوش کنم.»
با انگشت کوچکم قفل صفحه را باز کردم. کلیپ اول را آوردم و پخش کردم. صدای مخملی سید بود که عربی حرف میزد و زیرنویس ترجمه داشت. دلم با صدایش میرود توی دشت، کنار رود، زیر آفتاب ملایم اردیبهشت، در سایه برگهای سبز زندهای که با نسیم تاب میخورند. سخت بود که ورقهای سیبزمینی را خلال و نگینی کنم و چشمم به خواندن زیرنویس باشد، اما دلم رفته بود لب رودخانه، نمیشد که تشنه برش گردانم. به خودم اطمینان دادم که نگینهای سیبزمینی کمی هم چندضلعی نامنظم شوند، ایرادی ندارد. دستم را بالای کاسه و چشمم را روی صفحه موبایل نگه داشتم.
سید حسن از دورانی میگفت که محاسنش سیاه بوده و بار مسئولیت حزبالله، روی شانهاش سنگینی میکرده. گفت که حالش را به آقای خامنهای گفته و آقا در جوابش گفتهاند هر وقت احساس تنگنا کردی، برو توی اتاقی و تنهایی با همین زبان عامیانه با خدا حرف بزن. بعد سید گفت این دیگر شده رویه ما و در هر مشکلی همین کار را میکنیم و گره باز میشود.
کلیپ تمام شد، صفحه گوشی سیاه شد و رد سفید نشاسته سیبزمینی روی صفحه، به چشمم آمد. بعد از آن جمعه شب سخت و عصر تلخ شنبه و حال پریشانی که آن شب و عصر تجربه کرده بودم، حالا عطر ناب کلام سید و توصیهای که از آقا نقل میکرد، حلول کرده بود در سلولهای مغزم و مرا به عملی کردن این توصیه در همان لحظه دعوت میکرد. برای چندمین بار وزنم را از روی این پا انداختم روی آن یکی پا تا خستگی سرپا ایستادن را بین هر دو پا تقسیم کنم. برعکس همیشه که وقتی چنین توصیههایی میشنوم، به ندرت و با گذر زمان تصمیم به تجربه کردنشان میگیرم، این بار میخواستم همین حالا این دستورالعمل را انجام دهم. فکر کردم آشپزخانه هم اتاق است دیگر، تنها هم که هستم، چیز دیگری لازم است؟ بنظرم لازم نبود. حتی لازم نبود دست از خرد کردن سیبزمینیها بکشم. همانجا سرپا، چاقو به دست، گفتگو را شروع کردم. نه اینکه هیچ وقت خودمانی با خدا حرف نزده باشم، نه. خیلی وقتها بوده که آداب و ترتیبی نجستهام و مستقیم و رک با او حرف زدهام، اما این بار فرق میکرد. من ساعاتی را پشت سر گذاشته بودم که فوران انواع احساسات منفی را در خود داشت. من احساس اضطرار را چشیده بودم. تا آستانه احساس تنهایی یک غریق رفته بودم. و بعد از ۴۸ ساعت پر از فراز و فرود، حالا میخواستم زمین قلبم را به تجربه سید حسن بسپارم تا در آن «نخل و انگور و ماه» بکارد.
یادم هست که خیلی معمولی با خدا حرف زدم. حتی گریه هم نکردم. از شرایط و احوالاتم گفتم. از نگرانی و اندوهم. التیام و آرامش برای ایستادن در جبهه حق خواستم. چندان طول نکشید. طوری که وقتی حرفهایم را تا آخر زدم، حتی هنوز خرد کردن سیبزمینیها تمام نشده بود. من آرام بودم. کلمات سیدحسن «دروازه روزهای روشن» را به رویم گشوده بود. دوشنبه آرام بودم. سه شنبه هم. چهار و پنجشنبه هم. و حتی جمعه که دست بچهها را گرفتیم و رفتیم نمازجمعه. خدای سید حسن و سید علی سکینه را به قلبم فرستاده بود.
