_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
سرنخی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: *طوفانالاقصی چه تحولی را در شما و زندگیتان ایجاد کرده؟* _
#تو_چراغ_خود_برافروز
- دنیا دنیای اونهاست، هر جور بخوان میسازنش، ما هم توش بازی میکنیم، درست همونجوری که اونها میخوان، انگار راه فراری هم نیست.
- ما تهِ تهِش که البته همینم بعیده، نهایت بازدهمون میشه کار هوش مصنوعی. چرا باید اینقدر زور بزنیم فکر کنیم؟ اصلاً گیرم که زدیم رو دست هوش مصنوعی و ذهن خلاق و ایدهپردازمون رو هم به رخ کشیدیم، چه فایده داره؟
- وقتی که زور ما خیلییی کمه و دستگاه مدرنیته و سرمایهداری راحت داره جامعه ما و مردم جهان رو قورت میده این حرکتهای کوچولوی ما به چه دردی میخوره؟
- ...
ور کمالگرایم، همان وری که از بچگیام میخواسته تمام دنیا را، دقیقاً تمام دنیا را بغل کند و از چنگ ظلم و تحمیق و بیعدالتی نجات بدهد و به ساحل امن سلامتی و سعادت برساند، مدام درگیر همسایهی سرسختی بوده که کم پیش میآید برایش مزاحمتی ایجاد نکند.
ور کمالگرایم مدام میگوید تمام رسالت زندگی تو نجات دادن کل دنیاست و اگر نتوانی این کل را نجات بدهی پس هیچ کاری نکردهای، هیچ کار! اما سخنش تمام نشده همسایهی فضولش ناامیدی میپرد وسط و تمام حرفهای بالا را پیش میکشد. حرفهایی که از قضا پا در واقعیت هم دارد و برای همین آدم را از پا میاندازند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
نشخوار ذهنیام از ظرفیت ذهنم فراتر رفته و سرریز کرده بود توی کلامم و جاری شده بود توی تمام بحثهایم در دانشکده، خانه و حتی هیئت مادرانه. کسی نبود که ببینمش و ظرفیتی تویش ببینم و از خواستهها و گفتههای وَرِ کمالگرا و همسایهاش چیزی به او نگفته باشم؛ از همسر و استاد، تا دوست و آشنا.
«مگه وقتی مغولها اومدن و اون کشتار و خفقان رو راه انداختن یا وقتی اسکندر بلند شد و رفت دنیا رو گرفت، کسی فکر میکرد کار دیگهای هم بشه کرد؟ ولی شد! مگه کسی فکر میکرد از بین برن؟ رفتن. آمریکا هم از بین میره. اونوقته که اونهایی که فکر کردن و ایده خوب و نو دارن، خیلی جلوترن. بالاخره ۲۰۰ سال دیگه، ۳۰۰ سال دیگه جای خودشون رو باز میکنن. خیلی از این فیلسوفا و اندیشمندایی که دنیا رو تکون دادن زمان خودشون کسی نمیشناختدشون.»
اینها را دکتر باقری در جواب همسایهی فضول به من میگوید، وقتی که در اتاقش هر دو ایستادهایم، او آنور میز و من اینور. تکهی آخر حرفش پرتم میکند توی. خانهمان. وقتی که همسرم هم دقیقاً همین حرف را میزد و میگفت: «مقاومت، خودش یه کار بزرگه؛ همینکه آب باریکهی چیزِ دیگه بودن راهش باز باشه، همینکه اگر آدمها جایی احساس کردن به چیز دیگهای نیاز دارن، کورسویی براشون وجود داشته باشه.»
حرفهایشان قابل تامل بود، همسایهها کمی از جوش و خروش افتادند. انگار نیاز به بررسی بیشتر داستان داشتند. در همین گیرودار بود که در فلسطین، طوفان الاقصی برپا شد. حماس ضربهی سنگینی زده بود و توی گروههای مادرانهام همه خوشحال بودند! حتی جشن هم گرفته بودند.
و دوباره همسایههای ساکن ذهن من از سکوت درآمدند. ور کمالگرایم اینبار گفت: «جشن فقط مال وقتیه که اسرائیل دیگه وجود نداشته باشه.»
همسایهاش هم سریع بلند شد و گفت: «آره بابا، چه فایده وقتی اسرائیل بدتر جواب میده؟ و کلی آدم کشته میشه؟»
نکند همسایه راست میگفت.؟ وحشیگریهای بعدی این درندهخو، حرف او را تایید نمیکرد؟!
وسط حیاط دانشکده بودیم که یکی از بچههای قدیمی گروه گفت:
- خانم صادقی به نظرتون انجمن برای غزه چیکار میتونه بکنه؟
تامل لازم بود؟ نبود. همسایهها تند و سریع و هماهنگ جواب دادند:
«هیچکار! حالا مثلاً یه نشست گذاشتنِ ما چه دردی از غزه دوا میکنه؟ چه فایدهای داره وقتی نتیجهای برای اونها نداره؟ گیرم که حالا دوتا آدم هم اومدن و شنیدن و منقلب شدن. بعدش چی؟ مگه میتونیم دنیا رو تکون بدیم؟ مگه میتونیم نجاتشون بدیم؟ این کار کوچیک ما به کجا میرسه؟»
او فکر کرده و آماده بود. سریع پاسخ داد:
«مگه امام حسین گفت کار من با چند نفر دور و برم فایدهای نداره؟ نه! کارش رو کرد. ظاهراً هم کاری از پیش نبرد ولی قرنهاست که داره حق و مقاومت رو جهت میده!»
حرف جدیدی نزد اما ضربهاش کاری شد! انگار کار استاد و همسرم را او تمام کرد. وَرِ کمالگرایم بالاخره قانع شد. همسایهاش هم تصمیم گرفت فعلا یک سفر کوتاه برود تا بعد:
- آقای حمید! امکانش هست بیایید و برای بچههای علوم تربیتی دانشگاه تهران از آموزش و پرورش فلسطین بگید؟ مثلاً شنبه شب یا یکشنبه شب؟
تو یکی نهای هزاری، تو چراغ خود برافروز...
#زهره_صادقی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
پسر من عاشق پلنگ صورتیه. دیدم داره یواشکی به داییش میگه: «میدونی پلنگ صورتی با اسرائیلیا جنگید و شهید شد؟»
داییش گفت: «اِ مگه خودش اسرائیلی نبود؟»
یهو پسرم عصبانی شد. گفت: «این چه حرفیه؟! پلنگ صورتی عاشق امام حسینه. الان رفته بهشت. اسرائیلیا فقط با شیطون و هیولاها دوستن».
اینکه انقدر این باورها در دلش نفوذ کرده که حتی برای دوستداشتن شخصیت کارتونی هم داره دلیل اعتقادی میاره، برام جالب بود.
جان و جهان ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_عهد_مشترک
_ اخیرا مجموعه مادرانه یک اردوی تشکیلاتی خانوادگی برای فعالانش برگزار کرده. اردویی با حضور حدود ۴۵ خانواده در اردوگاهی ساده و کمامکانات در بابلسر. اردویی که خود مامانها و باباها و حتی نوجوانها، همهی برنامهریزی، تدارکات و پشتیبانیاش را انجام دادند؛ از تهیه لوازم آشپزی تا خرید گوسفند زنده تا آوردن یک کیلو نخود برسد تا بازی گروهی با بچهها و نظافت سرویسها و ... . همه خود را میزبان اردویی میدانستند که قرار بود طی آن، مادران حاضر، با هم آشنا و همافق شوند و برای رقم زدن اتفاقات تشکیلاتی بهتر و جاندارتر در شهر و منطقهشان، کولهبار بینش، دانش و انگیزه جمع کنند.
خاطرهی زیر، مربوط به همین اردوست._
#من_و_بیدارباش
#قسمت_اول
-طیبهجان شما مسیولش باش!
با خودم گفتم: «بله، اینطوریه، همه رو تواناییهای من حساب باز میکنن!»
اما زهی خیال باطل!
صبح روز اول
-طیبه ساعت پنج صبح گعده داریم. لطفا مامانها رو بیدار کن.
-چشم رئیس جان، همهشون با من
باصدای بلند فریاد زدم:
-خواهرا! بیدار شین، گعده داریم.
-هیسسسس، بچهها خوابن.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
وای این چه کاری بود کردم؟! گعده بدون بچههای خوابآلود حتما بازدهی بهتری داشت.
رفتم سراغ دو لامپ کم جانی که از دیشب نشان کرده بودم و کلیدشان را زدم.
بلافاصله صدای عزیزی توی گوشم پیچید:
«خاموشش کن تروخدا، این صاف بالای سر منه! تا صبح بچه نذاشته بخوابم.»
این کم سوترین لامپ بود. اگر بقیه چراغها را روشن میکردم چه میشد؟
البته که خواهر خوبی بود، پتو را کشید روی سرش و ما را به حال خودمان گذاشت.
از سمت راست شروع کردم،
«خواهرها، بلند میشین؟! گعده دیر شد، خواهرم! همه منتظرن.»
«خواهرها!»
«خواهرها!»
تا سمت چپ سوله نیمدایرهای به شعاع پنجاه متر را گذراندم و بعد دوباره از چپ به راست...
عدهای باصدای کمجانی میگفتند: «الان بلند میشیم!»
عدهای که تُن صدای بلندتری داشتند میگفتند: «ما بیداریم!»
عدهای هم فقط سر مبارک را چند سانتیمتر بالاتر آورده و نیمنگاهی به من بیچاره میانداختند و دوباره سر بر بالین میگذاشتند.
البته که نگاه بود تا نگاه!
و اما مادران باردار، نازنینانی بینظیر، همه بیدار و خوشرو و خندان، آن هم سرِ صبح!
آنجا بود که در دلم گفتم: «ای کاش همه همیشه باردار بودن!»
دوباره وسط یستادم و به عزیزان خفته در آغوش سوله نگاهی انداختم.
رو به رو جماعتی نیمه خشمگین.
پشت سر گروهی چشم انتظار، یعنی همان مدیران جهادی!
نه راهِ پس داشتم نه راه پیش، توی بد مخمصهای افتاده بودم.
_ایرادی نداره طیبه خونسرد باش و تیر آخر را بزن!
یکبار دیگر نیم دایره را پیمودم. اینبار سرعتیتر! دو سه جملهی انگیزشی بلغور کردم تا نیمه بیدارها از جایشان بلند شوند، دست آخر هم عدهای را در آشیانه تنها گذاشتم.
پیشِ خودم گفتم: «مدیران که آمار تعداد رو ندارند، همین که صندلیها و سکوی پشت سوله پر بشه کافیه!»
خدا من را ببخشد و مدیران از نیتم آگاه نشوند.
واما صبح روز دوم
اینبار خودم را مدیر نازنینی بیدار کرد. قرار بود پنج صبح گعده داشته باشیم.
با آن صورت زیبا و دوست داشتنی و با آن صدای مهربانش گفت: «ساعت هفت شده، ملت هم خستهن، چه کنیم؟»
من که حسابی از تاخیر در انجام ماموریت شرمنده بودم گفتم: «بانوجان اصلا نگران نباش، انشاءالله وسعت وقت پیدا میکنیم. عزیزانِ در خواب را به من بسپار.»
روش دیروز کارساز نبود، اینبار از سمت راست شروع کردم، بازوان ظریفشان را تکانی نرم میدادم و با قربان صدقه بیدارشان میکردم، بعضی که ناز بیشتر داشتند غمزهی بیشتری میکردند و من نازشان را بیشتر میکشیدم.
اما امان از آنانی که فقط چشم باز میکردند و حرفی نمی زدند! آب در دهانم خشک میشد!
یک دور چرخیدم و تک به تک صدایشان زدم. اما گویی تتها نسیمی وزیده بود.
خدایا، آخر این چه ساعتی برای گعده است؟!
آب و هوای شمال و نم و رطوبت قطعا روی غلظت خون تاثیر میگذارد، بدتر از همه، سیرِ فراوان در میرزاقاسمی شب گذشته را کجای دلم بگذارم؟! آن هم در عمق خواب بیتاثیر نبود.
یک آن فکری به ذهنم رسید. این دفعه از جملات انقلابی استفاده کردم و به یکباره جمعی از شیرزنان انقلابی از جا بلند شدند.
از آنجایی که گعده در هر شرایطی در خون ما زنان است، خودجوش گعدهای شکل گرفت و خندههای ریز، زنجیرهوار بههم پیوند خورد و من به مقصود رسیدم و کمتر شرمنده مدیران شدم.
همانجا فکری به سرم زد برای روز بعد، اگر خوابی نباشد، بیدار باشی هم نخواهد بود! پس، فرداشب تا صبح گعده بگیریم، بی آنکه لخظهای پلک روی هم بگذاریم!
و صبح روز بعد ما اکثر گعده ها را پیش برده بودیم.
در نشست بعدی همراه ما باشید. قول میدهم به خواب شب و روزتان کاری نداشته باشم!
#طیبه_رمضانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
سرنخی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: طوفانالاقصی چه تحولی را در شما و زندگیتان ایجاد کرده؟
#ملاحظات_مادری
دخترها را خواب کرده و نکرده، بیهوش شده بودم. نیمهشب بیدار شدم بخاری را روشن کنم. گفتم نگاهی هم به کانال خبری بیندازم و بعد بخوابم. دل نگران غزه بودم. غزهای که انگار آیت الکرسیهایم به دستش نمیرسید.
عکسها و خبرها را که دیدم، گریه نکردم.
بیمارستان المعمدانی را زده بودند.
پلک نزدم. نمیخواستم اشکم سرازیر شود.
با تمام وجود حس عزادار بودن را پس زدم و انکار کردم.
از صبح که چشم باز کردم، بغض میآمد و من پَسَش میزدم. قرار بود با دخترها جایی برویم. سوار ماشین شدیم تا همسر ما را برساند.
خبرش که توی رادیو پخش شد، دوباره بغضم گرفت و یک آن با خودم گفتم چه میشد اگر یک موشک همین الان میآمد و از بین اینهمه ماشین، میافتاد درست روی ماشین ما، تا دیگر اینقدر عذاب وجدان سلامتی خود و خانوادهام را نداشته باشم؟
یک لحظه از آرزویم جا خوردم.
این من بودم؟!
من همچین آرزویی کرده بودم؟!
من که روزی هزار بار برای امنیت کشورم شکر میکردم. من که همیشه با خودم میگفتم من طاقت یکذره رنج دخترها و دوری از همسرم را ندارم.
زمان جنگ با داعش از همسرم پرسیدم: «اگر حکم جهاد عمومی برای جنگ با داعش بدن، میری؟» و او خیلی راحت گفته بود: «اگر بگن که خب باید بریم.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
و من دعا میکردم که هیچوقت نگویند، هیچوقت حکم ندهند. نمیخواستم پای جنگ به زندگی من باز شود. من طاقتش را نداشتم. خدا خودش میدانست که ظرفیتش در من نبوده و نیست.
حالا چه شده بود؟ چرا چنین آرزویی کرده بودم؟
نمی دانم!
من آنقدر حساس بودم که تا به حال دخترها را راهپیمایی هم نبرده بودم. با اینکه در کودکی و نوجوانی، مادرم حتی راهپیمایی روز قدس هم من را با زبان روزه میبُرد.
با تولد دختر اولم دلم میسوخت که بدون ماشین کجا ببریمش؟ سخت است.
تنها مراسم شلوغی که حوالی یکسالگی دخترک رفتیم، مراسم تشییع حاجقاسم بود که دلم را آتش زده بود. بعدش هم که بزرگ شد، در شلوغی طاقتش طاق میشد و ناآرامی میکرد. با آمدن دختر دوم هم که دیگر بهانههایم بیشتر از قبل شده بود.
با دو تا بچه در این شلوغیها و بیقراریشان نمیتوانم.
اما داغ بچههای این بیمارستان حالم را از ملاحظات مادریام به هم زده بود. چهارشنبه تصمیم گرفتم به تجمع میدان انقلاب بروم، همراه با دخترها.
به همسرم که گفتم، گفت :«نمیخواد. با بچهها اذیت میشی.» او هم مثل من روی بچهها حساس بود.
اما من باید میرفتم. این حداقل هزینهای بود که باید میکردم.
حداقل هزینهای که در دریای امنیت اطرافم میتوانستم بدهم. دخترها خسته میشدند و اذیت میکردند؟ خب بشوند. نمیمیرند که!
تا قبل از این تجمع، دلم نخواسته بود بچهها شعارها را تکرار کنند. یزد که میرفتیم، هربار راهپیمایی بود، بچههای خواهر و برادرهایم شعارها را تکرار میکردند و من باخنده میگفتم: «از بچه آخوند و پاسدار غیر اینم توقعی نیست.»
بچههای من بچهی روحانی یا پاسدار نبودند. میخواستم بزرگ که شدند اینها را برایشان بگویم، نه الان! اما کودکان غزه نظرم را عوض کردند.
آیه خواندن و شعار دادنشان من را شرمنده کرده بود.
«مرگ بر اسراییل» گفتن دخترم دیگر آزارم نمیداد. حتی دلم را خنک میکرد که شاید دعای پاک بچهای به آسمان برسد و اثری بکند.
بچههای غزه تمام معادلات و ملاحظات مادریام را تغییر داده بودند. بچههای غزه داشتند بچه بزرگ کردن را یادم میدادند.
#مهدیه_دهقانپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#ناگاه_یکی_کوزه_برآورد_خروش
زهرا میگوید صدرا خاکش سبک است.
زهرا دوستم است و صدرا هم پسر یک سال و نیمهاش. واقعیتش این اسمها مندرآوری است، اسم واقعیشان نیست.
این را موقعی گفت که پسرش سریع و با روی گشاده آمد بغلم. میگویم: «یعنی چه؟» میگوید یک اصطلاح است که در منطقهای که بزرگ شده، استفاده میکنند. معنیاش این است که زود صمیمی و گرم میشود. اما نمیدانم چرا از همان لحظه حس کردم معنی بیشتری باید داشته باشد.
امروز وقتی کنار دریا زهرا مواظب بچههایمان بود و من صدرا را برده بودم که قدمی بزند و بهانه نگیرد،
به نزدیکی دریا رفتیم و همان جا شروع به قدم زدن کردیم. همان طور که دست کوچک و نرمش در دستم بود و نسیم نسبتا خنکی از دریا به صورتم میخورد، به خاک آدمها فکر میکردم، به خاک خودم...
از دور به زهرا نگاه کردم و با خودم گفتم: «زهرا جان! تو خودت هم خاکت سبک است». برای من که نیاز درونیام به گفتوگو بسیار است و در حرف زدن بسیار عجولم اما نسبت به خودم بسیار سختگیرم و ترکیب شتر گاو پلنگی در ارتباط با آدمها هستم، ارتباط داشتن شیرینی ایست که عطر و طعمش را دوست دارم اما انگار که دیابت داشته باشم، از آن پرهیز میکنم. بعد از هر گفت و گو ساعتها باید فکر کنم که «یک وقت بنده خدا از فلان جا نرنجید؟»، «نکند فکر کند منظورم فلان بود و بهمان بود» و از این دست خودآزاریها. خلاصهاش میشود این که مرضیه دستپاچه و با ذوق حرف میزند، بعد عقلش میرسد و دو دستی بر سر خود میکوبد و زوایای پنهان و آشکار موضوع را گوشزد میکند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
زهرا جان! اما پیش تو و چند عزیز دیگر، اینگونه نیستم، نمیدانم چگونه توصیفتان کنم. فقط همان را میتوانم بگویم که خاکتان سبک است. منِ ترسو، کنارت نمیترسم. منِ مضطرب، کنارت آرامم. کنارت مثل ابری سبکم، مثل خاک تو.
بودن در کنارتان مثل بوی خاک نمخورده آدم را خوشحال میکند.
الان که داشتم پسرم را میخواباندم، صورت گرمش را که بوسیدم، نفسم در نفس گرمش که درآمیخت، یک نفس برگشتم به کودکی، در آن حیاط دوست داشتنی زیر سایه آن توت خوشقامت.
همانجا که خاک را الک میکردیم تا گِل یکدست شود و ظرفها و کوزههای کوچکمان را سنگریزه زشت نکند.
پسر عزیز من! بیا و تو از خدا بخواه که خاکم را الک کند تا کوزه وجودم یک دست و بی سنگریزه شود.
#مرضیه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
مارهای خمیری ساخته شده توسط پسرها رو ملاحظه میفرمایید؟!
اینقدر هنری و واقعی🙄😐
باهم کَل انداختن. این یکی میگفت مال من قشنگتره، اون یکی میگفت مال من قشنگتره!
آخر پسر کوچیکه گفت: «تازه، مال من نیش هم داره!!!»
پسر بزرگم با حسرت و خواهش گفت: «کوووووو؟ ببینم!»
کوچیکه هم با اعتماد به نفس گفت: «تو دهنشه، دوست نداره برای تو دهنش رو باز کنه!!» 🤯😳🥴
#مامانبانو
جان و جهان ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
سرنخی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: طوفانالاقصی چه تحولی را در شما و زندگیتان ایجاد کرده؟
#نذرها_کردم_که_سربازت_شوند!
شاید اغراق نکرده باشم اگر بگویم بعد از طوفان الاقصی در وجود من هم طوفانی به پا شد.
هر روز که کلیپها و گزارشهای دست و پاشکسته ولی موثق از آن نوار باریکِ در محاصره را میبینم و میشنوم آشوبی در من موج میزند.
من اکنون کجای تاریخم....؟؟!
چقدر مسیر مادری را درست پیمودهام؟
پسری را میبینم با سن و سالی حدود سن پسر خودم که بدون بیهوشی دارند جراحیش میکنند و او چقدر استوار آیات قرآن را میخواند.
آن پسر دیگر روی تلّی از خاک نشسته. پشت سرش همه چیز آوار است، خانه و زندگی و محله و شهر. شاید پدر و مادر و اعضای خانوادهاش هم...
و او آیات قرآن را میخواند.
برادری برای برادرش شهادتین میگوید، بدون لرزشی در صدا.
پسر کوچکی شاید همسن حلمای هفت ساله من، زخمی روی تخت بیمارستان، میگوید: «خدا ما را با این مشکلات میآزماید و من برای اینکه در آزمایش خدا سربلند شوم، صبر پیشه میکنم».
از خودم و از نوع مادریام خجالت میکشم.
من فقط توانستهام هر روز اخبار غزه را دنبال کنم. گاهی گریه کنم. گاهی از خوردن آب و غذا خجالت بکشم. گاهی «أمّن یُجیب» و دعای جوشن زمزمه کنم. از خوابیدن در تخت و رختخواب ابا داشته باشم. اگر تجمع و اعتراضی بود، شرکت کنم. فقط همینها!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
اما کجا توانستهام جرأت و جسارت و صبر و ایمان بچههای غزه را به فرزندانم آموزش دهم؟
در این مدت، صحنههای دلخراش نسلکشی را از بچههایم مخفی کردم. دستم را روی چشمانشان گذاشتم تا نبینند.
چگونه میخواهم فرزندانی یاور مولایم بپرورانم،
وقتی قرآن را عجین لحظاتشان نکردهام؟
وقتی ایستادگی و مقاومت را خوراک هر روزشان نکردهام؟
جنگ، دردناک است اما اگر برای دفاع و مقاومت باشد، مقدس میشود؛ مثل فقر، مثل تحریم.
جنگ، وقتی مردانی از دل ایل بیرون میکشد تا سردار سلیمانیها را بسازد، معیار حق و باطل، و نهیب مردانگی و شرف میشود.
همه گذشتهی غزه و فلسطین و کشورهای اسلامی تا کوفه و مدینه و شام را با سرعت نور در ذهنم ورق میزنم و فقط یک چیز میبینم: «ایستادگی در برابر ظلم».
من کجای لشکر امامم هستم؟
چگونه میتوانم فرزندانی مقاوم و متعهد به آرمانها پرورش دهم؟
چراغی در ذهنم روشن میشود؛ من امتداد نسل مادران دوران دفاع مقدس هستم. باید راه و رسم آنها را در پرورش نسل جدید بازیابی کنم...
#صفورا_ساسانینژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan