✍بخش دوم؛
هر بار که خواهرهایم به مشکلی بر میخوردند، یک تکه از طلاها را میفروختم و به عنوان کمک یک خیّر ناشناس، بدون اینکه بگویم مال خودم است به خواهرهایم میدادم.
مثل آن روز که سکینه سرطان گرفته بود و پول دوا و درمان نداشت، نمیتوانستم ببینم خواهرم بیمار است و من دست روی دست بگذارم. پس طلایی که جمع کرده بودم را فروختم و برایش دارو تهیه کردم.
یا وقتی که عصمت میخواست دخترش را عروس کند و جهازش کم و کسری داشت، آنجا هم کمی طلا به زخم کارشان زدم.
طلاهایم رسیده بود به پانزده تکّه طاووس که در خانه پدری مخفیشان کرده بودم. داخل صندوقی بودند که از قدیم آن را مایه برکت میدانستند و در آن چای و قند نگهداری میکردند.
حالا چند سالی است مخمل قرمز داخلش رنگ و رو رفته شده و دیگر کسی سراغش نمیآید. طاووسها را در صندوق مخفی کرده بودم تا روز مبادایی شوهرم را غافلگیر کنم و بشود حلّال مشکلمان. یا اگر خواهرهایم به درِ بستهای خوردند بشود کلید درِ بستهشان.
بعدازظهر که به خانهی پدر رفتم، بقیهی خواهرها هم بودند. زینب دوباره دندانش درد میکرد، روسری نخیاش را از زیر چانه تا بالای سرش کشیده و گره محکمی زده بود و همینطور که دستش را روی صورتش گذاشته بود، گوشهی اتاق به خودش میپیچید.
گفتم: «خب چرا دکتر نمیری؟»
- میدونی هزینه عصبکشی چقدره؟ نداریم. علی هم فعلا پولی تو بساطش نیست، روم نمیشه چیزی بهش بگم.
انگشتری که چند وقت پیش، از خواندن نمازهای قضا خریدم و خیلی دوستش داشتم، اولین راه حلی بود که چراغی در ذهنم روشن کرد. کنارش نشستم و با دست چپ آرام شروع به ماساژ دادن ساق پایش کردم. گوشی را روی زانویم گذاشتم و با دست راست صفحه گوشی را بالا و پایین کردم. پیامهای فراخوان «ایران همدل» را دیدم و کلیپ مربوط به خانم تبریزی که سرویس طلایش را برای کمک به لبنان و غزه داده بود. یک آن بین دوست داشتن انگشتر و دنداندرد زینب و اطاعت امر رهبرم گیر افتادم.
بلند شدم و برای زینب قرص استامینوفن را از داخل کمد آوردم و با لیوان آب دستش دادم. خورد و روی پتوی کنار هال دراز کشید.
صدای اذان که بلند شد فکرم هزار جا بود. شیطان یقهام را گرفته بود و میخواست زمینگیرم کند.
«الله اکبر» نماز را که گفتم مدام جلویم رژه میرفت.
«برای چی باید طلا بدی وقتی خواهرت داره درد میکشه؟ شوهرش هم که وضع خوبی نداره بتونه دکتر ببرتش.
اصلأ اون هیچی، خودت این همه مشکل داری. میدونی چند وقته حسرت آوردن یه بچه به دلته؟ خوب باید دوا درمون کنی تا مشکلت برطرف شه.»
به رکوع رفتم و «سبحان ربی العظیم و بحمده» را سه بار تکرار کردم. دوباره آمد. «خب لااقل یه کم پول بده، طلا نیاز نیست.»
به سجده که رفتم خودم را مقابل خدایم دیدم، نزدیک نزدیک، رخ در رخ، دلم نمیخواست سر از سجده بردارم. اشکم ریخت.
«سبحان ربی الأعلی و بحمده»
«خدای من از همهی مشکلات بزرگتره، من حالا باید کاری برای امام زمانم بکنم، باید خودم رو به لشکر آقا برسونم.»
سلام نماز را که دادم، با هر «الله اکبر» سیلی محکمی به صورت شیطان زدم، گفتم: «امروز روز جنگ من و توست ولی من به تو پیروز میشم.»
نماز تمام شد. از جا بلند شدم. پانزده تکه طاووسهای طلا که همهی دار و ندارم بود را در روسری پیچیدم و محکم گره زدم. این باید برود برای بچههای لبنان... . تنها انگشتر دوستداشتنی را هم گذاشتم برای زینب.
به روایت: #مرضیه_امیری
به قلم: #صفورا_ساسانینژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#قوی_باش
#دستهایی_که_شکست
صدای گریههای پشت سر هم حسین توی گوشم زنگ میزند. با عجله به سمتش میروم. دو دستش را مشتکرده کنار صورتش فشار میدهد. صورتش سرخ سرخ شده و گوشه چشمانش به اشک نشسته است. دوباره یاد صحبت پدرم میافتم که مگر نوزاد هم اشک دارد؟ و باز با تعجب میبینم که نوزاد بیستروزه من اشک دارد!
او را از روی گهوارهاش که گذاشتهام کنار هال به آرامی بلند میکنم. هنوز عوارض زایمان همراهم است و سرعت عملم را میگیرد. روی مبل مینشینم و شیرش میدهم.
برادر دو سالهاش طبق معمول آویزانم میشود و میخواهد به زور از پاهایم بالا برود و در آغوشم لم بدهد. دستانم را حائلش میکنم و سعی میکنم توجهش را به تلویزیون روشن جلب کنم: «صالح، نینی! برو نینی رو نگاه کن!» عادت دارد برنامه کودک را نینی خطاب کند. ولی قاعدتا این نینی برایش جذابتر از آن نینی است! دستش را روی سر حسین میکشد: «نینی نازی!» لبخند میزنم و تاییدش میکنم. بازهم تکرار میکند. دفعه بعد حوصلهاش سر میرود و یک دسته از موهایش را محکم میکشد. جیغ حسین بالا میرود. با سرعت دستش را جدا میکنم و از جایم بلند میشوم. صالح نقنقی میکند و به حالت قهر روی زمین میغلتد. محلش نمیگذارم. حسین را بلند میکنم تا آروغش را بگیرم. صدای سبحان را از اتاق میشنوم که مثل همیشه بلند و کشدار فریاد میکشد: «مااااامااااان!» با دست بر سر خود میزنم. «چند دفعه بهت گفتم داد نزن! آروم! چیه؟»
- میخوام برم دستشویی بیا بشورم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
آه از نهادم بلند میشود. دندانهایم را روی هم فشار میدهم. همین یکی را کم داشتم. این طفلک را کجا بگذارم تا مورد التفات آن پسرم قرار نگیرد؟!
- باشه برو میام.
اگر یک نفر کمکحالم بود، همه چیز فرق میکرد. ولی چه کنم که پدرشان همیشهی خدا درگیر است. روزانه دوازده ساعت کار میکند و شب خسته و خُرد فقط برای صرف شام و خوابیدن به خانه میآید. علاوه بر اینها فعالیتهای جانبی و ورزشیاش هم سر جایش است. همین میشود که روزهای جمعه هم باید تا دهِ شب چشمم به در بماند. خیلی سر نرفتنش با او صحبت کردم که نتیجهای نداشته است.
صلواتی میفرستم و نوزاد را به آرامی روی گهوارهاش میگذارم و دعا میکنم گریه نکند. شکمم قار و قوری میکند. خیلی گرسنهام ولی هنوز فرصت نکردهام چیزی بخورم.
به ساعت دیواری نگاه میکنم. ساعت ۲۱:۱۰ است. چیزی نمانده. به امید خدا تا نهایت یک ساعت دیگر پدرشان میآید و دو تا هیولای بزرگتر را میبرد بخواباند! آن وقت من میتوانم غذایی بخورم و با آرامش به کارهای قبل خواب نوزادم بپردازم.
با صدای دوباره سبحان به سمت دستشویی میروم. هنوز چیزی نگذشته که صدای گریه حسین بلند میشود. گریههایش شبیه ناخنی که رو تخته کشیده میشود، روی مغزم خط میاندازد. با عجله دستهایم را میشویم و به هال برمیگردم. دوباره بغلش میگیرم و به سمت آشپزخانه میروم.
همینطور که نوزاد را با یک دست بغل گرفتهام، با دست دیگرم وسایل مهدکودک فردای سبحان را آماده میکنم. صدای جیغ صالح به هال میکشاندم. «چندبار گفتم داداشتو کتک نزن؟»
- مامان اول خودش زد!
حوصله شنیدن بهانههای همیشگیاش را ندارم و با چشمغرّه و تهدیدی قضیه را فیصله میدهم.
برای چندمین بار به ساعت دیواری زل میزنم. چیزی به ساعت ده نمانده. دلم میخواهد گوشی را بردارم و با همسرم تماس بگیرم، هرچند میدانم دیر نکرده است. پس بیخیالش میشوم و به ادامه کارها میرسم.
گوشیام زنگ میخورد. خودش است. تلفن را برمیدارم: «سلام! اتفاقا میخواستم بهت زنگ بزنم.»
- آره راستش زنگ زدم بگم دست یکی از دوستام تو مسابقه فوتبال شکسته و باید باهاش برم بیمارستان. یه مقداری دیرتر میام.
وا میروم. شانههایم آویزان میشود. یعنی چی؟ طبق معمول خودش را در قبال مشکلات همه مسئول میداند إلا همسرش!
- یعنی برای خوابوندن بچهها هم نمیرسی؟
- نه متاسفانه دیر میرسم. خودت بخوابونشون.
- آخه من چجوری میتونم؟ نمیشه که!
- میدونم عزیزم سخته. چارهای نیست. ببخشید دیگه.
- آخه...
- ببخشید من باید برم دیگه فعلا کاری نداری؟ خداحافظ.
و گوشی را قطع میکند. با بهت به صفحه خاموش گوشی نگاه میکنم. همه چیز نسبت به قبل از تماس، آزاردهندهتر به نظر میرسد. باز صدای جیغ صالح بلند میشود و اینبار من هم سر سبحان داد میکشم. با اخمهای درهم رویم را از آنها برمیگردانم و به سمت اتاق میروم. آخر من چگونه از پس همه کارها دستتنها بربیایم؟ توی ذهنم آماده میکنم که به همسرم بگویم یادش باشد بیشترین کسی که در این دنیا به کمکش احتیاج دارد، من هستم.
حسین را در آغوش میگیرم و شیر میدهم تا مبادا صدای گریهاش خواب آن دو را مختل کند و امیدوارم شیر زیاد خوردن باعث دلدردش نشود. صالح مدام روی پایم غلت میزند و سبحان سوالهای بیانتها از داستان میپرسد. بالاخره بعد از گذشت حدود نیم ساعت و توپ و تشرهای من کمکم چشمانشان گرم میشود و به خواب میروند. از خودم راضی هستم که از پسِ این کار برآمدهام، ولی هنوز نمیتوانم همسرم را ببخشم. آرام درِ اتاقشان را میبندم و به سمت هال برمیگردم.
در حالیکه حسین را در آغوش دارم، گوشی را برمیدارم. دنبال یک مهمانسرا در قم هستم برای مسافرت دو سه روزهای در آخر ماه که قولش را مدتها پیش از همسرم گرفتهام. قرار بود به جبران همه نبودنهایش این ماه را بیشتر کنارم باشد و کمکم کند. قول سفر آخر ماه را هم از همانزمان از او گرفته بودم.
خسته میشوم. گوشی را کنار میگذارم. باز به ساعت دیواری نگاه میکنم. ساعت نزدیک دوازده است. حسین را که خوابش برده در رختخوابش میگذارم و پتو را رویش میاندازم. عادت دارم به شکم بخوابانمش؛ خواب راحتتری دارد.