#م_ز
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#صحرای_بلا_به_وسعت_همهی_تاریخ_است
این مجاهد شهید بزرگوار، که عکسش را جانیان صهیونیست با افتخار سر دست گرفتهاند یحیی سنوار است؟ حتماً لحظه جان دادن سرش روی زانوی سیدالشهداء بوده است. چوبی که با جسارت به دندانهای او اشاره میکرد من را تا وسط بازار شام برد، دست دلم را گرفت و برد به سرسرای کاخ یزید ملعون. کنار زنان اهل بیت نشستم، زنانی با صورتهای آفتاب سوخته و تکیده، زنانی خسته و داغدار. دستان مادر وهب هنوز گرمای صورت جوانش را به یاد داشت. رباب هنوز میتوانست ساق دستش را به اندازه بدن علی اصغر از خودش فاصله دهد و برای آن حجم خیالی لالایی بخواند. آنقدری زمان نگذشته بود... .
زنانی در بند ولی پیروز.
هر که در این پیکرهای چاکچاک، در این جانفشانیهای دلیرانه، در این نثار مهجهها زیبایی نبیند، همرزم زینب کبری نیست.
امشب در بلا بودنمان را خیلی حس کردم و ترسیدم جزء زمینهسازان ظهور نباشم.
الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا
#زهرا_همتی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
34.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به یاد همه شهدای مقاومت
از جمله؛
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_سید_حسن_نصرالله
#شهید_اسماعیل_هنیّه
#شهید_یحیی_سنوار
🌷شهید سید حسن نصرالله:
«لبَّیکَ یا حسین(ع)، یعنی اینکه در معرکه جنگ، حاضر شوی؛ هرچند تنها باشی، هرچند مردم تو را ترک کرده باشند، تو را متهم کرده باشند و تو را خوار کرده باشند!
لبَّیکَ یا حسین(ع)، یعنی تو و مالت و زن و فرزندانت در این معرکه باشید؛
یعنی مادر، فرزندش را به معرکه جنگ بفرستد و زمانی که شهید و سرش بریده شد و بهسمت مادرش انداختند، مادرش، آن را به خانه برده، خاک و خون را از آن پاک کرده و به او بگوید:
'از تو راضی هستم. خداوند روسفیدت کند فرزندم! همانطور که مرا نزد حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام) در روز قیامت روسفید کردی!'
این است معنای لَبَّیکَ یا حسین(ع).»
اجرای نقاشی: #زینب_مختارآبادی
#مادرانه_کرمان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
جان و جهان
#نامدار ظهر جمعه، غرفهی ورودی حسینیهی امامِ همدان، تماشاچیِ آیههای نصر بود. همه چیز، به شکلی غی
#جان_و_جهان_در_رسانهها
مطلب خانم #مهدیه_پورمحمدی با عنوان #نامدار از جان و جهان راهی خبرگزاری فارس شد؛
https://farsnews.ir/atefegharibi/1729189276734519885/مادری-که-با-شهیدش-ندای-فرمانده-را-لبیک-گفت
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#اکراهی_که_ختم_به_خیر_شد
«آخه هر کی کمک خواست تو باید پیشقدم شی؟ پس من چی؟»
بوتههای سیر از سر و روی آشپزخانه بالا میرفت. روی میزها، زمین، ظرفشویی حتی تا وسطهای پذیرایی پر شده بود از سیر. خانه بیشتر شبیه باغ سیر بود تا منزلی که برای زندگی کردن باشد.
نگاهم به بازارِ شام روبهرو بود و توی دلم غر میزدم: «آخه مرد، هرکی بگه یه وانت سیرم زیر آفتابِ اهواز داره پوک میشه تو باید همشو بخری؟ آخه مرد هم انقدر دلرحم؟! اگه اوندفعه که نعناهای پلاسیدهی گاریچی رو خریدی باهات برخورد کرده بودم الان این کارو نمیکردی. هر کی هرچی داشت بردار بذار تو سفرهی من.»
سیرها را از روی زمین کنار زدم و اندازهی یک نفر جا بازکردم و نشستم کَف آشپزخانه.
ابروهایم را توی هم کشیدم و چاقو را با حرص به تنِ بوتههای سیر کشیدم. خیالِ شوهرم را جلوی رویم گذاشتم: «آخه من دستِ تنها تو شهر غریب این همه سیر رو چیکار کنم؟ اصلا به کی بدمشون؟ ای کاش تهران بودم حداقل میبردم برا فامیل. خوب هم منو شناختی که چیزی رو دور نمیریزم. مردِ دل نازک!»
چندین روز دستم بندِ سیرها بود. قسمتی را خشک کردم. چند کیلویی را خُرد و سرخ کردم.
باقیاش را با سرکه توی دبههای بزرگ ریختم و توی انباری گذاشتم. سیرترشیِ خوبی هم از آب درآمد.
آن سال برگشتیم تهران و جای سیرها دوباره توی تاریکی انباری شد. میخواستم به وقتش که هفتساله شد و قدرت درمانی برای استخواندرد پیدا کرد، برای اقوام ببرم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
بعد از بمباران ضاحیه به دست اسرائیل دوباره یاد سیرها افتادم. توی خانه راه میرفتم و به توانی که دراختیار دارم فکر میکردم. به اینکه آقا فرمانِ فرض جهاد دادهاند؛ یعنی همین الان باید به سمت خدا بدَوَم.
سیرها نشست توی مغزم و قلبم از داشتن آنها خوشحال شد.
به دوستم پیام دادم: «من کلی سیرترشی دارم. میخوام به نفع مقاومت بفروشمشون. کمکم میکنی؟»
دانه دانه کلمات پیامش انرژیبخش بود. مثل فنر پریدم سمت انباری. با کمک رضوان سیرها را توی دبههای یک کیلویی ریختیم و پیام فروش را توی گروههای مجازی پخش کردیم:
«سیرترشی پنجساله، کیلویی پانصد هزار تومان و سیر مخصوص با سس بالزامیک و شیرهی انار، کیلویی یک میلیون تومان. تمام هزینهی فروش صرف کمک به لبنان میشود.»
بیست و چهار ساعت نشد که تمام صد و ده کیلو سیر با اینکه قیمتش بالاتر از بازار بود فروخته شد.
امروز یک هفته از شروع فروش سیرها میگذرد و هنوز پول به حسابم واریز میشود. با وجود اینکه همهجا اعلام کردیم، سیرها تمام شدند.
واریزکنندگان پیام میدهند: «عیبی نداره! میخوام اسم منم جزو کسایی که سیرترشی خریدن باشه.»
به قلم: #مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
#رقیب_عشقی_آنه_شِرلی
محمدطاها سه سال و نُه ماهه و مامان فاطمه ۲۵ ساله؛
من عاشق انیمیشنهای قدیمی مثل «حنا دختری در مزرعه» و «زنان کوچک» و «آنه شرلی» هستم.
دیروز شبکه نهال آنه شرلی نشون میداد، به پسرم گفتم: «محمدطاها من این فیلم رو خیلی دوست دارم! 😍 (خیلی شخصیتش شبیه بچگیهام هست)
یه نگاه متعجب به من و تلویزیون انداخت بعد با تأسف گفت: «چطوری میتونی دوسش داشته باشی؟ خیلی صحبت میکنه و مالیلا (ماریلا) رو ناراحت میکنه. تازه فکر کنم اینقدر حرف میزنه دوستاش هم خسته بشن! اصلاً مامان چرا اینو دوست داری؟ ولی من تو اسنپ زیاد حرف زدم گفتی 'زیاد حرف نزن! راننده سرش درد می گیره' بعد آنه زیاد حرف میزنه ناراحت نمیشی و دوسش داری!» 😐😳🤣
#فاطمه_درویشی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
جان و جهان
#طاقت_بیاور_باز_هم_لبنان! #دیگر_زمان_محو_طاغوت_است پیامها از همهی پیامرسانها شُرّه میکنند؛ ذکر
17.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طاقت_بیاور_باز_هم_لبنان
#دیگر_زمان_محو_طاغوت_است
نویسنده: #زینب_فرهمند
گوینده: #آزاده_رحیمی
تنظیم و تدوین: #زهرا_آخوندزاده
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan