#از_نیت_تا_عمل
روی دور تند بودم و ذوق و شوق رفتن به خانهی خالهفاطمه را در پاهایم ریخته بودم. پنجشنبه بود، و قرار بود آخرِ هفتهی دلنشینی برایم رقم بخورد. دلم میخواست هرچه زودتر به دورهمی زنانهای برسم که پر از خنده و شادی بود، فارغ از همهی روزمرگیهای تکراری.
لباسم را که پوشیدم، رفتم سراغ کشوی میزم تا انگشتر زیبا و دوستداشتنیام را دستم کنم.
کشو را که باز کردم، بههمریختگیاش توی ذوقم زد ولی فرصت مرتبکردن نبود. سریع با دو دست همهی وسایل کشو را زیر و رو کردم تا انگشترم را پیدا کنم. هنوز دستم مشغول جابهجا کردن بود که ناگهان ذهنم زودتر به مطلوب رسید. یادم آمد قبل از سفر اربعین انگشتر را به مادرم داده بودم تا برایم نگه دارد.
سریع سراغ تلفن رفتم.
- مامان انگشترم رو میشه بیاری خونه خاله ازت بگیرم؟
- کدوم انگشتر؟
- همون انگشتر نگینداره که قبلِ اربعین دادم برام نگه داری.
مامان یک لحظه سکوت کرد در حدی که صدای نفسش را شنیدم.
- راس میگی ولی اصلاً یادم نیست کجا گذاشتم.
سکوت دوطرفه شد. میدانستم مامان وقتی چیزی را فراموش بکند، محال است یادش بیاید و من حالا دلم انگشترم را میخواست.
فیلمِ رسیدن به حلقهی گمشدهام رفت روی صحنهی نمایش ذهنم... .
آن روز که با مریم در پارک نشسته بودیم، همینطور که چای را با فلاسک توی لیوانهای دستهرنگی میریختم گفتم: «چرا پس مراسم عروسی رو مشخص نمیکنین بابا؟ مُردیم از بس منتظر شدیم. دلمون یه عروسی میخواد.»
مریم لیوان دستهصورتی را جلوی من گذاشت و برای خودش لیوان دستهآبی را برداشت.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
- راستش جایی رو هنوز پیدا نکردیم، قیمتا خیلی بالاس، واقعاً در حد توان ما نیست. چند شب پیش چند تا خونه دیدیم اما قیمتا نجومی بود. به علی گفتم کاش شهید جواد محمدی بود، اگه اون بود تا حالا مشکل ما حل شده بود.
جواد دوست علی بود و از شهدای مدافع حرم.
قند در دهانم حل نشده بود که حل مشکل مریم رفت توی استکان ذهنم نشست.
موقع برگشت وقتی توی ماشین جاگیر شدم هنوز فکرم مشغول مریم بود. چشمم روی چراغ ترمز ماشین جلویی قفل شده بود. محمد پرسید: «چی شده تو فکری؟»
گفتم: «هیچی»
یکمرتبه و بیمقدمه گفتم: «محمد میای خونمون رو بدیم علی و مریم بیان بشینن؟ بندگان خدا جا گیرشون نیومده، عروسیشون داره دیر میشه!»
محمد گفت: «آخه اینجا رو تازه کاغذدیواری کردیم و بهش رسیدیم. لااقل خونه قبلیمون که میخواستیم بدیم اجاره رو بدیم بهشون تا خودشون یه دستی بهش بکشن، از نظر منم طوری نیس.»
گیرهی روسریام را درآوردم و سرم را پایین آوردم. همینطور که گیره را دوباره محکم میکردم گفتم: «نه بابا برا ما که فرقی نمیکنه، اینا تازه اول زندگیشونه و دست و بالشون تنگه، این هم باشه کادوی عروسیشون از طرف ما...»
خندید و رفت دنده دو و گفت: «باشه هرچی تو بگی.»
چند شب بعد یک برنامهی شگفتانه ترتیب دادیم. مریم و علی را دعوت کردیم و تصمیممان را علنی کردم. مریم بغض کرده بود و علی آقا خیره نگاهمان میکرد. مریم گفت: «آخرش اسم شهید جواد محمدی که اومد کارمون حل شد.»
وقتی حرف اجاره شد، من و محمد اجارهبهای خیلی کمی پیشنهاد دادیم. مریم و علی هم بالاخره با اصرار ما قبول کردند و گفتند: «همین اجاره مختصر برای ما عزّت میاره، برای شما لذّت.»
و من از اجارهبهایی که خیلی مختصر بود، توانستم بعد از یکسال انگشتر زیبایی بخرم که خیلی برایم دوستداشتنی و خاطرهانگیز بود؛ آنقدر که با خودم گفته بودم هیچوقت نمیفروشمش. و حالا انگشتر نازنینم گم شده بود!
جمعه به خانهی مادرم رفتم. روی کاناپهی کرم رنگ گوشهی هال دراز کشیدم و از آفتابی که روی مبل داشت هدر میرفت استفادهی بهینه کردم. مامان بشقاب میوه را روی میز گذاشت و گفت: «پاشو تا اذان نگفتن یه چیزی بخور.» تلویزیون پویش ایران همدل را صحنه به صحنه روی قاب نورانیاش جا میداد و من مات و مبهوت این جهادهای زنانه بودم. حاج حسین یکتا میگفت: «طلاهایی که برای کمک به غزه و لبنان داده میشه عیارشون انقدر بالاس که فقط خدا خریدارشه.»
اذان که شد، چادر نماز سفید مامان را سرم کردم و قامت بستم. مادر از داخل آشپزخانه گفت: «من انگشترت رو اصلاً یادم نیست کجا گذاشتم! خیلی گشتما اما پیداش نکردم.»
رکعت دوم بودم که با خودم نیت کردم و گفتم: «خدایا اگر انگشترم پیدا شد هدیه میدم برا مردم غزه و لبنان.»
رکعت سوم را تمام نکرده بودم که، مامان از داخل آشپزخانه فریاد زد: «عه ایناهاش پیداش کردم، گذاشته بودم تو قندون قدیمیه تو کابینت.»
به روایت: #فاطمه_م
به قلم: #صفورا_ساسانینژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#نمازخون_شو_لامصّب!
#اسرار_الصلوة
#باب_گفتگو_باز_شد_و_تَق_بسته_شد
منتظر زنگ آخر پسرم بودم. توی حیاط کنار پلههای ورودی سالن، روی سکو نشستم. سطل آشغال نسبتاً بزرگی قرینهی من، آن طرف پلهها بود. دو تا از پسرها کنارش ایستاده بودند. یکیشان خم شده بود توی سطل و دیگری دقیق، نظارت میکرد. به چشم و گونه و قد و بالایشان میخورد که کلاس سومی باشند.
«بچهها چیزی گم کردین؟»
نگاه عجولی به من انداختند و جوابی ندادند. داشتم فکر میکردم جملهی لطیفتر و رندانهتری سر هم کنم که آشغالها را ول کنند و بروند دنبال زندگیشان. بالاخره جناب کاوشگر، دو تا جعبهی خالی شیر پیدا کرد و فاتحانه بالا گرفت. بعد هم با فاصله و محاسبه گذاشتشان روی زمین، پایینِ پایَش. هر دو پشت یک جعبه به جای خود حاضر شدند. یک، دو، سهی غَرّایی سَر دادند و جفتپا پریدند رویِشان.
هوای زبانبسته، یکهو شوت شد بیرون و پَق صدا کرد. دنبال همین پق بودند. لاشهی یک جعبهی پَقکردهی دیگر هم کنار سطل آشغال افتاده بود. ظاهراً اینجا جعبهْ خالیِ مکعبی، کمیاب است.
کِیفِ جمعوجوری از چشمهایشان بیرون زد. تقریباً اندازهی یکبار که از سرسره پایین بیایند. بعد پای همان جعبهها و بدون ثانیهای وقفه، اینیکی رو کرد به آنیکی:
«تو نماز میخونی؟»
- نه.
- میدونی اگه نماز بُخونی بعداً زن خوشگل گیرِت میاد؟!
انگار یکی ناغافل هُلم داده باشد. منگ و مبهوت، میخِ صورتهایشان شدم.
آنیکی لبهایش را کمی داخل دهان برد، روی هم فشار داد و جور متفکرانهای دوستش را نگاه کرد. هر دو جدی بودند. انگار دو تا آدمْ بزرگ از نرخ دلار حرف بزنند. بعد در سکوت نابهنگامی کولههایشان را از روی سکو برداشتند و رفتند.
#مهدیهپورمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#ر،_بیوفایِ_حروفان
بالاخره به پدرم گفتم. توی حیاط ایستاده بود، رفتم روبرویش ایستادم و زُل زدم به چشمان نهچندان سیاهش و گفتم: «آخه پدر من... برای دخترت که 'ر' نمیتونه بگه، میای تحقیق در مورد حرّ بن یزید ریاحی مینویسی؟!»
اولش چشمانش گشاد شد و بعد یکهو انگار سلولهای حافظهاش دست در دست هم بدهند، زد زیر خنده.
گفتم: «بابا جان گفته بود یکی از افراد حاضر در کربلا. خب در مورد حضرت قاسم مینوشتی! اون نه، اصلا حضرت عباس. بخدا پیدا کردن یه اسم ر دار سختتر از پیدا کردنِ یه ر نداره.» اینبار با قهقهه میخندد.
میگویم: «بابا جان حداقل میگفتی همون حُرّ خالی رو هم بگم قبوله. من از ترسِ تکرارِ سهبارهی 'ر' که دوتاش تشدید بود، یکیش هم اول کلمه، داشتم تشنج میکردم!»
آن روز را با جزئیات در خاطرم هست؛ مثلا اینکه پدرم از کتابخانهی فلزیاش و از ردیف کتابهای آبی کاربنی که هر کدام اسم کسی رویش بود، یکی را درآورد و شروع به نوشتن کرد. یا اینکه در مدرسه ردیف دوم، نیمکت سمت چپ بودم. وقتی آقای معلم پرسید کدام شخصیت عاشورا بود که توبه کرد و به لشکر امام حسین(ع) پیوست و کسی بلد نبود؛ من در حالیکه با انگشت اشاره و شصتَم گوشهی سمت چپ کاغذ را لمس میکردم و به تیتر بالای برگه و تشدید روی «ر» چشم دوخته بودم، در دلم فحشهای آبداری را نثار «ر» میکردم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
«آخه 'ر' چیه اصلا؟ خب حرف زیبا تو هم مثل س، د، خ، با گذاشتن زبون به یه گوشه از دهن ادا شو دیگه! یعنی چی که برات زبونو باید بیاریم پشت دندون بالا، ولی نه چسبیده به دندون و نه خیلی تهِ کام؟ بعد بازدم رو کمی با شدت بهش بزنیم تا صدای 'ر' دربیاد! اصلا زشته این اداها!»
آخ که طرز ادا شدنش را خواهر بزرگترم صدبار گفت و صدبار باهم و در خفا تمرین کردیم، اما نشده بود که نشده بود... .
«'ر' جان میدونی چی به سر من آوردی؟ میدونی چرا هر چی معلم اصرار کرده که با اینکه رتبهی اولم، سرگروه نشدم؟ بخاطر توعه جانم! نمیخواستم بیشتر از قبل توی کلاس حرف بزنم. اصلا میدونی چقدر سخته کم حرفزدن برای من که اونقدر پرحرف بودم؟ یا اینکه چقدر تلخه وسطِ با شور و شوق حرفزدنم، کسی خوب ادا نکردنِ تو رو تذکر بده یا بدتر مسخرهم کنه؟!»
معلم ادامه میدهد و چند اشاره و راهنمایی میکند تا بالاخره یک نفر از تهِ کلاس داد میزند: «حُر»
آقای معلم که کیف میکند، میگوید: «دست بزنید براش.»
با حرص ورقه را رها میکنم و جوری محکم دست میزنم که انگار دستهایم را توی سر و صورتِ «ر» میکوبم.
کوچکتر از آن بودم که بدانم واجآرایی چیست؛ وقتی پسرخالهام میگفت برایش آهنگ سریال «من یک مستأجرم» را بخوانم که میگفت: «یه روز، روز جدایی. یه روز، روز رسیدن. یه روز، به دل نشستن. روز دیگه، روز دل بریدن...» نمیفهمیدم در واقع دارد دستم میاندازد.
دنیای ابتدایی تیره و تار بود، تا کشف کردم کشوری هست که ابدا لازم نیست زبانت را صد جور ادا بدهی تا چنین حرف بیوفایی را ادا کنی. نام این کشور رویایی فرانسه بود و با جایگذاری یک «غ» ناقابل، که تلفظ کردنش برای منِ بوشهری مثل آبخوردن بود، دنیا زیباتر میشد. دیگر لازم نبود قبل از هر حرفی در مدرسه چند بار جمله را در ذهنم مرور کنم و بشمارم که چندتا «ر» دارد و جایگزینهای مختلف را بسنجم که کدامش «ر» کمتری دارد.
پس برای رسیدن به این کشور رویایی، باید اول کلاس زبان میرفتم... .
بعد از اینکه همکلاسیِ کلاس زبانم موقع امتحان، جلوی کل سالن تحقیرم کرد، به خودم قول دادم درستش میکنم تا حداقل زبان چنین آدم بیشخصیتی را کوتاه کنم.
روزها و روزها، بارها و بارها، به باغچهی پشت خانه پناه بردم و آنقدر تمرین کردم که دیگر حتی میتوانستم سرگروه شوم، و یا اسم دوستانم را که «ر» داشتند، با صدای بلند وسط حیاط مدرسه فریاد بزنم.
اما هنوز ترسی در من باقی مانده بود؛ «ر» اول کلمه. نه اینکه نتوانم ادا کنم، نه! فقط یک ترس باقی مانده بود. ترسی که باعث میشد دوستم رویا را با صدای آرامتری صدا بزنم.
سالها بعد وقتی با همسرم چایی عصرانه را میخوردیم؛ همانطور که داشت فنجان چایی را سر میکشید، نگاهش کردم و با خنده گفتم: «یه مژه افتاده زیر چشمت. یه آرزو کن و بعد بگو کدوم چشمت؟»
خندید و گفت: «آرزو میکنم اجازه بدی اسم این پسرمون رو که بارداری، بذاریم روحالله.»
گفتم: «حاشا و کَلّا! حرفش رو هم نزن! اسم بچهی من اولش 'ر' باشه؟»
از آن روز هم ششسالی گذشته. اسم پسر اولم روحالله است. به راحتی روزی صد بار، گاهی با مهربانی، گاهی عصبانیت و گاهی با هیجان صدایش میکنم. انگار سالها ترسم بیهوده بوده. اصلا هم دیگر دوست ندارم در فغانسه زندگی کنم. اما وقتی نادر ابراهیمی را در تلویزیون دیدم و متوجه شدم که «ر» را تلفظ نمیکند، با خوشحالی کنترل را برداشتم، چندبار دکمهی اضافه کردن صدا را فشردم و لبخند پت و پهنی زدم. بین من و «ر» هنوز هم رابطهی خاصی هست، اما دیگر از هم نمیترسیم... .
تقدیم به تکتک ترسهای بیهودهام که روزی از آنها عبور خواهم کرد و شاید هم دوست شدیم، چه معلوم!
#مرضیه_دِیرنیک
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#جان_و_جهانیها
سلام وخدا قوت
من از طرفداران پروپا قرص جان وجهانم
عالی عالی عالی انشالله لبخند امام زمان شامل حالتون بشه که با قلمهای زیبا حال دلم رو خوب میکنید، شاید تازه فهمیدم که یه شعر یامتن زیبا چقدر قلبمو جلا میده ولی بی شک کانال تون حسابی منو نمک گیر کرده
خداقوت عزیزان🙏🌺
الهی که بهترینها نصیب خودتون و نویسندگانتون بشه🤲
#شانهساز
#مخاطب_کانال_ایتا
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#خوش_آن_ساعت_که_دیدارِ_تِه_وینُم
_۲۷ آذر ۱۴۰۳ بود که ده نفر از ما راهی دیدار رهبرمان شدیم، برای تنها جلسهای که حسینیهی امام خمینی(ره) را یکپارچه زنانه میکند؛ دیدار هفتهی زن. وقتی برگشتیم، هر کدام از ما نوری که آن روز به جانمان تابید را کلمه کردیم تا روایتی باشد هدیهی اصحابِ «جان و جهان».
چهارشنبهها مهمان روایت دیدار هستیم... . _
#روایت_دیدار
#یکم
#من_مطمئنم
یک ساعت توی سرمایی که ادارات و مدارس و دانشگاههای تهران را تعطیل کرده، ایستاده بودم و به حرف مهدیه فکر میکردم: «فرزانه هم صداش از جای گرم بلند میشه!» دهانم مثل کتری، بخار میکرد، اما توان گرمکردن دستهایم را نداشت. توی پیام کنگرهی هفتهزار شهید زن، با بچهها خوانده بودیم: «زن مجاهد مسلمان ایرانی، معلم ثانی برای زنان جهان خواهد بود، پس از معلم اول که زنان مجاهد صدر اسلام بودند.» و فرزانه خیلی بدیهی گفته بود باید هدفگذاری ما همین باشد، و ما هم خیلی مردد نگاهش کرده بودیم. شب هنوز سیاهی پررنگی داشت. بالاخره کارتهایی که نمیدانم مسئولش دیر کرده یا خواب مانده بود، به دستمان رسید.
با کفشهای خشک از سرمایی که توی پایم لَق میخوردند، سمتِ در راه افتادیم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
مهدیه گفته بود «ما توی کار خودمون موندیم! چهجوری الگوی دیگران باشیم؟!» بعد پنج انگشتش را مثل پنج قارهی مُنفَک از هم، باز کرد و توی هوا تکان داد «اون هم برای همهی دنیا!» سرم را فرو بردم در الیاف ضخیم روسریام و برای چندمینبار خودم را سرزنش کردم که چرا لباس جیبدار نپوشیدم. این لباس را دی ماه ۱۴۰۱ خریدم. آن روز بازار شلوغ و ملتهب بود و من خیال میکردم «زن-زندگی-آزادی» بهمنی از پیش طراحی شده است که قرار است خیلی چیزها را با خودش ببرد. اما نشد، نبُرد. با اینکه تکتک شهرهای ایران توی مجازی سقوط کرد و روزی دهتا جنازهی زن و دخترِ بیچاره به اسم کشتگان آزادی مصادره میشد، اما حتی یکسال هم دوام نیاورد و در سالگردش، خیابانهای خلوت و بیازدحام تهران مثل روزهایی بود که شب قبلش کولاکی سرد را پشت سر گذاشته.
به حیاط حسینیه که رسیدیم فضا روشن شده بود، اما هنوز اشعهی آفتابی از خط افق سرک نمیکشید. توی انتظار طولانی صفهای طویل، داشتم فکر میکردم چرا آقا، قید ایرانی را گذاشته روی زن مسلمان؟ که دستی روی شانهام آمد. "?Are you Iranian" از اینکه در قلب پایتختش ایستادهام و مخاطبِ این سوال شدهام، خندهام گرفت. سمت صدا برگشتم. صورتش را فقط توی فیلمهای هالیوودی دیده بودم؛ پوست سفید و ابروهای بور و آن آبی عجیب چشمها. انگار دو دریاچه عمیق باشند در سوئد یا آلمان. دریاچهای که رنگ آبی پررنگ و سردی دارد. وقتی جواب «آره» را شنید، لبخندی زد که گرما و نور داشت. اسمش مریم بود. وقتی صمیمت و اشتیاقش را دیدم دلم را به دریا زدم. «شما به عنوان یه خارجی، زن مسلمان ایرانی رو در قد و قوارهای میبینید که معلم زنهای دنیا باشه؟» قاطع و بیمکث گفت: «!Sure» که یعنی مطمئن است. قبل از اینکه بتوانم دلیل قطعیت جواب مثبتش را بپرسم، مفصل برایم از علت اسلام آوردنش گفت؛ اینکه فضای جنسی کشورش آنقدر مهوّع بود که وقتی بِتیها و الیزابتها و سوزانها نیمهلخت برای تبلیغ ماشین و خمیردندان و کمپوت توی تلویزیون میآمدند، چشمهایش را با دست میگرفته است. اینکه هممدرسهایهایش تمام آمالشان را در شبیه شدن به این عروسکهای جنسی میدیدند، برایش مصیبتی مضاعف بوده. «زن ایرانی با حجابش همیشه در نهایت عزت و احترام و کرامت هست. این! اصلیترین دلیلیه که الان اینجام.» «این» را به چادرش گفت. وقت حرف زدن، مثل آدمی که کنار هُرم آتش پناه گرفته باشد، گونههایش سرخِ سرخ بودند.
حقّ پوشش و مستوری شاید بدیهیترین حقّ زن باشد، اما قرنی است که از آنها گرفته شده؛ آنقدر از آن محرومند که وقتِ بهدستآوردنش، دریاچهی روشن چشمهاشان متلاطم میشود.
چادرم را جمع میکنم لای انگشتهایم. قدم توی حسینیهی امام خمینی(ره) که میگذارم، گرما مثل خون در تمام بدنم پخش میشود. فکرش را هم نمیکردم، من برای زنهای محکوم به بیحجابیِ اجباری در امپراطوری سرمایهداران، الگوی کرامت و عزت بودم. هر پنج انگشتم را جمع کردم و با جمعیت شعار دادم: «خونی که در رگ ماست/ هدیه به رهبر ماست.» حس میکردم صدای همهمان از جای گرمی میآید و بر در و دیوار قندیلبستهی دنیا مینشیند.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#دخیل
#قلمزنان_۲
دکتر دستش را روی پروب طوسی جابهجا کرد. کمی طول کشید تا موج سینوسی روی صفحه مانیتور به جریان افتاد. قلب طفل کوچکم، برای زنده ماندن تلاش میکرد.
تکانهایش مشخص بود اما من از روی شکم حسشان نمیکردم. با همهی این شواهد هنوز دلم آرام نبود. چند روز بود که انواع شیرینیجات، از شکلات و شربت گرفته تا حلوا و فسنجان شیرین را امتحان کرده بودم. میخوردم و به پهلوی چپ دراز میکشیدم اما خبری از تکانهایش نبود. تا قبل از شروع ماه هشتم، ماهی قرمز کوچکم مدام در تُنگ دلم شنا میکرد. حتی گاهی جوری ضربه میزد که فکر میکردم نهنگی در درونم هست. اما حالا در هفته دوم از ماه هشتم، در روزهای گرم مرداد هر چه التماسش می کردم حتی به قدر دهان دهان زدن یک ماهی هم حرکتی در درونم احساس نمیکردم.
بعد از سونو دکتر دو شکلات کاکائویی را حواله دهان نیمهبازم کرد و آماده نوار قلب از جنین شدم. با دیدن فراز و فرود خطهای نوار قلب، دکتر مُهر قبولی را به جنینم داد و با برچسب «چقدر حساس شدهای!» مرا راهی خانه کرد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
یک هفته که من روی دل آشوبیهایم دست گذاشته بودم به اندازه چندسال برایم طول کشید تا دوباره راهی مطب بشوم. همه وجودم پر از ترس و غم بود؛ ترس از ناامیدی، از تحمل بینتیجهی همهی این سختیها، ترس از به سلامت نرساندن باری که حمل میکردم و غمِ از دست دادن هدیهای که قبل از گرفتن، از دستش بدهی. سعی میکردم همه افکار منفی را زیر بالشتم قایم کنم. از روی تخت بلند شدم و باز با همان نسخه قبلی به خانه برگشتم.
بعداز مطب به حرارت بالای بدنم و حس نکردن تکانهای جنینم، درد کمر هم اضافه شده بود. دلم میخواست دوباره پیش دکتر برگردم اما میدانستم فایده ندارد و او خونسردتر از این حرفهاست. دو سه روز فقط برای دستشویی از رختخواب بلند میشدم اما ذره ذره چاشنی تندِ درد زیر شکم هم به معجون دلشورهام اضافه شده بود.
دنبال چارهای بودم اما پنجشنبهها مطب تعطیل بود. قصد کردم به بیمارستان بروم. نیم ساعتی که گذشت درد زیر شکم فروکش کرد. تا عصر جمعه که دوباره دردهایم شروع شد. انقباض و انبساط را کاملا حس میکردم اما نمیتوانستم قبولشان کنم. شاید دوباره حساس شده باشم. تهمانده انرژیام را جمع کردم و روی صندلی جلوی ماشین نشستم. مثل مارگزیدهها به خودم میپیچیدم و بیتاب بودم که با درد شدیدتری که سراغم آمد شک و تردیدم فروریخت و مطمئن شدم که وقت زایمان است.
زایمان درد شیرینی است ومن برای دومین بار در حال چشیدنش بودم اما هیچ چیز مثل تجربه قبلیام نبود و این قلبم را مچاله میکرد و شیرینیاش را به کامم تلخ میکرد. راهِ رسیدن به بیمارستان به نیمه رسیده بود که دردی شدیدتر امانم را برید و بعد از اتمامش، دیگر هیچ دردی نداشتم و حالم خوب بود.
نمیدانستم شرایطم خوب است یا نه، نگران باشم یا خوشحال، دعاهایم مستجاب شده یا نه! مثل کوهنوردی که درحال سُرخوردن از کوه باشد، دنبال جای دستِ محکمی بودم، دستی که ناجی باشد. دو روز بعد از ولادت امام رضا علیه السلام بود. امام را به جوادشان، میوه دلشان قسم دادم که تنهایم نگذارند و فرزندم را به من ببخشند. همانطور که دسته بالای صندلی را فشار میدادم، انگار به پنجره فولادشان چنگ میزدم.
ادامهی روایت #دخیل را میتوانید در صفحهی ۴۶ [شماره دوم گاهنامه ادبیات روایی قلمزنان]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1663
دنبال کنید.🌷
⚠️❌تولد نوزاد شیرین و لذتبخش است، اما فرایند این اتفاق در درد و رنج پیچیده شده. اگر روحیه حساسی دارید یا در دوران حساسی به سر میبرید، در خواندن روایتهای این شماره، احتیاط کرده و یا آن را به زمان دیگری موکول کنید... .
#فاطمه_سیدرضایی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
معلم پیشدبستانی محمدسبحان در حال یاد دادن احساسات مختلف به بچههاست. یکی یکی از همهشون فیلم گرفته و میپرسه از چی عصبانی میشند... .
- آقا علیاکبر شما از چی عصبانی میشی؟
- من وقتی یه نقاشی رو بد میکشم، خیلی عصبانی میشم.
و شکلک هیولا در میآورد.
- آقا علیرضا شما چی؟
میخنده و آروم میگه:
- من وقتی مامانم چیزی که میخوام برام نمیخره از دستش عصبانی میشم.
- آقا محمد شما چی؟
- من وقتی بقیه مسخرهم میکنن عصبانی میشم.
دوربین را سمت محمدسبحان میچرخونه.
- آقا محمدسبحان شما چی؟
پسرم کمی فکر میکنه و بعد جواب میده:
- من وقتی اسرائیل به فلسطین حمله میکنه، عصبانی میشم... .
#راضیه_حسنشاهی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#یک_سبد_میوه
#قلمزنان_۲
آمپول بیحسی را که زدند، داشتم فکر میکردم قضیهی بخشش گناهان و اجابت شدن دعاها، به مدل زایمان هم ربط دارد یا نه؟! آیا با عمل سزارین هم گناهان آدم میریزد؟ آنقدر به این مسئله فکر کردم که دیگر یادم رفت برای امتحان هم که شده کمی دعا کنم! در افکار خودم غوطهور بودم که صدای گریهی از ته دل دخترم را شنیدم؛ طوری گریه میکرد که انگار دلش میخواست دو سه هفتهی دیگر هم آن داخل میماند تا چهل هفتهاش را پر کند.
انگار ناراحت شده که یکدفعهای با کله، پا به دنیایی گذاشته که مجبور است برای دو قورت غذا، کلی به چانهی نحیفش فشار بیاورد.
صدای گریههایش، هم اشکم را درآورد و هم دو گوشهی لبهایم را تا بناگوش کش آورد. سعی میکردم سرم را تکان دهم و نگاهش کنم و خوب جزئیات ظاهرش را به خاطر بسپارم. میخواستم اگر با بچهی دیگری توی بیمارستان جابهجا شد، متوجه شوم و از این خطای انسانی جلوگیری کنم. موهای چرب و سیاهش تا زیر گردنش رسیده بود. پوستش طوری گل انداخته بود که انگار از لخت بودنش خجالت میکشید. وقتی خوب خشکش کردند، آوردند تا از نزدیکتر ببینمش. ناراحت بودم که دستانم را بستهاند و نمیتوانم در آغوش بگیرمش اما از طرفی هم خوشحال بودم که لازم نیست بغلش کنم، چون آنقدر کوچک و نحیف بود که احساس میکردم ممکن است بشکند.
✍ادامه در بخش دوم؛