eitaa logo
جان و جهان
501 دنبال‌کننده
769 عکس
34 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
_ بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشقِ نوشتن می‌کنند. یکی از سرنخ‌هایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت» ! هندز فری را چپاندم توی گوشم و ولو شدم روی تخت. آهنگ مورد علاقه‌ام را پخش کردم و چشمانم را بستم. چقدر خوب بود که آن چند دقیقه به هیچ چیز فکر نمی‌کردم. یا شاید فکر می‌کردم و داشتم ادای آدم‌های بی‌خیال را در می‌آوردم. پاهایم روی هم بود و با آهنگ تکانشان می‌دادم. مثل همان روزهای نوجوانی که «پشت دریا شهریست» سهراب را با صدای محمد اصفهانی گوش می‌دادم و به هیچ چیز فکر نمی‌کردم. «بام‌ها جای کبوترهاییست که به فواره‌ی هوش بشری می‌نگرند...» از همان دوران راهنمایی تمام همّ و غمم درس‌هایم بود. عاشق خط به خطشان بودم. بزرگ‌تر که شدم دغدغه‌ای نداشتم جز کسب رتبه‌ی عالی در کنکور. بابا و مامان نمی‌گذاشتند آب توی دلم تکان بخورد. همه‌ی شرایط را برای بهتر درس خواندنم فراهم می‌کردند. درست برعکس این روزهای او! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ صدای انداختن کلید را که توی قفل در ورودی شنیدم، سریع رفتم توی اتاق و خودم را مشغول خواندن نشان دادم. اما همه‌ی حواسم بیرون بود. از لابه‌لای کتاب‌های تلنبار شده روی هم، کنار لپ‌تاپ، روی میزم، یکی را بی‌هدف بیرون کشیدم و ورق زدم. اولین صفحه‌ی کتابم برایم یادگاری نوشته بود: «دوستت دارم.» تاریخش هم برای آن سال‌ها بود که خیلی زود گذشت. نمی‌دانم چه شد که برای هم غریبه شدیم! ما که خوب شروع کرده بودیم. نمی‌گویم که او فرهاد بود و برای من بیستون را می‌سُفت و من شیرین! نه! اما مادرهای فامیل برای دخترهای تازه عقدکرده‌شان، عشق ما را مثال می‌زدند. اما نمی‌دانم چه شد. نمی‌دانم چه شد که دیگر شاگرد اول کلاس شدنم برایش دوست‌داشتنی نبود، دیگر شب‌های امتحان که تنها چراغ روشن ساختمان چهار طبقه‌مان، چراغ مطالعه‌ی من بود، پابه‌پایم بیدار نمی‌ماند. دیگر پشت شمشادهای خیابان، توی ماشین، با چشم‌های پر از خوابش جلوی در دانشگاه منتظرم نمی‌ماند. دیگر شاخه‌ی رزی را پشتش قایم نمی‌کرد تا حدس بزنم چه چیزی توی دستانش است. دیگر کتاب‌فروشی‌های شهر را زیر پا نمی‌گذاشت تا کتاب‌های کمیاب را برایم پیدا کند. حتی دیگر غذاهایم را دوست نداشت. کار واجب که داشت و زنگ می‌زد، دیگر مثل آن روزها حرف را نمی‌کشاند سمت کلمات عاشقانه. خیلی وقت بود که در خانه‌ی خودم غریب شده بودم. آن روز که از روی میز شلوغ و پر از وسایلش برگه‌ای را پیدا کردم، تا امروز بارها نوشته‌هایش را خوانده‌ام. خط به خطش را: «ما که خوب بودیم اما نمی‌دانم چه شد! نمی‌دانم چه شد که دیگر نمی‌گوید دلش رز قرمزی می‌خواهد که برایش بگیرم و توی دستانم قایمش کنم! نمی‌دانم چه شد که دیگر اسمم را با پسوندِ جان صدا نمی‌زند! دیگر صبح با چشمان پر از خوابش که لبخند می‌زند، کنارم صبحانه نمی‌خورد و مثل آن روزها برایم لقمه درست نمی‌کند. سر کار که می‌روم دیگر با لحن آن روزهایش نمی‌گوید: «وایسا وایسا یقه‌ت کجه!» و آن را برایم درست نمی‌کند. نمی‌دانم چه شد که دیگر برگه‌ی امتحان به دست وسط پذیرایی بالا و پایین نمی‌پرد و نمره‌هایش را با چشمان پر از ذوق نشانم نمی‌دهد و مثل سال‌های اول زندگی‌مان دیگر برایم پیامِ «دوستت دارم مهندس!» نمی‌فرستد.» فهمیدم او هم مثل من توی خانه‌اش، توی خانه‌مان، غریب است! نمی‌دانم کداممان غریب‌تریم؟! من یا او؟ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_ بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشقِ نوشتن می‌کنند. یکی از سرنخ‌هایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت» تو را قاب کرده‌ام. درست در ۲۱ سالگی‌ات، میان این چارچوب بی‌روح نشسته‌ای اما با دیدنت جان می‌گیرم. تو روح می‌بخشی به زندگی‌ام، با آن لبخند دلنشینت... من سال‌های پیش برای خودم، یک تکه از تو را، یک قاب از لبخندت را و تمام خاطرات کودکی‌ام را توی کوله‌ی سفرم برداشته بودم. با تو تمام شب‌های تب‌دار دلتنگی‌ام را شریک بوده‌ام. به غریبی رفتن و غربت چشیدن یعنی همین قدم به قدم فاصله تا تو... من غریب‌ترین انسان در غربت خویشم! همیشه میان چشمه‌ی چشم‌هایم، یک ابرِ وَرَم کرده‌ی بارور شده بودم. در تمامی این سال‌ها میان تمامی روزهایم... برای تویی که تا ابد یک روضه مجسم در میان قاب شده‌ای، ثمره‌ی تمامی این سال‌های دور از خانه‌ی پدری برای من قلبیست بزرگ، به بزرگی حجم تمامی دلتنگی‌های هر روزم. من جان می‌دهم برای طی کردن این مسیر هزار کیلومتری، برای لمس سنگی که در آغوشت گرفته. همان‌جا که دردهایم وا می‌دهند، ابرهایم می‌گریند و از بند دنیا رها می‌شوم... در زمین پدری، جایی که غربت هیچ رد و سایه‌ای ندارد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
شب می‌نشست روی قاطر. حسن(ع) و حسین(ع) هم به دنبالش. علی(ع) هم از جلو. می‌رفتند خانه‌ی اهل مدینه. فاطمه(س) حرف‌های پیامبر را به یادشان می‌آورد. از غدیر، برای آن‌ها که بودند، می‌گفت. دست دراز می‌کرد، کمک بگیرد برای ولایت بعد از پدرش. هیچ‌کدام اما گوش نمی‌دادند. از یکی که نا‌امید می‌شد می‌رفت در خانه‌ی دیگری. یک‌یک انصار و مهاجرین را دید. حدیث گفت، برای هر کدام دلیل آورد. فقط چهارنفر، قبول کردند . ▪️یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی🌱 جان و جهان ما تویی... http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواب سونوگرافی را روی میز گذاشت، آرام سمتم هل داد و گفت: «با توجه به سونو و آزمایش‌ها، بارداری شما مدل اکرتا هست که از نادرترین و خطرناکترین انواع بارداریه. چون تیم پزشکی و بیمارستان مجهز نیاز داری، من نمی‌تونم ادامه‌ی روند بارداری و بعدا زایمانت رو به عهده بگیرم. باید دنبال پزشکی باشی که این شرایط رو داشته باشه». پیشنهادش بیمارستان الزهرا بود که تمام تجهیزات پزشکی، و پزشکان متخصص را فراهم داشت. گفتم: «این مشکل متوجه خودمه یا بچه‌م؟» گفت: «هیچ خطری بچه‌ت رو تهدید نمی‌کنه، اما خودت....» تا ته خط یکه‌تاز رفتم، یعنی جاده‌ای که ختم به دره‌ی مرگ می‌شود یا رودخانه‌ای که مرا به کام آبشاری وحشی می‌کشد. مرگ برایم ترسناک نبود، شتری بود که بالاخره پشت در خانه‌ی عمر من هم می‌نشست و مرا هم بالاجبار با خود می‌برد. اما صحنه خانه‌ای با سه کودک قد و نیم‌قد از ده تا سه سال و نوزادی بی‌مادر و همسری دست تنها، دلتنگم می‌کرد. قوت روز و شبم اشکی بود که هر لحظه آرام روی صورتم، روی جانمازم، روی بالشت زیر سرم، روانه می‌شد. پزشکان زیر بار عمل پرریسک و خطرناک من نمی‌رفتند و من یکی دو ماه آواره‌ی این مطب و آن مطب بودم. نهایتا در ماه ششم بود که با واسطه‌ها و سفارش‌ها، پزشکی قبولم کرد. آن روز در مطب روی صندلی سرد فلزی که جاگیر شدم، عرق نگرانی آرام از کمرم شره کرد و روی لباسم نشست، لرزیدم ... ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ بعد از یکی دو ساعت معطلی نوبتم شد. وارد اتاق دکتر شدم اما تنها نبودم. خانم پا به ماهی نزدیک میز دکتر ایستاده بود و داشت آخرین سوالات برای هفته‌ی آخر بارداری‌اش را می‌پرسید. دو نفر روی صندلی نشسته بودند و منتظر دکتر، تا داروی کلسیم و آهن و ... برای‌شان تجدید شود و من ... همین‌که نتیجه سونو را به دست دکتر دادم گفت: «شما شرایطت ویژه‌‌ست، نیاز داری به تیم پزشکی و بیمارستان مجهز. در حین عمل خونریزی زیادی خواهی داشت، پس نیاز به پنج، شش واحد خون داری و ...» خانم‌های باردار دور و برم حلقه‌ی اشک در چشمان‌شان نشست. به نشانه اعتراض با لبخند تلخی به دکتر گفتند: «خانوم دکتر! بنده خدا بارداره، این چیزا رو بهش نگید!» دکتر هم گفت: «من باید از الان بگم تا آماده‌ی هر اتفاقی باشه ...» پرونده پذیرش با خط‌خطی‌های رنگارنگ دکتر زیر بغلم خورد و از مطب آمدم بیرون. نمی‌دانستم از اینکه پذیرش شده‌ام خوشحال باشم یا از احتمالات داده شده نگران و ناراحت؟! خودم را آفتاب لب بامی می‌دیدم که لحظه‌ای دیگر می‌پرید. باید بیشتر حواسم را جمع بچه‌هایم می‌کردم. رنگ گرم مادری را بیشتر روی در و دیوار، توی غذا و روی لباس و وسط بازی های‌مان، نمایان می‌کردم. ولی همین چند ماه باقی مانده‌ را هم استراحت مطلق شدم. با این حال آرام‌آرام کشوهای لباس‌ها را مرتب کردم. وسایل خطرناک و اضافی را تا آنجا که شد از دم دست بچه‌ها جمع کردم. لباس‌های سفید ژیمناستیک را با آب ژاول شستم تا لک مزاحمی سفیدی‌اش را خدشه‌دار نکند. برای محمدمهدی سه ساله‌ام کتاب داستان می‌خواندم. هر روز موهای دخترها را با وسواس شانه می‌کردم. چقدر ناتوانی الآنم و نبودن فردایم مرا شکسته کرده بود، مثل سطح صاف آبی که با اشاره‌ای موج برمی‌دارد، دلم متلاطم می‌شد. مثل باران بهاری ناگهان فرو می‌ریختم. مثل شیشه‌ای که با سنگ‌ریزه ای بشکند، می‌شکستم. ایام فاطمیه بود. کلیپ حسنِ حسین‌خانی را روزی چند بار می‌دیدم. بالشت زیر سرم خیس می‌شد از قطره‌های اشکی که از چشمه‌ی چشمم لبریز شده بود و بعد از پر کردن حوضچه‌ی گوش، آن را هم سرریز می‌کرد و روی بالش جا خوش می‌کرد. من با روضه‌ی مادر روزنه‌ی امیدم را پیدا کرده بودم. شبِ آخر همه‌ی خانه را مرتب کردم. لباس و کتاب و کیف بچه‌ها را در ساک بزرگی چیدم تا برای مدت نامعلومی که قرار بود مهمان خانه‌ی مادربزرگ باشند، همه چیزشان جور باشد. ساک و وسایل نوزادم را هم چیدم و صبح راهی آینده مبهم در جاده‌ی مه‌آلود شدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم. نیمه‌شب بود که از درد و تشنگی و بعد از طی بیهوشی طولانی، به هوش آمدم و صدای تشنگی‌ام را به گوش پرستار رساندم. پرستار بلندبالای سفیدپوشی، سریع با لیوان یک‌بار مصرف و تکه‌ای پنبه بالای سرم ظاهر شد و سهم من از لیوان آب، فقط خیسی لب‌های خشکی بود که رطوبت آب لابه‌لای ترک‌هایش ته‌نشین شد و حتی به زبانم هم نرسید. زبانم خشک بود. آنقدر که به کامم می‌چسبید و من به سختی جدایش می‌کردم. درد امانم را بریده بود که دکتر برای تزریق سرم خون آمد. نمی‌دانستم چندمین کیسه است و نمی‌دانستم برای رسیدن این خون چند نفر به تکاپو افتاده بودند تا خون اهدا کنند، از اقوام و دوستان و همسرم. همینطور که کیسه‌ی خالی خون را با کیسه‌ی جدید جا‌به‌جا می‌کرد، گفت: «دیروز اتاق عمل سختی داشتیم. عمل حدود ۱۰ ساعت طول کشید. خدا جون دوباره بهت داد». نه می‌توانستم پهلو به پهلو بشوم و نه درد رمقی برایم گذاشته بود. با این حال دلم می‌خواست هر چه زودتر نوزادم را در آغوش بکشم. وقتی حلما را روی سینه‌ام گذاشتند، جان گرفتم. گردنش را بوییدم، بوی بهشت داشت. همین‌ که بعد از آن همه التهاب، حالا این نازنین بدن را در آغوش داشتم مرا بس بود. همان روزها بود که رفیقِ شفیقِ اهل دلی برای احوالپرسی تماس گرفت و گفت: «ذکر تسبیحات حضرت زهرا را زیاد‌ بگو» و توصیه‌اش چه آب روی آتشی شد ... یک ماهی گذشت تا کمی از شدت جراحت جراحی و درد وحشتناکش آرام بگیرم. همسرم، مادرم، پدرم، پزشکان، دوستان، اقوام و دعای هفت پشت بیگانه پشت سرم ردیف صف بسته بود. در تمام لحظات این چند ماه، یاد حضرت مادر از من جدا نمی‌شد ... . در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
زل زده بودم به مانیتور 60 اینچ کنج دفتر. سوژه‌ام را با سه دوربین هم‌زمان از سه جهت مختلف نگاه می‌کردم. دوتا از دخترها از جلوی دفتر رد شدند. صدای یکی‌شان را شنیدم: «داره نگاه می‌کنه کسی کلاسو نپیچونده باشه!» اشتباه می‌کرد. بچه‌ها را یک ربع قبل فرستاده بودم بالا و دبیرها را هم دعوت کرده بودم سر کلاس‌. توی مانیتور داشتم یکتا را نگاه می‌کردم که می‌رفت آن طرف خیابان. پدرش ده دقیقه قبل زنگ مدرسه را زد و گفت امروز باید دخترش را زودتر ببرد. پدرها که می‌آیند دنبال بچه‌ها، اگر سرم شلوغ نباشد از مانیتور رصدشان می‌کنم. دوست دارم از لحظه‌ای که دختر پانزده شانزده ساله‌شان پایش را از مدرسه می‌گذارد بیرون، نگاهش کنم. از همان‌ موقع که سر می‌چرخاند دو طرف خیابان تا ماشین بابا را پیدا کند. کاش وضوح دوربین‌ها بیشتر بود. دیروز یکی از بچه‌ها آمد و گفت شنیده کیفیت تصویر دوربین‌های مدرسه خیلی بالا و حرفه‌ای‌ست. آمده بود مطمئن شود! مطمئن شد و با غلظت گفت: «!wow» و رفت. کجاست حالا که بهش بگویم نه بابا وضوحی ندارد که! من دلم می‌خواهد ببینم وقتی دختری بابایش را کمی جلو یا عقب‌تر از مدرسه پیدا می‌کند، صورتش دقیقا چه شکلی‌ است؟ چشم‌ها‌یش برق می‌زند یا نه؟! دلم می‌خواهد ببینم چطور راه می‌رود. درِ ماشین را با چه احساسی باز می‌کند؟ خوشحال است یا ناراحت؟ بی‌حوصله یا ترسان؟ سرسنگینِ جر و بحث دیشبست یا دل‌خوش به قولی که گرفته؟ ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ این‌ها را می‌شود از حالت چهره تشخیص داد. وقتی خیلی عمیق نفوذ کنی بهش. وقتی نمایت از لانگ‌شات بشود کلوزآپ و حتی اکستریم کلوزآپ. اما این دوربین‌ها این چیزها را به من نشان نمی‌دهند و درست به همین خاطرست که دست می‌اندازم به دامن پُر چین تخیّل؛ برای خودم تصور می‌کنم مثلا یکتا امروز خیلی حوصله ندارد و درِ ماشین را که می‌خواهد باز کند نگاهی بی‌هدف به خیابان می‌اندازد. سلام کم‌جانی می‌کند و خودش را می‌اندازد روی صندلی ماشین. همین‌طور که کوله بنفشش را پرت می‌کند روی صندلی عقب، جواب احوال‌پرسی بابا را هم تلگرافی می‌دهد: «ممنون خوبم.» بابا مکثی می‌کند و شستش خبردار می‌شود. تا برسند به اولین چهارراه، حسابی ناز دخترش را که سرش به طرف پنجره است و بیرون را برانداز می‌کند، می‌خرد تا بچه به حرف بیاید. یکتا به زبان می‌آید و بدِ من را می‌گوید. ناراحت است که چرا امروز بهش برگه خروج از کلاس اجتماعی ندادم و نتوانسته برود سالن مطالعه. بعد از این‌که با هیجان نصف آن‌چه در مدرسه گذشته را تعریف می‌کند، بابا دست می‌برد طرف ضبط ماشین و آهنگ مورد علاقه دخترش را پخش می‌کند. برخلاف عادت معمولش صدای ضبط زیاد است و توی بلوار خلوت ویراژ می‌دهد. گوش‌های یکتا درد گرفته اما بابا نمی‌گذارد صدای ضبط را کم کند. وسط دوپس دوپس آهنگ با فریاد و چشمک به یکتا می‌گوید: «آیس پک یا قارچ سوخاری؟!» و یکتا چشم‌هاش برق می‌زند. ماجرا می‌تواند جور دیگری هم باشد. نه این‌که همیشه گل و بلبل تصور کنم. نه ابدا! من مشاجره و قهر و دادهای پدر دختری زیادی را هم تخیل کرده‌ام. یکتا، مریم، حسانه، روژان، زهراسادات و هزار تا دختر دیگر را بارها و بارها گذاشته‌ام در معمول‌ترین موقعیت‌های زندگی و تصورشان کرده‌ام. بی آن‌که تصویری از پدرهاشان داشته باشم. ۲۰ سال پیش هم همین کار را می‌کردم. وقتی از مدرسه بیرون می‌رفتم و منتظر سرویس بودم. مدرسه شاهد درس می‌خواندم. ما آخری‌ها بودیم. آخرین فرزند شهیدهای دفاع مقدس که باباهامان توی ۸ سال جنگ شهید شده بودند. تعدادمان کم بود. توی کلاس سی و چند نفره، ۵ تا مثلا. بقیه یا فرزند وزیر و وکیل و آدم‌های مهم مملکتی بودند یا فرزند آدم‌های معمولی‌تر. می‌ایستادم و نگاه می‌کردم. آن موقع فقط سعی می‌کردم بفهمم کدام بابا مهربان‌ترست و کدام اخمالوتر. همان روزها فیلمی دیدم از دختری که وسط مراسم تشییع شهدا نام پدرش را روی یکی از تابوت‌ها دیده. دختر جیغ و داد کرده بود. کلی خواهش و التماس که ببرندش جایی و تابوت را باز کنند. از مردهای اطراف پرسیده بود استخوان دست این پیکر کدام است؟ و بعد که نشانش داده بودند دست را برداشته بود و کشیده بود روی سرش! و من با خودم تصور کردم لابد همین که دست را کشیده روی سرش بلند گفته: «آخیش!» حالا چند روزست دارند از این دست‌ها می‌چرخانند توی شهر. روی سر شهر. چند روز پیش مدرسه ما هم آمدند و درست همان وقتی که نفس و تارا داشتند به پهنای صورتشان اشک می‌ریختند و ناخن‌های لاک زده‌شان توی عکس‌ها می‌افتاد، یکی از مادرها داشت توی دفتر داد می‌زد که: «چرا جنازه آوردید توی مدرسه؟!!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
دو سال است که دلم مانده در یک روضه. یک مداحی کوتاه از شهادت حضرت زهرا‌(س)؛ همان‌که چند دقیقه‌ای بیش‌تر نبود، با صدای کم موبایل کنار گوشم، در یکی از اتاق‌های بیمارستان... چند روزی از تولد فرزند سومم گذشته بود و برای مشکل اُفت قند در بخش مراقبت‌های ویژه نوزادان بیمارستان کودکان بستری شده بود. اتاقی کنار این بخش بود با چهار تخت. اتاق مادران؛ استراحتگاه مادرهایی که نوزادشان آن‌جا بستری بود. یکی نوزادش تشنج کرده بود، چهار تار موی چند روزه‌اش را تراشیده و به سرش سرم وصل کرده بودند. دیگری نورسیده‌‌اش زردی بسیار بالایی داشت و قرار بود خونش را تعویض کنند. یکی دیگر قلب طفل معصومش دچار مشکل بود. در چنین وضعیتی حال مادران در اتاق استراحت معلوم بود؛ اشک و آه و زاری و دست به دعا... شب چهارم حضورم در بیمارستان، شب شهادت حضرت مادر(س) بود. چند روز از تولد فرزندم گذشته بود، اما من از روز دوم در بیمارستان بودم. نمی‌دانم فکر و خیال بچه، به کلی درد بخیه‌های سزارین را از یادم برده بود یا مسکن‌های قوی که پشت هم می‌خوردم. ✍ ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ سر شب بود. شاید دقایقی بعد اذان شب شهادت، نوزادم را از داخل دستگاه بیرون آورده بودند، چند دقیقه‌ای شیر خورده بود و دوباره خیلی آرام خوابیده بود. تنها پوشش تنش یک پوشک بود. نگاهش که می‌کردم، بعض گلویم را چنگ می‌انداخت. بچه را که داخل دستگاه گذاشتم، باید به اتاق استراحت برمی‌گشتم. اتاق تاریک بود. روی تخت که نشستم صدای جیر جیر تخت بلند شد. سکوت روح‌فرسایی در بخش حاکم شده بود و جز بوق دستگاه‌ها که هر کدام متصل بود به یک نوزاد، صدای دیگری به گوش نمی‌رسید. دلم بدجور هوای روضه مادر داشت... اینترنت خوبی نداشتم، بالاخره بعد از چند بار تایپ عبارت «مداحی شهادت حضرت زهرا» پاسخ‌ها نمایش داده شد. روضه را دانلود کردم. حتی هندزفری همراهم نداشتم، صدایش را کم کردم و گوشی را کنار گوشم گذاشتم؛ «الحمدلله که مادرمی...» روسری‌ام را روی صورتم کشیدم و دل دادم به نوای روضه. همان مداحیِ دانلودی، شد سوزناک‌ترین روضه‌ای که در تمام عمرم می‌شنیدم... هنوز روضه تمام نشده بود که صدای زدن چند ضربه به درِ اتاق مرا به خود آورد. پرستار بخش بود، گفت: «نوزاد تخت شماره ۳، یک بچه اتباع است، پدر و مادرش هر روز می‌آیند سر می‌زنند و می‌روند، اما مادرش امکان ماندن ندارد.» حالا شب شده بود و بچه شیر لازم داشت، پرستار گفت: «کسی هست بتونه شیر بدوشه تا به بچه بدیم؟ چون تا فردا مادر بچه نمیاد و ما می‌خوایم به بچه شیر مادر بدیم به جای شیر خشک...» روضه‌ام را گوش کرده بودم، حالا وقت دادن نذری بود؛ شیرم را نذر روضه مادر کردم... بلند شدم. وضو گرفتم. ظرف خالی را از پرستار تحویل گرفتم. چند قطره شیر، تنها چیزی بود که در آن شب می‌توانستم نذر حضرت مادر(س) کنم... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
عجیب چرخ‌و‌فلکی در چشمم به راه افتاده بود؛ شبیه دور تند پایان یک روز، مات و نامفهوم... سر‌درد شدید امانم را بریده بود. تهوع، بار اضافه بر درد شده بود. ذره‌ای سرم را بلند می‌کردم، انگار می‌خواهم از قله‌ی اورست به قعر جهنم سقوط کنم. درد، خرابم کرده بود و تهوع، خرابی را صدچندان. - نقاط فشاری رو امتحان کردی؟ - اَه! وسط این درد و داغونی، نقاط فشاری دیگه چیه؟! دستش را جایی نزدیک مچ دستم گذاشت و یادم داد. چند بار این کار را تکرار کردم. تهوع کم شد و کم‌کم از بین رفت. چشمانم باز شده بود، شبکه خبر تصاویر بمباران غزه را نشان می‌داد، صدای آه و ناله و ضجه پس‌زمینه عذاب‌آور ذهنم شد. درد و تهوعی که به جان دنیا ریخته شده، عذابم می‌دهد... نقطه‌ی فشاری درد و تهوع دنیا کجاست؟!! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_ مادران مشغول گفتگو هستند. کجا؟ در گروه مجازی مادرانه! یکشنبه‌ها و دوشنبه‌ها، مادران دارند. موضوعی را می‌کوبند به سردر گروه و درباره آن، تجربیات و اطلاعات‌شان را به اشتراک می‌گذارند. ما هم یک گوشه مجلس‌شان نشسته‌ایم و همین‌طور که چای و شیرینی‌مان را می‌خوریم، حواسمان هست که مرواریدهای کلام‌شان را صید کنیم و برای شما بیاوریم. این هفته موضوع بحث‌ «دعا؛ پر پرواز». خودتان را برسانید به محفل گپ و گفت که بازار سخن، حسابی داغ است. متن زیر، اولین رهاورد ما از بحث امروز سرسرای مادرانه برای شما جان و جهانی‌هاست. اولین آشنایی‌ام با صحیفه فاطمیه، اپلیکیشن مدرسه قرآن بود. یادم نیست از کدام گروه روزی‌ام شد. تا قبل از آن فقط کتاب فرهنگ جامع سخنان حضرت زهرا(سلام الله علیها) را دیده بودم. کلی ذوق‌زده شده بودم. هی لیست اپلیکیشن را بالا و پایین می‌کردم. باورم نمی‌شد این‌قدر دعا از حضرت زهرا(س) به ما رسیده باشد!! تا این‌که به لطف خدا، نسخه‌ی چاپی به دستم رسید و شد هم‌نشین جانمازم. دلم می‌خواست بعد از هر نماز، بعد از آن صد دانه‌ی غلتان پر از یاد مادر، کلماتش را زمزمه کنم. تعقیبات نمازشان همه بلند هستند و پر از مضامین توحیدی عمیق. همه چیز جدید بود و بدون ترجمه، پایم در فهم جملات لنگ می‌زد... مراجعه‌ی مکرر بچه‌ها و نیاز خانه و آشپزخانه به حضورم، اکثرا دعا را ناتمام می‌گذاشت و غصه‌ام می‌شد. دلم می‌خواست زمان بایستد و من در سکوت و فراغت کامل، خدایم را این‌ بار از دریچه جملات مادر بشناسم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ ولی نه، انگار نمی‌شد. پرت می‌شدم وسط زندگی، درست وسط گریه شیرخوار خواب‌آلود و گرسنه، غذای سر رفته یا ته گرفته، خردسال پشت درِ دستشویی و... مادر! چطور این‌قدر دعا می‌خواندید؟! با کودکان قد و نیم قد، بارداری و شیردهی‌های مکرر و نزدیک به هم، نمازهای طولانی، وضعیت اقتصادی ضعیف، گرسنگی‌ها، روزه‌‌داری‌ها، کارهای سخت و طولانی خانه، همسری که عمود خیمه اسلام بود و زمان‌های نبودنش در خانه بیش‌تر بود از بودنش... بماند که شما بانوی اول جهان اسلام بودید و هر کار و فعلتان حساب و کتابی غیر از خوشامد شخصی و انتخاب فردی داشت. به این‌ها که فکر می‌کنم، خجالتم بیشتر می‌شود؛ چقدر پیوند من با دعا و مناجات ضعیف است و به تبعش، انرژی‌ام برای رسیدن به حیات طیبه، رو به افول رفته!! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_ بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشقِ نوشتن می‌کنند. یکی از سرنخ‌هایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت» چند روزست که بغضِ در گلویش و حلقه‌ی اشک در چشمانش، مثل یک سکانس گیرا در یک فیلم سینمایی، بر پرده‌ی چشمانم مرور می‌شود؛ کمی پایین‌تر از ایستگاه اتوبوس ایستاده بودیم که من و پسر دوساله‌ام سوار تاکسی یا اتوبوس شویم، هرکدام که زودتر آمد، تا سریع‌تر به خانه برسیم. بی‌توجه به اطراف و افراد دور و برم، فقط به خیابان چشم دوخته بودم و ماشین‌ها را برانداز می‌کردم. نگران پسر کلاس اولی‌ام بودم که نکند از مدرسه برسد و پشت در بماند. از هفت صبح در تکاپو بودم. محمدعلی را با هزار ترفند از خواب بیدار کردم. لباس‌های مدرسه‌اش را آوردم و در بستن دکمه‌ها کمکش کردم. کیفش را هم باهم آماده کردیم و بعد از تکمیل کردن تکلیف‌های مانده از دیروز، راهی مدرسه‌اش کردم. محمدحسن هم بیدار شده بود. صبحانه‌اش را دادم، لباس‌هایش را تنش کردم و با یک کیف پر از خوراکی و کتاب کودک و پوشک و لباس، راهی جلسه مادرانه شدیم. برنامه تا ظهر طول کشید. خیالم از ناهار راحت بود. از شام دیشب چند تکه کوکوسبزی باقی‌ مانده بود. در افکار خودم غوطه‌ور بودم که جلو آمد و سرِ صحبت را باز کرد. پیرزن قد خمیده‌ای که چند قدمی من ایستاده بود، اما انگار ندیده بودمش. جلو آمد و گفت: «اتوبوس اینجا همیشه دیر میاد؟ ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ من الان یک ساعته این‌جا ایستادم. اومده بودم بیمارستان برای سنجش تراکم استخوان.» گفت و گفت و گفت... «از پنج صبح از خونه اومدم بیرون. مطب دکترم جای دیگه بود، اومدم این‌جا تست بدم، بعدش رفتم دمپایی طبی خریدم، حالا دیگه ماشین نیست برگردم. تاکسی‌ها هم که مسافر نمی‌برن، همه سرویس مدرسه شدن...» همین‌طور که گوش شده بودم برای صحبت‌های پیرزن، پسرم دستش را از دستم کشید و به سمت خیابان دوید. دنبالش دویدم و دستش را گرفتم. برگشتیم سرجای قبلی در کنار خیابان منتظر ایستادیم. دوباره به چهره‌ی پیرزن نگاه کردم، لبخند تلخی روی صورتش پهن شده بود. تا آن لحظه بیشتر به دندان‌های مصنوعی سفید و مرتبش از میانه‌ی لب‌های چین‌ خورده‌اش نگاه می‌کردم. اما حالا چشمانش توجهم را جلب کرد. همین‌طور که به دوردست‌ها نگاه می‌کرد با صدایی آرام اما نه از روی آرامش، زیر لب گفت: «الان متوجه نمی‌شی چی می‌گم. این‌همه زحمت بکش بچه بزرگ کن. آخرش این‌طوری برای ماشین یک ساعت کنار خیابون معطل بشی.» این جمله را که می‌گفت، بغض گلویش را گرفت و مکثی کوتاه کرد. موج اشک به کمکش آمد و راه نفسش را باز کرد. حالا بیشتر به چشمانش نگاه می‌کردم، به گَردِ غربت عجیبی که روی صورتش نشسته بود. تازه فهمیدم منشا درد و ناراحتی‌اش از کجاست! پرسیدم: «چندتا بچه داری حاج خانوم؟» با همان لبخند تلخ، کش‌دار جواب داد: «پنج تا.» در جوابش با تردید گفتم: «خدا حفظشون کنه!» واقعا ناراحت شده بودم، نمی‌دانستم چه بگویم! انگار من و پیرزن در اتاق شیشه‌ای نشسته بودیم و سر و صدای خیابان را نمی‌شنیدیم، غیر از من و پیرزن و پسر دوساله‌ام هم هیچ‌ چیز و هیچ‌کس آن‌جا نبود. یک‌باره به ذهنم خطور کرد، دستم را در کیفم فرو بردم و گفتم: «الان براتون تاکسی اینترنتی می‌گیرم. راحت تا جلوی درِ خونتون برید.» فورا جواب داد: «نه! دستت درد نکنه مادر، الان دیگه خونه نمی‌رم. می‌خوام برم مسجد. حاج‌آقا میاد سه شبانه‌روز نماز قضا و یه نماز آیات می‌خونیم.» تا قبل از ملاقات با پیرزن می‌خواستم برای سرنخ غربت، از تجربه زندگی یک‌ساله‌ام دور از خانواده بنویسم. اما لمس غربت پیرزن برایم عمیق‌تر و دردناک‌تر بود... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
آسانسور موسسه توسط یک آدم خوش‌ذوق صداگذاری شده! اگر از پایین بریم بالا، یه مداحی. از بالا بریم پایین، یه مداحی دیگه. صبح‌ها صلوات هم پخش می‌کنه و شب‌ها سلام به اباعبدالله. خلاصه این سوژه‌ای شده برای زهرا کوچولوی ما. به مناسبت ایام فاطمیه، آسانسور مداحی معروف تسبیحات حضرت زهرا(س) رو پخش می‌کنه. «روی لب‌ها نور و قدر و کوثر و طه» زهرا تکرار می‌کنه: - روی لپ تاپ ... مامان! لپ تاپِ تو رو می‌گه! مامان! نورا و دوثر و طاها (اسم دوستاش) رو می‌گه‌ها! «تسبیحات حضرت زهرا» - الانم داره منو می‌گه. «صلی الله علیک یا فاطمه» -‌ اینم فاطمه خودمونه. «الله اکبر در راه علی ....» - اینم داداش علیِ ماست!! صلوات هم که پخش می‌شه، هر چی محمّد می‌شناسه ردیف می‌کنه.☺️ بعد برمی‌گرده به داداش وسطی می‌گه: «امیر ولی تو رو اصلا نگفت.»😅 جان و جهان ...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
عطر چوب دارچینِ غوطه‌ور توی خورش قیمه، هوای خانه را بغل کرده بود. پس‌زمینه‌ی این عطر و بو ولی، اصلا دلچسب نبود. خانه‌ای پوشیده از انواع اسباب‌بازی‌های سرکشی که گستاخانه گل‌های قالی‌های خانه را زیر پا نهاده بودند. این بو باید توی خانه‌ای می‌پیچید که زمینش پوشیده از گل‌های گلستان فرش بود. ولی حالا فرش‌های خانه از تمامی چارچوب‌های بزرگترها فارغ بودند؛ آنها زمین بازی کودکان شده و از ذوق کودکانه‌شان لبریز گشته بودند. خواستم شماتتشان کنم. گلایه‌وار از بذرپاشی آجرهای خانه‌سازی که مثل دسته‌گل هزاربرگ توی خانه پَرپَر شده بودند، برایشان منبری از یک مادر خسته بروم. صبر کردم. همانطور که طومار بی ثمریِ منبرهای روزهای قبلم توی سرم ورق می‌خورد، به میانه‌ی خانه رفتم. دانه به دانه صدایشان کردم. فارغ شدم از تمام به‌هم‌ریختگی‌های‌ جهان خانه‌ام. دست در دستشان روی یک گردی فرضی که گاه پیچ وتاب می‌خورد، خواندم: «الکم، دولکم، چرخ و فلکم الکم دولکم، چرخ و فلکم دست دست دست پا پا پا حالا دستا به بالا حالا دستا به پایین» لبخند که چال بست روی لب‌هایشان، ذوق و شور که شره کرد از چشم‌هایشان، بلند گفتم: «حالا باید بدو بدو وسایل مربوط به اتاقتونو از اینجا جمع کنیم بذاریم سرجاش.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ همه مشغول پر کردن دست‌هایشان شدند. چنان حریصانه، انگار که توشه‌ی هرکدام بیشتر باشد سهمش از شادی هم بیشتر می‌شود. میانه‌ی جمع کردن دوباره دست‌هایم را باز کردم. «الکم، دولکم، چرخ و فلکم حالا بشین تو حالا پاشو تو پای راست بیاد جلو پای چپ بیاد جلو باز بدویین وسیله بردارین ببرین اتاق.» و باز دست‌هایی پر از اسباب‌بازی که راهی اتاق شدند و صدای خنده‌های صاحبانشان، از هم پیشی می‌گرفت. حالا همه دراز کشیده‌ایم. مشعوف از بوی چوب دارچین، کنار عطر برنجی که آرام روی گاز نفس می‌کشد. توی خانه‌ای که گل‌هایش، غرق در آغوش گلستان فرش‌هایند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! امروز رفتم سر کلاس ششم، درس نویسندگی خلاق. درباره