بلند میشوم. دستهایم را با کلافگی روی شقیقههایم میگذارم و فشار میدهم. در ذهنم راهکارهای مختلف روبهرو شدن با مساله را بررسی میکنم. اینکه وقتی همسرم میآید چه بگویم و از کجا شروع کنم تا دلخوری هم پیش نیاید.
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
زنگ در به صدا درمیآید. نمیدانم چرا متوجه نیست که این وقت شب زنگ نزند و بچهها را از خواب بیدار نکند. با سرعت با ابروانی که در هم گره خورده است، به سمت در میروم. در حالیکه کلمات «برای چی زنگ میزنی؟» آمادهاند که از لای دندانهایم بیرون بپرند، در را باز میکنم، که در جا خشکم میزند. یک لحظه ساکت و مات میایستم. دهانم باز میماند و تمام حرفهایی که میخواستم بزنم در تصادفی پشت دندانهایم روی هم تلنبار میشوند. همسرم را روبرویم میبینم در حالیکه دو دستش را از انگشت تا بازو گچ گرفته و به گردنش آویزان کرده است. ناخوداگاه زیر لب «وای»ی میگویم و به او زل میزنم.
بعد از چند دقیقه دهانم باز میشود و میتوانم ادامه بدهم که: «چیکار کردی با خودت؟»
با حالت پشیمان و خجالتزدهای سرش را زیر میاندازد و هیچ چیز نمیگوید. آرام همراهیاش میکنم تا داخل شود. روی مبل مینشینیم. هنوز بهتزده به او و حالت دستانش، که برایم غریب است، زل میزنم. «آخه چرا؟ چقدر گفتم فوتبال نرو... ببین آخه!»
- پیش اومده دیگه.
کمی خودش را لوس میکند و از اینکه دیگر دست ندارد میگوید. من اما بغض سنگینی گلویم را فشار میدهد. تمام برنامهای که شب قبل برای ماه بعد میریختیم، انگار دود میشود و به هوا میرود. چشمانم به اشک مینشیند. اجازه خروجشان را نمیدهم. دلم نمیآید در این شرایط من هم با گلایههایم آزارش بدهم. بغض و حرفهایم را باهم قورت میدهم. سعی میکنم دلداریاش بدهم و از اینکه میگذرد میگویم، ولی دل خودم آشوب است.
کمی که حرف میزنیم بلند میشوم و به سمت اتاق میروم. طبق عادت، به تکانهای بدن حسین که معصومانه خوابیده است نگاه میکنم تا مطمئن شوم نفس میکشد. به سرویس بهداشتی میروم. آبی به صورتم میزنم و توی آینه به چهرهام نگاه میکنم. منصفانه که نگاه میکنم از بعد از اتفاقاتی که در غزه افتاده است رویم نمیشود برای هر مسالهای غُر بزنم و گله کنم. وقتی به این فکر میکنم که آنها هر روز عزیزانشان جلوی چشمانشان پرپر میشوند، میفهمم که به دغدغههای ما مشکل نمیگویند. اصلا امتحانات ما کجا و امتحانات آنها کجا؟
از اعماق قلبم لعنتی به جان اسرائیل میفرستم و زیر لب میگویم:
«الحمدلله علی کلّ حال»
#راضیه_حسن_شاهی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#پاییز،_اضطراب_درختان_کاج_نیست
#به_بهانه_روز_جهانی_مرد
پدرشوهرم اگر فصل بود، پاییز بود. همیشه سرفههایی خفهْ مابین کلماتش سرک میکشند که باعث میشوند وسط مرداد هم با دیدنش یاد آذر بیفتم. ترَک دستهایش خشک و آبرودارند. از نور نمازها و نوافل شب و روز، صورتش تابناکیِ زیبایی دارد که میدانم بخاطر محاسن و موی یکدست سفیدش نیست. همیشه آه سردی میکشد که مدّ «های» آخرش مرا یاد هو هوی بادهای پاییزی میاندازد. اما بیشترین شباهتش با این فصل، بارش است. پدرشوهرم خیلی زود به گریه میافتد؛ بنظرم رنگ بغض محزونش که همیشه لبهی شکستن است، یا باید قهوهای باشد یا نارنجی کدر؛ رنگ خونابهی کهنهسرفههای حلق و گلوی شیمیاییها.
همیشه سردش است، اما برای نوههایش آغوش و لبخند گرمی دارد. نهتا نوه دارد که محمد من، اولین نوهی پسرش بود. مثل گلهای داوودی رنگارنگ و سرحالی که وسط یک باغچهی خزانزده میرویند، آنها تنها دلخوشی زندگیاش هستند.
پریشب به من گفت: «سمانه! عینک و گوشی منو از رو میز بیار بیزحمت.» گوشیاش را که توی دستم گرفتم من هم سردم شد. با پشت دست تَری چشمهایم را گرفتم و ته حلقم از چیز نامعلومی سوخت. گوشی که بین انگشتان خشک و خستهی پدرشوهرم جا گرفت، به عکس پسزمینه خیره ماند. محمد، حتی توی عکس از چشم توی چشم شدن با او طفره رفته بود. اتیسم توی عکسها هم پیداست. پیرمرد سردترین آهش را کشید و همهجا باز پاییز شد.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#بادوم_خونه_پسته_خندون
دختر من تا میفهمه یه چیزی مدرسه جا گذاشته میگه: «مامان اصلا استرس نگیر، داخل گمشدههاس، فردا پیداش میکنم.»
بعد از یه هفته: «پیدا شد دخترم؟»
- مامان استرس نگیر، هنوز خوب نگشتم... 😂
#نیره
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#حلقهی_وصل
جوری توی دستهایش محکم فشارش میداد که انگار عروسک با آن صورت سفت و تن نرمش که بلوز و شلوار و جلیقه پوشیده، بچه واقعیاش باشد! گفتم: «زهرا، این عروسک بچگی منه، خیلی باهاش خاطره دارم، چند دقیقه ببین بعد بده بذارمش بالا.»
ارزش مادی که نداشت، اما ارزش روزهایی که با خواهر و برادرها با این عروسک گذراندم، شبهایی که بابا بوسنی بود و با همین چیزها سرگرم بودیم، ارزش ساعت به ساعت خوشی و سختی، اینها رفته بود لای تک تک تار و پودش، از دست دادنش حکم از بین رفتن تمام آن خاطرات را داشت! آن هم برای منی که خاطره برایم وجه مهمی از زندگی است.
چند سال پیش موقع خرید خانه هرچه طلا داشتم از توی جعبههای خوشنقش قرمز و آبی درآوردم و ریختم روی ترازوی طلافروشی. دو تا را اما هرگز نمیتوانستم از دست بدهم؛ یکی کعبه کوچکی بود که بابا برای هرکدام از من و خواهرها توی مکهای که ده سالگی رفته بودیم خرید. خیلی برایم ارزش داشت و دخترم که مکلف شد هدیه دادم به او. یکی هم حلقهام... . حلقه برایم حکم عشق را داشت، انگار تمام محبتهای پانزده سال زندگی مشترک تجمیع شده بودند تویش. چند تا نگین ریز داشت و خطوط نقرهای کمرنگ و پررنگش با پیچ و تاب در هم فرو رفته بود. نگاهش که میکردم ذهنم فلاشبک میزد به خواستگاری و بلهبرون و عقد. چالههای کم و کسری پول خانه را حاضر نبودم به قیمت از دست دادنش پر کنم.
حسنا بعد از یک ماه بستری در بخش نوزادان به تازگی مرخص شده بود. توی تشک مخصوصش خوابانده بودمش و لای پتوی سفید نازکش دورپیچ کرده بودم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
چشمهای بستهاش معصومیت صورت گرد کوچکش را صدبرابر میکرد. تا نگرانی این که نکند چشمهای نوزاد نارس به دنیا آمدهام به درستی کامل نشود و عیب و ایرادی داشته باشد میآمد سراغم، غصه غزه و ضاحیه همه را میشست و میبرد. صدای زنگ تلفن مغزم را از بخش مراقبتهای ویژه نوزادان بیمارستان و نوزادهای فدا شده کند و گوشی به دستم کرد. چشمم دور و اطراف خانه را میپایید که زمان گوشی به دستی را به کدام زخم خانهداری بچسبانم. خواهرم از پشت خط میگفت پویش طلا به راه افتاده است. نگاه جستجوگرم افتاد روی حلقهام و همانجا قفل شد. حسرت مثل وزنه افتاد پشت پلکهایم، ولی با خودم گفتم نه، این یکی را نمیدهم. مدتی بعد اما دیگر نمیتوانستم توی دستم تحملش کنم و همزمان دیدن خرابهها و زخمیها و زن و بچهها و آوارهها را تاب بیاورم.
قید هرچه عشق و خاطره که در پس نگینهایش مخفی بود را زدم. پیام دادم به مسئول مادرانه محله خواهرم. گفته بودند خودشان حضوری میآیند طلاها را تحویل میگیرند.
تحویلگیرنده که آمد دم در خانهمان، برخلاف تصور قبلیام احساس شکر و رضایت داشتم. طیب خاطر و سرخوشی از ماندگار شدن حلقهام تا قیامت، لبخند عمیقی را کادوپیچ شده انداخته بود توی صورتم. خدا را بسیار شکر کردم که دارم آن را در بهترین راه ممکن خرج میکنم. چی بهتر از این که حلقه ارزشمندم خرج محور مقاومت شود! یک متن هم گفته بودند بزنید تنگش که هدفتان از اهدای طلا چیست؟ سوال مثل تیغ جراحی افتاده بود به جان عقایدم. تا دو سه روزی ساعتهای شیر و پوشک و اشتغالات دیگرم را به خودش اختصاص داد و از بخت خوب ذهنم را جمع و جورتر کرد! فکر کردم چرا من این حلقه را میدهم؟ «بأبی أنت و أمی و نفسی و أهلی و مالی...»
حلقه را دادم. نوشته را هم بالاخره آماده کردم. تمام شد و رفت. شب خواب دیدم سید حسن ایستاده بود توی مقبره شهدای گمنام، با لباس سفید بلند و ریشهای پرِ سفید و چهره روشن، انگار برای خوشآمدگویی به زوّار آنجا بود. من میدیدمش اما یک بُعد مکانی با او داشتم. پارچه سفید رنگی داشتم که پشتش پر از گلهایی شبیه لاله بود و روی پارچه پر از پروانه؛ پروانههایی که تکتکشان زنده بودند! گویی این نقشها با طلای من طراحی شده بود. دو سوم از این پارچه را طوری که نفهمیدم چطور بود فرستادم و رفت تا رسید دست سیدحسن نصرالله! پارچه را گرفت توی دستش و چشمهای با عظمتش نگاه عمیقی کرد روی پارچه، شعف افتاد توی لبها و تمام چهرهاش! در خواب به من اینطور القاء شد که انگار سید میخواست یک حملهای را آغاز کند و منتظر فرمان حضرت حجت(عج) بود، پارچهی سفید منقش به طلا انگار همان فرمان شروع عملیات بود.
به روایت: #ن_ح
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#نکند_بهدردبخور_نباشم!
باز هم دستگیرهی درِ کابینت شل شده، باید بروم سراغ پیچگوشتی تا زودتر سفتش کنم، قبل از اینکه مثل دستگیره قبلی بیفتد و پیچش گم شود.
همزمان پیامهای امروز «گروه مداد مادرانه» در ذهنم مرور میشود و سلولهای مغزم بالا و پایین میپرند و اندک فسفر جذبشده از صبحانه نیمهکاره را هم میسوزانند.
هادی چند دقیقهایست که با ماشینکش سرگرم شده و این یعنی چند دقیقهای میتوانم درباره موضوع سرنخِ این بار فکر کنم و بنویسم؛
من چه کاری میتوانم انجام دهم؟
باز ذهنم میپرد سمت پیچ دستگیرهی شلشده! و بعد میرود سراغ پیچهایی از باورهایم که شل شده. میپرد سمت نقطهضعفهایی که پاهای مرا برای ایستادن، برای ماندن، یا شاید برای رفتن سست کرده. یک به یک یادم میآیند و استغفار میکنم. جزئیات یک برنامه واقعی برای مهار این نفس سرکش، ذهنم را اشغال میکند. یک لحظه انگار دلم مچاله میشود و به رنگ زردچوبه میشود.
«نکند به درد بخور نباشم!!» این فکر با کفشهای پاشنهدار به طرز عذابآوری روی مغزم راه میرود. تماس گروهی «روضه و روایت مداد مادرانه» خیلی به موقع به کمکم میآید. صدای زیارت عاشورا خواندن سمانه ذهن درگیر و دل نگرانم را نوازش میکند. چقدر اشکلازم بودم. خدا را شکر با «إنّی سِلمٌ لِمَن سالَمَکُم و حَربٌ لِمَن حارَبَکُم» حرکت اشکهایم سرعت میگیرند.
بعد از سلام و تشکر از بانیان روضه و روایت امروز، کم کم خودم را آماده میکنم که فردا سر کلاس چه بگویم. چقدر آنچه در حساب دارم میتواند به من برای محکمتر کردن پیچهایی که نگرانشان هستم کمک کند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
ورزش را هم باید جدیتر بگیرم؛ این میدان، انسانهای قوی و سالم میخواهد. چشم امید هادی و برادر و خواهرهای آیندهاش به من است. راستی یادم باشد در پرداخت صدقهها بیشتر یاد کنم از مادرانی که شبها دلهره دارند آیا فردا هم میتوانند از فرزندانشان درخواست لبخند کنند یا ... .
باید فکر کنم ببینم چگونه میتوانم این روزها و امکان ما برای کمک به خودمان را برای گوشهای آماده هادی، با لالاییهایم روایت کنم.
این کمک در این روزها، برای من یعنی کمک به نجات انسانها در غزه و لبنان و سراسر دنیای مقاومت؛ مقاومتی که از دانشجویان بریتیش کلمبیای آمریکا تا سیستان ما وسعت دارد.
یادم باشد با همسرم جدیتر درباره امکان او و آماده بودنمان صحبت کنم. ببینیم او آمادهتر است یا من! به هم قول بدهیم در بزنگاهها هرکس آمادهتر بود، دست آن دیگری را هم بگیرد.
#نازنین_قنبری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#شرهانی
تلویزیون روشن بود و طبق معمول یکسال گذشته شبکه خبر نگاه میکردیم. اخبار آتشبس میان لبنان و اسرائیل را اعلام و مصاحبه خبرنگاران با مردمی که دستهدسته در حال بازگشت به مناطق بمباران شده بودند را پخش میکرد. سه ماه است که حملات هوایی و زمینی اسرائیل در لبنان پررنگتر از وحشیگریهایش در نوار غزه شده بود.
صدای بازی بچهها که بلندتر از مجری شبکه خبر شد، دل از تلویزیون بریدم و رفتم نگاهشان کردم. از سر و کول هم بالا میرفتند. اسد بزرگتر است و همیشه مراعات میکند علی آسیب نبیند یا برنده بازیشان باشد. این روزها از پیشدبستانی که برمیگردد خانه، یکراست میرود سراغ تلویزیون و شبکه پویا. «نوانو» را تماشا میکند و مثل پسربچههایی که در نماهنگها لباس نظامی به تن دارند و سرود میخوانند میایستد و زیر لب زمزمه میکند. گاهی هم میآید و تعریف میکند که معلشمان گفته باید درس بخوانند تا بتوانند موشک بسازند و اسرائیل که دشمن ماست را نابود کنند. چند وقت پیش رو کرد به دیواری که عکس داییِ شهیدِ همسرم رویش است و پرسید: «مامان، چرا دایی شهید شد؟ اسرائیل اونو کشته؟»
برای پاسخ باید برایش از جنگ میان ایران و عراق میگفتم، ولی دلم نیامد دنیای کودکانهاش که یک ایرانِ قهرمان دارد و یک اسرائیل که قرار است نابود شود را بزرگتر و بیرحمتر کنم. دلم نیامد بفهمد ایران برای بقا، برای ایران شدن حتی، چه رنجهایی کشیده، چه جانهای عزیزی نثار تاریخ کرده و در وجب به وجب مرزهایش، خاک، روضهی علیاکبر میخواند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
به عکس شهید نگاه کردم؛ ایستاده در قاب آسمان، استوار و سترگ، به سینه و پهلویش فشنگها را مثل دستهای پَر در بال پرنده مرتب و ردیف بسته و چفیهی بسیجیاش را دور سرش پیچیده و دستی به پهلو زده به افقی در دوردست نگاه میکند. شاید به «شرهانی» فکر میکرده و به مادر همرزم شهیدش که به او قول داده برود و جنازهی پسرش را از خاکریز دشمن پس بگیرد. دوستش بهرامی که شهید میشود و پیکرش در میدان کارزار ایران و عراق جا میماند، مادرش میآید تا خط مقدم و میگوید میخواهد برود جگرگوشهاش را برگرداند، غیرت لرییاتی دایی اما نمیگذارد که حرمت مادر همرزمش در میانه نبرد زمین بماند. قسم میخورد برود و پسرش را بیاورد.
به کمر و شانهاش طناب میپیچد و سینهخیز تا خاکریز دشمن میرود. در حالی که نیروهای خودی و بعثی در حال پیکار بودند، خودش را به پیکر همرزم شهیدش میرساند و یک سر طناب را به او میبندد. اگر کمی سر بالا میآورد بعید نبود تیرهایی که مثل قطرات باران، موازی از بالای سرش عبور میکردند به او برخورد کنند. همانطور سینهخیز راه بازگشت را پیش میگیرد که پیکر یکی دیگر از همرزمانش را میبیند و او را هم با طناب میبندد و باز سینهخیز ادامه میدهد و پیکر دو شهید را به آغوش مادرشان باز میگرداند.
وقتی به خاکریز خودی میرسد و طنابها را از دور کمر و شانههایش باز میکند، میببینند که جایشان تاول و خون نشسته و برایشان عجیب است چطور توانسته جسم بیجان دو مرد تنومند را یکنفره و سینهخیز حمل کند! شاید اگر میدانستند که او قهرمان کشتی بوده و ورزیدگیاش برای همین است، آنقدر تعجب نمیکردند. هرچه بود او دل مادر شهید بهرامی را آرام کرد، اما به وقت شهادتش بازنگشت تا دل مادرش و همسرش آرام گیرد. در همان چذابه ماند و جزئی از خاک وطن شد.
چه فرقی میکند اسرائیل بوده یا حزب بعث؟
دایی، جانش را فدا کرد تا ظلم را در خون خود غرق کند. او رفت، با نام نیک، و حزب بعث نابود شد با نام ننگ.
نگاهم را از عکس گرفتم و رو به اسد گفتم: «آره پسرم، اسرائیل شهیدشون کرده».
به بازی بچهها نگاه میکنم، صدای خندههای از ته دلشان عطر آرامش و امنیت پخش میکند در مشامم. برای امکان این بازیها و خندهها انسانهای زیادی جان فدا کردند. چقدر این لحظهی بازگشت آوارگان لبنانی به زادگاهشان شبیه است به بازگشت جنگزدگان خرمشهری به خوزستان.
اگر نبود امثال دایی اسدالله که از آغوش پرمهر مادر جا بمانند، برای ماندن گوشهگوشهی وطن، حالا معلوم نبود فرزندانم کجای نقشهی جغرافیا زیست میکردند! بعثآباد؟ یا ایران؟
اخبار مردم لبنان را نشان میدهد و من خودم را کنار تک تک مادرانی قرار میدهم که فرزندانشان را زیر بمبهای یک تُنی سنگرشکن اسرائیل جا گذاشتهاند تا لبنان، لبنان بماند.
شَرهانی: نام یک منطقهی عملیاتی در ایلام
#شهید_اسدالله_حسنوند
#فاطمهحسامپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan