eitaa logo
جان و جهان
490 دنبال‌کننده
818 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
تک و تنها، توی هال خانه، لم داده‌ام روی مبل‌ راحتی آبی و پاهای آویزانم را بی‌هدف تکان می‌دهم. گوشی را توی دستم گرفته‌ام و تصویر طلاهای همدلی با جبهه مقاومت را از این کانال به آن کانال بالا و پایین می‌کنم. دستی به موهای ژولیده‌ام می‌کشم. این روزها همه جا دنبال نقش خودم می‌گردم. همه چیز خیلی سریع پیش می‌رود و انگار هر چه می‌دوم نمی‌رسم. از شهادت سید حسن تا یحیی سنوار، هر روز تلنگر تازه‌ای خورده‌ام. ساعت از ۱ هم گذشته. کلافه و بی‌حوصله بلند می‌شوم و گوشی را می‌گذارم روی پیشخوان آشپزخانه. دختر کوچولویم توی اتاق غرق در خواب نیمروزی است و تا بیدار نشده باید چیزی برای ناهار دست و پا کنم. من زورم به خودم نمی‌رسد تا چند تکه طلایم را خرج لبنان کنم. اگر این‌ها را بفروشیم، روز مبادا چه کنیم؟ یعنی امروز مباداست؟ دلم نمی‌خواهد بیشتر فکر کنم چون به بن‌بست می‌رسم. یک پیاز و یک بوته سیر از کشوی یخچال برمی‌دارم. خودم را توجیه می‌کنم و وقتی یادم می‌افتد کسی خانه‌اش را تقدیم مقاومت کرده‌است، مغزم سوت می‌کشد. یک صدای غرغرو توی ذهنم نشسته که از باور کردن ضعفم می‌ترسد. می‌گوید: «بابا اینام دیگه شورشو در آوردنا. یکی نیست بگه فکر خودت و زن و بچه‌ت باش. حالا فروختی بعدا خودت می‌خوای چه کار کنی؟» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ پیاز و سیر را می‌اندازم توی سینک کنار بشقاب‌های روی قابلمه لم داده. قاشق و چنگال‌های کثیف به سر و صدا می‌افتند. می‌دانم این صدای غرغرو دلش می‌خواهد با تخریب بقیه، ضعف مرا از چشم خودم پنهان کند. همان‌طور که مشغول این نبرد ذهنی‌ام، چاقو را برمی‌دارم و سر پیاز را می‌زنم. بوی تندش به بینی‌ام می‌خورد. به این صدای مزاحم نهیب می‌زنم. می‌گویم باید باور کنم این‌ها حرف عقل معاش است که دارد عقل معاد را مسخره می‌کند. «انفقوا مِمّا تُحبّون» را درک نمی‌کند. آن‌قدر مشغول‌ فکرم که نمی‌فهمم کی قابلمه کوچک مسی را برداشته‌ام و توی آن پیاز و سیر را خرد کرده‌ام. من نمی‌توانم از دوست‌داشتنی‌هایم بگذرم، چهارچنگولی وصل به دنیا و ماده‌ام. ظرف عدس را از کشوی زیر گاز بر می‌دارم و توی قابلمه می‌ریزم و پر از آبش می‌کنم. امکانات زیادی دارم اما ظرفیتی کم. زورم به خودی که مدام، خودخواهی را مشق کرده، نمی‌رسد. اما باید کاری برای فرمان فرض امامم انجام دهم. شعله گاز را روی بيشترين حد تنظیم می‌کنم تا آب جوش بیاید. پاورچین پاورچین، طوری که صدایی، خواب سبک فاطمه یک‌ساله را به هم نزند، به سمت کتابخانه توی اتاق می‌روم و دفتر یادداشتم را با یک خودکار برمی‌دارم. بهتر است از کم شروع کنم. باید زورم را زیاد کنم تا بتوانم اوج بگیرم و رها شوم. صدای مزاحم دیگری بلند می‌شود توی مغزم: «بیخود دلتو خوش کردی! ملت دارن با همه مالشون، با جونشون، با عزیزاشون جهاد میکنن. زورتو زیاد کنی؟! هه هه! لابد اسم خودتم می‌ذاری مجاهد!» نشسته‌ام روی صندلی میز ناهارخوری نقلی دو نفره. بوی نعناع و گلپر خانه را پر کرده. صفحه‌ای سفید از دفترچه را باز کرده‌ام مقابلم. نور از پنجره روبرو پاشیده است روی میز. نگاهم را دوخته‌ام به قابلمه‌ی کوچک که روی گاز مشغول جنب و جوش است. جواب این صدای غرغرو را می‌دهم: «درسته ضعیفم و سال‌هایی که باید برای قوی شدن خودم زحمت می‌کشیدم تا همچین روزی میوه‌ش رو بچینم از دست دادم. اما بالاخره که باید شروع کنم! تا پامو روی این پله اول نذارم هیچ وقت به قله نمی‌رسم!» خودکار را روی کاغذ می‌لغزانم و می‌نویسم... ۱- ورزش کردن و مصرف مرتب قرص‌های تقویتی که دکتر برایم تجویز کرده. خودکار را از روی کاغذ برمی‌دارم و کمی توی هوا تاب می‌دهم. ۲- جهاد فرزندآوری و تربیت بچه‌های سالم. از روی صندلی بلند می‌شوم و شعله گاز را کم می‌کنم. بوی دلپذیر عدسی به جانم می‌نشیند. بهتر است کمی خودم را جمع و جور کنم و برنامه غذایی برای خانه بریزم. نگاهم به لکه‌های قرمز و زرد خشک شده روی بشقاب‌های توی سینک می‌افتد. تصویر لباس‌های شسته‌شده و خشک‌شده درهم و برهم توی اتاق خواب جلوی چشم‌هایم می‌آید. چند وقتی‌ست درست و حسابی دستی به سر و گوش خانه نکشیده‌ام. یک گردگیری حسابی لازم است تا از دیدن برق تمیزی خانه، خوشحالی و آرامش توی چشم‌هایم برق بزند. به سراغ دفترچه می‌روم. ۳- سامان دادن به وضعیت خانه و تمرکز بهتر بر امر مهم خانواده‌داری. می‌نشینم روی صندلی. خودکار آبی کیان را بین دو انگشتم جابه‌جا می‌کنم. توی اعماق ذهنم دنبال امکاناتم می‌گردم. تصویر کتاب‌هایی که گوشه میزکار، توی اتاق چیده‌ام در سرم جان می‌گیرد. خودکار سرگردان، بین انگشت‌هایم آرام می‌گیرد و روی کاغذ می‌نویسم: ۴- جدی‌تر گرفتن استعداد نویسندگی و تلاش برای قوی‌تر کردن قلمم تا بتوانم راوی مقاومت باشم. بايد به این بی‌حوصلگی برای کلنجار رفتن با کلمات پایان دهم شاید قلمم بتواند سرباز خوبی بشود. نگاهم می‌افتد به قرآن کوچکی که مدت‌هاست گذاشته‌ام دم دست، گوشه همین پيشخوان سفید آشپزخانه تا جلوی چشمم باشد و روزانه بخوانمش اما مرتب پشت گوش می‌اندازم. می‌نویسم: ۵- نزدیک کردن خودم به معنویات تا از لحاظ روحی قوی‌تر شوم. مثلا قرآن خواندن هر روز. نگاهی به دست‌خطم روی کاغذ‌ها می‌اندازم. چه برگ سبز درویشانه‌ای شد. دو ورق پشت و رو از یک دفتر یادداشت که اندازه‌اش به زور نصف ورق آچهار می‌شود. نا امیدانه نگاهش می‌کنم. پایین برگه می‌نویسم: «قوی شدن.» خودکار را روی کاغذ فشار می‌دهم و دورش یک بیضی می‌کشم. مثل یک مُهر برای آغاز یک مأموریت. صدای فاطمه از توی اتاق می‌آید. بیدار شده‌است. از روی صندلی بلند می‌شوم و به سمت اتاق می‌روم. از این‌جا که من ایستاده‌ام، تا آن‌جا که بذل مال و جان می‌کنند، راه زیاد است و طولانی. به خودم امیدواری می‌دهم: «معادلات خدا با معادلات زمینی‌ها فرق می‌کنه. شاید رو حساب زمین، سال‌ها طول بکشه تا به قله برسی. اما تو محاسبات آسمون، یه چیزی هست به اسم برکت!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
ده، دوازده دقیقه‌ تا زنگ خانه‌ی پسرها مانده بود. ماشین را توی سایه‌ی یکی از کوچه‌های روبروی مدرسه پارک کردم. از صبح که بچه‌ها را دم مدرسه گذاشتم ثانیه‌ها عین الکل، فرار کردند و غیب شدند. باز هم پنج ساعتِ سیاره‌ی مدرسه در سیاره‌ی آشپزخانه یک ساعت بیشتر نشد. «اینتراِستلار»، همین‌جاست جناب «نولان»! آفتاب ظهر آبان، مثل شهریور، قبراق بود و شتاب قدم‌ها را بیشتر می‌کرد. آقای دستمال به سَری بالای داربست طبقه دوم یک ساختمان، رو به خیابان ایستاده بود. استانبولی خالی را فرستاده بود پایین و داشت خطابه می‌گفت. ماله‌ی سیمانی‌ را با اغراق و طنّازی توی هوا تکان می‌داد و افتخارات کارنامه‌ی حرفه‌ایش را روی خط فرضی افقی‌ای، فهرست می‌کرد. دو کارگر بنّا و دو تا از کسبه با علاقه تماشایش می‌کردند و می‌خندیدند. مرد، با آن پیراهن کهنه‌ی سَرَخسی‌ و شلوار شش‌جیب و صدای خَش‌دار، بین زمین و آسمان استندآپ گیرایی ترتیب داده بود. دسته‌ی مادرها و پدرهای عابر، بی‌اراده سر می‌چرخاندند و چند ثانیه مجذوبش می‌شدند. از وسط‌های مسیرِ منتهی به درِ ورودی، با خانم لاغر و قدکوتاهی، تقریبا موازی شدم. گرم صحبت با موبایلش بود. با عطر فاخرش خاطره‌ی همه‌ی مراسم‌‌های تشریفاتی در مغزم حاضر شدند. مانتوی زیتونی- کِرِمِ مجلّل و جذابی داشت. کفش‌های نویِ تخت و خوش‌ترکیبش حسرت چند ساله‌ی پاهای میخچه‌دارم را بیدار کرد. شلوار کِرِمش را انگار همراه خودم خریده بود؛ موجود نازنینی بین راسته و دمپا. چیزی که با این شمایل و بُرش، هرجایی پیدا نمی‌شود. همه چیز گزیده و پسند بود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ لااقل توی لباس‌های آن روزَش، جور غافلگیرانه‌ای هم‌سلیقه بودیم. یعنی سر ظهری با استایل مجری‌های تلویزیون از کجا می‌آمد یا بعد از مدرسه به کجا می‌خواست برود؟ حیف که از آن صحنه‌ی پُرنکته، جواب این دو سوال‌ِ مظلوم در نمی‌آمد. تحلیل رنگ و هارمونی را تازه تمام کرده بودم که با کلمه‌ی «اسرائیل» دوباره به موقعیت خانم، برگشتم. بعد از خوش و بش‌های موبایلی و تبلیغ فلافل‌های کارگاه خواهرش، رسیده بود سر ایستگاه «خبر». - اسرائیل که دیشب حمله کرده. نَفَمیدی؟ - هااا! اَساسیَم زده. - چطو نشنیدی؟ تهرون و دیگه ... چه می‌دونم، ایلام؟ اهواز؟ ... از همین شهرای مرزی. - فِک نکنم. به بیابونا خورده. پُره تو گروئا. برو خودت بُخون. رسیدیم به درِ ورودی. خانم، قبل از خداحافظی، دوستش را سفارش کرد به شبکه‌های اجتماعی تا صاحب‌خبرش کنند. «اساسی» و «بیابان» را هم همان‌جا پیش ما جا گذاشت و رفت زیر سایه‌ی کاج‌ها. مثل همیشه خزیدم کنار زمین چمن تا روبروی درِ سالن باشم. پسرهای کلاس دومی، با پیراهن و شلوارک و جوراب ساق‌بلند، جانشان را به میدان آورده بودند. دورتادورِ فَنس زمین چمن، حصار درخت‌های کاج بود اما سایه‌ی لاغر ظهرگاهی‌شان فقط نوار باریک دور زمین را خنک می‌کرد. بازیکن‌ها توی بازی ذوب شده بودند. عرق می‌ریختند، حرص می‌خوردند، می‌جنگیدند و خروار خروار خطا می‌کردند. مربیِ طفلکشان، یک‌بند سوت می‌زد، اخطار می‌داد و گاهی هراسان می‌دوید و حریف‌های کشتی را از هم جدا می‌کرد. شورِ بازی، ما را چند لحظه روی سکوهای «آزادی» نشاند. مرد خوش‌رویی از روبه‌رو آمد. دستش را جلوی مرد کناریِ من گرفت و حال و احوال مشتیِ مردانه‌‌ای کرد. هر دو تیپ و هیکل ورزشی داشتند. - داداش، تو شیراز مو کاشتی؟ جمله هنوز توی دهانش بود که نگاه سریعی به من و دور و بری‌های مرد انداخت. مرد کناری، موهای تُنُک جلوی سرش را نوازش کرد: - بله، بله. - گرون شد؟ راضی هستی؟ - گرون شد. یعنی از بعضی جاها، گرون‌تر شد اما خداییش کارشون تمیز بود. ناخودآگاه سرهایشان را ورانداز کردم. نه سر مرد کناری زلف پررونقی داشت، نه سر مرد دوم، کچلیِ تابناکی! - دیگه می‌خوام برم کَلکِشو بکَنَم. - برو. اصلاً هَمی فردا برو فکرت آزاد بشه. - میرم ایشالا. فقط خدا کنه اسرائیل کار دستمون نده. راس راسی حمله کرد بی‌ناموس. - هیچّی نمیشه. خامنه‌ای هشیاره. حواسِش هَس. زنگ خورد. بچه‌ها مثل گلوله بیرون پریدند. ثانیه‌ها دوباره برگشتند و روی کتف و کولمان نشستند. مدرسه، بچه‌ها را تحویل خیابان‌های شهر داد. توی کوچه، پشت سر دو پسربچه‌ی پُرچانه افتادیم. از پیراهن‌های آبی‌شان معلوم بود که دوره دومی‌اند. احتمالا کلاس چهارم. یکی ریزه بود و آن یکی معمولی. بی‌التفات به جمعیت فشرده‌ی آدم‌ها، بلند بلند حرف می‌زدند و دست‌هایشان را شبیه بزرگ‌ترها تکان می‌دادند: - فائز گفت پی‌اِس‌فایْو خریده. - زِرِ زیادی می‌زنه عوضی! - از کجا معلوم؟ - به من گفت تو تولدم دادن. مادرجونم داده. هر دو حالت دفاعی گرفتند. غِیظشان از دست‌هایشان مشخص بود. - راس میگی. از همینِش معلومه که مثِ ..‌. دروغ میگه. - اصلاً کی تو تولد به آدم پی‌اِس‌فایو میده؟! بچه‌هایم غُر می‌زدند که گرم است و چرا دارم لِفتش می‌دهم. اما من دلم نمی‌آمد خودم را از لذت این سَرِ بازار، محروم کنم. - شایدم پی‌اس‌فور بوده؟ پسر دیگر نگاه زهرداری به این یکی کرد و لب‌های خمیده‌اش را روی هم فشار داد؛ یعنی خاک بر سر استدلالت. او هم فهمید و خودش را جمع کرد. همان منتقد اعظم ادامه داد: - آقا! اصلاً تو تا حالا از نزدیک، پی‌اس‌فایو دیدی؟! معلوم نیس به چه آشغالی‌ میگه پی‌اس‌فایو؟! فائز را می‌گفت. بحث گل انداخته بود و داشت میوه می‌داد. بچه‌های من هم دل داده بودند به حرف‌های نغز آن‌ها و دیگر غُر نمی‌زدند. - بابام قبول کرده سال دیگه برام بخره. فک کنم پی‌اس‌فور بخره. سکوت شد. پسر، با لب‌های نیمه‌باز، نگاه مرددی به رئیس کرد: - اگه نشُدَم ایکس‌باکس می‌خره. - اوووه! یه سال دیگه که از حالام گرون‌تر میشن. دوباره ساکت شدند. یکهو گمشده‌ی رئیس پیدا شد و صورتش شکفت: - تازه اسرائیل دیشب حمله کرده، اینا همه‌شون گرون میشن. این یکی رشته‌ی استدلال را ول کرد روی زمین و با جدیت گفت: - اسرائیل و ایران، نوبتی‌ان. یه بار اسراییل میزنه، بعدش دوباره ایران میزنه. نزدیک مقصد شدیم. عرض یک خیابان بین ما و کوچه‌ی ماشین فاصله بود. کاش می‌توانستم کارشناس‌های بی‌ریای خاورمیانه را هم با خودم ببرم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
بعد از جمع‌خوانی روایت اول کتاب کورسرخی، بار غمی روی دل همه‌مان‌ نشسته بود. بیشتر بخاطر آن لحظه‌ای که دختر بچه، دست‌های ظریفش را موقع تشنج پدرش، بین دندان‌های او می‌گذارد. تصویر صدادار خُرد شدن استخوان و پشت‌بندش بیرون زدن خون از دست دخترک در ذهنم می‌چرخد و من را پرت می‌کند به کودکی. به پاییزهای سرد دوره دبستان. مرد همسایه‌مان مرده بود. خانه‌ها کوچک بود و مراسم مردانه در منزل ما بود. ظهر مستقیم از مدرسه به خانه همسایه رفتیم. هنوز غذای بیرون‌بر مُد نشده بود. بوی خورشت قیمه در کوچه باریک پیچیده بود. روی دیوار مشترک ما با همسایه یک پارچه مشکی با خط نستعلیق سفید از طرف همسایه‌ها پیام تسلیت می‌گفت. مردها که رفتند و خانه‌مان خالی شد، برای انجام تکالیف برگشتم. مادر و خواهر کوچک‌ترم در خانه همسایه ماندند که ظرف‌ها را بشویند. برای اولین‌بار اتاق دوازده متری‌مان بوی سیگار می‌داد. چراغ علاءالدین کف اتاق روشن بود. شعله آبی و نارنجی از توی طلق آن به چشم‌ می‌خورد. یکی آن را روی زمین گذاشته و بدون خواباندن دسته‌اش همان‌طور ولش کرده بود. دستگیره فنری فلزی تپلی وسط دسته‌ی سیمی نازک علاءالدین بود. دستگیره بالای شعله مستقیم حسابی داغ و سرخ شده بود. به سه خط نشانگر کنار چراغ نگاه کردم. نفتش داشت تمام می‌شد. آمدم که آن را به حیاط ببرم و نفتش کنم. *تا دستگیره را گرفتم صدای چِز و درد عمیقی کف دستم را در خود مچاله کرد. علاءالدین را بلندنکرده به زمین رها کردم و با جیغ خفه‌ای دستم را زیر شیر آب گرفتم‌. از درد در خودم می‌پیچیدم. کف دستم راه راه جای فنرهای داغ تاول زده بود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ چند دقیقه بعد، پدرم که مردهای همسایه را مشایعت کرده بود، آمد داخل خانه. یک کاسه تخمه آرژانتینی گذاشت کنار دستش. یک بالشت غلتکی و رویش یک بالشت صاف گذاشته بود تا بازی پرسپولیس را نگاه کند. همان موقع باد پاییزی شدیدی آمد و آنتن را چرخاند. تلویزیون برفکی شد. پدرم از من که دختر لاغر و ریزه و فرز خانه بودم خواست که بپرم بالای پشت‌بام و آنتن را درست کنم. رویم نشد از سوختگی و تاول‌هایی که داشت نبض می‌زد و عصب‌های دستم را فشار می‌داد بگویم. بی‌چک‌و‌چانه به حیاط رفتم. پایم را روی بشکه نفت کنار حیاط، زیر درخت نارنج‌، گذاشتم. نفتکش قرمز پمپی پلاستیکی را گرفتم. جای سختش حالا بود. باید دستم را روی قیرگونی لبه پشت‌بام فشار می‌دادم تا بتوانم بالا بروم. اشک و سرما و درد من را به لرزش اندخته بود. اما باز حیا می‌کردم حرف پدرم را زمین بزنم. چند بار تلاش کردم اما نمی‌توانستم با دست راست پر تاول زور کافی برای بالا رفتن را بزنم. با خودم گفتم یک بار است دیگر. هر چه بادا باد! رفتم. با اشکِ نریخته و سختی و بدنی که از درد می‌لرزید خودم را به بالای پشت‌بام رساندم و آنتن را چرخاندم‌. صدای «خوبه! خوبه! درست شد‌.» راحتم کرد. شن‌های قیری رنگی که توی دستم فرو رفته بود را تکاندم و نگذاشتم کسی گریه‌ام را ببیند. آن روز مشق‌هایم را خیلی بدخط نوشتم. مادرم که برگشت، تازه دستم را نشانش دادم‌. با دو کف دست روی صورتش کوبید و برایم پماد زردرنگ زد. پدرم بعد از بازی فوتبال به سر کار رفت‌. شب که برگشت، دو تا هدیه برای من و خواهرم خریده بود. روزنامه دورشان بود. بازشان کردیم. دو تا کیف مدرسه بود. یکی مشکی و یکی آبی. آن موقع‌ها اندازه همه کتاب و دفترها کوچک بود و کیف‌ها هم. فقط دفتر نقاشی فیلی کمی بزرگ بود و توی کیف‌ها جا نمی‌شد. روی هر دو کیف عکس کلاه‌قرمزی و پسرخاله بود. پسرخاله همیشه آدم فداکاری بود. با دیدن عکسش انگار که الگویی مرا به گذشت کردن واداشت؛ با این که دلم برای کیف آبی پر می‌کشید، کیف مشکی را برداشتم و آبی خوش رنگ را گذاشتم برای خواهر یک‌سال کوچکترم. با ذوق جیب جلوی کیف را باز کردم. یک اسکناس قرمز نوی دویست تومانی آن تو بود. چشم‌هایم برق زد. آن را درآوردم و گفتم: «بابا، بابا، توش پوله!» پدرم لبخند پر مهری زد و گفت: «می‌دونستم کیف آبیه طرفدار بیشتری داره، این پولو توی کیف مشکی گذاشتم تا قشنگیش با کیف آبی مساوی بشه.» برای ما که آن موقع پول توجیبی‌هامان ده تومان بود، دویست تومان زورش خیلی زیاد بود. آن‌قدر که تمام تاول‌های دستم از ضربان افتاد و اشک شوق از چشمم جاری شد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
بی‌توجه به تذکرات مسلسل‌وار مامان و عمه که «گرمازده و آفتاب‌سوخته می‌شید، بیاید تو!» نشسته بودم لب ایوان و غاز می‌چراندم تا دعوای بی‌مزه‌ی نازی و سمانه، وسط حیاط تمام شود و ببینم امروز کی هایدی است و کی کلارا! شکر خدا تکلیف من معلوم بود و بخاطر موهای کوتاه و بورم، پیتر بودم. هیچ از هایدی‌بازی خوشم نمی‌آمد ولی پیتر بودن را به تنها ماندن، ترجیح می‌دادم. - پیتر، برو از طبقه بالا کلاه کلارا رو بیار. - عه سمانه، خودت برو! - پاشو دیگه. دیر بیای بازی راهت نمیدیما! با شنیدن این تهدید، برق‌آسا به طرف ساختمان دویدم. بدون درآوردن دمپایی‌های لاانگشتی زرد رنگ، خودم را کوبیدم به در. مقابل چشمان متعجب مامان و چهره‌ی معترض عمه، طول هال را در عرض چند ثانیه پیمودم و پله‌های طبقه‌ی دوم را سه تا و حتی چهارتا یکی، طی کردم. صدای خانوم‌جان تا بالا می‌آمد: «خوبه تو رو پسر نزاییدن!» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ یک‌راست وارد مهمان‌خانه‌ی طبقه‌ی دوم شدم و کلاه آبی را بالای کتابخانه‌ی آقاجان دیدم. بالای کتابخانه، خلوت بود. یک کتاب بزرگ و کلفت با جلد چرمی را وسط گذاشته بودند و دو طرف، دو گلدان گلْ‌مرغی. کلاه، بین کتاب و گلدان سمت چپ، نشسته بود. وقت برای آوردن چهارپایه نداشتم و تلاش‌های قبلی‌ام برای بالا رفتن از کتابخانه، نتیجه‌ی مثبتی نداشت. تصمیم گرفتم روش سمانه را تست کنم. دمپایی را از پایم درآوردم و پرتاب کردم سمت کلاه. کلاه، دمپایی را تحویل گرفت و دوتایی از آن بالا به من نیشخند زدند. دمپایی دیگرم را برداشتم و با شتاب بیشتری پرتاب کردم. دمپایی با کلاهِ کلارا، چشم در چشم شد ولی ضربه‌اش را نثار کتاب جلدْ چرمی نمود. کتاب، آغوشش را باز کرد و چند برگه‌ی کاهی باراند روی سرم. بین کاغذها، تصویر یک زن بدون حجاب، که گردنبند مروارید درشتی در گردن داشت، جذبم کرد. روی عکس با ماژیک قرمز، یک ضربدر بزرگ کشیده بودند و گوشه‌ی پایین تصویر، پاره شده‌بود. نگاه مغرور زن، به من بود! مانده بودم که چرا لبخند نمی‌زد؟! برگه‌ها را با احتیاط برداشتم. بیشتر نوشته داشت و وسطش تصاویری شبیه نقاشی‌های خودم! سواد نداشتم ولی تصاویر برایم جالب بود. برگه‌ها را دسته کردم و رفتم سراغ آقاجان: «اینا مال شماس آقاجان؟ می‌خونین برام؟» آقاجان، همان‌طور که روی صندلی پلاستیکی، رو به قبله نشسته‌ بود، صدق‌اللّهی زمزمه کرد، قرآنش را بست، و دستی بر سرم کشید: «شاهنامه را کی داد به شما باباجان؟» - بخونیدش. این خانومه کیه باباجان؟ - خانمه مال قدیماس، زورگوهایی که به لطف خدا شرّشون کم شد. ولی این کتاب، شاهنامه‌س عزیزکم؛ داستان پهلوانان ایران باستانه. - بخونیدش! - خیلی خوبه که کتاب دوست داری بابا، کتاب بهترین دوست آدمه. ورزش مغزه. ولی این کتابه شاید یه کم برات سخت باشه. میخوای قصه‌ش رو برات تعریف کنم؟ - اوهوم. خودم را روی پای آقاجان، جا دادم و تا اذان ظهر از شنیدن داستان‌های شاهنامه حظ کردم. آقاجان که رفت برای تجدید وضو، یاد کِلارا و کلاه و دمپایی‌ام‌ افتادم. آهسته و بی‌صدا درِ طبقه‌ی پایین را باز کردم، که دستی از پشت موهایم را مشت کرد: «پیتر بی‌تربیت! کلارا امروز بی‌کلاه رفت مزرعه. فردا و پس‌فردام تو بازی نیسّی، بدون!» موهایم را رها کرد و توی چشمانم زل زد: «چیه؟! ناراحت نشدی؟» - نع! چون یه دوست بهتر پیدا کردم. - هرچی باشه آخرش که چی؟ اون میره، تو میای پیش ما. - نچ. کتاب بهترین دوست آدمه. ورزش مغزه. تازه... زورگو هم نیس! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
همه می‌گویند: «یک دست صدا ندارد!» شیعه می‌گوید: «دارد! حتی اگر دستش شکسته باشد، حتی اگر دلش شکسته باشد...» فاطمیه نشان داد؛ می‌توان زن بود، مادر بود، یک نفر بود، باردار بود، و ارتش تک‌نفره‌ی امام زمان شد، حتی اگر پهلویت شکسته باشد! نقاشی: تو جانِ جهانی... بی‌تو چه کنم جان و جهان را؟!🥀 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
برای من سخت است که از مادرم بنویسم چون هیچ‌وقت نداشتمش. هیچ‌وقت نبود؛ یا مدرسه بود، یا اردو. یا جلسه اداره بود یا جاهایی که اسم سخت‌شان در ذهن ساده‌ی کودکی‌ام نمانده. عجیب این‌که یادم نمی‌آید که بهانه‌گیر یا دلتنگ و منتظرش باشم. منتظرش باشیم. وقتی می‌آمد، معمولا روی کوه پشتی‌ها در حال مبارزه بودیم یا داشتیم توی حیاط‌خلوت خرابکاری‌ می‌کردیم که البته اسمش را آن‌وقت‌ها با افتخار کاردستی می‌گذاشتیم. و یا چهارتایی سرنشینان تختی، مبلی می‌شدیم تا بشود کشتی‌ و سفینه و ماشین و مابقی وسایل رؤیاسواری‌مان. خوب یادم است لحظه ورودش همیشه یک لرزی می‌انداخت توی قلبم. حتی اگر آن روز استثنائاً مژه‌های کسی را توی بازی قیچی نکرده بودیم و برای آزمایشْ الکل توی خاک گلدان نریخته بودیم. همین‌که در هُل می‌خورد و دستش با کیف سیاه خسته‌ای که از آن آویزان بود روی دستگیره نمایان می‌شد، مثل این‌که وسط کارتون سندباد یکی بیاید و پیچ تلویزیون را بچرخاند و بزند کانال اخبار یا گزارش هفتگی، حال و‌ هوای خانه عوض می‌شد. سوت پایان بازی می‌خورد. دیگر وقت تمیز کردن خانه و سکوت و مشق نوشتن می‌رسید. مقنعه‌ی بلند چانه‌دار و چادر ساده‌اش را می‌انداخت روی دسته مبل کنار در و چندبار دست می‌کشید لای موهای درهم ریخته‌اش. اینجاست که فاصله من و مادرم در تمام زندگی عمق گرفته است. او وقت‌هایی هم که بود، نبود. خسته بود.‌ سردرد داشت. کارهای خانه، تمام اندک‌وقت حضورش در خانه را می‌بلعیدند. پای گاز بود. پای سینک بود. تا نیمه‌های شب پای لباسشوییِ سطلیِ بزرگ و آهنی توی حمام بود که سیمش اتصالی داشت. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ با این‌که معلم بود، هیچ‌وقت یادم نمی‌آید پرسیده باشد مشقم را نوشته‌ام یا نه. در هیچ جلسه اولیاء و مربیانی شرکت نمی‌کرد. «خانوم‌مون گفته» برایش هیچ تقدسی نداشت. و بارها بی‌‌کاردستی و پول کمک به مدرسه و بدون کاور رنگی مخصوص زنگ ورزش، راهی‌ام کرد و هیچ ابایی نداشت که مرا با اضطرابش تنها بگذارد. تنها جایی که روی درّه‌ی بین ما پلی داشت و او را کنار خودم حس می‌کردم بعد از رد شدن از زیر کتیبه‌های مشکی «یا زهرا» بود. من و مامان با هم زیاد روضه می‌رفتیم. آن‌قدر زیاد که برگزاری همه ولادت‌ها و شهادت‌ها جزو سبک زندگی‌مان بود. بستنی دوقلو و جعبه شیرینیِ زبان، برای اعیاد بود و خرمای خیراتی برای ایام عزا. اما در فاطمیه، مادرم تا پیشانی در اندوه فرو می‌رفت. روسری مشکی‌اش توی خانه هم نشان عزادار بودنش بود و حتی شب شهادت لامپ‌ها را کمتر و غذا را ساده‌تر می‌کرد. مادرم در فاطمیه ساکت بود و ساکت بود و ساکت بود تا خودم را روبروی صندلی سخنران و لای بوی اسفند و چای دارچینی پیدا می‌کردم. هنوز «السلام علیکِ...» تمام نشده مادرِ محکمم بی‌خجالت گریه می‌کرد. نه بلند و محکم و پر هیاهو؛ مثل کودک‌های تنها و ترسیده. هق هقی داشت مخصوص بچه‌های دبستانی که گوشه حیاط منتظر مادرشان هستند. آن سال‌ها بنظرم شاکله‌ی او مخلوطی از اشک و سیمان بود. آن‌همه هیبت و مقاومتش ترَک برمی‌داشت و چکّه می‌کرد. آغوش روضه حضرت زهرا(س) تنها پناه امنش برای نوازش و محبت بی‌دریغی بود که جای دیگری پیدایش نمی‌‌کرد. با این‌همه حس نزدیکی که توی روضه با او داشتم، باز وقتی چادرهای توی صورت‌ کشیدهْ پس می‌رفت، جذبه صورتش برمی‌گشت و تذکر می‌داد که درست بنشینم و دامنم را بکشم روی پاهایم. دوباره من توی تمام سختگیری‌ها و جدیتش دنبال چیزی می‌گشتم که توی کوله‌ی هویتم گذاشته باشد و مرا راهی مدرسه زندگی کند. بالاخره آن مِهر اختصاصی را یافتم. لحظه کشفش مثل این بود که زیر پایه‌ی چوبی کمد قدیمی خانه پدری دنبال گوشواره ریز و کوچکی بگردی، ولی یک الماس شش قیراطی پیدا کنی. دانشجو بودم و دیگر سفره روضه‌هایم از مادرم جدا شده بود. داشتم بخش سیمانی ژنومم را زندگی می‌کردم؛ سخت و رُک و جدی و محکم روضه‌های خانگی و اشتباهات خانم‌جلسه‌ای‌ها را به باد نقد می‌گرفتم. فخر مجالس مسجد دانشگاه و مداح دکتر و سخنران فلانش را می‌فروختم. می‌خواستم به مادرم بگویم تو اشتباه کردی. من از تو عبور کردم. اما آن روز توی روضه‌ حضرت زهرا(س) گیر افتادم؛ درست بین در و دیوار. مداح دانشگاه داشت از مادر بارداری می‌خواند که پشت در به دفاع ولایت آمد ولی زورش به فشار چهل مرد نرسید. داد مردها و ناله‌ی زن‌ها که هوا رفت، یکهو روضه خواندن را قطع کرد. اشک من هم نیمه ماند. منتظر روضه‌ای جانکاه‌تر بودم. روضه دستی که علی(ع) را از مسجد برمی‌گرداند. تهدید به نفرینی که ستون‌های مسجد را می‌لرزاند. اما مداح گفت: «امروز به‌محض رسیدن به خونه، پای مادرتونو ببوسید. چون معصوم می‌فرماید: 'هرکس خنکای محبت ما را در قلب خویش احساس می‌کند، برای مادرش زیاد دعا کند. زیرا این را مرهون پاکدامنی اوست.'» جا خوردم. حتی لجم گرفت. تا به خانه برسم جمله را هزاربار فکر کردم. در را باز کردم و دیدم مادرم توی خانه کم‌نور جلوی تلویزیون نشسته و با مداح حرم حضرت معصومه(س) سینه می‌زند. از دم در تا تلویزیون بیست و دو سال طول کشید. ولی باز نتوانستم از یک قدمی‌اش نزدیک‌تر شوم. انگار او در یک «بالافق أعلی» نشسته و من در «فَکانَ قابَ قَوسَین» خشکم زده باشد. سرش را بالا آورد و با چشم‌های خیس نگاهم کرد: «بشین! قشنگ می‌خونه.» دو زانو و با احترام کنارش نشستم: «شایدم این تویی که خیلی قشنگ گریه می‌کنی.» مثل ابرهای گره خورده بهم سر روی شانه‌های هم گذاشتیم و تا «فَفی فرجِ مولانا صاحبَ الزمان...» باریدیم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
همیشه این جور موقع‌ها آخرش به جر‌وبحث کشیده می‌شود. دیروز سر ناهار دوباره بحث‌مان شد. روی فرش لاکی توی هال، سفره‌ی ناهار دو نفره‌مان را پهن کرده بودم. قابلمه‌ی کوچک استانبولی را کنارش گذاشتم. دو تا کاسه‌ی کوچک سالاد شیرازی و یک بشقاب سبزی خوردن هم چاشنی و تزیین غذا کردم. هنوز نصفه‌ی غذا بودیم که گفت: «زن رفیقم رفته دستبند طلاش رو داده برا کمک به لبنان.» خنده‌ی مسخره‌ای کرد، جوری که چند تا برنج از دهانش بیرون ریخت. گفتم: «خب خنده نداره، منم دوست دارم کمکشون کنم.» همین‌طور که دو تا قاشق غذا و سالاد را سریع توی دهانش جا می‌داد گفت: «ما خودمون این‌همه مشکل داریم، اونوقت پولمونو بریم بدیم به عربا؟ اینا همش دعوای سیاسیه. چرا ما خودمونو باید قاطی این دعوا کنیم؟» گفتم: «موقع جنگ ما هم سوریه و لبنان بین اون همه کشور کمکمون کردن. الان هم وظیفه برادری ماست که کمک اونا بکنیم.» سر سفره را تای کوچکی زدم و خرده‌های برنج را از دور و برش جمع کردم و گفتم: «تازه اونا سپر بلای ما شدن. میدونی اگه مقاومت مردم غزه و لبنان نبود، الان همون خبرا اینجا بود؟» دور دهانش را با دست پاک کرد و سبیل‌های بلندش را مرتب کرد و گفت: «اینا بی‌خودی دارن چوب لای چرخ اسرائیل میذارن، اصلأ بذارن اسرائیل بیاد ببینیم چیکار میکنه؟» مدتی بود که در اثر فشار مشکلات مالی خودم و خانواده‌ام رفته بودم سراغ نماز استیجاری و از حاصل آن طلا می‌خریدم؛ هر بار یک «طاووس». طاووس‌هایی که برای ما اهالی روستای لردگان، روی لچک عروس‌ها زینت بود و برای من حلّال مشکلات. ✍ادامه در بخش دوم؛