شخصیت‌پردازی در داستان صحبت کردیم؛ این‌که چگونه فکت‌ها و توصیفاتی که در نوشته‌‌هایمان می‌آوریم، تصویری در ذهن مخاطب از شخصیت داستان ایجاد می‌کند. از بچه‌ها خواستم درباره شخصیت دختری که توصیفش می‌کنم تصویرسازی کنند. «دختری که پدر معروف داره.» از بچه‌ها پرسیدم: «معروف مثل چه کسی؟» گفتند: «فوتبالیست، بازیگر، رهبر، نویسنده، خواننده، دکتر و...» گفتم: «پدر معروفش، دشمن هم زیاد داشت. مثلا فکر کنید دانشمنده، چیزی اختراع کرده که فقر رو از بین می‌بره و ابزار و ادوات جنگی رو از کار میندازه. دخترِ این مرد معروف، در برابر دشمن ازش محافظت می‌کنه. گاهی می‌ره مخفیانه از اجتماعِ ثروتمندانِ کینه‌جو برای پدر خبر میاره. گاهی در حمایت از پدر روشنگری می‌کنه و مردم رو آگاه می‌کنه. مهربان و شجاعه، و لطافت دخترانه هم داره. یک‌بار یکی از دشمنان پدرش آدم فرستاد ترورش کنند، خدا رو شکر جان سالم به در برد.» و خیلی جزییات دیگر در مورد این دختر عزیز گفتم. «حالا این دختر از نظر شما چه شکلیه؟» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ بچه‌ها این دختر را نقاشی کردند و هی کنجکاوانه می‌پرسیدند: «همچین دختری واقعا وجود داره؟ کتابش هست؟ فیلم سینماییه؟ انیمیشنه؟» در پایان گفتم: «اسم شخصیت ما زهرا دختر محمد مصطفی(ص) است.» آب یخ ریختم روی سر بچه‌ها. گفتند: «خانم چرا زودتر نگفتید؟ ما براش شلوارک کشیدیم.» یکی گفت: «خانم، بی‌حجاب کشیدیم.» چند نفر گفتند: «خانم! آخه این چیزهایی که گفتید رو فقط ما از دختر خارجیا تو فیلما دیدیم.» چند نفر نقاشی‌هایشان را جمع کردند و به من نشان ندادند. چند نفر دخترهای سرلختی که کشیده بودند را کنار گذاشتند و دختر چادری کشیدند. گفتم: «شاید درست حدس زدید و ایشون موهای بلند داشته، مثل یکی از همسران پیامبر که موهای بلندی داشتند. موی نقاشی‌هاتون رو نچینید!» یکی از دخترها پرسید: «یعنی باباشون اجازه می‌دادند این کار را بکنند؟» گفتم: «ظاهراً بله.» و زنگ خورد. همه رفتند... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
یلدا من را می‌برد به تمام شب‌های طولانی‌ای که نفهمیدم چرا طولانی است؟! مگر چند دقیقه بیش‌تر این‌قدر سر و صدا دارد؟ یلدا همیشه در خانواده‌ی ما مثل بقیه‌ی شب‌ها بود. مادرم سعی‌ می‌کرد یک‌تنه پای سنت‌ها بماند و دل ما را شاد کند. شب یلدا تخمه‌ای بود و شاید آجیلی و همین... مادر از هندوانه‌ای می‌گفت که آن زمان مادربزرگ مقید بود برای این شب پیدا کند و من با چشم‌های گرد شده یاد سردی هندوانه و هوای سرد و دل‌درد می‌افتادم. یلدا ترین شب زندگی من، شبی بود که دختر اولم نه ماهه بود. قبل از محیا من چه می‌دانستنم که چنین رسمی می‌تواند مهم باشد! نه همسرم‌، نه پدرم، نه برادرم هیچ‌کدام این روز را آدم حساب نمی‌کردند. بعد از محیا زندگی‌های دیگری را از قاب رسانه دیدم و همان‌جا بود که شدم تعبیر شعر: «ز دست دیده و دل هر دو فریاد که هر چه دیده بیند، دل کند یاد» دوستم می‌خواست ژله‌ی انار درست کند، آن یکی دنبال دستور کیک اسفناج بود تا سبز باشد و یک جوری شکل هندوانه را ازش دربیاورد. دیگری کدوحلوایی را به چند روش له شده و برش‌خورده و گل شده پخته بود، و همگی سِت لباس‌های سبز و قرمزشان را تحویل گرفته بودند و دکور خانه را با هر چیز قرمز و سبزی پوشانده بودند. خیلی آرام در درون من حسرتی عمیق نسبت به همه‌ی این‌ها شکل می‌گرفت بدون این‌که بخواهم. ✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛ آن شب همه‌ی خانه را رفت و روب کردم. لباس‌های قشنگ خودم و محیا را به تنمان کردم، آهنگ یلدای حامد همایون را بلند پخش کردم. برای محیا می‌خواندم: «آخ! تو شب یلدای منی!» همسرم که از راه رسید، تمام وجودم ذوق و شادی بود. وقتی گفت شب را نمی‌ماند، چون فشار کار بالاست و باید شب را هم کار کند، تمام ترانه‌ی یلدا توی دهانم ماسید. نمی‌دانستم این حجم از ناامیدی را در خشم بریزم یا در غم! عوضش با چند آه و غر، در رضایت ریختم و به منزل پدری رفتم. آن شب، خواهر بزرگم که خودش خانواده‌ای بزرگ دارد، مادر و‌ پدرم را به منزلش دعوت کرد. من هم که همیشه نخودی همه مجالس بودم با آن‌ها رفتم. تنها شب یلدای زندگی که در یادم ماند، همان شب بود. پسرها و دخترهای خواهرم، به همراه همسرانشان و فرزندانشان همه جمع بودند. من در بین آن‌ها احساس آشنای خوشبختی، در عین غربت داشتم؛ مثل برچسبی که خودش نمی‌چسبد ولی با چسب نواری خوب می‌چسبد. تنها کسی که بدون همسرش آنجا بود، من بودم. اما تمام تلاشم را کردم تا خاطره‌‌ای شیرین را در ذهنم حک کنم و به کوچک‌ترین تلخی هم اجازه ورود ندهم. چهره‌ی کوچک محیا جلوی چشمم است که لبو می‌خورد و تمام دست کوچولوی تپلی‌اش صورتی شده بود. انگار یک حجم صورتی خوش‌رنگ، لب و دست کوچکش را پیوند داده بود. این روزها ولی خیلی چیزها عوض شده؛ محیای کوچولو هشت سال قد کشیده است‌، خواهر و برادرش چهار سال قد کشیده‌اند‌. حس می‌کنم من هم قد کشیده‌ام، طوری که چنین حسرت‌هایی خیلی آرام از دلم می‌ریزند. حسرت شاهنامه‌خوانی، فال حافظ، جمع‌های بزرگ و گرم خانوادگی، خریدهای متنوع و پخت‌و‌پزهای اناری. شب یلدای امسال نمی‌خواهم به دنبال حسرت‌هایم بدوم. انگار من قد کشیده‌ام، چون روی تپه‌ای از حسرت‌ها ایستاده‌ام. شاید قصه‌ای از شاهنامه برای بچه‌هایم بخوانم. شاید برایشان فال حافظ بگیرم. شاید قصه‌ی شبی طولانی را بگویم که به خورشید چشم باز کرد و مثل همیشه برایشان از غربت مهدی بگویم که بالاخره چشمش به خورشید ظهور روشن می‌شود. بعد محیا بگوید: «چرا نمیاد؟ امام مهدی دیگه غریب نیست، ما رو داره.» و من طوری بغض کنم که گلویم درد بگیرد و خوف و رجا ناخودآگاه در کلماتم بریزد. با چشمان پر از اشکم کودکانه به او نگاه کنم و بپرسم: «واقعا؟ یعنی می‌شه؟!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
از لایِ درِ اتاق خواب، نگاهی خریدارانه به پذیرایی انداختم. تمام ضلع‌های آن مستطیلِ لذت‌بخش را خانواده پدری‌ام پر کرده بودند. ردیف دوم باید می‌نشستم. نگاهم رویِ یک جا به مساحت یک متر مربع برق زد. شنل قرمزی‌ام را بغل گرفتم و با دو قدم بلند از میانِ تکیه‌زنندگان به پُشتی، خودم را به آن جا رساندم. عذرخواهیِ کوتاهی بابتِ نشستن جلوی خواهرم کردم و نشستم. عزیز، صدر مجلس روی همان تختِ پادشاهی‌اش نشسته و حواسش بود که آجیل و شیرینی به دستم برسد. مثلِ پرگار در مرکز دایره نشسته بودم و سرم به هر جهت می‌چرخید، و با همه حال و احوال  می‌کردم. صدای کسی به آن یکی نمی‌رسید. پدرم پسته‌ را باز کرد و به عزیز داد. کف دستم را بوسیدم و از دور، روی گل‌های قاصدک برای عمو فرستادم. کوچکترها در اتاق بودند و ارکستر سمفونیک مستقلی تشکیل داده بودند، غرق در دنیای خودشان. کم کم به دقیقه‌ی طلایی شب نزدیک می‌شدیم. دستی به روسری و چادرم کشیدم و تکه‌ی هندوانه را در دهان دخترکم گذاشتم. صله‌رحم انتخاب جذابی برای گذران آن دقیقه‌ی تشویقیِ خدا در شب یلدا بود. توجهِ دخترعمه را که آن طرف دورهمی نشسته بود، با تکه‌ی پوست پرتقالی به خودم جلب کردم. برگشت تا با تَشر به مجرم نگاه کند. با قیافه‌ی خندانِ من که روبه‌رو شد، تمامِ صورتش خنده شد. جوان‌ترها همچون تماشاچیان اِستادیوم آزادی در دِربی مشغولِ کُری‌خوانی بود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ عمه بزرگه به عمه‌ی کوچک‌تر، دودکردنِ بوی آشنایِ دفع چشم‌زخم را یادآوری کرد. لیلا و سعیده، نوه‌های تازه مادر شده‌ی عزیز، تخمه می‌خوردند و درگوشی صحبت می‌کردند. گاهی صدای‌ خنده‌شان بلند می‌شد. فاطمه، دختر عموی‌شان با خنده‌ی ریزی لب می‌گزید: «آروم‌تر بخندین، مردا نشستن!» سینیِ چای با دستانِ محمد‌رضا پذیرایی را طواف می‌کرد. چای‌های خانه‌ی عزیز با پولکی که حُکم شیرینی خامه‌ای را داشت، شیرین‌ می‌شد. پوستِ خیارم را از تَنش سَبک می‌کردم که نیم قدمی به جلو فرستاده شدم. اَبروهایم در هم رفت و به سمت خواهرم که پشت سرم‌ نشسته بود، برگشتم. ایستاده بود. همه ایستاده بودند. از هرجایِ پذیرایی صدایی بلند بود. هرکس به دنبالِ خانواده‌ی کوچکش می‌گشت. مردها دیگر تماشاچیانِ دربی نبودند. خودشان در وسط مستطیل سبز پا به توپ بودند. اسمِ زلزله را که از دهان عمه شنیدم، فهمیدم زمین طغیان کرده و مرا به جلو هُل داده. چشمِ مادرانه‌ام فقط دخترکانم را جستجو می‌کرد. به اُتاق کودکان رفتم و با خود به سمت خیابان همراه‌شان کردم. مثل عقاب، جوجه‌هایم را به زیر بال‌ها گرفتم و در راهرویِ منتهی به بیرون از آپارتمان که همه مثل بی‌خانمان‌ها به آن پناه برده بودند، وارد شدم. در لحظات خروج بودم که چشمم به چشمانِ آرامش که از روی تخت به این همه هیاهو زل زده بود، اُفتاد. دخترعمویم کنارش روی تخت نشسته بود و دستش را در دست گرفته بود. عزیز به ما اِسپندهای روی آتش که به هر سو می‌دویدیم، مثل فیلم سینمایی نگاه می‌کرد. خجالت کشیدم. قدم‌های سریع برداشته‌ام را آرام سمت تختِ عزیز برگرداندم. پایینِ تختش نشستم. همه برگشتند. اگر قرار بود عزیز در خانه، زیر آوار بماند، ما همه می‌ماندیم... خانه آرام شد. زمین هم آرام گرفت. شب به درازایِ یلدا رسید و حافظ در دستانِ همه، تَفأل می‌خورد. عمه، سینی چای سرد شده را با چای‌های گرم و پولکی شیرینِ خانه‌ی عزیز جابه‌جا کرد. چای می‌خوردیم و حرکاتِ هرکس موقع فرار به خیابان را مثل برنامه نَوَد وسط گذاشته بودیم و آنالیزش می‌کردیم و می‌خندیدیم. زلزله آمد و رفت. جمع ما اما، از هم گسسته نشد. سال‌های بعدش باز هم یلدا آمد، با این‌که عزیز رفته بود؛ جمع ما را یادِ عزیز و خانه‌ی بابا گردِ هم جمع کرد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan