39.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به یاد ابرقهرمانی که در آخرین و باشکوهترین صحنه زندگیاش، با چوبدستی خود، رَمی جَمَرات کرد... .
#شهید_یحیی_السنوار
لحظههای آخرت تلفیق شعر و جنگ بود!
ای شهید معرکه! مردن برایت ننگ بود!
باید از آن لحظهها افسانهای میساختی
با تمام زخمهایت، گرچه فرصت تنگ بود!
گرچه آنها خواستند اینگونه تحقیرت کنند
چشمهایت باطلالسحری بر این نیرنگ بود!
در پلان آخرت… نه! ابتدای قصهات
تیتراژ چشم تو زیباترین آهنگ بود!
چوبِ در دست تو را چوب خدا دیدیم ما
بیصدا بر شیشهی شب خورد؛ گویا سنگ بود!
ما رمیتَ اذ رمیتَ، چوب مامور خداست
صبغةاللهی که هر چه غیر از آن بیرنگ بود
چفیه و تصویر قدس و عطر و تسبیح و خشاب
در کنار تو نمایشگاه یک فرهنگ بود...
شعر از: #محمد_رسولی
اجرای نقاشی: #زینب_مختارآبادی
#مادرانه_کرمان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
جان و جهان
#اکراهی_که_ختم_به_خیر_شد «آخه هر کی کمک خواست تو باید پیشقدم شی؟ پس من چی؟» بوتههای سیر از سر و
#جان_و_جهان_در_رسانهها
مطلب خانم #مهدیه_مقدم با عنوان #اکراهی_که_ختم_به_خیر_شد از جان و جهان راهی خبرگزاری فارس شد؛
https://farsnews.ir/Life_Fars/1730525550023827830/ماجرای-مزایده-سیرترشی-های-هفت-ساله
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#صَلَّی_اللهُ_عَلَیکِ_یا_سَیّدَتی_یا_زینب
#به_بهانه_میلاد_راوی_حقیقت
دیدهای آنچه تماشا نشود با هر چشم
و کسی جز تو ندید آنهمه زیبایی را
جانِ جهان خوش آمدی...💐
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#نفرت_اگر_بافتنی_بود
همیشه وقتی زن نگران درونم شروع به بافتن فکرهای تلخ و خیالهای وحشتناک میکند، باید دستم را مشغول کنم که حواسش پرتِ بافتهی دستم شود و دست بردارد.
همین که خبرها مدام تصدیق و تکذیب میشد، هی کانالهای فارسی و عربی مجازی را بالا و پایین میکردم بلکه تکذیبیه اخبار منفی آبی بر صورت روح در حال غلیانم بپاشد. اما هیچ خبری نبود و بیخبری خوشخبریست.
هر فیلمی که کلمه سید حسن را در کپشنش میخواندم سریع باز میکردم، به امید دیدن آن لبخند و رجزخوانی تازه که هنوز هستم و کور خواندهاید. بعد تازه میدیدم که فیلم قدیمی است. اما چه ایمان استواری که هر چه تاریخ فیلمها نزدیک تر به امروز، صدا محکمتر و ایمان راسخ تر.
بعضیها ایمانشان مثل کوه است، اما کوه یخ، روز به روز کوچکتر میشود. اما ایمان سید مثل درختی بود که هر روز تنومندتر میشد و شاخ و برگ میداد. حالا دلم میلرزید که تنهی درخت تنومندمان را تَبَرصفتان بیریشه قطع کرده باشند! رشته دلم داشت پاره میشد.
رشتهی سفید نخ را دور دستم پیچیدم و قلاب را محکم چنگ زدم. عصبانی بودم و نگران. با حرص میبافتم. بافتهام کج و کوله میشد. بعضی جاهایش که فکرِ نبودن سید را میکردم دستم شل میشد، بغض گلویم را میگرفت و زنجیره ها وارفته میشدند. بعد حس انتقام سراغم میآمد، نخ را سفت میکشیدم و دانهها کوچک میشدند و در هم فشرده.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
خانه ساکت ساکت بود. همه خواب بودند و در تاریک و روشن پذیرایی، نور گوشی لحظهای خاموش نمیشد. هر پنج دقیقه یکبار کانالها را بالا و پایین میکردم.
در گروه دوستانم هر بار کسی بیخبر مینوشت «چه خبر شد؟ تایید که نشد یا ...؟!» بقیه اخبار تکراری را در جوابش بازنشر میکردند. انگار اول پاییز، تکرار شب ۲۹ اردیبهشت شده بود.
دانه دانه میبافتم و ذکر میگفتم برای سلامتی سید. یکی در میان سفت و شل، ریز و درشت. *همه بغضم را بر سر بافتهی دستم خالی میکردم. نخ سفیدش با عرق کف دستم خیس و نمدار میشد. برایم کثیف شدنش مهم نبود. از چیزی که میبافتم متنفر بودم، اما میخواستم جلوی چشمم باشد! نمیخواستم نفرتم بمیرد.* دوست داشتم بچههایم هر روز نگاهش کنند و یادشان نرود.
نخ آبی را از بین نخهای دیگر کشیدم بیرون. نمیدانستم اگر جای این نخ بودم، خوشحال بودم یا ناراحت!
همیشه هر چه میبافتم با عشق بود. برای هر دانه و رجَش ذوق میکردم. هر عروسکی که میبافتم، قربانصدقهی چشم و چالش میرفتم که میخواهد شادی به دل کودکی معصوم هدیه بدهد. میتواند توی عزیزترین جای دنیا، یعنی خاطرههای بچگی کودکی باشد. مهمترین چیز دنیای کوچک اما قشنگ او. ولی حالا با نفرت نخ را میکشیدم، کج و کوله شدنش برایم مهم نبود.
میخواستم جلوی چشم خودم و همه همسایهها باشد. همسایههایی که نه آنها حوصله داشتند با من حرف بزنند، نه من رویش را داشتم سر صحبت را باز کنم.
تا صبح بیدار ماندم و تمامش کردم. وقتی بیانیه حزبالله را روی صفحه گوشی دیدم، تکه سنگی که توی گلویم گیر کرده بود، از سر راه چشمهی اشکم برداشته شد. درِ خانه را باز کردم و پادری جدید خانهمان را پهن کردم پشت در.
میخواستم صبح که پسرم با پدرش میرود نانوایی، پا روی پرچم اسرائیل بگذارد و برود.
#زینب_حاتمپور
#به_بهانه_چهلمین_روز_شهادت_سید_حسن_نصرالله
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#آرایشگاه_دهه_شصتی
صورتم را چسبانده بودم به شیشه و دو دستم را کاسه کرده بودم دو طرفش تا جلوی نور را بگیرد و بتوانم از لای پرده، عروس را ببینم. درِ اتاق را از داخل قفل کرده بودند و من زرنگی کرده بودم و از درِ ایوان که نصف پایینش چوبی و بالایش شیشهای بود میخواستم از آنجا باخبر شوم. از صبح خاله را برده بودند توی اتاق با یک خانم آرایشگر. پردهها را کشیده و در را بسته بودند. فقط گاهی مامان را راه میدادند تا برایشان چای و میوه ببرد. حتی برای ناهار هم بیرون نیامدند. پرده به اندازه یک بند انگشت کنار بود و من خاله را از پشت میدیدم که نشسته روی صندلی و یک پیراهن آبی فیروزهای با گلهای براق تنش است. خانمی با بلوز و دامن گلدار و روسری گره زده دورش میچرخید و چیزهایی به صورتش میمالید.
توی آشپزخانه، خالهها و مامان مشغول آمادهکردن غذا و میوه و شیرینی بودند. مردها خانهی همسایه جمع بودند و باید سینی شیرینی و میوه را به آنجا هم میرساندند. دیشب که گوشهی همین اتاق داشتند خاله را عروس میکردند سفرهای پهن کرده و گل و نبات و آینه و قرآن گذاشتند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
مامان برایم یک پیراهن قرمز دوخته بود با دامن چیندار و آستینهای بلندی که تور مشکی داشت. از سر تورش برایم یک کیف کوچک دوخته بود تا آويزان کنم به گردنم و یک گل بزرگ که زده بودم به موهای کوتاهم.
دوری توی ایوان زدم، سایه درخت انجیر و خرمالو افتاده بود روی فرش. مامان گفته بود با لباس جدیدم بالای درخت نروم ولی خرمالوهای نارنجی بدجوری چشمک میزدند.
برگشتم پشت شیشه، خاله را ببینم. آرایشگر داشت روی موهای عروس گل میزد و من لحظهشماری میکردم ببینم خاله چه شکلی میشود! پیراهنش را مامان و خاله نرجس با هم دوخته بودند با همان پارچهای که آقاجان از مکه آورده بود. اما من دوست داشتم خاله از آن لباس عروسهای سفید با دامن پفدار و تور بلند بپوشد، برود همان آرایشگاهی که جلویش ماشین گلزده منتظر عروس است. ولی خاله ماشین عروس نداشت. مهمانها دست نمیزدند. زنهایی که دورتادور اتاق نشسته بودند هر از گاهی به نیتی صلوات بلند میفرستادند.
آرایشگر که رفت سمت در، فهمیدم کار عروس تمام شده و میتوانم خاله را ببینم. از ایوان دویدم توی پذیرایی و از وسط مهمانها خودم را رساندم جلوی در اتاق عقد. مامان و خالهها جلوی در بودند و قربانصدقهی عروس میرفتند.
خودم را از لای دست و پایشان فرو کردم توی اتاق. خاله، لبخند و اشک را با هم داشت. لبش حسابی قرمز بود و گوشهی چشمش سرمه مالیده بود. آرایشگر با گوشهی دستمال اشک خاله را پاک میکرد و میگفت: «تی بلا می سر، گریه کنی تی آرایش خراب میشه، داماد وحشت کنهها!» خاله ولی اشکش بند نمیآمد. نگاهش به قاب عکس دایی بود که همین تازگیها شهید شده بود.
#مرضیه_احمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#برکت
طوری که خواهرها و پدرش نبینند، ابروهایش را چند بار بالا و پایین داد و بیصدا تکرار کرد: «نگو!»
همیشه به حرفهایش گوش میدادم، اما این بار فرق داشت. آن لحظه چیزی نگفتم و در جواب خواهرشوهرم که پرسید: «تولد فاطمه رو چه روزی میگیری؟» گفتم: «امسال تولد نمیگیریم.»
وقتی آقا مهدی بلند شد تا چای بیاورد، زهره را صدا زدم: «زهره جان! هزینهی تولد فاطمه رو برای بیت رهبری واریز کردیم.»
کمی در سکوت نگاهم کرد، روی دو زانو بلند شد و سمت آشپزخانه گردن کشید: «داداش چرا این کارو کردین؟!»
مهدی از همه جا بیخبر سینی چای را آورد و تعارفمان کرد: «چیکار؟»
زهره نگاهی به فاطمه که روی پای پدربزرگ ورجه وورجه میکرد انداخت: «تولد فاطمه رو میگم. چرا پولشو دادین جای دیگه. بچه گناه داره. تولد چهار سالگیش چی؟»
زهره همانطور یکریز داشت غر میزد و غصهی جشن تولد برادرزادهاش را میخورد. آقا مهدی سینی چای را جلوی من گرفت و اخم ریزی توی صورتم رفت: «حلقهت رو نگیا!»
اینکه حلقهی ازدواج و طلاهای ریز خانه را هم به مقاومت هدیه داده بودم، نگفتم. این را هم لو ندادم که وقتی توی گروه مجازی دانشگاه، حرفها رسید به حکمِ فرض، من برای بچهها نوشتم: «بچهها دیگه هیچی نداشته باشیم، حلقه داریم که!» و اکثر دوستانم حلقههایشان را اهدا کرده بودند.
- آبجی امسال رو گذاشتم به خواست مریم. هرچی اون بگه. ازم خواست حالا که اوضاع دنیا به هم ریختهست، اختیار مسائل مربوط به جنگ رو بدم به خودش. منم قبول کردم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
زهره، مثل بادکنکی که سوراخ شده باشد وا رفت: «بابا! هیچی بهشون نمیگی؟»
پدرِ مهدی، فاطمه را روی شانهاش گذاشت: «چراغی که به خونه رواست، به مسجد حرومه.»
مهدی را یک تنه انداخته بودم وسط معرکه. قند را دهانش گذاشت و یک قلپ چای خورد: «بابا جان ما که هرسال تولد پُر و پِیمون واسه نوه شما گرفتیم. حالا یه امسال نگیریم. به خدا بچههای لبنان و غزه رو آدم میبینه جیگرش آتیش میگیره!»
خندهای انداختم گوشهی لبم: «تازه قراره تو مهد براش کیک ببرم با دوستاش کیک تولد بخورن. خودش که خیلی دوست داره. مگه نه فاطمه؟!»
فاطمه جلوی بابابزرگ ایستاد و موهای او را به هم ریخت: «باباجون انقدر حال میده تو مهد. دیروز نورا تولدشو تو مهد گرفت. خیلی خوب بود. لباس چینچینی هم پوشیده بود. منم میخوام لباسه که دامن پفی زرد داره رو ببرم تو مهد تنم کنم.»
خیال عمه و بابابزرگ کمی راحت شد. از خندهی روی صورتشان معلوم بود. اینکه فاطمه اینقدر برایشان تافتهی جدا بافته باشد، طبیعی بود. خدا به پسرشان بعد از هفده سالِ آزگار دوا و دکتر این دخترک شیرینزبان را هدیه داده بود.
هزینهی تولد را برای بیت رهبری واریز کرده بودیم و تقریبا با صفر تومان باید تا سر ماه سَر میکردیم که پدرم از شمال زنگ زد و خبر داد: «بابا جان! ما و داداشت اینا داریم میایم تهران هم تولد فاطمه اونجا باشیم، هم ماشینمو از ایران خودرو تحویل بگیرم.»
همان پشت تلفن برایش تعریف کردم که امسال تولد مفصل نداریم و بابا گفت: «باشه پس فقط بیایم فاطمه رو ببینیم دیگه.»
بابا ماشین صفرش را جلوی در خانه پارک کرد. کیک تولد بزرگی با خود آورده بود: «مریم جان، بابا! به جای شیرینی ماشین، کیک خریدم. نارنگی هم از باغ آوردم برو از تو ماشین بیار.»
نارنگیهای قشنگ و مجلسی را شستم و کنار سیبهایی که داداش از باغ دماوندش آورده بود، چیدم. کیک و میوه به اندازهی مهمانها بود و فقط زنگ من کم بود تا همهی فامیل را دعوت کنم برای یک جشن تولد ساده. هرچه توی فریزر بود را بیرون آوردم و غذاهایی با مقدار کم و متنوع درست کردم.
آنقدر همه خوشحال بودند که زهره وسط مهمانی ایستاد و بلند گفت: «زنداداش هر سال پول تولد فاطمه رو بده خیریهای جایی. امسال که نمیخواستی تولد بگیری هم میوه خوردیم هم داریم میبریم. غذا هم که چند مدل بود خدا میدونه! بچهها هم خیلی کیف کردن.»
زیر لب جوری که فقط مهدی بشنود، اضافهکردم: «و برکتش برمیگرده به زندگی و مال و اهل و عیال و خاندانمون.»
به روایت: #نسرین_محمدی
به قلم: #مهدیه_مقدم
عکس از: https://www.instagram.com/cakenbakeusa?igsh=bjBxYWI5NGk3aGl5
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#خریدار_و_فروشنده_دهه_نودی
از همان اول کار، نور کم بود و حالا که بازارچه شلوغتر شده بود، کمبود نور بیشتر توی ذوق میزد. چراغقوه موبایلها نشسته بود جای لامپ نئونی ویترینی! فروشندهی کارهای سرامیکی، نور گوشی را از زوایای مختلف روی میز میتاباند تا جزئیات اجناسش خودی نشان دهند. آن غرفه کناری که روسری میفروخت، طرح و رنگ روسریها را با امتداد شعاع نور گوشی میرساند توی چشمهامان.
در اثنای رسیدن ساندویچها به غرفه و چیدن میز فروششان بودیم که مادری گفت: «بچهها اسباببازیهاشون رو کجا ببرن برای فروش؟» چشمم افتاد روی پسر دهه نودیاش که با تردید به اطراف نگاه میکرد، انگار دنبال چیزی میگشت. دانشآموز کلاس سوم یا چهارم به نظر میآمد و چفیهای فلسطینی بسته بود به آستین سوئیشرت راهراه خاکستریاش.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
دویدم جلو و گفتم: «ببینم چی برای فروش آوردین؟ چندتا پسر پشت اون میز هستن که دارن دستسازههای خودشون رو میفروشن، پسرتون میتونه بره کنار اونها.»
مادر پسر با خوشرویی گفت: «پسرم چندتا از اسباببازیهایی که دوست داشته رو آورده، نگران بود که یه موقع کسی ازش نخره.»
یک ماشین آتشنشانی توی دستش دیدم. در دلم تحسینش کردم که چقدر تمیز و سالم نگهش داشته!
با خوشحالی گفتم: «یه لحظه صبر کنین پسرم رو صدا بزنم، اون امشب همه عیدیهاش رو برای خرید اسباببازی آورده، شاید این ماشین رو برداره.»
رفتم صدایش کنم که دیدم مشغول خوردن پفک است؛ از همان خانگیها که بچههای محله حکیم نظامی آورده بودند. گفتم: «بسّه دیگه پفک! کیف پولت رو بیار ببین این ماشینو دوست داری؟!»
سریع برگشتیم پیش مادر و پسر. ماشین را نشان پسرم دادم. گرفت توی دستش و حسابی براندازش کرد، گفت: «قشنگه، میخوام بخرمش!»
قبل از آمدن به گلستان شهدا، وقتی پسرم فهمید بازارچهای اینجا دایر است، خودش رفت و پولهای توی جعبهاش را برداشت، گفت میخواهم ببرم برای بچههای غزه.
یک دفعه چیزی به ذهنم رسید. گفتم: «میتونی اگه خواستی، اونجا با پولهات اسباببازی هم بخری تا اون پول به بچههای غزه و لبنان هم برسه.»
کیفش را باز کردم و قیمت را پرسیدم.
- هرچی دوست دارید بدید.
- بذارید ببینم پسرم چهقدر پول جمع کرده و آورده.
ده تومان ده تومانها را توی تاریکی جفت کردم و دادم به مادر پسر. گفتم: «بشمرید.»
گفت: «هرچی باشه درسته.»
وقتی میخواستیم برگردیم، پسر را صدا زدم. گفتم بایستد تا از او عکس بگیرم. به قد و بالای بزرگمرد کوچک نگاه میکردم و توی دلم برایش «و إن یکاد» میخواندم. دلش دریا بود. حاضر شده بود از اسباببازیهایش که حتما همه دنیایش بودند، بگذرد.
نتانیاهو میخواهد با این بچههایی که حاضرند از دوستداشتنیهاشان بگذرند بجنگد؟
بجنگد، اما پایان این بازی را ما تعریف میکنیم... .
#آ_م
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
امروز دخترم گفت: «مامان پاککنم دوباره نیست.»
منم از توی آشپزخونه گفتم: «مادرجان من کارخونهی پاککنسازی نیستما!😩
مثل خواهر و برادرت باید پاککن رو سوراخ کنم بندازم گردنت.»
دخترم گفت: «مدرسه گفته گردنبند ممنوعه!»😳😂
#هدا_نیکآیین
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan